MeLoDiC

بایگانی آذر ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰
آذر
۹۲



ماهم این هفته بـــرون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشــــکل حالیست !
مـــــــــــردُم دیـــــــــــــده ، ز لــــطف رُخ او ، در رُخ او
عکــــس خود دید ، گمـان برد که مشکیـن خالیست 
می چـــکد شیــــر هنــــــوز از لب ِ همچون شکرش 
گـــــر چه در شیــــوه گـــری هر مُژه هاش قتالیست
ای که انگشت تمــــایی به کــــرم در همه شهــــــر 
وه کــه در کــــار غریبـــــان عجبت اهـــمـــالیســــت 
بعد از اینـــــــم نبــــــــوَد شائبـــــه در جـــوهــر فــرد 
که دهـــان تــــو در این نکتـــه خوش استدلالیـست 
مــــــژده دادند که بــــر مــــا گُــــــــذری خواهی کرد 
نیت خیـــــر مگـــــردان ! که مبـــــارک فالیــــــــست 
کــــوه انـــــدوه فـــــراقت به چه حـــــالت بکشــــد ؟ 
حافـــظ خسته ، که از نــاله تنش چــــون نالیست ...

+ اینم سهم من از حضرت حافظ در این شب ایرانی 






  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ آذر ۹۲ ، ۲۳:۵۹
  • ** آوا **
۳۰
آذر
۹۲

* خیلی ساده یه فصل دیگه هم گذشت . فصلی که دل خیلی هارو هوایی کرد . فصلی که قلبهای زیادیُ به تپش انداخت . فصلی که برای دلتنگی های من و تو بهونه ها داشت . پاییزم به سر رسید . ننه سرما از نیمه شب امشب میشه تنها یکه تازه روزهای بعد از این ... 


من از اون آسمون آبی میخوام 

من از اون شبهای مهتابی میخوام 

دلم از خاطره های بد جدا 

من از اون وقتهای بی تابی میخوام ... 

***** 

من میخوام یه دسته گل به آب بدم 

آرزوهامُ به یک حباب بدم 

سیبی از شاخه ی حسرت بچینم 

بندازم رو آسمونُ تاب بدم.....


+ امیدوارم که در کنار عزیزانتون شب زیبایی داشته باشین . 

"و شادی و زیبا بودن روزهای زندگیتون " دعای امشب منه !

جای تمامی رفتگان امشب هم مثل هر لحظه خالیست و این خلا با هیچ چیزی پُر شدنی نیست ... 

و صد البته حرمت اربعین حسینی محفوظ .... 

یلداتون مبارک 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۵
  • ** آوا **
۲۹
آذر
۹۲



* رفتم و برگشتم ... رهاورد سفر دو روزه ، ویروس سرماخوردگی بود . البته احتمالا در راه رفتن وقتی از درز و شکافهای ماشین سرما به پهلوهام میخورد و من تمام وقت در تلاش بودم علاوه بر اینکه یاسیُ تو بغلم بگیرم که آروم بخوابه با دسته راستم سعی میکردم تا حد امکان شکافهای موجودُ مسدود کنم تا کمتر در معرض سوز و سرما و باد قرار بگیرم ولی از شواهد اینطور بر میاد که بنده در این مهم شکست خوردم . خلاصه بعد از دوران نقاهت بسیار بسیار کوتاه مدت از درد و بلایای قبلی باز دوباره من ویروس سرماخوردگیُ با آغوش باز پذیرفتم و با من همزیستی مسالمت آمیز برقرار کرده :((( دیگه بیخیال علائم بیماری و حال خرابم ... همه چی باز داره تکرار میشه با شدتی بیشتر ... 

بعد از چندین ســـــــــــال ( بیشتر از یک دهه ) بنده در منزل رها باز دست به تار و پود قالی کشیدم و نقش قالی زدم ... گره پشت گره ! ولی به جهت درد مفاصل دست که نتیجه ی همین قالی بافی من بوده از زدن پود کلفت و پود نازک اجبارا معاف بودم ! ولی تا دلم خواست گره زدم . نقش زدم . نوازش کردم . لذت بردم . 

