MeLoDiC

بایگانی آذر ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
آذر
۹۳


 

+  chocolat  محصول 2000 

ژانر : درام و عاشقانه 

با بازی Juliette Binoche و Johnny Depp 

به کارگردانی  لاسه هالستروم ، ساخته شده توسط  میراماکس

موسیقی: Rachel Portman

جدای از فیلم ، موسیقیشُ خیلی دوست داشتم . 

 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۸
  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۳


* روزهای " بی او " ...  کلیک

سنگ به سمتی پرت می شود. به این می‌ماند که تمام دنیا برایش به اندازه‌ای تاریک شده که تنها همین یک تکه سنگ در تاریکی مطلق می‌درخشد. دوباره پرتابش کرد. هر بار دورتر. دستان گره کرده‌اش را درون جیب‌هاش فشرد. زاویه فکش برجسته‌تر شد و دندان‌هایش فشرده‌تر. اگر در آن تاریکی می‌شد چهره‌اش را کنکاش کرد، بی‌شک عروق برجسته پیشانی‌اش نیز خودنمایی می‌کرد. دانه‌های باران بی واهمه بر روی شانه‌هایش فرود می‌آیند و جز آن [باران] کسی و چیزی جرات نزدیک شدن به تنهاییش را ندارد . هر قدم که بر می‌دارد آرزوهایش را زیر گام‌هایش له می‌کند. با خود می‌گوید کجای دنیا خراب می‌شد اگر «او» بود؟!

دوباره به روزهای با «او» بودن پرت می‌شود. صدای خنده‌های‌شان، دویدن‌های کنار ساحل، فرار «او» از سر شیطنت و دلبری ...می‌ترسد و گام‌هایش را تندتر می‌کند .«او» را می‌گیرد و به سینه‌اش می‌چسباند. در گوشش آرام می‌گوید دیگر هیچ وقت، هیچ وقت از من دور نشو. خواهش می‌کنم ... «او» با چشمانی که از شیطنت لبریز است، به چشمانش خیره می‌شود. با یک حرکت سریع باز فرار می‌کند ...

هر بار که به آن روزها برمی‌گردد، به خود که می‌آید گرمای رد اشک را بر گونه‌هایش حس می‌کند و دقایقی به همین منوال می‌گذرد ... سنگ به سمتی پرت می‌شود ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۳:۳۱
  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۳


* امروز جلسه ی آموزشی اولیاء - مربیان بود . در رابطه با چگونگی گذراندن ایام امتحان و نحوه ی درست برخورد با نوجوانان ، بخصوص در دوره ی امتحان . جلسه ی خوبی بود . کارشناس روانشناس بالینی که سخنران بود [البته کارشناسی ارشد داشتن] خیلی شیرین صحبت کرد ولی متاسفانه سوالهای زیادی داشتم که با وجود حضور آقایون نشد که بپرسم و یه اشتباهی که کردم این بود با خودم برگه ای برای نت نویسی نبردم که حداقل سئوالمُ کتبا بپرسم . مطمئنم سئوال خیلی از مادران دیگه هم بود. خودم در عجبم چطور روم نشد سئوالمُ در اون جمع مطرح کنم . با اینکه در مورد خیلی چیزهای دیگه راحت با دانشجوها و حتی بیماران غیر همجنس حرف میزنم ، بدون اینکه خجالت بکشم یا به ت ِ ت ِ پ ِ ت ِ بیفتم :دی . صد در صد برای خاطر جایگاه اولیا بودنِ که اونجا زبونم چسبیده بود به کامم و لب وا نکردم :دی ولی آدرس محل و روزهای مشاوره شونُ گرفتم تا یه روزی با یاس برم تا در مورد یه سری مسائل که مربوط به سن بلوغش هست ازش کمک بگیرم . فکر کنم خوش صحبتی این خانم و لحن دوستانه ای که ایشون دارن بتونه کمک زیادی در این موارد برای یاس داشته باشه و همینطور من . 

