MeLoDiC

بایگانی بهمن ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۸
بهمن
۹۲


* امروز موفق شدیم یه خونه جهت اجاره پیدا کنیم که شکر خدا هم واحد خوب و تمیزیه و هم صاحبش حسابی باهامون راه اومد و در واقع خدا اینجا هم حسابی بهمون لطف کرد . احتمالا برای آخره هفته اسباب کشی داریم . جدای از اون باید دنبال انتقال خط ای دی اس الم باشم و احتمالا چند روزی هم بی نت میشم .

 رمز نوشته هام کلا عوض شد و رمز نوشته های رمزدار قبلیُ هم عوض کردم :) پروسه ی سختی بود ولی خب به هر شکلی بود تمومش کردم . از بین دوستان برای دریافت رمز اگه کسی جا مونده لطفا خبرم کنه . 

امشب "هیچکس" ( یکی از بهترین دوستام ) مهمون ماست . اون دفعه ای که اومد خونه مون همون شب خونه مون به فروش رفت و امروز هم برای دیدن خونه همراهمون بود که به محض بازدید ، مورد پسند قرار گرفت . قدمش برای ما که شدیدا خیر و برکت داشت . الهی بشه روزی خبر خونه دار شدن خودشون بشنوم و از تهه دل شاد بشم :-* 

** از سه شنبه هم باید برم بیمارستان . کمی جزواتمُ مرور کردم تا بتونم اون چیزی که تو ذهنم هستُ به طور مفیدی برای دانشجوهام شرح بدم . کمی استرس دارم ولی مطمئنم از پسش بر میام . هفته ی پُر مشغله ای ِ برای من :) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۴۸
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۲
* اگه از من بپرسن بدترین خاطراتت مربوط به چه دورانی ِ ؟! میگم سفر یک ماه ی اجباری در تابستان 1389به شهرهای ساری و بابل ... 

اگه بپرسن تلخ ترین خاطرات اون جا مربوط به چیه ؟ بی شک میگم بیمارستان کودکان امیرکلای بابل (بخش بیماریهای خاص ) 

اگه بپرسن پر دردترین خاطراتت ؟! بی شک میگم بیمارستان زارع - ساری ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۴۷
  • ** آوا **
۲۴
بهمن
۹۲



* واقعا چه فرقی میکند ؟؟؟ 
اصلا چه ایرادی دارد که جدای از تمامی تعصبات فرهنگی در هر دو روز ( سپندارمذگان و ولنتاین ) و تمامی روزهایی که عشق هنوز زنده هست به همدیگر تبریک بگوییم ؟؟؟ 
عشق عشق است دیگر . چه از مشرق زمین باشد و چه از مغرب زمین . . . 
عشق را باید ستایش کرد . عشق را باید پاک دانست . از هر کجا که قصه اش از سر گرفته شود عشق عشق است . تاریخ و زمان و سال و ماه هم نمی شناسد . عشق عشق است . . . چه از سرزمین کهن من باشد و چه از دیار غیره من . . . از هر کجا که باشد . . .
 از پستهای کلیشه ای و رقابتی بیزارم . در یک جمله میگوم . . .

 " عشق ، هر روز مبارک " 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۰۱
  • ** آوا **
۲۴
بهمن
۹۲


به درخت نگاه کن . . .

قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند ؛ ریشه هایش تاریکی را لمس کرده . . . 

گاه برای رسیدن به نور ؛ باید از تاریکی ها گذر کرد . . . 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۱
  • ** آوا **
۲۳
بهمن
۹۲


* این چند روز که درگیر برف و عواقب بارش برف بودیم از هر چیزی گفتیم و شنیدیم و گلایه هایی که بوده به زبون جاری کردیم و گاها هم تو دلمون تلنبار کردیم و شاید لب باز نکردیم ! ولی چیزی که جرقه ی بیانش اولین روز بعد از عبور نصفه و نیمه از این بحران تو ذهنم زده شد تقدیر از شرکت گاز و مسئولین ذیربطش بود ! با اینکه میدونم هیچ زمانی نگاهشون به وبلاگ من نمیفته ولی به همون اندازه که کم کاریهایی که بوده گلایه داشتم خودمُ موظف میدونم که از تک تک عزیزانی که برای گازرسانی به مردم شهر و دیارم در این روزهای سخت تلاش کردند تقدیر و تشکر کنم . واقعا دستشون درد نکنه . 

خلاصه امشب جناب میلانی باعث شدن که استارت این پست و اون چیزی که تو ذهنم بوده زده شه ! دو روز قبل بود که آقا محمد اومد خونه و گفت: " آقای میلانی تو شهرمون بود و دستی هم براش تکون دادم که ایشون هم لبخند به لب جوابمُ با تکون دست دادن " ! من تا بحال با ایشون برخوردی نداشتم ولی از گزارشاتی که از افراد مختلف میگیره و صحبتاشون و صمیمیتی که تو حرفاشون هست به نظر میرسه آدم بسیار خوشرویی باشن . و این چهره ی همیشه خندان اکثرا منُ میخکوب برنامه هاش میکنه . 

امشب شبکه ی یک خودمون برنامه ی آقای میلانی ُ که سفر به شهر ما داشتنُ پخش کرد ! برنامه ش جالب بود ... یه سری از حرفاش برای منم جالب بود . با اینکه حتی خودمون تو مرکز این گرفتاریها بودیم ولی شنیدن شرایطمون از زبان دیگری که در واقع خارج از این گود بوده برام واقعا جالب بود . اینکه ایشون میگفت " وقتی می شنوید که میگن یک متر و نیم و یا یک مترو هفتاد هشتاد سانت برف باریده بوده اصلا اغرق نکردن واقعا بوده و من اینُ بعد از 5 روز از پایان بارش برف وقتی وارد شهرشون شدم دیدم " ! یا اینکه از زبون یک شخصی تعریف میکرد که " مجبور بودم برای حضور در شرکت گاز با پای پیاده تو برف و بوران خودمُ برسونم و وقتی به خودم میام میبینم جلوی تابلوی CNG هستم و دو کیلومتر از محل کار خودم دورتر رفتم و اصلا متوجه نشدم ... " ( از بس همه جا پوشیده از برف بود نتونست محل کار خودشُ تشخیص بده ) 