قالی بافی به نظر من یک جور درس ِ ! اول از همه درس صبر و همت ! اینکه دونه دونه گره بزنی و گاهی به این فکر کنی که چند گره باید بسته شه تا یک رج کامل شه و چند رج باید نقش ببنده تا یک قالی از دار بریده شه ... ( نتیجه ی عمل ) ! 

درس اینکه فکر و اندیشه کنی و بعد نقش بزنی ! که اگه خطا کنی تا زمان محدودی وقت برای جبران داری ! اگر این زمانُ به نادونی سپری کنی و جلو جلوتر بری جایی متوجه میشی که راه برگشت نداری ! تار و پود طوری در هم گره خوردن که راهی برای برگشت و رفع خطا وجود نداره جز اینکه بشینی حاصل زحماتتُ دونه دونه و رج به رج باز کنی . که اونم واقعا گاهی انقدر سخت میشه که حاضری قالیُ ببافی با طرحی ایراد دار ، ولی برنگردی به چند رج قبل تر ... 

درس نظم و دقت ! و اون بین یاد این شعر هم میفتی ... " خشت اول چون نهاد معمار کج / تا ثریا میرود دیوار کج " 

بله ! قالی بافی سراسر تجربه و درس ِ ! کافیه از سر عادت نبافی . کافیه موقع بافتن دقت کنی که وقتتُ برای چه چیزی صرف میکنی . اونوقت می بینی که نکات ظریفیُ در خودش پنهون کرده که تو می تونی یکی یکی این نکاتُ کشف کنی و از اکتشافات خودت لذت ببری ... 

بنده بعد از چیزی بیش از یک دهه دوباره این تجربیاتُ مرور کردم ... 



  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۲ ، ۲۱:۲۱
  • ** آوا **
۲۷
آذر
۹۲



* از امروز تا جمعه نیستم . میرم پیش مانی جونم :* 

مریمی ! وعده ی ما هر شب راس ساعت 21:00 کنار دلاتون . نبودنم دلیل بر عدم حضور نیست . بیادتونم . بیادم باشین ... 

دلم برای میم ( مرضیه ) تنگ شده . چند روزه که عجیب بیادشم . اگه هنوز به اینورا سرک میکشی بدون که بیادتم !   

+ و اما در باب مسابقه . تا جاییکه میدونم آخرین آماری که از من و وبلاگم دیدم 47 رای بوده . و این بعنی 47 نظر لطف به من و نوشته های من . از تک تک نگارنده های این لایک ها سپاس گزارم . برای من برنده شدن اصلا مهم نبود و اصلا اهل رقابت به معنای برد و باخت نیستم و اگه در رقابتی شرکت کنم برای بالا کشیدن نقاط قوت خودم و از بین بردن نقاط ضعفمه و صرفا به جهت کنجکاوی و هیجانش ثبت نام کردم و اصلا انتظار نداشتم در اون دنیای مجازی که تنها هفت نفر دنبال کننده دارم این همه رای کسب کنم . ضمن اینکه با وبلاگهای جالب و خوندنی آشنا شدم . با افرادی که سبک نوشته هاشونُ واقعا دوست دارم . از نوشته هاشون لذت میبرم . با افکاری آشنا شدم که فراتر از روزمرگی ها سیر میکنن . با دوستانی که گاهی حرفاشون تلنگرهای بجایی به آدم میزنه . با نگاه هایی که تنها نگاه نمیکنن . بلکه به دنبال هر نگاه دنیای ناشناخته ایُ کشف میکنن . تجربه ی خوبی بود . و خوشحالم از اینکه در این مسابقه شرکت کردم . شما عزیزان همیشه و همه جا همراه بودین و برنده شدن یعنی داشتن همین همراه های دائمی ... صمیمانه از همراهیاتون ممنونم . 