** یک موضوع خیلی بدی که امروز طی یک ساعت و نیم جلسه برام عذاب آور بود بوی مشمئز کننده ی فرد بغل دستیم بود . نفسم بالا نمیومد . مخصوصا که دم به دقیقه برمیگشت سمتم و خطاب به من یه سری سئوالاتی می پرسید و جملاتی می گفت . واقعا تحملش برام سخت بود . به محض اینکه صندلی کناریم خالی شد جا به جا شدم ولی با حضور نفر بعدی این خانم باز جابه جا شد اومد کنارم نشست و باز روز از نو روزی از نو . من موندم چرا افرادی که در همچین مجامعی حاضر میشن کمی به فکر بهداشتشون نیستن . بوی ماهی شور که انگار تمام لباسش به اون آغشته شده بود بهمراه بوی تند و زننده ی پیاز .... اه اه ! واقعا چندش آور بود . خیلی زشته آدم برای لذت و امیال خودش دیگرانُ مورد آزار قرار بده . میخوری بخور . نوش جان ! ولی خواهشا بعدش مراعات بقیه رو هم بکن . هر از گاهی شالمُ روی سرم جابه جا میکردم تا بوی ادکلن ناچیزی که بهش زده بودم به مشامم برسه تا از این عذاب نجات پیدا کنم . تازه اونجا بود که درک کردم خواهر بیچاره ی من چی میکشه وقتی هر روز از بوی بد همکارش نالان ِ ! ببخشید دیگه خیلی بهم سخت گذشت که بیانش کردم . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۷:۵۱
  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۳


 

* شـب و سکوت ...

                 نم نم بارون و دیگر هیچ !!!


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۳ ، ۰۲:۵۱
  • ** آوا **
۲۰
آذر
۹۳


 

* دیروز از اون روزایی بود که از ساعت 17:30 به بعد هیچ انرژی برام باقی نموند . بقدری وقت ِکار به اعصابم فشار اومد که پایان کار با عصبانیت ِتمام فقط گفتم همه تون برید تا نبینمتون ... خودشونم فهمیده بودن چه گندی زدن سریع غیبشون زد . انقدر که دیروز حرصم دادن . خدارو شکر امروز آخرین روزشون ِ و از بچه بازیاشون خلاص میشم . این گروه تنها گروهی بود که همچین خاطره ی گندی برام به یادگار گذاشتن . افرادی که همه با هم سر جنگ دارن و اصلا نمیتونن کاریُ به صورت گروهی ، بدونِ تنش انجام بدن و منی که گاهی از حماقت و بچه بازیشون شدیدا سکوت اختیار کردم و تنها در درونم براشون تاسف خوردم .... وقتی که به خونه اومدم خستگی کار و وضعیت جسمیم حسابی منُ از پا درآورد و گریه ها و ناله های شبونم ... خیلی شب بدی بود . خیلی ... !!! و با هر حرکت کوچکی از جانب من ، محمد بنده ی خدا میپرسید ؛ بهتری ؟! 

امروزم تصمیم دارم به هیچ عنوان داخل بخش نبرمشون . در عوض می برمشون دفتر آموزش و حسابی ترور شخصیتی می کنمشون تا اونا هم از من خاطره ی خوبی تو ذهنشون نقش ببنده . فوقش برن بگن فلانی ال ِ و بل ِ ! 

** دوستان عزیز ! لطفا بدون هیچ پرسشی برای سلامت مادر ِ نیلوفر عزیزم دعا کنید ... !!! ازتون میخوام از تهه دل براشون دعا کنید ... من حتی توانایی اینُ ندارم که لحظه ای خودمُ به جای نیلوفر بذارم ... اصلا در توان ِتخلیم نیست . فقط انقدر میدونم روزها و لحظاتِ سختی به نونوی عزیزم می گذره ... خدایا خودت بهتر از دلشون خبر داری . به داد دلشون برس لطفا ... [کلیک کنید]


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۱:۰۰
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۳


 

* امروز رفتم سمت ر...سر تا یه سر به دانشکده بزنم و نمرات گروهُ تحویل بدم و از طرفی ابلاغ خودمُ بگیرم . به محض ورود به شهر کوه با اون عظمتش جلوی دیدگانم نمایان شد . یه کوه بزرگ که مملو از درختان پاییزی بود . به رنگ قهوه ای تیره و روشن ... به همراه هاله ای مه ... ! حال ِ خراب ِ دل ِ خودم به همراه این صحنه انگار یه رنج و غم عظیمیُ به دلم راه داد ... از جنسی که ملموس نبود . همون لحظه یاد نونو افتادم و از صمیم قلبم از خداوند برای خودش و خونواده ش آرامش خواستم ... لطفا شما هم براشون دعا کنید ... 