خوندن و شنیدن این چیزا شاید برای شما ارزشی نداشته باشه ولی برای من چرا ! میدونم حداقل یک نفر بوده که وضعیت مردم مارو دست کمی اونجور که بوده برای دیگرون تعریف کنه . یا اینکه با جرات تمام بگه 80 -90 درصد خونه های قدیمی بالای 40 سال خراب شدن . و در نهایت با رئیس شرکت گاز شهرمون صحبت کرد و وقتی ایشون حضورا به محلی که کارگراش مشغول فعالیت بودن رفتن و اونجا بود که من واقعا تونستم بفهمم این ایام با گذشت و تلاش بی وقفه ی چه افرادی بوده که بخاری منازلمون سرد و خاموش نشده بود . واقعا دستشون درد نکنه . زبونم قاصره از بیان این همه تلاش بی وقفه ! تلاشی که تو دنیایی که تکنولوژی ثانیه ای پیشرفت میکنه ، یدی به کار بردن تا مردم در این بی آبی و بی برقی دچار بی گازی نشن ( اگه میگم یدی برای این بوده که با بحران پیش اومده مجبور به این شدن که خودشون دستی این کارُ انجام بدن نه اینکه از عقب موندگی بوده باشه ) . همین برنامه باعث شد دوباره بیاد بیارم که من هنوز به شخصه میون این هم تاریکی و رنگهای خاکستری جملاتم و گلایه ها از مامورین و کارگران شرکت نفت شهر خودمون تشکر نکردم ... 

+ جا داره همینجا از دوستان عزیزی که برای افزایش فشار گاز منطقه ی ما صرفه جویی کردن هم تشکر کنم . دوست عزیز واقعا ممنونم .  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۴۳
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۲


* بـه لطف ِ آبجی بزرگه فیلم "برف روی کاج ها " تهیه شد و دو شب قبل و همینطور دیروز این فیلمُ تماشا کردم . منتقد سینما نیستم . اصلا از فیلم سازی چیزی سر در نمیارم . ولی خب گاهی پیش میاد که میتونم یه سری سوتی های خیلی خیلی ضایع تو فیلمهارو بفهمم ! مثلا سریال آوای باران . تمامی ایرادهاش به کنار ... من فقط موندم چطور وقتی طاها تمام داراییشُ بنام دخترش باران کرده بود حالا بیتا بعد از لو رفتن ماجرا هنوز در تلاش بود که دارایی که بنام باران بوده به نام  همسرش یا پدرش کنه ؟ یا حتی بعنوان سهام دار اصلی شرکت در موردش حرف میزدن ؟ مگه نه اینکه با شناسنامه باران مراحل ثبت دفتری اموال به طور رسمی انجام شده بود ؟ با این ایراد بزرگش هنوز که هنوزه مشکل دارم ... خب از موضوع بهتره زیاد دور نشم . همه ی اینارو گفتم که بگم من فیلمهارو با حس خودم تجزیه و تحلیل میکنم ... نه از روی علم و دانش منتقدان سینما ... 

فیلم برف روی کاج ها ... 

یکنواختی زندگی ها ، میتونه خوشبختی ظاهری ِخونواده ایُ بکام مرگ بکشه ... و برای من خیلی جالب بود وقتی این فیلم ُ میدیدم با اینکه رویا بعد از طلاق کم کم حسش به برادر همسایه ی رو به رویی از جنس دیگه ای شد چرا باز از دید اقایون رویا به 14 سال زندگی مشترک خودش خیانت کرد ولی دکتر علی نه ؟ واقعا چی باعث میشه که آقایون بتونن بنای زندگیُ سست کنن ولی از زن انتظار داشت که باید زیر این بنایی که پایه هاش سست شده و در حال فرو ریختن ِ بمونن و دم نزنن ؟؟؟ یه سرچی هم تو نت کردم تا ببینم باقی افراد در مورد این فیلم نظرشون چیه ! که جالب بود عده ای میگفتن رویا خیلی عاقلانه خودشُ از زندگی مرد زندگیش کشید بیرون ولی چرا علی نتونست به تصمیمش باقی بمونه و حالا که رویا خیلی عاقلانه عمل کرد اون هم به راهی که در پیش گرفته برگرده ؟ 

ولی فیلمنامه نویس و کارگردان خیلی خیلی مرموزانه با سکانس اول فیلم تا ته شُ توجیه کردن . اونجاییکه علی و رویا درون مرکز خرید در حال خرید کردن بودن و زن پسرخاله ی علیُ با یه جوون  غریبه می بینن علی از رویا می پرسه نظرت چیه زنگ یزنم به سعید ؟ و رویا در جوابش میگه " نه بابا ! برای چی زنگ بزنی " ! و باز علی میگه " نمیخواستم بزنم دارم ازت سئوال میکنم " !!! و باز رویا میگه: " ما چه میدونیم یارو کی بوده که ؟! " هرچند که در آخر اون مرد غریبه برادر اون خانم از آب در میاد ولی در همین چند جمله علی ذهنیت رویا رو محک میزنه با این سئوال ... 

هر چند فیلم های ایرانی گاها خیلی ضعیف جلوه میکنن و منتقدان ( انتقاد کننده ها و نه صرفا نقد کننده ها ) زیادی داره ولی فیلمنامه ی این داستان جالب بود . و متاسفانه تو جامعه ی ما خیلی خیلی به چشم میخوره . 

و آخرین سکانس فیلم ! در حالیکه رویا بعد از سالها قلبش به جنب و جوش میفته ولی اینبار از پشت پرده به بالکن همسایه نگاه میکنه . برف روی کاجها زیبایی کاجهارو چند برابر کرده ولی با یک تکون تمامی برفها میریزن ... شاید اشاره به زیبایی های زودگذری داره که با یک باد و نسیم به کل نیست و نابود میشن ... و آخرین دیالوگ رویا خطاب به علی ... 