مکتوب شده در چهارشنبه ۲۷ آذر۱۳۹۲ساعت 14:3
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۲ ، ۱۴:۰۳
  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۲



* کارتون پینوکیو یکی از برنامه های مورد علاقه ی دوران کودکی ام بود. همان دوران که اگر به شیطنت  دروغی میگفتم نگران این بودم که نکند این شخصیت کارتونی در من حلول کند و اینبار نوک بینی من هی دراز و درازتر شود ... بعدها دیگر نگران نبودم . تنها چیزی که ذهنم را درگیر میکرد این بود که مگر میشود آدم این همه دروغ بگوید ولی همیشه پدر ژپتویی باشد که دوستمان داشته باشد و فرشته ای که راهنماییمان کند ؟؟؟ 

حالا من مانده ام و یک سئوال بی جواب ! اگر واقعا با هر دروغی که میگفتیم قدری نوک بینی مان از ما دورتر میشد مثلا الآن بینی من تا کجا بود ؟؟؟؟؟؟ 

یعنی دم این خدا گرم که ستار العیوب است . وگرنه فکر کنم آمار جراحی بینی سر به فلک میگذاشت ... و بدتر از همه رشد بینی بازگشت پذیر هم بوده و حسابی نون این جراح های زیبایی توی روغن بود :) 


** فاصله ی دوران کودکی تا حالَت می دانی چه اندازه هست ؟؟؟ آن اندازه که رویَت نمی شود به جای بینی بنویسیدماغ 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۴ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۴
  • ** آوا **
۲۲
آذر
۹۲



* با تمامی وسواسی که همیشه به خرج میداد ، با تمام سختگیری های دخترانه اش ... با تمام حساسیتی که بر روی پوشش خواستگارها داشت ... با اینکه اگه پسری برای خواستگاری می آمد و علاوه بر کت و شلوار مارک دار کراوات نداشت اصلا لحظه ای درنگ نمیکرد و خیلی زودتر از آن که خانواده ی پسر انتظارش را داشتند جواب NO را می کوباند بر سینه شان و میگفت اینبار ما را بخیر و شما را به سلامت ... 

حالا امشب از لای درب نیمه باز اتاق به انتهای پذیرایی سرک میکشد . خواستگار را تا بحال ندیده ولی از دور یک جفت پا می بیند که هی روی هم کشیده میشود ... انگار یکی این پا و آن پا میکند... یک جفت جوراب سبز ... 


خدایا مگر میشود ؟! جوراب سبز ؟! کمی بیشتر دقت میکند ... شلوار طوسی ... 

عمق فاجعه وقتی نمایان میشود که بعد از ورود به پذیرایی مطلع میگردد که خواستگار همان است ... مردی با جوراب سبز ، شلوار طوسی و با چهره ای که ته ریش بر آن خودنمایی میکند ... 

ادامه ی صحبت ها در باب ازدواج بیشتر شباهت به طنز پیدا میکند . در دلش میخندد ... به جوراب های سبز ... به شلوار طوسی ... از نگاه او این مرد حتی ارزش فکر کردن نیز ندارد ... 

.

.


یک ماه بعد در یکی از روزهای دی ماه سر کلاس یک دبیرستان مختص بزرگسالان ، دبیری با چهره ای کاملا تغییر یافته که او را از دنیای دخترانه جدا کرده و وارد دنیای متاهلی کرده ، جلوی تخته سیاه رو به روی دانش آموزان می ایستد و در یک جمله میگوید " هیچ کس باور نمیکرد که من زمانی همسر مردی شوم که شب خواستگاری شلوار طوسی بپوشد با جوراب سبز ! و در واقع کتی در تن نداشته باشد و حالا من عاشق این مردَم " 

+ بعدها از خاطرات خواستگاری و ازدواج و حتی عاشقانه های گاه و بیگاهشان برایمان میگفت ... و کمی جلوتر که رفتیم حتی عکسهای عقد و عروسیشان را هم دیدیم :) 

 خانم علی اکبری ... هر کجا که هستی برایتان آرزوی شادی و خوشبختی دارم :) 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۴:۴۳
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۹۲



* مسابقه شروع شده و بنده اصلا یادم نبود :) 

 تا حالا تنها با کسب سه رای در مقام همکف قرار دارم :) البته دلخوشم به اینکه هنوز وقت هست .... 

