MeLoDiC

بایگانی اسفند ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۹
اسفند
۹۰


دوستان گلم عیدتون مبارک باشه !

یادتون باشه لحظه ی تحویل سال یکی هست به اسم " آوا " که شدیدا دل بسته ی دعای دلهای پاکه ! پس فراموشش نکنین لطفا 

نمیدونم دیگه کی بتونم بیام و آپ کنم ! ولی سعی میکنم هر وقت شد حتما بیام ! فعلا اینو ازم داشته باشین تا بعد 

+ با تو هستم ! با توئی که دستتو زدی زیر چونه ت و داری از اون بالا بالاها مارو نگاه میکنی ! آره با خود خودتم ! این ملت خسته هستن . خسته و درد کشیده ! التیام درداشون باش . هواشونو بیشتر از هر زمانی داشته باش ! مخلصتم خدا  

من ( آوا ) دوست دارم شبان بازی در بیارم ! خواهشا موسی وار جلو نیاین . گناه و ثواب این جور سخن گفتن با خودم !

دوستون دارم ...

+ اینم آخرین حرف حافظ برای من در آخرین روز سال ۱۳۹۰ 

+ سال پر دردی بود با یه دنیا غم ! ناشکریه بگم شادی نداشتیم ! داشتیم ... خدایا حکمتتُ شکر !

جمع بندی سالی که گذشت می مونه تو آرشیو افکارم !


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **
۲۸
اسفند
۹۰


این چند روز یا بیمارستان بودم یا بازار مشغول خرید .

امسال با اینکه غم سنگینی تو دلم هست تصمیم دارم که سفره ی هفت سین پهن کنم و تا جایی که میشد وسایل مورد نیاز رو تهیه کردم . میخوام درست تو قشنگترین زمان ممکن از تهه دل دعا کنم ...

چند روز قبل پرده ی هالُ نصب کردن . قشنگ شده ! خونه تکونی رو هم به هر شکلی بود به پایان رسوندم و دیگه فقط باید یه جاروی کلی بکشم و یه گردگیری اساسی ...

+ دیروز خونه ی مامان بودم و بساط ترشی به راه بود . بعد از شام قرار بود کمی به کارهای پیرایشی مامان خانوم برسم که ساعت ۲۳:۰۰ یهویی محمد صدا زد که " آوا ! فلانی ( یکی از همسایه های آپارتمان رو به رویی ما ) زنگ زد و گفت تو آپارتمانتون گاز ترکیده . شما کجایید ؟ "

من ! یه آدمی که در نهایت بهت زدگی هست لال شدم و ضربان قلبمو می تونستم بشنوم ... با سرعت هر چه تموم تر به راه میفتیم سمت خونه . تو راه ( یه فاصله ی ۵ کیلومتری ) بدترین صحنه های ممکنه میاد جلوی چشم ! دارم به این فکر میکنم که شب عیدی بی سرو سامون شدیم ! ترکیدن گاز ! اونم تو یه آپارتمان ... فاجعه ست .

به محض اینکه بالای پل میرسیم اول از همه بر میگردم به سمت محل زندگیمون تا ببینم دود و آتیشی دیده میشه یا نه . ولی خبری نیست .

می پیچیم تو کوچه ! یه ماشین با چراغ گردون و تعدادی آدم که اون دورو برن ! همسایه هامون هر کدوم با وضعی نامناسب تر از اون یکی تو حیاط و پارکینگن . ظاهرا یه نیسان می کوبه به انشعاب اصلی گاز که درست زیر اتاق خوابمون به دیوار نصبه ! لوله از جاش کنده میشه و گاز شهری با فشار زیاد و با سرو صدای فراوون میزنه بیرون . تا به اداره ی گاز خبر بدن و اونا گاز منطقه رو قطع کنن ... !

ما وقتی رسیدیم که خطر بر طرف شده بود . تا حدودای ۲ نیمه شب طول کشید تا تونستن لوله رو مجدد ترمیم کنن و گاز وصل شه . خدارو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد ...

دیروز اینجا برف می بارید و غروب برای تهیه ی مواد ترشی به اتفاق مامانی و یاس و محمد رفتیم بازار ! قدم زدن زیر برف واقعا لذت بخشه ! مخصوصا با عینک هم باشی :) البته سرماش خیلی زیادتر از حد تحملم بود ولی بازم خیلی خوب بود .

این عکس مربوط به چند روز قبل هست ! از روی بالکن خونه ی داییم اینا گرفتم ... بارش برف ...

امروز که داشتم به این عکس نگاه میکردم دقیقا تو این فکر بودم که نزدیک به یه ساله که این کوچه گام های دایجونمُ روی شونه هاش حس نکرده .  یاد و خاطرش گرامی ...

+ چند روز قبل مامان بزرگ دومادمون فوت شد . امروز هم مادر آقای مدیر ( دوست صمیمی محمد ) ! اگر ممکنه برای شادی روح این عزیزان یه فاتحه بفرستین .

+ امروز به محمد میگم ساعت ۱۷:۳۰ تو نت یه قرار دارم ! میگه با کی ؟ گفتم با دوستانم . قرار بر اینه که برای آخرین ضیافت سال ۱۳۹۰ تو اون ساعت مهمون یکی از دوستان باشیم ! گفت بی خیال ! بریم بیرون بابا !