ناقص

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۱:۲۸
  • ** آوا **
۱۶
آذر
۹۳


 

* دوستانی که در سایت " جیم " عضو هستین ... برای من سئوال پیش اومده . اگه نوشته ای در صف انتشار قرار بگیره و بعد از چند روز بجای عنوان نوشته واژه ی " # ذهن " گنجونده شده باشه این به چه معناست ؟؟؟ نمی فهمم یعنی چی ؟! و البته با " حذف " شدن دو تا از نوشته هام تازه درک کردم که چرا وقتی نوشته ای از دوستان در جیم ثبت میشه خوشحال میشن :)) بنده در واقع تا این لحظه یک شکست خورده ی جیمی هستم . چون دو تا از پستام حذف شد و دو تای دیگه ش هم " #ذهن" شده که بنده نمی دونم یعنی چی :(((((((( یعنی الان من ذهنشونُ درگیر کردم ؟ یا ذهنشون - در واقع مغزشون - با نوشته ی من دچار تشنج شده و ارور داده ؟؟؟ واژه از این بهتر نداشتن برای سرنگونی واژگانم ارائه بدن ؟؟؟ :دی

** بـعد اینکه این دوقلوها رو امروز درست کردم و الان در زمان استراحت به سر میبرن تا انشالله عصری با یه فنجان چای نوش جان بشن ! البته سه قلو هستن ولی یکیشون همچون برج پیزا کج و معوج شده بود لکن دیگه از ثبت این آثار باستانی در عکس فوق منصرف شدم :دی

+ پست قبلی نیز نوظهور می باشد :دی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۷
  • ** آوا **
۱۶
آذر
۹۳


 

 * اینم یه مدل پاچه خواری از نوع دانشجو - استادی !!! :دی   [کلیک کنید]

وقتی پیامک دومُ [کلیک کنید] دریافت کردم مُرده بودم از خنده :دی  

** بـه تمامی عزیزانی که دانشجو تشریف دارین ! در هر مقطع تحصیلی که باشین فرقی نمیکنه ... از صمیم قلب تبریک میگم . به امید موفقیت روز افزون جوونای کشورم . بخصوص دوستان عزیز و دانشجوهای خودم ... 

*** یـکی دیگه از دختردایی های عزیزم عروس شد . به امید خوشبختی تمامی جوونها ....  سوم دی مراسم عقد خصوصیش ِ که بنده نمیتونم برم ولی برای نوزدهم دی ماه که جشن عقد ِ دیگه حسابی خوش خوشونمه :) دیشب مراسم بله برون و صحبتهای نهایی بزرگترا بود . ما بعد از شام رفتیم خونه ی قاصدک اینا و کل دخترای فامیل اونجا جمع بودن تا وقتی مراسم تموم شد همه حمله کنیم به سمت خونه ی دایی جونم برای تبریک و فروکش میزان فضولی :دی تا ساعت 22:30 خونواده ی دوماد بودن و که بعد از خروجشون از منزل ما رفتیم . خیلی خوب بود . جالب اینجاست در هر دوره بچه های فامیل جفت جفت ازدواج میکردن و این قانون همچنان پابرجاست . انشالله جفت جوون دم بخت بعدی به همین زودی تکلیف ما رو روشن کنن :دی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ آذر ۹۳ ، ۰۷:۴۵
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۳


 

* از عصری باز هوا دگرگون شد . در واقع یه دگرگونی حسابی . اینجور تصور کنین که ظهر وقتی بیمارستان می رفتم هوا انقدر خوب بود که هیچ لباس گرمی نپوشیدم ولی بعد از ساعت 15:30 آنچنان طوفانی شد که خدا میدونه :) صدای شُرشُر ِ بارون به همراه وزش باد اونم از نوع ِ شدیدش ... تا زمانیکه داخل بخش بودم به حاد بودن قضیه زیاد فکر نکرده بودم ولی مشکل وقتی حاد شد که بنده حرکت کردم به سمت منزل :دی 

وقتی از پله ها بالا میومدم از شدت خستگی نا نداشتم ! همون بین پیش خودم گفتم دیشب چطور بدون اینکه از این همه پله حس بدی بهم دست بده تا طبقه ی پنجم رفتم ؟؟؟ جالبه ! 

