MeLoDiC

روزی یک امضا ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روزی یک امضا ...

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۷ ق.ظ



* دیروز به اتفاق مامان و آقا سعید ( داماد بزرگ خونواده ) رفتم بیمارستان برای تائیدیه پایان طرحم . مامان اصولا از اون خانم هاست که اگه وظیفه ای به دوشش گذاشته شه به نحو احسنت انجام میده . حالا این وظیفه میتونه یه درخواست در حد خرید یه جفت جوراب باشه یا یه کار مهم اداری :) واسه همین اولین روز از هفته منو کشوند بیمارستان تا هر چه سریع تر کار پایان طرحمُ تموم کنم ... حالا بماند که این همه اصرار برای چی بوده !

خلاصه دیروز تنها موفق شدم برگه ی تائیدیه رو تحویل بگیرم و حالا من بودمُ دو برگه که یکی از برگه ها باید به تائید 9 نفر برسه تا برگه ی دوم به جریان بیفته ! خلاصه دیروز تنها موفق شدم یه امضا کاسب شم و الباقی تشریف نداشتند . و جالبتر اینه که دیروز خیلی اتفاقی فهمیدیم که از طرف بیمارستان یه سری از کارمندان واحد اداریُ بردن مشهد ...

** امروز صبح باز رفتم بیمارستان . کلی منتظر نشستم و در نهایت یکی از مسئولین اومد که مسئول ( بدهی و تسویه حساب مالی بوده ) ! بهم میگه بدهکاری نداری ؟ فقط نگاش کردم و خندیدم. آخه من چه بدهی میتونستم به بیمارستان داشته باشم در حالیکه اضافه کار شش ماه اخیرُ هنوز برام نریختن و تازه بیست و دو روز اضافه بر سازمان موندمُ براشون کار کردم ؟؟؟ خلاصه از تو کامپیوتر چک کرد و امضا کرد . ازش پرسیدم مطالباتم چی میشه ؟ گفت همه شُ برات پرداخت میکنیم . حالا کی ؟! خدا داند .... در مورد بیمه پرسیدم که گفت برو سازمان تامین اجتماعی خودشون راهنماییت میکنن .

اتاق بغلی کسی نبود . کتابخونه کسی نبود . تایمکس کسی نبود . حراست هم ...

برگشتم اتاق همون خانوم و ازش پرسیدم اینا کجان ؟؟؟ ( البته خیلی رسمی تر پرسیدما ) گفت همه شون رفتن مشهد :) تو هم بهتره بری چهارشنبه بیای که همه باشن . فقط این بین مسئول تایمکس ظاهرا خواهرش فوت شده بود و برای سیاحت نرفته بود . همونجا تو دلم یه فاتحه برای خواهرش فرستادمُ بنده با دریافت تنها یک امضای دیگه راهی سازمان بیمه شدم .

اونجا هم از یه اقایی در مورد بیمه سئوال کردم که راهنماییم کرد . و احتمالا با پرداخت بیمه سابقه ی کارمُ حفظ کنم تا ببینم بعدها چی انتظارمونُ میکشه ... 

به مامان میگم ببین تو رو خدا ما تو بخش تو سر و صورت خودمون می کوبیدیم و کار میکردیم الان این ملت همه رفتن مشهد . واقعا زندگی برای پرسنل واحد اداری ِ نه بخش درمانی ...

*** الانم بنده پشت PC سابق خودشم نشستم و شدیدا با تایپ بر روی این کیبورد مشکل دارم :) 


بعدا نوشت آوا : 

امروز یعنی چهارشنبه 6 آبان ماه : منتظرم تا آقا سعید بیاد دنبالم که بریم بیمارستان برای ادامه ی کار اداری و جمع آوری امضا ایضا" ! گرفتاری شدیما :)))

مکتوب شده در یکشنبه ۳ آذر۱۳۹۲ساعت 11:17
  • يكشنبه ۹۲/۰۹/۰۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">