حالا من اینجام و یه ساعت دیگه تا برگزاری ضیافت وقت دارم .

پارچه ساتن آبی رو پهن کردم و گل سنبلی که خریدمُ روش گذاشتم ! دوست دارم حضورش مزین کننده ی این لحظاتم باشه ... کنارش هم سبزه ی عیدُ میذارم ! بهم شور و شوق زندگی رو هدیه میده !

و ۵ تا شمع تا درست همون ساعت روشن کنم ! به نیت نذری که این ایام داشتم ...

 بعد از اینکه دعا کردم و از خدا هر چی که دلم میخوادُ خواستم آماده میشم تا برم به اون ضیافت ! خدارو شکر که بعد از این همه وقت خلاصه تونستم این یه بار سعادت همراهی با دوستانم رو داشته باشم .

بعد از دعاهام ازش عکس میگیرم تا یادگاری برام بمونه ! تا هر وقت دیدمش یادم بیاد که خدا چقدر دوسم داشته !

خدایا دربست نوکرتم ...


یکشنبه : بیست و هشتم اسفند ماه ( ۱۶:۰۷)

ضیافت ...

پیرانه سرم عشق جوانی به ســــر افتاد

 

وان راز کــــه در دل بنهــــفتـــم بـــه درافتــــاد

از راه نظـــر مرغ دلـــــــم گشت هــواگیــر

 

ای دیده نگـــه کن کـــه بـــه دام که درافتــــاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم

 

چون نافه بســـی خون دلم در جگـــر افتـــــاد

از رهگذر خاک ســــر کـوی شـــما بــــود

 

هــــر نافـه که در دست نسیـــم سحر افتــــاد

مــــــژگان تــــو تا تیغ جهـان گیــر بـــرآورد

 

بـــس کشته دل زنده که بر یک دگــــر افتــــاد

بـــس تجربه کردیــم در این دیــــر مکافات

 

بــــا دردکشــــان هــــر کــه درافـــتاد برافتــــاد

گـــر جـــان بدهــد سنگ سیه لعل نگردد

 

بـــا طینت اصلـــی چـــه کند بـدگهــــر افتــــاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

 

بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۶:۴۷
  • ** آوا **
۲۵
اسفند
۹۰


یه تعداد فلوچارت باید طراحی میکردم واسه بخش ! امشب برای اولین بار نشستم و بعد از کلی کنکاش خلاصه فهمیدم باید چیکار کنم ! تمومشون کردم و برای صبح تحویل میدم . امیدوارم که ایرادی نداشته باشه !

دیروز مراسم عقد خصوصی خیلی خوب برگزار شد . هر چند "هیچکس" خیلی ناراحت بود از اینکه دوستای صمیمیش بهش کمک نکردن و خیلی کمی و کثری تو مراسم عقد داشت . وقتی بغض کرده بود و میگفت " کسی هیچ کاری واسم نکرد " واقعا دلم سوخت . منم که شب قبلش شب کار بودم و بعد هم که اومدم خونه دریغ از اینکه یه دقیقه چشم رو هم بذارم . ظهر هم رفتم اونجا و علیرغم اینکه شدیدا سر درد داشتم تا ۱۹:۰۰به هر شکلی بود موندم و بعدش برگشتیم خونه بدون اینکه شام بخورم خوابیدم . هنوزم چیزی نخوردم ...

ساعت ۲۴:۰۰ از خواب بیدار شدم و از اون زمان به اینور پشت سیستم نشستم و کارهای بخش رو انجام دادم .

یهویی دلم خواست برگردم به پارسال و دقیقا همین روز ! و این شد " پستی " که پارسال نوشته بودم ! خوندمش و کمی به اون روزها فکر کردم ... یادش بخیر . دقیق یه سال گذشت

+ واسه سه روز اول عید درخواست مرخصی داده بودم که موافقت نشد . جدا از اینکه شب عید شیفتم روز عید هم شیفت هستم و همینطور روز سیزده ! هر چند دیگه واسم مهم نیست . ولی دوست داشتم شب عید حتما برم مزار ... اینم که نمیشه !  

صبح قرار بر اینه که بیان و پرده ی هالُ نصب کنن و از الان میدونم وقتی از بیمارستان برگشتم کلی کار دارم که باید انجام بدم ...

+ ببخشین که گاهی با نوشته هام شماهارو هم درگیر و عصبی میکنم . دوست ندارم توی نت من از دوستانم فراری باشم و جای دیگه با نام و نشون دیگه ای بنویسم . پس خواهشا گاهی که نوشته هام به مزاجتون سازگار نیست کمی تحمل کنید تا رو به راه شم و گرنه بر خلاف میلم مجبور میشم کاملا خصوصی بنویسم . خصوصیه خصوصی و رمز رو به هیچ کس هم ندم !


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۹۰ ، ۰۴:۵۷
  • ** آوا **
۲۴
اسفند
۹۰


دلم برای آن دلقکی میسوزد

که همچون من 

           از این نقاب ، بیزار است 

که همچون من 

              با صورتک خندان ، می گرید 

                                         که همچون من ............. 