آدم تا این حد ضایع شه دیگه واقعا نوبرشه :دی 

خلاصه بازدید از این آمار باعث شد یه لبخند بیاد رو لبم . بازم جای شکرش باقیه ...


+ بعدا نوشت آوا ...

خوبیه این مسابقه میدونین چیه ؟؟؟ وقتی وبلاگی دارای رای بالا هست دوست داری تا بری ببینی چی شد که این همه رای اورده ! اونوقت که دیدی اگه با خودت روراست باشی میگی الحق والانصاف حقشه برنده شه :))) 

و اما پیشنهاد آوا ...

مثل این + و این + 

البته اون بین هستن وبلاگهایی که علیرغم اینکه از میزان رای بالایی برخوردارن ولی خب از دید من ارزش خوندن ندارن :)  


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۸:۱۱
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۹۲




* سوز و سرمای امروز بی شباهت به سرمای دی ماه نیست و این یعنی پاییز داره کم کم به استقبال زمستون میره ... 

امروز حس و حال خاص خودشُ داشت . حس و حالی که شاید خیلی ها تجربه ش کرده باشن و الباقی نه ! از اون روزها بودکه دلت میخواست نم نم بارون هم چاشنی بشه و امروز بشه روز تو ... بقول گیلاسی یه روز دو نفره ! 

غروب امروز عجیب شبیه به عصرهای دلگیره جمعه ست ... اصلا امروز شبیه هیچ پنجشنبه ی دیگه ای نیست ... اینُ دل من میگه ! هیچ وقت نشده بود که پنجشنبه ها شبیه به جمعه باشه ... ولی امروز قانون روزهای هفته برای من شکسته شد ...! یه غروب پنجشنبه ی بی نهایت دلگیر که شبیه جمعه هاست .... 

سوئیچُ میچرخونم ! ضبطُ روشن میکنم ... 

صدای احسان می پیچه تو ماشینی که من تنها سرنشینش هستم و تو یکی از کوچه های شهر پارک شده ... 


" از این رویای طولانی از این کابوس بیزاریم ...

از این حسی که میدونیُ میدونم به هم داریم ... 

از اینکه هر دو میدونیم نباید فکر هم باشیم ... 

از اینکه تا کجا میریم اگه یک لحظه تنهاشیم ... "


صندلیُ می خوابونم . سرما پاهامُ بی حس کرده ! پالتومُ می کشم روی خودم ! ... 

بخار تمام شیشه رو پوشونده ... 


" دارم می سوزم از وهمه تبی که هر دو میگیریم ... 

از اینکه هر دو مون با هم لبه ی تیغ راه میریم ... "


** من خیلی سخت ، خیلـــــــــــــی سخت اعتماد میکنم ..........  


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۷:۲۸
  • ** آوا **
۱۹
آذر
۹۲

* اینجا شهر من گاهی به اندازه ی کف دستانت کوچک میشود . درست همان زمان که تو دلت لبریز از بغض هست و اشک ! و  میخواهی درون کوچه پس کوچه هایش فریادت را رها کنی . ولی همان وقت می بینی تمام پنجره های منتهی به کوچه چشمانی آشنا هستند ... 

اینجا شهر من گاهی به اندازه ی یک تکه ی پازل کوچک میشود . درست همان زمان که تو دلت میخواهد بزرگترین و سخت ترین مسئله ی شوم زندگی ات را در خیابان های شهر حل کنی . خیابانها تمام می شوند و این " تو " باز با مسئله ای حل نشده ات در انتهای خیابان هفتم تنها مانده ای ... 

آری ! شهر من خیلی کوچک است ... اما ! اما همین شهر گاهی بقدری بزرگ میشود . بقدری وسعت میابد که میتواند بزرگترین دلها را در خود جای دهد .  