یه حسی که سالهاست دیگه نداشتم . همین ! فکر کردم باید بدونی ... 

و به همین راحتی یک سال آخر این 14 سال زندگیُ میذاره کنار تا شاید بتونه با اون سیزده سال قبل تر و بعد از این  درون ِ جامعه سرشُ بالا بگیره و بعنوان یک زن وفادار به همسرش زندگی کنه ... بی حس ! بی عشق ... !


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۲


* بـه لطف ِ آبجی بزرگه فیلم "برف روی کاج ها " تهیه شد و دو شب قبل و همینطور دیروز این فیلمُ تماشا کردم . منتقد سینما نیستم . اصلا از فیلم سازی چیزی سر در نمیارم . ولی خب گاهی پیش میاد که میتونم یه سری سوتی های خیلی خیلی ضایع تو فیلمهارو بفهمم ! مثلا سریال آوای باران . تمامی ایرادهاش به کنار ... من فقط موندم چطور وقتی طاها تمام داراییشُ بنام دخترش باران کرده بود حالا بیتا بعد از لو رفتن ماجرا هنوز در تلاش بود که دارایی که بنام باران بوده به نام  همسرش یا پدرش کنه ؟ یا حتی بعنوان سهام دار اصلی شرکت در موردش حرف میزدن ؟ مگه نه اینکه با شناسنامه باران مراحل ثبت دفتری اموال به طور رسمی انجام شده بود ؟ با این ایراد بزرگش هنوز که هنوزه مشکل دارم ... خب از موضوع بهتره زیاد دور نشم . همه ی اینارو گفتم که بگم من فیلمهارو با حس خودم تجزیه و تحلیل میکنم ... نه از روی علم و دانش منتقدان سینما ... 

فیلم برف روی کاج ها ... 

یکنواختی زندگی ها ، میتونه خوشبختی ظاهری ِخونواده ایُ بکام مرگ بکشه ... و برای من خیلی جالب بود وقتی این فیلم ُ میدیدم با اینکه رویا بعد از طلاق کم کم حسش به برادر همسایه ی رو به رویی از جنس دیگه ای شد چرا باز از دید اقایون رویا به 14 سال زندگی مشترک خودش خیانت کرد ولی دکتر علی نه ؟ واقعا چی باعث میشه که آقایون بتونن بنای زندگیُ سست کنن ولی از زن انتظار داشت که باید زیر این بنایی که پایه هاش سست شده و در حال فرو ریختن ِ بمونن و دم نزنن ؟؟؟ یه سرچی هم تو نت کردم تا ببینم باقی افراد در مورد این فیلم نظرشون چیه ! که جالب بود عده ای میگفتن رویا خیلی عاقلانه خودشُ از زندگی مرد زندگیش کشید بیرون ولی چرا علی نتونست به تصمیمش باقی بمونه و حالا که رویا خیلی عاقلانه عمل کرد اون هم به راهی که در پیش گرفته برگرده ؟ 

ولی فیلمنامه نویس و کارگردان خیلی خیلی مرموزانه با سکانس اول فیلم تا ته شُ توجیه کردن . اونجاییکه علی و رویا درون مرکز خرید در حال خرید کردن بودن و زن پسرخاله ی علیُ با یه جوون  غریبه می بینن علی از رویا می پرسه نظرت چیه زنگ یزنم به سعید ؟ و رویا در جوابش میگه " نه بابا ! برای چی زنگ بزنی " ! و باز علی میگه " نمیخواستم بزنم دارم ازت سئوال میکنم " !!! و باز رویا میگه: " ما چه میدونیم یارو کی بوده که ؟! " هرچند که در آخر اون مرد غریبه برادر اون خانم از آب در میاد ولی در همین چند جمله علی ذهنیت رویا رو محک میزنه با این سئوال ... 

هر چند فیلم های ایرانی گاها خیلی ضعیف جلوه میکنن و منتقدان ( انتقاد کننده ها و نه صرفا نقد کننده ها ) زیادی داره ولی فیلمنامه ی این داستان جالب بود . و متاسفانه تو جامعه ی ما خیلی خیلی به چشم میخوره . 

و آخرین سکانس فیلم ! در حالیکه رویا بعد از سالها قلبش به جنب و جوش میفته ولی اینبار از پشت پرده به بالکن همسایه نگاه میکنه . برف روی کاجها زیبایی کاجهارو چند برابر کرده ولی با یک تکون تمامی برفها میریزن ... شاید اشاره به زیبایی های زودگذری داره که با یک باد و نسیم به کل نیست و نابود میشن ... و آخرین دیالوگ رویا خطاب به علی ... 

یه حسی که سالهاست دیگه نداشتم . همین ! فکر کردم باید بدونی ... 

و به همین راحتی یک سال آخر این 14 سال زندگیُ میذاره کنار تا شاید بتونه با اون سیزده سال قبل تر و بعد از این  درون ِ جامعه سرشُ بالا بگیره و بعنوان یک زن وفادار به همسرش زندگی کنه ... بی حس ! بی عشق ... !


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۱۹
بهمن
۹۲


 فوری نوشت آوا :

 ندای عزیزم بی نهایت برای شادی دلت دلشادم ... خوشبختی میتونه بزرگترین ارمغان خداوند برای تو و مرد زندگیت باشه . از صمیم قلب همین ُ از خداوند کریم خواهانم . تبریک میگم عزیزم :****


* دیروز خلاصه موفق شدیم ماشینُ بعد از 7 روز از توی پارکینگ خارج کنیم و بریم یه سر به اقوام بزنیم . غروبی هم وقتی برگشتیم محمد مشغول برف روبی درب پارکینگ خودمون شد و بمحض اینکه دست بکار شد دو تا از بچه های کوچه هم اومدن به کمکش و خیلی زودتر از اونچه که فکرشُ کنیم مسیر باز شد :) دستشون درد نکنه ! 