آهنگ وبم روی پخشه و من دقیقا بعد از بیست و سه ساعت " که حتی یک قطره آب هم از گلوم پایین نرفته " می شینم و مثل یک بچه ی دو سه ساله شیرین گندمک و شیر میخورم ... و دقیقا مثل همون بچه لج برمیدارم و تنهایی اشک میریزم ! هیسسسس ... خوب میشم . قول میدم ! خواهشا سرزنشم نکنید .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۰۰
  • ** آوا **
۲۴
اسفند
۹۰


+ تصمیم دارم امروزم رو با یه فال شروع کنم . نیت میکنم و در کمال تعجب می بینم که این شعر جلوی چشمام باز میشه :) ! یه لبخند به لبم می شینه و این چنین روزم شروع میشه ! ( فال دو روز قبلم باز تکرار شده و من اینو یه تصادف نمیدونم )

دیشب شب کار بودم . مسئول شیفت هم بودم و علیرغم تموم استرسی که داشتم شکر خدا شیفت خوبی بود . هر چند پر کار ...

+ چهارشنبه سوری جز مراسم فرهنگ ایرانی هست و به شدت اعصابم بهم میریزه وقتی می بینم اکثرا از اون به نام چهارشنبه سوزی یاد میشه . درسته که حوادث تلخ و زیادی تو این شب رخ میده ولی فکر نکنم همه ی اینا دلیل بشه که اسمشو حتی برای تذکر به چهارشنبه سوزی تبدیل کنیم . به نظرم این یه شروعه برای خدشه دار کردنش ...

دیشب اورژانس خیلی شلوغ بود و همکارای آزمایشگاه میگفتن چیزی که این همه سال از رسانه ها فقط دیده بودیم و شنیده بودیم امشب به چشم خودمون اینجا دیدیم . ایکاش ماها جنبه ی خوشی رو داشتیم ...

یادتونه گفته بودم با یه خبر خوش برمیگردم ؟ یادتونه گفته بودم شاید برای شما زیاد جالب نباشه ؟!

و اما خبرم ...

اگه یه رفیق چندین و چند ساله داشته باشین که همدمتون باشه ! که مثل یه خواهر بهتون نزدیک باشه ! که انقدر باهاش صمیمی باشین که وقتی درد داره به تو بگه و حتی وقتی مریض باشه از تو بخواد به دادش برسی و ببریش دکتر ! که وقتی کتف و دستت درد میکنه بشینه و با تموم خستگی هاش دستات رو ضماد کنه و ماساژ بده ! که وقتی معده ت درد داره ساعت ۲۴:۰۰ از خونه شون آمپول و قرص بیاره و پیشت بمونه که یه وقتی تنهایی بیشتر از اون اذیت نشی . که وقتی گوش هات عفونت داره میاد و مجبورت میکنه که بری دکتر و باهات می مونه تا ببینه دستور دکتر چیه ! که نیمه شب از خواب بیدار میشه و تو گوشت قطره میریزه و هزار هزار لطف دیگه ای که " نه از سر وظیفه " بلکه همش از روی محبت باشه برات انجام بده . بعد وقتی می شنوی همین رفیق ! همین خواهر ! همین همدم ... داره ازدواج میکنه و باز می بینی جای خواهری که هیچ وقت نداشته تو رو مد نظر داره تا حتما سر عقد خصوصیش حضور داشته باشی و با تحکم خاصی میگه " آوا میای اگر نه می کشمت " شما باشی خوشحال نمیشی ؟؟؟

پس بهم حق میدین خوشحال باشم یا نه ؟؟؟

درسته !  " هیچ کس " عزیزم امروز قراره سر سفره ی عقد بشینه و من ( آوا یا به روایتی همون everybody ) واقعا خوشحالم .

برای خوشبختیش لطفا دعا کنین . اینم اون خبر خوش من !

 + دیروز نت نداشتم ! با پشتیبانی ای دی اس الم تماس گرفتم گفت حجم تموم شده . برام شارژ کرد و قرار بر این شد که من آنلاین پرداخت کنم . از خدا که پنهون نیست ! از شما چه پنهون که وقتی خواستم وارد شبکه شم رمز رو به کل یادم رفت . هی از من اصرار و از شبکه انکار . در نهایت پس از پنج بار تلاش بی وقفه بنده مسدود شدم ... ذهنم این روزها اصلا آزاد نیست . حتی امروز برای ورود به وبلاگ هم دچار مشکل شده بودم . کلی دو طرف سرمُ تو دستام نگه داشتم و تمرکز کردم تا رمز یادم بیاد . به نظرتون من آلزایمر دارم ؟! :(

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۳۸
  • ** آوا **
۲۲
اسفند
۹۰


چند روز قبل کمی به وضع کتابهام رسیدگی کردم . لا به لای کتابها و جزوات دانشگاهی باز رسیدم به دفتر خاطراتم ! :) بازش نکردم . همینکه دستم بهش خورد رو به مامانی گفتم " ع ! دفتر خاطراتم " و همزمان با گفتنش انداختمش تو کیسه زباله ای که برای چیزهای اضافه ای که باید دور مینداختم کنار دستم گذاشته بودم . مامان دست برد و اونو برداشت و گفت چرا انداختیش ! مجدد ازش گرفتم و انداختم . گفتم دو روز دیگه در نبودم (وقتی کلا نبودما ) یکی دیگه میاد و اینو میخونه میگه لابد این زنِ خل و چل بوده :)

مامان میگه " خدا نکنه ! زبونتو گاز بگیر . این چه حرفیه ؟! "

گفتم " دروغ که نمیگم " و پشت بندش میخندم .