شهر من با همه ی کوچکی اش گاه انسانهایی بزرگ در خود پرورش میدهد که از بودنشان تو تماما قد میکشی و به عرش میرسی از اینکه تو نیز فرزند همین شهر کوچک ساحلی هستی ... 

اینجا در شهر من مادر جوانی که تنها چهار شب و روز طعم مادر بودن را چشیده و چشمان خود را بر روی همسر و فرزند چهار روزه اش به اجبار می بندد .... 

اینجا در شهر من مادر پیرتری چشمهای دختر جوانش را که تنها چهار روز و شب طعم مادر بودن را چشیده می بوسد ... و سرنوشت جور دیگری رقم میخورد ... 

و حالا مادر چهار روزه در عرش نظاره میکند ... به زندگی هایی که بخشیده ! به نوزاد چند روزه ای که دیگر مادر را نمی بیند ولی بعدها میتواند مادر خود را در بدن غریبه ها لمس کند ... و به همسر جوانی که چهره ی روستاییش کمی تکیده شده از غم نبود مادر فرزندش ... از چشمانی که اشکباران است از دوری همسر... و نگاه نگرانش که میگوید " حال فرزندم خوبه خوب است " ! 

کبری کوده حاتمیان مادر جوان 27 ساله ای که ( بعد از تشخیص مرگ مغزی ) با رفتنش زندگی افراد دیگر را نجات داد ... 

بله وسعت شهر من به این اندازه وسیع است ... 

+ برای شادی روحش ... فاتحه لطفا ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ آذر ۹۲ ، ۱۸:۴۲
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۲


* خنده دار نیست ؟ 

من هنوز می نویسم سرپرستارمون ... 

هنوز در جواب شیوا می نویسم برای همکارَم دعا کن ... 

کدوم بخش ؟! کدوم همکار؟! کدوم کار ؟!......

من اگه سوتی میدم تو نوشتن ، شماها به روی من نیارین :)


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۴:۴۲
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۲



* دو شب قبل بعد از گذشت این همه روز از زمانی که ندیدمش باهاش تماس گرفتم ... 

آخرین بار شب قبل از تاسوعا بود که باهاش صحبت کردم و از صمیم قلبم گفتم حتما حتما برای سلامتت دعا میکنم . دیگه نتونستم باهاش همکلام شم . نمیدونستم تو چه اوضاع و احوالیه ... می ترسیدم ... 

چند روز قبل که به بخش رفته بودم سرپرستارمون میگفت سراغشُ بگیرین . گفتم می ترسم ... گفت ولی حتما از حالش جویا باشین ... باز نتونستم ... 

از همکارم حالشُ پرسیدم . گفتن شکر خدا ظاهرا چیز نگران کننده ای نیست ( در حد کنسر نیست) ! و ما انقدر به بدترین چیز فکر کرده بودیم هر چیزی غیر از کنسرُ عالی می دونستیم .... 

تا شد دو شب قبل ! وقتی تو خونه دراز کشیده بودم و نمیتونستم حرکت کنم گفتم بهترین موقعیتِ تا باهاش تماس بگیرم . حالا که میدونم چیز وحشتناکی نیست بهتره دیگه نترسم . تماس گرفتم و صدای شاد و خندونش برام بی نهایت مژده گونی داشت . شاد بود و شادم کرد ... با آرامشی باورنکردنی از حال و وضعیتش پرسیدم ولی انگار دنیا سرم خراب شد وقتی بهم گفت " اومدم بستری شدم برای شروع شیمی درمانی " ............. نفهمیدم چی شد ... نفهمیدم عمق فاجعه تا کجاست ... نفهمیدم و فقط تونستم هجوم ناگهانی اون همه بغضُ تو خودم خفه کنم تا به گریه نیفتم تا اون همه آرامش و شادی و روحیه ی خوبُ ( که همه ش برای دور و بریاش هستُ ) یکجا به فنا نبرم ............ با تموم توانم با همون لحن تنها تونستم بگم " مزاحمت نمیشم و تو رو بخدا می سپرم و دعا میکنم که به همین جا ختم شه و صحیح و سلامت برگردی سر زندگیت " و قطع کردم .... اشک ... از درد من ؟ یا غصه ی اون ؟ ... هر چی که بود تا زمانی طولانی ادامه داشت ...