کوچه ی ما از هر دو طرف به خیابون راه داره . از یک طرف به خیابون کنار رودخونه که الان بازه و محل عبور و مروره ! و از یک طرف به خیابون فرعی دیگه ای که برای خرید از این سر کوچه رفت و آمد میکنن . متاسفانه دو تا همسایه هایی که سر این کوچه خونه دارن ( دو تا خونه ی نبش کوچه ) هنوز عقب نشینی نکردن و برای همین کمی سر کوچه تنگ تر از قسمت ابتداییشه ! بارش برف هم سبب شد که نصف دیوار حیاط یکی از این خونه ها از بیخ و بن سقوط کنه و الان وقتی نگاه میکنی تا فیها خالدون محوطه شون پیداست ! دو روز قبل یه بیل مکانیکی ( اسم اصلیش نمیدونم چیه . از این ماشین زرد بزرگا ) اومده بود تا کوچه رو باز کنه که وقتی به این خونه رسیدن واسه تنگ بودن کوچه به صاحبخونه گفت حالا که نصف دیوارت ریخته اجازه بده الباقیشُ هم بریزیم بلکه بتونیم برفهای وسط جاده رو داخل باغتون خالی کنیم تا مسیر برای اهالی این خیابون باز شه . که صاحبخونه موافقت نکرده و گفته محاله که اجازه بدم همچین کاری کنین و اینچنین بود که نشد از اون سر خیابون راه برای ایاب و ذهاب مردم کوچه باز شه و در واقع الان اون قسمت بازار لیزخوردن مردم کوچه مون و سایر عابرین داغه داغ ِ !

 ولی برای من خیلی جالب بود و البته سئوال که " اگه صاحب اون خونه بخواد دیوارکشی مجدد داشته باشه موظفه که عقب نشینی کنه " اینُ من نمیگم . اینُ شهرداری میگه . بخواد نخواد باید دیوار باقیمونده رو هم خراب کنه و عقب نشینی کنه ولی چرا اجازه نداد برای آسایش و رفت و امد بی خطر مردم اقدام شه ؟؟؟ الان از اون مسیر که محل خریدهای روزانه و نونوایی هست نیازه از همون سمت خیابون رفت و آمد کنیم ولی با اون کوه برفی که سر کوچه تلنبار شده خیلی خیلی خطرناکه ... و این درحالی هست که این خونه ی نبشی که بیشتر دیوارش تو کوچه ی ما تخریب شده از درب رو به خیابون رفت و آمد میکنن و ککشون هم نمیگزه که مردم با چه مشقتی از کوچه میرن و میان :((( 

** اینجا هنوز مدارس باز نشده . تازه دیروز به معلمین پیامک دادن که شنبه ( امروز ) کادر آموزشی باید در مدارس باشن تا مدرسه رو برای یکشنبه آماده کنن . در واقع امروز باید میرفتن برای پاکسازی مدارس ... محمد هم از این قاعده مستثنی نبوده و رفته و برگشتنی هم که خوب دستمزد خودشُ گرفت . خلاصه اون همه وحشتی که از سقوط برفهای پشت بوم منازل و ارتفاعات ساختمونها داشتم امروز موقع برگشتن محمد از مدرسه تجلی پیدا کرد و یه تکه برف فشرده صاف افتاد روی ماشینمون و شیشه ی جلوشُ خرده خاک شیر کرد ! الانم محمد رفته برای ماشین شیشه بندازه . خدا رحم کرد که روی سقف ماشین نیفتاده وگرنه بعید نبود ستونهای کناریش هم خم شه و از شکل بیفته ! اینم روال عادی زندگی مردم .... حالا اینکه ماشین بود شما تصور کنین اگه جای ماشین یه آدم از اونجا عبور میکرد یا مثلا یه بچه .... چه اتفاقی ممکن بود براش بیفته ؟؟؟ کی میخواست جوابگو باشه ؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۵۷
  • ** آوا **
۱۷
بهمن
۹۲


* نـ میدونم اخبار در مورد شهر و دیار ما چی میگه . آنتن ما زیر خروارها برف مدفون شده بود که دیروز محمد رفت تا کمی روی پشت بوم خونه نمک بپاشه و برفهارو بریزه پایین و موفق شد آنتنُ از زیر برف در بیاره ولی آنتن شکسته بود و با امروز دقیقا 6 روزه که تلویزیون نداریم و از اخبار مملکت وا موندیم . ولی دیشب تو نت سرچ میکردم تا ببینم امدادرسانی شهرمون تا به کجا پیش رفته که دیدم تیتر یکی از خبرها این ِ ! زندگی مردم تنکابن به روال عادی برگشت . با خوندن این تیتر خبری لبخندی تلخ می شینه رو لبم ... عادی ! زندگی عادی ما اینی نبود که ما می بینیم . این تیتر در حالی گفته شده که هنوز  بیست و چهار ساعت از حضور نیروی امداد به داخل شهرمون نگذشته . هنوز مردم برای ایاب و ذهاب دچار مشکلن . از پیاده روها به هیچ عنوان نمیشه عبور کرد . برفهای خیابون در پیاده روها تلنبار شده و از طرفی حتی اگه مسیر عابر رویی باز باشه ترس سقوط برف از ارتفاعات منازل آدمُ تهدید میکنه . از خیابونی که به زور ماشینها عبور و مرور میکنن هم با ترس و لرز استفاده میکنیم . وحشت سُر خوردن ماشین ها و خطر جون عابرین هر لحظه آدمُ تهدید میکنه . 

اکثر ساختمونهای قدیمی شهر تخریب شدن و به ساختمونهای اطراف آسیب رسوندن . خیلی از جاده ها هنوز باز نیست . تاکسی های خطی برای سرویس دهی نیستن . اونها هم تو پارکینگ منازلشون گیر کردن و امکان خروج از پارک براشون فراهم نیست . مثل ما ! چهره ی شهر بی شباهت به میدون جبهه و جنگ نیست . کلی نیرو بسیج شدن و داخل شهر در حال برف روبی هستن ولی یه مشکل دیگه ای که هست این ِ که برفها حتی برای تلنبار شدن هم درد سر ساز شدن . برفهای تلنبار شده ی فشرده گاهی ارتفاعشون از سه متر هم بیشتر شده و این در حالیه که مکانشون جلوی درب منازل هست . نمیدونم چطور این شهر و دیار باز به شکل قبل خودش برگرده .... 