به درخواست آقا محمدبرای شام کله جوش بار گذاشتم . همچین غذایی کشته مرده ی همچین هوایی ِ ! و بالعکس :) جای شما خالی [اگر دوست دارین] . خیلی چسبید . ( البته ما چون پر نعناع دوست داریم نعناعشُ زیاد ریختم و از عصاره ی گوشت و زعفران هم استفاده کردم برای همین ظاهرش یه جوری ِ انگار روغنش زیاده :دی) و از اونجا که یاس با کشک میونه ی خوبی نداره برا خودش vegetable noodle soup درست کرد و به همون قانع شد :دی ! 

** دو روز ِ بیمارستان بقدری شلوغ ِکه هر کاری میکنم یه زمانی برای کنفرانس بچه ها بذارم ولی فرصت نمیشه . همه شونم معتقدن بهتره بجای تئوری فقط بالین کار کنیم . البته نظر منم همینه ولی دیگه نه اینکه کلا کنفرانس ها حذف شه . حالا تصمیم دارم برای فردا تا ساعت 16:30 تو بخش بمونیم و بعدش از بخش خارج شیم و حدودا یکساعت در فضایی دور از فضای بخش بچه ها کمی داده های علمی خودشونُ بهم انتقال بدن ، منم یه سریع جمع بندی کلی براشون داشته باشم . حالا تصمیمم این ِ تا ببینیم فردا کارا چطور پیش میره :دی 

+ عنوان : زنده یاد مهدی اخوان ثالث 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۱:۲۲
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۳


* بـعد از شام به اتفاق رفتیم منزل یکی از داییام شب نشینی . تو راه برگشتن به خونه جلوتر وارد ساختمون شدم  در حال بالا رفتن از پله ها بودم ، یه وقتی با صدای محمد و یاس که پشت سرم بودم به خودم اومدم دیدم یه طبقه بالاتر از واحد خودمونم . انداختمش گردن آبجی بزرگه که کمی پایین تر بهم پیام داده بود ولی خودم میدونم که دلیلش جز این بوده . ذهنم ... کمی آشفته ست این روزها . 

** امروز دقیقا" یه ربع مونده به وقت ِ سر کار رفتنم که روی مبل دراز میکشم و پاهامُ از انتهای مبل آویزون میکنم و در حالیکه پاهامُ روی هوا تکون میدم ، همزمان این جمله از دهنم در میاد " خدایا یعنی میشه همین لحظه گوشیم زنگ بخوره و یکی اونورِ خط بهم بگه ، خانم فلانی کارورزی های امروز تعطیل ِ شمام تشریف نیارید " !!! [خسته ام ...] خب مسلما" کسی تماس نگرفت چون بنده تا ساعت 18:00 تو بخش مشغول بودم :((( 

*** دیشب در مورد ماجرای ممنوعه ای ، در یکی از این شبکه های اجتماعی با دوستی مشغول گفتگو بودم . به محض اینکه براش نوشتم که " بهم گفتن در موردش با کسی حرف نزنم " یه وقتی دیدم تمامی نوشته های قبلی جلوی چشمام پاک شدن . هنوزم از یادآوری اون صحنه بدنم مور مور میشه :( بهش گفتم نوشته هام پاک شدن اصرار داشتم که حرفامُ باور کنه . حالا خودمم موندم چه اصراری به این قضیه داشتم که اون بنده ی خدا باور کنه :))) 

+ عنوان این پست از " حضرت حافظ "


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۸
  • ** آوا **
۰۹
آذر
۹۳


 

* وقتی به جای " خوبی " می نویسم " خویس " و به جای " عزیزم " می نویسم " عژیژم " و بجای " بهتره " می نویسم بهاره " و به جای همه ی واژگان چیز دیگه ای تایپ میکنم که حتی خودم از خوندنشون خنده م میگره و گاها" به کل یادم میره چی میخواستم بگم و چی گفتم [معادل ِ آن: چی میخواستم بنویسم و چی نوشتم ] برای خودم هزاران بار لعن و نفرین میفرستم از این که چرا باز برای کنترل عفونت بیمارستانی ناخن هامُ از بیخ و بُن چیدم ... خب مشخصه برای تاچ ِ گوشی ِ وا مونده و بخصوص اسمس دادن دچار همچین معذلی میشم ...!!!

 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۱:۴۴
  • ** آوا **
۰۲
آذر
۹۳


 


 تمام لحظه های عمرم بدرقه ی نفس کشیدن توست
به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم
ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگی ات را تبریک میگویم  ... 

*** همسر عزیزم تولدت مبارک :) *** 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۵
  • ** آوا **