ناقص

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۰:۱۵
  • ** آوا **
۱۱
آذر
۹۲


* درست در همین لحظه بنده در حال گوش دادن به همنوازی یاس با آهنگ " غوغای ستارگان " محمد اصفهانی هستم :) 

دخترک قشنگ می نوازد ! بله ... 

آهان اینُ یادم رفت بگم ! استاد ویلون یاس عوض شد . در حال حاضر دو جلسه باهاش کلاس داشته . از کارش راضی بوده و همینطور استاد هم از کار یاس راضی بودن . دیگه اینکه این دخترک ما الان دیگه با این استادش مشکلی نداره :) و جالبه که بدونین این آقا کلا دربند ساعت نیست . یعنی وقتی کلاس شروع شد و ادامه دار شد ایشون بقدری درگیر آهنگ و نوازندگی میشن که یاس میگه من باید یادش بندازم که زمانم تموم شده وگرنه همینجور ادامه میده . جلسه ی اول یاس خبر نداشت . فکر کرد خود استاد انقدر نگهش داشته و در نتیجه یه کلاس نیم ساعته ی موسیقی به یک ساعت و نیم رسید :)))) به نفع ما شد البته ... ولی خب ظاهرا ایشون شیفته ی نوازندگی هستن و این نشونه ی خوبی میتونه باشه . نه ؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ آذر ۹۲ ، ۱۸:۳۸
  • ** آوا **
۰۹
آذر
۹۲


* امروز به اتفاق یسنا رفتیم کنار رودخونه تا زمانی بگذره و بتونیم بریم دنبال کارامون . این عکسهارو وقتی اونجا بودیم گرفتیم ولی بعد نفهمیدم طی چه فرایندی دسته ی عینکم جدا شد که بنده بکل از هر گونه کاری عاجز شدم . رفتم عینک سازی و با کلی التماس گفت برو غروب بیا دنبال عینک :((( خلاصه که خیلی سخت میگذره . حالا قراره اعصر تحویل بگیرم . انقدر هم مسخره شکست که هنوز در چگونگی رویداد موندم ... 

این تصویر هم از نمایی دیگه ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۹ آذر ۹۲ ، ۱۶:۳۸
  • ** آوا **
۰۶
آذر
۹۲



* خوب نیستم . یعنی خوب بودم ، وقتی صبح چشامُ باز کردم . خیلی خوب بودم وقتی به اتفاق شوهرخواهرم و پسرخاله م راهی بیمارستان شدم ... خیلی خوب بودم . ولی نمیدونم چی شد که با خوندن یه نامه این همه بغض هجوم آورد به حلقم ... چی شد که انقدر بد شدم ... چه اتفاقی افتاد که اینهمه چشام خیس شد ... خوب نیستم ... اصلا خوب نیستم ... 


ناقص

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۵
  • ** آوا **
۰۳
آذر
۹۲



* دیروز به اتفاق مامان و آقا سعید ( داماد بزرگ خونواده ) رفتم بیمارستان برای تائیدیه پایان طرحم . مامان اصولا از اون خانم هاست که اگه وظیفه ای به دوشش گذاشته شه به نحو احسنت انجام میده . حالا این وظیفه میتونه یه درخواست در حد خرید یه جفت جوراب باشه یا یه کار مهم اداری :) واسه همین اولین روز از هفته منو کشوند بیمارستان تا هر چه سریع تر کار پایان طرحمُ تموم کنم ... حالا بماند که این همه اصرار برای چی بوده !