هلیکوپترهای امدادی در سطح شهر پرواز میکنن . برای رسیدگی به مردمی که دسترسی به جاده های اصلیُ ندارن ( چه از نظر خوراک و چه از نظر پزشکی ) امداد می رسونن . سربازهای زیادی بیل و پارو به دست در حال برف روبی هستن . انواع و اقسام ماشین های بزرگ از شهرهای مختلف اومدن تا بتونن مشکلات اولیه رو حل کنن . مهندسین و تکنسین های مختلف از شهرهای دور اومدن تا مشکل برق رسانی ُ رفع کنن . کجای زندگی مردم به روال عادی برگشته اونوقت من نمیدونم . درسته باید صبر کنیم . ما هم که صبرمون کم نیست . صبوری میکنیم ولی درد داره وقتی همچین تیتری میشه تیتر خبری .... 

دیشب بقدی افت دما داشتیم که هیچ جور گرم نمیشدیم . همش دلم پیش مردمی بود که وسایل گرمایشی ندارن ... فکر نوزادها ... فکر پیرزن ها و پیر مردها ... فکر زنان بارداری که روزهای آخر بارداریشون بوده و دسترسی به بیمارستان و ماما و ... نداشتند .... به همه ی اینها که فکر میکنم مغزم هنگ میکنه از اینکه اینجا یکی از شهرهای همین ایران ِ ماست ... ؟! 

** دیروز همت کردیم تا برای دیدار خونواده م بریم . من و یاس حتی آماده بودیم تا کل مسیرُ اگه پیاده هم شد طی کنیم ولی خدا مهربونتر از این حرفاست . یکی از همسایه هامون که بعده این همه وقت دیروز ماشینُ تونست از پارکینگ خارج کنه قرار بود همسر و فرزندشُ ببره خونه ی مادر خانمش . بنده خدا به اصرار مارو سوار کرد و گفت تا مسیری که مشترکه می رسونمتون . رفتیم ولی هر کاری کردم بین راه پیاده مون کنه تا خودمون بریم بی فایده بود و دقیقا تا سر شهرک مامان اینا مارو رسوند و کلی راه خودشُ دور کرد . این کارش بی نهایت برای من ارزشمند بود .... واقعا نمیدونم باید چطور جواب این همه محبتُ داد ..... دیدن مامان و بابا هیچ زمانی به اندازه دیروز برام لذتبخش نبود . انگار ماه ها بود که ندیده بودیمشون .... بعدا محمد هم خودشُ رسوند ... برگشتنی بعد از سالهای سال سوار مینی بوس های قدیمی شهر شدیم . دقیقا یاد زمانی افتادم که برای رفتن به محل مادری باید سوار این ماشین ها میشدیم . اون زمانها که مامان بزرگ هنوز زنده بود . ننه جونم بود ... انگار یهویی دستی منو از این زمان و مکان جدا کرد و برد به اون دوران .... خاطرات عجیب تو ذهنم رسوخ کردن . یهویی دلم برای همه شون تنگ شد . برای عمه م ... برای مادربزرگهام ... برای پدربزرگم ... !!! 

*** تـ و مسیر رسیدیم به اداره ی راهنمایی و رانندگی شهر . هشت نُه تا ماشین ajan ( حروف انگلیسیُ از راست به چپ بخونید ) با چراغ های گردون پشت سر هم تو یه خط پارک کرده بودن و نزدیک به بیست سی نفر لباس نظامی با نشان های خاص خودشون گردهم جمع شده بودن و دوربین صدا و سیما هم مشغول فیلمبرداری بود و گزارشگری هم داشت از یکی از این درجه دارها گزارش میگرفت ... مغزم داشت میترکید از اینکه نمیدونم تو صدا و سیما چه چیزهایی گفته میشه و ما که در دل این همه بدبختی اسیر شدیم حتی نمیتونیم خبر داشته باشیم چیا گفته میشه و چه چیزها شنیده میشه :( 

+ آب و برق محل مادری دیروز غروب وصل شد . برق چند تا از خونه ها هنوز وصل نشده که دایجونم امروز میگفت قراره تعمیرکار بفرستن تا اون ایرادها هم برطرف شه . ولی مامان اینا هنوز آب ندارن . البته یکی از همسایه هاشون ( خدا خیرش بده ) از چاه خونه شون شیلنگ کشیده به خونه های اطراف تا همسایه ها نوبت به خوبت برای خودشون آب جمع کنن . 



  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۰۱
  • ** آوا **
۱۵
بهمن
۹۲


* مـ ردم شهرمونُ خیلی دوست دارم . با تمام فشاری که این روزها بهشون وارد شده باز هم سعی میکنن اونچه که دارن با هم تقسیم کنن . ولی شرایط روستاها اصلا خوب نیست . بعده بیش از 72 ساعت بی خبری امروز ساعت 08:10 تونستیم با یکی از داییام تماس تلفنی داشته باشیم که خیلی زود قطع کردیم تا به داییم که تهران ِ اطلاع بدیم باهاشون تماس بگیره و از نگرانی در بیاد . ولی بعد هر کاری کردیم نشد تماس بگیریم . میگفت سقف خونه ی چند تا از محلی ها خراب شده ... شرایط انقدر بحرانی شده که امروز حتی دلمون بحال گربه های خیابونی هم میسوخت که چیزی برای خوردن ندارن . حالا آدمیزاد که دیگه بماند ... 

شکر خدا خط تلفن مامان اینا دیشب درست شد و تونستیم ازشون خبر بگیریم . قرار بود امروز مثلا هوا آفتابی بشه ولی اینجا همچنان برف میباره البته با شدت خیلی کمتر . امیدوارم که آخرای برف باشه . 

