MeLoDiC

بایگانی تیر ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱
تیر
۹۵

خیال را عاشقم وقتی مرا به تو می رساند ... 

* اسراف میکنم ، در دوست داشتنت ...

خدا اسراف کنندگان عاشق را دوست دارد ...:-) 

  • پنجشنبه ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۵:۵۹
  • ** آوا **
۲۷
تیر
۹۵

* امروز یاس و پدرش به همراه عمه سعیده و پارسا و پریسا راهی ِ شمال شدن . دایی جون احتمالا فردا یا شایدم پس فردا به جمع فامیل بپیونده . بنده م در کنار خونواده ی همسر همچنان روزگار می گذرونم . انشالله که عروسی به همه خوش بگذره :) 

ما هم قراره به اتفاق بریم وسایل عمه کوچیکه رو سر و سامون بدیم . به امید خدا اواسط مرداد ایشون هم میرن سر زندگیشون . 

به امید خوشبختی ِ تمام ِ جوونها :)) 

  • ۷ نظر
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۳
  • ** آوا **
۲۳
تیر
۹۵

* یـه سری از آرزوها تاریخ مصرف دارن . وقتی تاریخ مصرفشون میگذره و براورده نمی شن دیگه یک آرزو نیستن. میشن مایه ی تخریب اعصاب ، میشن نون کپک زده ای که لقمه نشده و حالا می تونه مسمومت کنه ... میشن زجر لحظه هات ... اونوقتی که باید رخ میداد نداد ... حالا چه سود ؟؟؟ 

آرزوی دیر براورده شده !!! میشه لطفا بیخیال ما شی ؟! آقا دیگه نمی خوامت ... دیر اومدی . دیر ... خیلی دیر ِ . دیگه هم قده آرزوهام نیستی . 

+ از سری پستهای اینستا ( بیست و دوم تیرماه 1395 ) طی تماس تلفنی ساعت 14:01 تراووش کرد :( 

** و اما تصویر ِ متن . این سیستم هم دقیقا مثل بلاگفا فاز نوشتن رو از سرم پروند ِ . روشن که میشه یه ساعت آپلود میشه . موقع خاموش شدن هم که همیشه در حال اینستال یه سری کوفت و زهر ِ مار ِ به طوریکه روش یه شال میندازم تا نورش اذیتم نکنه . من می خوابم و نمیدونم خودش کی میخوابه . خلاصه بگم که علیرغم اینکه ریکاوری مطالبم با موفقیت همراه بوده ولی فعلا دست از نوشتن و ادامه دادن رمان کشیدم . مغزم فعلا کُپ کرده و فکرم آزاد نیست . احتمالا نیاز به خلوت و تنهایی بیشتری دارم تا بتونم به فاز نوشتن برگردم ...

تمام فامیل در تدارک عروسی آخر ِ ماه هستن ( عروسی فریدون و اسما ) و من روزشماری میکنم برای آف ِ بیست و هفتم و بیست و هشتمم که هیچ غلطی هم باهاش نمی تونم کنم . 

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۷
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۵

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • جمعه ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۱
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۵

* این روزها علاوه بر شیفتهای سنگینم ، کلاسهای اجباری ... بازدید مسئولین از بخش فشار کارُ برای همه چندین برابر کرده بود . تا اینکه روز دوشنبه یه موقعیت کوتاه برام جور شد که به پدر و مادرم سرکشی کنم . سختی این راه رو به شیرینی دیدارهایی که تازه میشد پذیرفتم و الحق که بودن در کنار خونواده م کلی روحیه م رو شاد کرد . مخصوصا که در این وقت کم ، به بهونه ی قطعی آب ِ خونه مون تمام وقت در منزل مامان بودم :)  روز چهارشنبه همگی مهمون منزل رهاجون بودیم . تازگیا به منزل جدیدشون اسباب کشی کردن . صبحونه روی تخت زیر سایه ی درختها در جوار خونواده ی گلم و همینطور عموجون کامران اینا آی چسبید . آی چسبید ... خلاصه که سفر خوبی بود ! البته تا لحظه ی برگشتن ... از اون به بعدش دقیقا تمام ِ خوشی ها از دماغم زد بیرون ...