انداختمش دور ! جایی که دیگه دست کسی بهش نمیرسه .

حالا میرسیم به اینجا !

روزمرگی های متولد جوزا ...

باورتون میشه واسه روزهای نبودنم وصیت کردم و به کسی سپردمش ؟! آره والله !

+ پست قبلی هم جدیده . توصیه میکنم به ادامه ی مطلبش یه نظری بندازین شاید به دردتون خورد.

انشالله چند روز دیگه با یه خبر خوش برمیگردم ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۵۷
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۹۰


گاهی آدم دلش میخواد رها بشه ! اونطوری که هیچ چیزی جلو راهشو نگیره و بره و بره تا هر کجا که دلش میخواد . این حرفمو شماها نشنیده بگیرید خواهشا ...

هر از چند گاهی یه آهنگ دلم رو می بره ! از خواننده ی زن خوشم نمیاد . به ندرت پیش میاد که ترانه ای از یه خواننده ی زن منو مجذوب خودش کنه ولی اعتراف میکنم که آهنگ " اعتراف " - از آینه - برای من واقعا دوست داشتنیه ! جاتون خالی دارم گوش میدم . به نظرم ریتم آهنگش زیباست و میتونم حرکت دست نوازنده رو تصور کنم ...

این چند وقت خیلی خیلی مشکلات سر راهم بود که به کسی نگفتم و قصد هم ندارم بگم . امروز و فردا هم مثلا مرخصی دارم و قرار بر اینه که با روحیه ای شاد برگردم ! امیدوارم ...

دیروز علیرغم اینکه خودم فکر میکردم روحیه م خیلی بهتر شده باز یکی از همکارا بهم گفت " آوا بهم ریخته به نظر میای " یه لبخند یزرگ و مصنوعی به لبم نشوندم و گفتم " نههههه ! اتفاقا فکر میکنم امروز خیلی شادم " ...

+ از تک تک دوستان خوبم معذرت میخوام که این چند روز کوتاهی کردم و بهشون سر نزدم ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۳۵
  • ** آوا **
۱۸
اسفند
۹۰


نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست ...

.

.

تو به من خندیدی

و نمیدانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

عشق را دزدیدم ... :(


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۱۰
  • ** آوا **
۱۳
اسفند
۹۰


+ داشتم به این فکر میکردم که دو نفر وقتی کنار هم هستن چقدر راحت می تونن کلام و حس رو به همدیگه انتقال بدن ! اونوقت تو دنیای نت و ارتباطات نوظهورش چه بلاهایی که سر احساس آدمها نمیاد !

نظرتون چیه ؟؟ 



  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۰۱
  • ** آوا **
۱۱
اسفند
۹۰


+ از آنجایی که بنده و جناب محمد و صد البته خانواده ی گرام این جانب زیاده از حد از بیکار بودن متنفریم به همین دلیل زلزله ای در منزل ایجاد نموده ایم و طی یه حرکت بسیار بسیار ناب یهویی خونه رو زیر و رو کردیم . اون دفعه ای یادتونه خونه و زندگیم در چه وضعی بوده ؟ الان بدتر شده و من همچنان در تمام این ساعات مشغول ثبت این رویداد ویژه در وب خود می باشم .

یعنی الان یه هواپیمای توپولف راهشو کج کنه و سر از خونه ی ما در بیاره مطمئنا هواپیماست که در این مصاف نابرابر درب و داغون می شه ! نه منزل ما :))) آخه از این بدتر نداریم . باور کن ...

تشویقم کنید لطفا :)))

اتاق خواب رو خالی کردیم و وسایلش رو ریختیم تو هالی که تازه مرتبش کرده بودیم و امروز محمد دیوار و داخل کمد دیواری رو بتونه کاری کرده و سمباده کشید و برای فردا هم انشالله رنگ کاریش تموم میشه و من الان دقیقا در مرکز این ریخت و پاش هستم و اگر همت عظمایی داشته باشم و رم ریدر رو پیدا کنم چند عکس از این حادثه ی شوم میگیرم تا تصویری هم سیاحتی بر منزل زلزله خیز ما داشته باشید .

مامان به اتفاق رهاجون امروز بعد از ناهار اومدن و در این خرابکاری حسابی مارا یاری نمودند . میلاد هم بود و هر از گاهی میرفت تو کوچه و از این نارنجک ها می ترکوند . به قول مامانی بُمب :)))

یاسی به اتفاق مامانی رفت خونه شون . امروز صبحکار بودم و فردا هم همچنین ! خدا به داد برسه .