+ محمد و شوهر خواهرم از صبح دو تا کوله پشتی انداختن رو دوششون با پای پیاده راهی ِ محل مادری شدن ( حدودا 13 تا 14 کیلومتر فاصله ست ) و قرار بود تو مسیر از هر مغازه ای که تونستن کمی مواد غذایی بخرن تا بلکه چیزی به اقوام برسونن . نمیدونم رفت و برگشتشون چقدر طول بکشه ولی امیدوارم حداقل وقتی اونجا رسیدن تونسته باشن چیزی براشون تهیه کنن .

بعدا نوشت آوا : 

یکی از همکارای بیمارستانی میگفت تنها بیمارستان شهرمون با بدترین شرایط داره خدمات میده به مردم . متاسفانه یکی از آشناهامون که پرستار بخش دیالیزه دیشب بهمون اطلاع داد که چهار نفر از بیماران دیالیزی فوت شدن ... 

اصلاحیه : سه نفر از چهار نفری که فوت شدن جز بیماران دیالیزی بودن و یکی دیگه سکته ی مغزی بوده که نتونستن به موقع به بیمارستان برسونن ... و هر چهار نفر بدلیل عدم امکان دسترسی به موقع به بیمارستان فوت شدن .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۵۰
  • ** آوا **
۱۴
بهمن
۹۲


دوستان کسی هست دستور پخت نان بدون خمیر مایه رو بدونه ؟؟؟ 

* مـیگن سال 1342 آنچنان برفی بارید که قدیمی ها میگفتن تو تمام طول عمرشون همچین برفی ندیده بودن . اون سال که من نبودم . ده سال بعدشم نبودم حتی . ولی من میگم سال 1392 آنچنان برفی بارید که در تمام طول عمرم همچین برفی ندیده بودم . حالا نمیدونم آیندگان چی بگن ...  

امروز آب منطقه ی شهری وصل شد ولی از اونجا که باید پمپ آب کار کنه تا آب به طبقات بالا برسه تو واحدامون هنوز آب نداشتیم . ولی تو پارکینگ چرا ... کلیه ی ظرفهای نشسته رو تو خونه کف مالی کردم و ریختم تو لگن و بردم تو پارکینگ آب کشیدم . کمی هم آب آوردم و تو خونه ذخیره کردم :))) اینجور زندگی کردن لذت خاص خودشُ داره ... 

مردم شهر به نظر صمیمی تر شدن . وقتی چند نفر دارن از سختی و راه حلها حرف میزنن یکی که از کنارشون عبور میکنه بدون اینکه حس کنه خروس بی محل ِ اونم راهکار میده . همه با هم میخندن . حتی وقتی یکی مُچ پاش پیچ میخوره و روی برفها میفته اونایی که می بینن نمیخندن فقط میگن " مواظب باش " ! این جور صفا و صمیمیتُ دوست دارم . 

امروز کمی حلوا درست کردم و مقداری از اونُ برای پرنده ها ریختم . دلم برای پرنده ها خیلی می سوزه . کمی غذا هم اگه براشون میریزم همه توی برف فرو میره و از دیدشون پنهون می مونه . البته کمی هم خنگ تشریف دارن . با اینحال همچنان روی کولر براشون غذا میذارم شاید بتونن پیداش کنن :)

+ دو سه ساعتی میشه که دیگه برف نمی باره :))) 

+ حس میکنم شهر ما تبدیل به یک ایالتی شده که با هیچ مکان دیگه ای در ارتباط نیست :دی ! امروز با هلیکوپتر اومده بودن برای عکاسی و فیلمبرداری از سطح شهر و اطراف . من موندم چطور تو اخبار میگن حدودا 60 تا 70 سانت برف اومده ؟؟؟ واقعا چطور تخمین زدن ؟؟؟ همین مونده تو برف غرق شیم . والله ... 

+ به محض اینکه برق میاد بعد از انجام کارهای خونه سریع  میام نت تا ببینم اینجا چه خبره . برای همین اصلا فرصت نمیکنم به وبلاگهاتون سرکشی کنم و مطالبتونُ بخونم و با عرض شرمندگی وقتی جهت ثبت کامنت هم برای دوستان ندارم . امیدوارم که به بزرگواری خودتون ببخشین . 

برای لاله : عزیزم دیشب با کلی ذوق اومدم جوابتُ بدم ولی همزمان برق قطع شد و مودم از کار افتاد . خواستم بهت اسمس بدم تا نگران نشی که دیدم خطوط ایرانسل هم فقط تماسهای اضطراریش فعاله ... 



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۴۸
  • ** آوا **
۱۳
بهمن
۹۲


* عـ صری آبجی بزرگه بهمراه پسرش اومدن خونه ی ما مهمانی :دی منم که فقط زیر پتو بودم . کمی دوز بازی کردیم و کمی هم پنتاگو ... یه ساعتی موندن و بعد با افزایش شدت بارش راهی خونه شدن که اینبار ما هم باهاشون از خونه خارج شدیم . گفتم حالا که داریم درون بحران فرو میریم بهتره کمی از زیباییش و هیجانش هم لذت ببریم . از دیروز که برای برف بازی رفته بودیم دیگه پامُ از خونه بیرون نذاشته بودم تا امروز بعد از ظهر . عمق برف به حدی بود که وقتی برای تشخیص عمق چتر مردونه رو داخلش فرو کردم فقط خم دسته ش از برف بیرون بود . هر چقدر دیروز متین و خانمانه برخورد کردم امروز حسابی کودک درونُ رها کردم بره سی خودش :)))) چند باری میلادُ درون برفها هُل دادم و چند باری هم یاسُ . انقدر هم تو برف پاهام پیچ خورد که مچ پاهام هنوزم درد میکنه . 

برای دیدن عکسهایی که امروز عصر گرفتیم برید در ادامه ی مطلب ... 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۴۴
  • ** آوا **
۱۳
بهمن
۹۲



* اوضاع شهرمون نزدیک به بحرانی ِ . در واقع شاید دقیقا بحرانی باشه ! نمیدونم ... ولی چیزی که مسلم ِ این ِ که بارش برف حتی برای دقیقه ای قطع نشده و در حال حاضر تو محل ما حدودا بین 70 تا 80 سانتیمتر برف باریده و همچنان هم ادامه داره . همسایه ها امروز صبح تلاش زیادی کردن تا راه داخلی ِ کوچه تا خیابون اصلیُ باز کنن ولی در دَم باز برف می نشست و مسیر یخ میزد و احتمال سُر خوردن بالا میرفت . این شد که بی خیال شدن ! 