دیروز که عصر و شب بودم با توجه به بی حالی که داشتم محمد منُ رسوند بیمارستان ولی اطراف ِ دو بعد از ظهر بود که ناخوشیم به اوج ِ خودش رسید و بعد از اون بود که در نقش بیمار ایفای نقش کردم . با وجود اینکه در برابر بیمارهام خیلی تودار هستم و بی حال بودنمُ نشون نمیدم ولی دیروز موفق نشدم و در نهایت دو لیتر سرم رینگر به همراه چندتایی داروی وریدی نوش جان کردم و بعد از گذشت دو ساعت و دریافت اون همه سرم تازه موفق شدن فشارم رو به ده برسونن . دم ِ سوپروایزرمون گرم که با توجه به اینکه تازه از دو روز درخواست ِ آفم برگشته بودم باز مسئولیتشُ پذیرفت و شیفت شبم ُ آف کرد . ولی از اونجا که مترون زیادی گیر نده و کمیته ی انضباطی لازم نشم ازم خواست تا پایان شیفت کاری ِ عصر توی بخش باشم و خروج خودمُ سر وقت ثبت کنم تا حداقل بگه این خانم عصر با حال ِ خرابش مونده ولی برای شب با توجه به شرایطش خودم با مسئولیت خودم آف کردم . اون چند ساعت هم روی تخت زیر سرم و دارو بودم . همکارای عزیزم تمام ِ کارهای مریض هامُ انجام دادن و در نهایت آخره شیفت نیم ساعتی به مریض هام سر زدم و مطمئن شدم که همه چی رو روال ِ عادی ِ . هر چند همه شون دپرس بودن بابت بی حال بودنم . و در آخر گزارشهامُ بستم . یه شانس ِ دیگه ای که آوردم این بود که محمد بود و تونست بیاد دنبالم :) در منزل مادر محمد حسابی ازم پذیرایی کرد . برای شب  دارو و سرم داشتم که دیگه خودم دست به کار شدم ... بقول محمد چقدر خوبه آدم خودش پرستار ِ خودش باشه . دیگه نباشیم چه کنیم ... ساعت سه صبح محمد روونه ی شمال شد . قبل رفتنش آنژیوکتمُ از دستم خارج کرد و بعد از گرفتن اون همه دارو و سرم حالا کمی بهترم . ولی هنوز بدنم شل و وارفته ست . یه نوع خستگی و بی حالی مفرت در خودم حس میکنم :( 

** یـاس به اتفاق پریسا میره باشگاه . دیشب قرار بود همه با هم برن پارک ارم که اوضاع و احوال من برنامه شون رو بهم ریخت و در نهایت بچه ها به اتفاق دایی جون و زندایی رفتن ارم . مامان ، بابا و محمد موندن خونه . منم که بعدا" به جمعشون اضافه شدم . البته چه اضافه شدنی :)))) 

یه وقتایی تو جاهای شلوغ دستهای خوش رگ رو می بینم دلم میخواد از همه شون رگ بگیرم :))) حالا برعکس خودم از اون بد رگهام . الانم جای آنژیوکت ِ در اومده متورم و قرمزه و شدیدا درد داره :) امثال من ( بی رگ ) مریض شن پدر ِ پرستارُ در میارن با این بی رگیشون ... بقول بابام سیب زمینی :)))) 

+ آقا ما اقرار میکنیم که از این لیست ستار های طلایی بیان عقب موندیم . واقعنی نمی دونیم بریم سراغ ِ کدوم وبلاگ تا بخونیمش . اصلا اوناییکه میان اینجا نوشته های منُِِ می خونن یه لطفی کنن خودشون بگن مثلا بیا منُ بخون :)

  • ** آوا **
۰۸
تیر
۹۵

 * عـادت دارم وقتی زمان دارودهی به بیمارها میشه یه رسیور یکبار مصرف تمیز میذارم دم ِ دستم . تعداد مشخصی سرنگ ، چند تایی ویگون ( هپارین لاکهای ویژه ای که قیمت هر کدومش حدودا 9 هزار تومنه ، آب مقطر و پد الکلی و چند تایی هم نیدل ( سر سوزن استریل ) که تمام اینها در بسته های استریل خودشون هستن ، همه شون رو داخل رسیور میذارم ، بهمراه دو تا چست 3M و مهر پرستاری خودمُ هم کنارشون میذارم تا ترالی داروییم مرتب باشه . دیشب هم مثل همه ی شبهای دیگه رفتم تا داروی مریض هامُ بدم . بالا سر یکی از مریض ها رفتم که همزمان بهم گفت لطفا سرمُ ازم جدا کن برم WC . اطاعت کردم ُ رفتم سراغ مریض بعدی بعد از کنترل فشار و تب و ... داروهاشُ بهش دادم و داروی وریدیشُ از طریق میکروست بهش وصل کردم . همزمان همراه یه بیمار دیگه ای ازم خواست برم تا سرم مادرشُ وصل کنم . از اونجا که داروهای اتاق اول کامل اجرا نشده بود ترالیُ همونجا گذاشتم و رفتم سراغ اون بیماری که قرار بود سرمُ بهش وصل کنم . رفتنم 5 ثانیه هم طول نکشیده بود که یهویی دیدم کمک بهیار بخشمون منُ صدا میکنه . برگشتم و گفتم چی شده ؟ هراسون اومد و گفت " خانم ِ فلانی ، بیمار تخت فلان توی رسیور وسایلت استفراغ کرد " وااای منُ میگی ؟؟؟ از چشمام آتیش می بارید . برگشتم تو اتاق دیدم خانم لطف نمودن روی تموم محتویات رسیور گل کاشتن . گفتم مادر چرا این تو استفراغ کردی ؟ میگه خب کجا استفراغ میکردم ؟ رو لباسم استفراغ میکردم ؟ گفتم مادر برفرض روی لباست هم خالی میکردی سریع لباستُ عوض میکردن و تمیز می شدی . یا اصلا میومدی همین ظرف خالی میکردی روی زمین فقط ظرفشُ بر میداشتی . حالا من با این مهر چیکار کنم ؟؟؟؟ این وقت ِ شب مهر از کجا بیارم ؟! مغزم هنگ کرده بود . بدون احتساب هیچ کدوم از چیزای دیگه یه ضرر 40 هزار تومنی بابت مهر و 45 هزارتومنی بابت ویگونها زده بود . خیلی کلافه و ناراحت شده بودم . خداییش لجم در اومده بود ... 