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۱
  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۰


دیروز عصری رفتیم خونه ی ض دایجون اینا تا یه امانتی رو بهش برسونیم و بعد از اون به اصرار زندایی و قهر و اخم کردناش برای شام موندگار شدیم .

جاتون خالی ، دلتون نخواد کلی لواشک سیب و هلو و ... داشتن که منم بعد از مدتها یه دونه لواشک درسته رو یه جا انداختم بالا که زندایی گفت اینارو نخورین در عوض براتون رب آلو میارم ( که خودش درست کرده ) ! و این چنین شد که یه ظرف خورشتخوری پر کرد و آورد گذاشت وسط ! اندازه ی یه قاشق خوردم که یهویی دیدم ای وای یه جورایی شدم . باقیش رو بقیه خوردن و من همون اول کاری کشیدم کنار و حالا تند تند میگم نخوووووووووورین حالتون بد میشه ها ...

دور از جونتون دیشب تا خود صبح تند تند بزاق دهنم ترشح میشد و با حس خیلی خیلی بدی (گلاب به روتون ) می دویدم سمت دسشویی ! خیلی حس بدی بود . هر آن حس میکردم میخوام بالا بیارم ولی همش بزاق بود :((((

نیمه های شب محمد برام کمی آب و آبلیمو آورد و خوردم ولی اونم موثر واقع نگردید و باز همون آش و همون کاسه ...

شکر خدا الان خوبم ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۴۴
  • ** آوا **
۰۶
اسفند
۹۰


 

+ نتیجه ی تفالم شد شعر بالا ! 

+ هر چی نوشتم پرید ... لابد نباید نوشته میشدن :(

+ امروز بیش از اندازه دلگیره ! خیلی خیلی دلگیر ! درُ دیوار خونه داره منو میخوره . 

+ مُرده دوست و مهمان است و دیدنش علتی برای ترس و وحشت در خواب نیست . اگر در خواب مرده ای را ببینید دوستی را ملاقات می کنید یا مهمانی برای شما می رسد. اگر مرده را در لباس خوب و چهره بشاش ببینید هم برای بیننده خواب خوب است و هم نشان آن است که روح مرده در آرامش به سر می برد. اگر مرده در لباس ژنده و پاره و چهره اش عبوس و گرفته باشد خواب ما می گوید غم و ناراحتی برایمان پیش خواهد آمد و گرفتار سختی و تنگی می شویم. اگر مرده در این حالت چیزی به شما بدهد خوب است ولی اگر چیزی از شما بگیرد و ببرد خوب نیست. اگر مرده شما را دعوت کند و شما همراه او بروید خوب نیست. وقتی که یک زنده را مرده ببینیم و آن زنده آشنا باشد نشان طول عمر و سلامت او است. اگر در خواب ببینید کسی که مرده آمد و کنار شما نشست خوب است ولی اگر مرده شما را دعوت کرد و نزد خود نشاند خوب نیست و اگر دست بر گردن شما افکند بدتر است...

+ از وقتی که چشم باز کردم ذهنم درگیر خواب دیشبمه ! و وقتی یادم میاد که چطوررررررر خوابهام تعبیر میشن وحشت میفته به جونم ! هر چند ترس از مرگ چیزه مسخره ای هست . همیشه گفتم مُردن تنها حقیه که از هیچ کس ضایع نمیشه ...

گاهی به شماها حسودیم میشه . میدونین چرا ؟ چون اگه یه زمانی آوا نباشه توی نت انقدر آشنای نزدیک داره که شماها ازش با خبر شین و حداقل بدونین چی به سرش اومده ...

با دلارامی مرا خاطر خوشست    کــــز دلــــم یکبــــاره بــــرد آرام را

ننگـــرد دیگـــــر بسرو اندر چمن    هر که دید آن سرو سیم انـدام را

+ دوستون دارم 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۴۲
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۰


شنیدین میگن " حرف حرف میاره " ؟ حالا شده کار من !

پست قبلی رو داشتم مرور میکردم رسیدم به کلمه ی " بومرنگ " ! ناخودآگاه یاده " پارک وی " افتادم ! و پشت بندش یاده " سینما " ! و بعد هم فیلم "جیغ " حالا ربطشون به هم چیه ؟!

اون زمونهای خیلی خیلی دور " چیزی در حدود ۱۸-۱۹ سال قبل " :) با عمو و زن عمو و خونواده رفته بودیم پارک ! همینجور برای خودمون مشغول والیبال بودیم که یهویی دیدم پس سرم درد گرفت و از شدت درد در حال انفجار بود . اصل بازی بومرنگ اینه که بره و برگرده ! ولی یه آقا پسری داشته بازی میکرده و وقتی بومرنگ رو پرتاب میکنه میره و برنمیگرده که بماند . از قضای روزگار آوای بدبخت سر راه بومرنگ سبز میشه و بومرنگ هم با سر آوا مواجه میشه و گریه های دردناک آوا و التماس های اون آقا واسه بخشیده شدن و غُر زدنهای عمو و مامانم به جون اون بدبخت فلک زده که " مگه کووووووووووووووری " ؟! :)

حالا چرا " پارک وی " ؟! خب معلومه دیگه این اتفاق تو پارک وی برام پیش اومد :)))