مغازه های اطراف به کل تعطیل ِ و سوپر مارکتی که ما ازش خرید میکردیم تنها مغازه ای بود که دیروز و امروز باز کرده بود که اونم تمام جنسهای لازمه ش تموم شد . حتی امروز به محمد گفتم برو حداقل آرد بخر بلکه بتونیم خودمون تو خونه کمی نون تهیه کنیم که متاسفانه آرد هم تموم شده بود و ولی موفق به تهیه ی دو بسته پودر کیک شد :) اصلا هیچ وقت فکر نمیکردم که تو همچین شرایطی قرار بگیریم . گنجشک ها سرو صدا میکنن و بین شاخ و برگ پر از برف و سیم های برفی که دست کمی از درخت ها پرواز میکنن و می شینن . کمی نون خُرد کرده ریختم تو کاسه و گذاشتم روی کولر تا شاید ببینن و کمی بخورن . تا بحال که خبری نشده ولی هنوز امید دارم که پیداش میکنن :) 

آب کلا قطع شده و برق هم چند ساعت مداوم قطع میشه و مجدد برای کمتر از یک ساعت میاد . تو این مدت هم یا داریم اخبار گوش میدیم یا گوشیامونُ شارژ میکنیم یا مثلا من مودمُ روشن میکنم تا یه پست در وصف حال ثبت کنم ...شهرمون شبیه شهر ارواح شده و ترددی دیده نمیشه و ماشین های کنار خیابون دقیقا زیر برف مدفون شدن ... ( کلیک کنید - فایل تصویری )



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۲۲
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۲



* بــ دلیل اینکه وبلاگ دیر لود میشد عکسها در ادامه ی مطلب ثبت شد. لطفا برای دیدن تصاویر به ادامه ی مطلب تشریف فرما شوید :)  

الان واقعا یک فنجان چای می چسبه هااااااااااا  نه ؟؟؟؟ :)))) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۲۵
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۲



* خــ لاصه شهر ما هم سهم خودشُ از رحمت زمستونی الهــی دریافت کرد و همچنان ادامه داره :) 

+ پدر و دختر در حال برف بازی :) 

بعد از کم کردن حجم و سایز عکسها میذارم تا شما هم لذت ببرید 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۲۳
  • ** آوا **
۱۰
بهمن
۹۲



* خــ رید امروزمون ... 

بازی پنتاگو برای یاس ! ( البته برای یاس رنگش آبی ِ ) 

و دو اثر از " هاینریش بُل " برای خودم ! 

+ عقاید یک دلقک 

+ سیمای زنی در میان جمع  

البته بعد از خرید کتابهارو امانت دادم تا حباب بخونه و من هم بعد از اینکه کمی سرم خلوت شد ( به امید ایزد ربانی ) اونوقت شروع کنم به خوندن . 

به همراه چهار و نیم کیلو روزنامه برای بسته بندی ظروف شکستنی و دو حلقه چسب پهـــن ! یه عدد همزن دستی و یه دونه از این قاشق هایی که برای برداشتن بستنی ِ ! ( حالا چون خیلی از این قرتی بازیها خوشم میاد !!! بهش چی میگن ؟؟؟  اسکوپی ؟؟؟ اسکوپ گیر ؟؟؟ اسکوپ در بیار ؟؟؟ حالا هر چی ! از همونا ! البته بگم که به درخواست یاس خریدم  و گرنه من با یه کارد آشپزخونه همچین خوشگل بستنی تقسیم میکنم ... ) :دی

P.S : ( چهارشنبه 9 بهمن ماه ) بعد از ظهر به همراه حباب و یاس رفته بودیم بازارگردی :دی ! 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۲۵
  • ** آوا **
۰۹
بهمن
۹۲



* بــ ه نظرم بعد از من باید این ماشین لباسشویی بینوای منُ حسابی مشت و مال بدن ! بینوا این روزها دست ِ کم روزی دو بار استارت میخوره ! این روزها به این فکر میکنم اگه تکنولوژی نباشه باید چیکار کرد ؟ مثلا من با این دست دردم و با این حساسیت های پوستی که رو به عود هست باید چه خاکی بر سرم میریختم با این همه شستشویی که این روزها دارم ؟؟؟؟ ملحفه ها شسته شد ! و نیاز به امداد دارم تا مجدد بدوزمشون و کسیُ ندارم ... عروسک های یاسی که حسابی نیاز به تمیزی داشتن شسته شد ! رومیزی ها و کلیه ی گیپورهای دست بافت و غیر دست بافت شسته شد ! اینا سوای از لباسهایی هست که هی فرت و فرت شسته میشه !  هنوز پرده ها و دو تا از پتوهای دم دستیمون مونده :) 

بله ! استارت شستشو و جمع کردن وسایل زده شده ... و بنده از شستن  ظرفهای بوفه شروع کردم و هنوز به ظرفهای کمد و کابینت که باید سفید کننده هم زده شه نرسیدم ... و همه اینها در حالی ِ که هنوز دنبال خونه ی مستاجری هم نرفتیم ! :دی شما هم فکر کن که بنده یک عدد آوای بـــــــی خیال هستم این روزها . باور کن ... 

آهان تا یادم نرفته اضافه کنم که مامان اینا هم دارن اتاق خواباشونُ رنگ میکنن و بنده عملا مثل جن طی الارض میکنم . یعنی هم اینجام و آنی در یک چشم بهم زدن اونجام :دی   و این بین یاسیُ به کلاسها فوق برنامه هم می برم ! یه همچین روزهاییُ می گذرونیم ! 