از اتاق اومدم بیرون و مهرمُ کلا شستم . دست و دلم به کار کردن با مهرم نمی رفت . دوباره توی محلول ضد عفونی خوابوندمش . جوهرش راه افتاده بود . اصلا یه وعضی :(((( خلاصه انقدر باهاش ور رفتم تا دلم راضی شه بتونم باهاش کار کنم . آخره شبی مجدد به مریض ها سرکشی کردم . مریض کناری گفت " خانم پرستار مهرتُ چیکار کردی ؟؟ گفتم شما باشی چیکار میکنی ؟؟ گفت میندازم دور :) گفتم منم دلم میخواد بندازمش دور ولی چاره ای ندارم باید باهاش کار کنم ولی خب از بخش برم بیرون یه مهر جدید میگیرم که در شرایط این چنینی به چه کنم چه کنم نیفتم ... 

مریض مربوطه صبح بهم میگفت مادر منُ ببخش نباید اون کارُ میکردم . نمی دونم چرا فکرم نرسید که اون وسایل مهم هستن . 

مهم هستن ؟؟؟ واقعا نیاز به فکر کردن داشت ؟؟؟ متعجب چیزی حدود 80 - 90 هزار تومن وسیله رو به باد داد میگه فکرم نرسید ... 

هر چقدر تو پست قبلی احساس پاک بودن داشتم الان حسم تماما چندشه :(((

خلاصه که انگاری باید اساسی سر کیسه رو شل کنم علاوه بر هارد اکسترنال یه مهر هم بگیرم :) 

+ همین الان بهم یه خبر خوش دادن . محتویات هاردم طی عمل ریکاوری استخراج شده و به امید خدا فردا به دستم میرسه ...

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۵
  • ** آوا **
۰۵
تیر
۹۵

من پاک ِ پاکم .... 

سلام پاک زبان درازی

* چــند شب قبل خیلی ناغافل لپ تابم پوکید . با پوکیدنش همه ی محتویاتش به فنا رفت . الان لپ تابم پاک ِ پاک ِ . از دار دنیا فقط یه بک گراند براش دانلود کردم تا از این حالت ِ یخی در بیاد . باهاش غریبه شدم انگاری :( بدجوری رو دست خوردم . فکرشُ نمیکردم این طور اتفاقی بیفته و در یک چشم بر هم زدن هر چی که رشتم پنبه کنه . گند زد به هر چی خاطره و زحمت و آرشیوهای دوست داشتنیم . حالا دست به دعای ریکاوری ِ موفقیت آمیزم . امیدوارم که بتونم به اطلاعات مجددا" دسترسی پیدا کنم ... بلند بگو " آمیــــــــــــــــــــن " . 

** این مدت بی دلیل با دلیل دستم به نوشتن نمی رفت . الانم نمیره به زور دارم می برمش :) اونوقت نصفه شبی در حالیکه توی بخش مشغول کارم یکی از دوستان پیام میده " آوا کجایی ؟ چرا دیگه نمی نویسی ؟ " از تعجب چشمام گرد میشه و می پرسم " کجا نمی نویسم ؟" میگه " توی وبلاگت " ... خنده م گرفته بود و گفتم " ع ! مگه تو اونجارو می خونی ؟" بعد کاشف به عمل اومد که اوشون می خونن ولی تنبلیشون میاد از خودشون کامنت دروَکُنَن . خلاصه که دم ِ دوستایی که میخونن و صداشون در نمیاد هم گرم . مارال جون ، تنبل خانم دم ِ شمام گرم که نیمه شبی سر حالم آوردی :) 

*** یـــاس اومده پیشم :) هر چند که من درگیر کارم ولی خب همینکه هست یعنی همه چی آروم ِ . 

+ هر چند دیر شده ولی خب باز هم فرصت باقی ِ . در این شبهای دعا و مناجات منُ خونواده م رو از یاد نبرید لطفا . 

  • ۵ نظر
  • شنبه ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۸
  • ** آوا **