لابد چه ربطی به سینما داشته ! نه ؟ خب یادمه اولین بار که فیلم " پارک وی " رو دیدم تو سینما بوده اونم به اتفاق خواهر شوهر کوچیکه م و آبجی بزرگم و پسرش ! حالا چرا این موضوع یادم مونده ! واسه اینکه اونروز تو سینما فقط ما چهار نفر بودیم و بقدری وحشت تو جونمون افتاده بود که اصلا نفهمیدیم هنرپیشه ها چیکار دارن میکنن . تصور کنین ! یه سینما بود و ما ! بعد متصدیش وقتی میخواسته بره تو اتاق تا حلقه ی دوم فیلم رو بذاره باید از جلوی ما رد میشد وقتی یهویی وارد شد و چراغ قوه زد تا مسیرو ببینه دقیقا یاده " فیلم جیغ " افتاده بودم !

حالا فهمیدین ربطشون به هم چی بوده ؟ :))))))

الان به گمونتون آوا خلُ چل شده . نه ؟ دروغ نگید خواهشا . صداقت همیشه چیزه خوبیه عزیزانم ! :)

دیشب یاسی اینو درست کرد

از اول تا آخر همش میگفت جای عمه خالی ! ( منظور از عمه " حباب " بود ) :)

آخه ما کلا تو فامیل هر کدوم با یه چیزی خودکشی میکنیم . البته گاهی با چند چیز !

مثلا من با : آش ، ماست ، بستنی و خورشتی به اسم بادمجون کباب که مخصوص خودمونه :)

و یا مثلا یسنا با موز :)

و از این بین حباب هم با کاکائو :)

به دوستان عزیزم توصیه میکنم که پست قبلی رو حتما بخونن ! حتی شما دوست عزیزی که حوصله ی نوشته های منو نداری ! خیالت راحت اون مبحث از خودم نیست پس مطمئن باش ارزش خوندن داره :)


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۰


یادتونه تو پست قبلی در مورد اصل 10/90  نوشته بودم ؟! خب اینم پستی که در واقع توضیح همون مطلبه ! 

+ استفان کاوی روانشناس معروف معتقد است 10 درصد زندگی چیزیست که بر شما اتفاق می افتد.

 90 درصد زندگی آن چیزی است که شما تصمیم میگیرید چطور عکس العمل نشان دهید.

آیا ما واقعاً کنترل بر 10درصد آنچه بر ما واقع میشود را نداریم؟

ما نمیتوانیم جلوی خرابی ماشین را بگیریم یا هواپیما تأخیر دارد و تمام برنامه ها یمان بهم میریزد ویا وقتی یک راننده وسط ترافیک جلوی ما می پیچد.

ما بر این 10درصد است که هیچ کنترلی نداریم و ۹۰درصد بقیه متفاوت است  شما هستید که آن 90 درصد را مشخص میکنید.

چگونه ؟ با عکس العمل خودتان، یا نوع برخوردتان با مسائل!

شما کنترلی بر چراغ قرمز ندارید، گرچه عکس العمل خود را میتوانید در کنترل خود داشته باشید. اجازه ندهید کنترل زندگیتان در دست دیگران باشد. شما هستید که نوع برخوردتان را کنترل میکنید.

+ حالا بیائید یک مثال را با هم مرور کنیم:

شما مشغول صرف صبحانه با افراد خانواده هستید و ناگهان دست دخترتان به لیوان چای خورده و تمامی آن بر روی پیراهن شما میریزد. شما اینجا هیچ کنترلی بر آنچه رخ داده ندارید. اتقاقی که بعداً می افتد بستگی کامل به نوع برخورد شما با مسأ له ( عکس العمل شما ) دارد.

شما با عصبانیت شروع به پرخاش به دخترتان میکنید و او هم ناراحت و گریان میز صبحانه را ترک میکند. حتی شما ناراحتی خودتان را به سر همسرتان خالی میکنید و او را مقصر می بینید که چرا لیوان چای را لب میز گذاشته بوده است !

با سرعت به اتاق خواب رفته و پیراهن را عوض کرده و بر میگردید. ولی اکنون دختر شما که با آن شرایط میز صبحانه را ترک کرده بود، برای سرویس مدرسه نتوانسته آماده شود و همسرتان هم که عجله دارد و شما هستید که با دلخوری و عصبانیت می باید دخترتان را به مدرسه ببرید در راه از سرعت مجاز بعلت عجله تجاوز کرده و یک جریمه هم میشوید.

حالا با یک ربع ساعت تأ خیر به مدرسه دخترتان رسیده ولی او که هنوز دلخور است بدون خداحافظی در را باز کرده و راهش را کشیده و با شانه های افتاده بطرف مدرسه میرود.

حالابا 20 دقیقه تاخیر به سر کار تان میرسید. تازه متوجه میشوید که در این گیرو دار کیف کارتان را هم در منزل جا گذاشته اید. روز شما خیلی بد شروع شد و بطوریکه پیش رفته بدتر هم شده و حالا شما منتظرید تا زودتر بتوانید به خانه برگردید.