** هــ مه ی اینها به کنار ...از این هفته ای که در راهه سه روز دوم هفته وقتم با دانشجوهای عزیزم پر میشه . بزن کف قشنگه روووووووووووووووووو :دی 

تمامی مصاحبات چه گزینش ، چه حراست و چه مصاحبه ی علمی با موفقت انجام شد ... و برای شروع تنها یک گروه برداشتم تا ببینم چطور میشه :)  

+ نائیریکای عزیزم ؟! ایکاش خوب باشی ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۴۴
  • ** آوا **
۰۵
بهمن
۹۲


* پنجشنبه 1392/11/03 - ساعت 14:03

عصری مه آلود و بی نهایت دلگیر با چاشنی " سوز و سرما "....


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۹
  • ** آوا **
۰۳
بهمن
۹۲


* دیروز غروب زمین معامله شد ! مبارکمون باشه :) 

واقعیتشُ بگم این مدت به شدت عصبی شده بودم . بطوریکه یاس همه ش میگفت مامانی بداخلاق شدی . ولی از دیشب که زمین معامله شد انگار به آرامش عجیبی رسیدم . 

دیروز که برای دیدن ملک به نقاط مختلف حومه ی شهرمون رفتیم به معنای واقعی فهمیدم بکساوات ( یا همون بکس و باد عامه ) یعنی چی :دی سر از جاهایی در آوردیم که من و یاس فقط می خندیدیم . دیگه با ماشین رفتیم تپه نوردی . سنگ نوردی . گل و لای نوردی . البته مامان و بابا و املاکیه تو یه ماشین و من و یاس هم تو ماشین خودمون . بعد به اون املاکیه  میگفتم آخه من فقط تو آسفالت دست فرمونم خوبه :دی مارو چه به کوچه های خاکی و سنگلاخی . اونم از این نوعش ... اون بنده خدا هم فقط میخندید :) بخدا خیابونای محل مادریم در برابر اینایی که ما دیروز دیدیم ماه بود ماه ! دقیقا حکم پیستُ دارن . اینا چی بودن که ما دیروز دیدیم !!! والله .... :) دو سه روز قبلش تو یکی از همین خیابونا بودیم که روشنک تماس گرفت . انقدر تو ماشین بالا و پایین می پریدیم که نفسم هنوز بالا نیومده دوباره برمیگشت و کلماتم بریده بریده بود واسه همین به روشنک گفتم قطع کن خودم باهات تماس میگیره . تازه همین جمله ی کوتاهُ با چه مکافاتی گفتم :دی واقعا نمیشد حرف زد از بس چاله و چوله داشت ... 

** دلم میخواد مثل همیشه که همدل و همراه بودین اینبار برای سلامت دو نفر از اقواممون دعا کنین . 

+ از مایلز تا ماهان ... ( کلیک کنید )


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۲۰
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۹۲



* این مدت اکثرا کُد نظر دهی به این شکل برام نمایش داده میشه و بنده به میل خودم  اعداد 5 رقمی حدس میزنم که تا بحال چند باری درست از آب در اومده :) ! این یه نمونه ش . کدُ وارد کردم و ثبت نظر هم کلیک شد و نظر ثبت شد و الان در دست تائیده . حالا اینکه وبلاگ کی بوده چه فرقی میکنه ؟ مهم این ِ که چشم بسته غیب میگم :دی 

** پنجُم بهمن ماه برای من روز مهمیه ولی انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته ... انقدر که بی خیالم :( 

*** با توجه به اینکه این مدت دنبال خونه بودیم و هیچ خونه ی دلخواهی پیدا نکردیم که با پولی که ما داریم به دلمون بشینه برای همین قرار بر این شد که زمین بخریم و انشالله خودمون مشغول به ساخت بشیم . سخته ! تمام افرادی که تجربه ی خونه سازی داشتن میگن اینکارُ نکنین ولی واقعیت این ِ که هر خونه ای که رفتیم معایبی داشته که نمیشد نادیده گرفت و ضمنا اصلا مشخص نبود که بنای خونه رو با چه استقامتی ساختن . مخصوصا وقتی که خونه ایُ دیدیم که از قوطی 7*7 که در واقع یه ستون آهنی تو خالی هست و برای ساخت ستونهای دروازه ازش استفاده میشه اومدن ستون خونه زدن و دیوارکشی کردن و روش هم کلاف زدن دیگه بکل منصرف شدیم از خرید خونه های ساخته شده ای که باب میلمون نبود . لطفا دعا کنید تا یه زمین خوب گیرمون بیاد :) اگه زمین گیر بیاد تازه باید بریم دنبال خونه ی استیجاری تا یه مدتی طعم مستاجر بودنُ هم بچشیم ! :) بله ! یه همچین دغدغه هایی دارم این روزا ! 

تازه از همه ی اینا فاکتور بگیرم این مدت .... شبیُ گذروندیم که محمد درد کمر شدید داشت که در نهایت فهمیدیم سنگ کلیه ست و با تزریق متادون دردشُ تا حدی تسکین دادیم که بتونه سنگُ دفع کنه که شکر خدا موفق هم شد . هر چند خیلی عذاب کشید ... بعد هم سونوگرافی انجام دادیم که مشخص شه هنوز سنگ داره یا نه که جواب سونوگرافی التهاب ناشی از خراش عبور سنگُ گزارش داد و شکر خدا جسم دیگه ای دیده نشد . 

یه شبم که یاس خانوم تب دار بود و نرفت مدرسه و از همون روز خانم معلمشون بابت دیسک کمر یک ماه استعلاجی گرفت و مدرسه نمیاد . یاس هم یه خط در میون میره مدرسه . فعلا معلم ندارن ! گاهی معاونشون میره کلاسشون و دیروز هم یه ساعتی محمد رفته و بهشون ریاضی درس داده . ولی خب نمیتونه هم به کلاس خودش برسه و هم به کلاس دخترا ! گاهی هم مثل امروز یاس می مونه خونه و مُخ منُ میخوره :دی ! تا ببینیم کی از طرف اداره بهشون یه معلم یک ماهه میدن . امیدوارم که معلم خودشون هر چه زودتر سلامت خودشُ بدست بیاره و برگرده سر کلاس . بقول یاس " یه امسالم که معلممون خوب بود مریض شد :( " ! انشالله هر چه زودتر خوب شن . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۵۳
  • ** آوا **