خلاصه دیروز تنها موفق شدم برگه ی تائیدیه رو تحویل بگیرم و حالا من بودمُ دو برگه که یکی از برگه ها باید به تائید 9 نفر برسه تا برگه ی دوم به جریان بیفته ! خلاصه دیروز تنها موفق شدم یه امضا کاسب شم و الباقی تشریف نداشتند . و جالبتر اینه که دیروز خیلی اتفاقی فهمیدیم که از طرف بیمارستان یه سری از کارمندان واحد اداریُ بردن مشهد ...

** امروز صبح باز رفتم بیمارستان . کلی منتظر نشستم و در نهایت یکی از مسئولین اومد که مسئول ( بدهی و تسویه حساب مالی بوده ) ! بهم میگه بدهکاری نداری ؟ فقط نگاش کردم و خندیدم. آخه من چه بدهی میتونستم به بیمارستان داشته باشم در حالیکه اضافه کار شش ماه اخیرُ هنوز برام نریختن و تازه بیست و دو روز اضافه بر سازمان موندمُ براشون کار کردم ؟؟؟ خلاصه از تو کامپیوتر چک کرد و امضا کرد . ازش پرسیدم مطالباتم چی میشه ؟ گفت همه شُ برات پرداخت میکنیم . حالا کی ؟! خدا داند .... در مورد بیمه پرسیدم که گفت برو سازمان تامین اجتماعی خودشون راهنماییت میکنن .

اتاق بغلی کسی نبود . کتابخونه کسی نبود . تایمکس کسی نبود . حراست هم ...

برگشتم اتاق همون خانوم و ازش پرسیدم اینا کجان ؟؟؟ ( البته خیلی رسمی تر پرسیدما ) گفت همه شون رفتن مشهد :) تو هم بهتره بری چهارشنبه بیای که همه باشن . فقط این بین مسئول تایمکس ظاهرا خواهرش فوت شده بود و برای سیاحت نرفته بود . همونجا تو دلم یه فاتحه برای خواهرش فرستادمُ بنده با دریافت تنها یک امضای دیگه راهی سازمان بیمه شدم .

اونجا هم از یه اقایی در مورد بیمه سئوال کردم که راهنماییم کرد . و احتمالا با پرداخت بیمه سابقه ی کارمُ حفظ کنم تا ببینم بعدها چی انتظارمونُ میکشه ... 

به مامان میگم ببین تو رو خدا ما تو بخش تو سر و صورت خودمون می کوبیدیم و کار میکردیم الان این ملت همه رفتن مشهد . واقعا زندگی برای پرسنل واحد اداری ِ نه بخش درمانی ...

*** الانم بنده پشت PC سابق خودشم نشستم و شدیدا با تایپ بر روی این کیبورد مشکل دارم :) 


بعدا نوشت آوا : 

امروز یعنی چهارشنبه 6 آبان ماه : منتظرم تا آقا سعید بیاد دنبالم که بریم بیمارستان برای ادامه ی کار اداری و جمع آوری امضا ایضا" ! گرفتاری شدیما :)))

مکتوب شده در یکشنبه ۳ آذر۱۳۹۲ساعت 11:17
  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۳ آذر ۹۲ ، ۱۱:۱۷
  • ** آوا **
۰۲
آذر
۹۲

رفیق روزهای سخت ، محمد جان تولدت مبارک :) 

+ امروز تولد آقا محمد ِمونه ! و من از صمیم قلب تولدشُ بهش تبریک میگم . میدونم به وبلاگ خودش اصلا اصلا سر نمیزنه و اینُ میدونم که به اینجا سرکشی میکنه . پس اگه پیام تبریکی از طرف دوستان گلم در راه هست لطفا همینجا ثبت کنین تا حداقل من تا حدی از شرمندگی محبتاتون در بیام ... ( عجب پر رویی هستم من :دی ) 

+ از دوستان و همراهان عزیزم بابت این پست کمال تشکرُ دارم ... ولی آقا یزدان با جمله ی انتهاییتون "چه کند بینوا ندارد بیش " مشکل دارم شدید ... !!! :) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۰:۵۴
  • ** آوا **