وقتی بر میگردید، با فاصله نا مطلوب بین خود و همسر و دخترتان که از صبح تا به حال از دست شما ناراحت بوده اند، روبرو میشوید.

چرا شما یک روز بد داشتید؟

(الف) لیوان چای باعث شده؟

(ب) دخترتان باعث شده؟

(ج) مأمور راهنمایی رانندگی که شما را جریمه کرده باعث شد؟

(د) یا خودتان باعث آن بودید؟

شما بر اتفاق ریختن لیوان چای هیچ کنترلی نداشتید. آنجه در آن 5 ثانیه گذشت، چگونگی عکس العمل شما با واقعه ریختن چای بود که روز شما را خراب کرد. چیزی که میشد اتفاق بیافتد و میشود اینگونه باشد چنین است: دختر شما آماده گریه است. شما آرام میگوئید: اشکالی ندارد عزیزم، دفعات بعدی بیشتر دقت کن....

در حالیکه یک حوله برداشته و چای ریخته را پاک میکنید، به اطاق خواب رفته و لباس خود را عوض کرده و بموقع بر میگردید و می بینید که دخترتان در حالیکه به طرف سرویس می رود به شما نگاه تحسین آمیز و محبت بار میکند، دست تکان میدهد و خداحافظی میکند. بموقع به سر کار رسیده و با روحیه خوب به همکاران صبح بخیر میگوئید.

تفاوت را می بینید؟ دو سناریو که هر دو شروع یکسان ولی پایان بسیار متفاوت دارند. چرا؟ چون عکس العمل شما متفاوت بوده. شما بواقع بر 10 درصد وقایع زندگی کنترل ندارید ولی 90 درصد با نوع برخورد خودتان با مسائل رقم میخورد.

حالا به چند مورد اصل (قانون) 10/90 اشاره کنیم: اگر کسی راجع به شما کلام منفی بر زبان آورد، مثل اسفنج که آب را بخود میگیرد نباشید، بگذارید مثل قطره باران بر روی شیشه ماشین به پایین برود. شما هستید که نمی گذارید کلام منفی شمارا تحت تأثیرقرار دهد.بدرستی برخورد کنید تا روزتان خراب نشود و بدانید که یک عکس العمل غلط میتواند باعث شود تا یک دوست را از دست بدهید، از کار اخراج شوید، یا تمام وجودتان را استرس پر کند و هزار و یک درد جسمی و روحی پیدا کنید.

حالابا خود بیاندیشید دفعه آینده که یک راننده در ترافیک جلوی شما پیچید شما چطور بر خورد میکنید؟ آیا کنترل اعصابتان را از دست میدهید؟ آیا با آن راننده کورس میدهید؟ فشار خونتان بالا میرود؟ چه فرقی میکند، چه اهمیتی دارد که شما 10 ثانیه دیر برسید؟قانون( اصل)10/90 را بیاد بسپارید و نگران نباشید !

به شما گفته میشود که از کار بر کنار شدید... چرا خواب و خوراکتان را از دست بدهید؟ چرا اعصابتان را خرد کنید؟همه چیز درست میشود... درست میشود... فقط اگر تمام انرژی را در جهت جستجوی شغل دیگر بکار ببرید.

هواپیما تأ خیر دارد، شما دیر میرسید... چرا ناراحتی را بر سر مهماندار خالی میکنید؟ او هیچ مسئولیتی در ارتباط با آنچه شده ندارد... بی تقصیر است. وقت را به مطالعه بگذارانید، با همسفرتان صحبحت کنید، چرا خلق و خوی خود را بهم زنید؟ عصبانیت همه چیز را خراب تر میکند.

حالا می بینید وقتی که اصل 10/90 به کار برید چطور از نتایج آن متعَجب میشوید. شما با بکار بردن این اصل هیچ ضرری نمی کنید. ولی فقط تمرین کنید و تمرین کنید که تمرین کنید.

اصل 10/90 خارق العاده است، تعداد معدودی از این اصل مطلع هستند و آن را بکار میبرند. شما خود نتیجه را خواهید دید و زندگی را نوع دیگر تجربه میکنید. میلیون ها نفر از استرس نا خواسته و نا حق رنج میبرند و جز دردسر و سر درد چیزی ندارند.

خوبست همگی اصل 10/90 را درک کرده و بکار بریم که میتواند زندگی ها را تغییردهد لذت آن را ببرید. فقط نیاز به اراده دارد تا به خود فرصت تجربه را بدهیم. بواقع هر کاری که ما میکنیم، هر چه ما میدهیم، هر چه میگوئیم و حتی هرچه فکر میکنیم مثل بومرنگ است که به خود ما بر میگردد.

اگر خواهان دریافت هستیم، بیاموزیم که اول لازم است دهنده باشیم. شاید دستمان خالی بماند، ولی قلب ما سر شار از محبت و عشق خواهد بود. و برای آنهایی که عاشق زندگی هستند، به آن احساس در قلب خود رسیده اند.


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۴۳
  • ** آوا **
۰۱
اسفند
۹۰


+ به این فکر میکنم که اگه اون زمانهااااااااااااا خ*ر*ی*ت نمیکردم و درسمُ درست و حسابی ادامه میدادم اونوقت الان در چه وضعیتی بودم ؟! نمیدونم ! مغزم گاهی هنگ میکنه . یه روز توی یکی از کلاسهای آموزشی که بیمارستان برامون گذاشته بودن در مورد اصل ۱۰ - ۹۰ حرف زده شد و اسلایدهای جالبی هم نشونمون دادن . با اینکه این مطلب رو قبلا هم تو نت دیده بودم انقدر که اونجا برامون جالب اومد بار اول که خوندم تاثیر گذار نبود ...

اینکه رو ۱۰ درصد از اتفاقهایی که برامون میفته به هیچ عنوان کنترل و تاثیری نداریم ولی ۹۰ درصد باقیمونده ش همش تحت کنترل خودمونه ! مثال جالبی هم زده بود در مورد یه فنجون قهوه و عصبانیت پدر خونواده و .... حالا با داستانش کار ندارم ! ولی وقتی خودمُ و گذشتمو می بینم واقعا باورم میشه که این اصل درسته !

اون زمانی که مدیر مدرسه به من به معنای واقعی گیر داده بود تصمیم خودم بود که باعث شد درسمُ بذارم کنار .... ولش کن ! گفتنش دیگه فایده ای نداره !

درسته که الان هر کسی از شرایط درس و کارم با خبر میشه میگه " عجب اراده ای داشتی تو " ولی خودم بر این باورم که این اراده رو باید اون زمانی محکم میکردم هنوز تصمیم اشتباهی نگرفته بودم .

قرار شد ولش کنم !

+ گاهی اوقات واقعا از نوشتن روزمرگیهام کسل میشم . نه اینکه چیزی واسه نوشتن نباشه . هست ! همیشه در روزمرگیها چیزهایی برای نوشتن هست . مثل اینکه ناهار اینو خوردم و شام اینو ! فلانی رو دیدم و فلان کارو کردم .... و هزاران هزار حرکت اضافه و غیر اضافه ای که در طی یه روز از طرف سر میزنه . یکی از اقوام ( اگه اسم نمیبرم واسه اینه که میگم شاید خودش دوست نداره بگم "کی" وگرنه دلیلی برای اسم نبردن ندارم ) بر این عقیده هست که " جوونها تا وارد دانشگاه میشن ذهنتیشون خدشه دار میشه - به همه چی " تا حدی که به من هم چند باری همینو گفت ! گفت تو هم وقتی رفتی دانشگاه مخالف خیلی از چیزها شدی .

اوناییکه رفتن دانشگاه میدونن ! میدونن درسهایی که تو مدارس ( حتی دبیرستان و پیش دانشگاهی ) تدریس میشده همش مبحث درسی بوده ! ولی مباحثی که تو کلاسهای دانشگاه مطرح میشه نزدیک به ۵۰ درصدشون بحثه ! بحث به معنای واقعی و اساتید هم پیروزمندانه دست به سینه میمونن و یه لبخند به لب می نشونن و با تدبیر تمام بحث رو مدیریت میکنن ! ناخوداگاه کشیده میشی به سمت اینکه بحث کنی و برای اینکه وارد بحث بشی باید چیزهایی که تو ذهنت نهفته مونده و کنکاش کنی و بهشون بها بدی تا به زبون جاری شن و مطرح شن . شاید علت اینکه جوونها به محض اینکه وارد دانشگاه میشن خیلی تغییر میکنن همین بوده باشه . و باز هم باید یاداوری کرد که حتی اون دانشمندان ایرانی که انرژی هسته ای رو به مرحله ی بهره برداری رسوندن هم یه زمانی دانشجوی همین دانشگاه ها بودن !

کوروش کبیر غرق در آب شد ... بی خیال ! بهتره چیزی نگم ...

محمد میگه آهنگ وبتُ چرا عوض نمیکنی ؟

میگم : واسه چی عوضش کنم . دوسش دارم !

میگه آخه خیلی غمگینه ، عوضش کن .

و من میرم تو فکر که " اگه واقعا اینطوره پس چرا من دوسش دارم "

دیروز وقتی بعد از یه شب کاری خیلی خیلی مزخرف ساعت ۱۰:۳۰ از بیمارستان زدم بیرون گوشیم زنگ خورد . شماره ی ناشناس ! فاطمه . م بود . دوست دوران دانشگاه ! کلی با هم حرف زدیم . در مورد ارشد سئوال داشت .

کیمیا و روشنک و مبینا و ... اومده بودن واسه مراسم فارغ التحصیلی بچه های دانشکده ! بازم دم روشنک گرم که خبر داد همین نزدیکیاس ! هر چند ندیدمش ! نمیدونم تهه دلم ازشون دلگیرم یا نه ؟! ولی چند روز قبل وقتی به روشنک اسمس میدادم که چرا به اندازه ی چند دقیقه هم تا بیمارستان نیومد تا ببینمش اشکم راه افتاده بود .... اینم ولش کن !

از طرز نوشتنم اصلا راضی نیستم . چون همه ی حرفهای درونم مونده تو حبس سکوت ! و این سکوت داره از درون داغونم میکنه .

 

دلم یه دونه از اینا میخواد .


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۲۷
  • ** آوا **