MeLoDiC

بایگانی بهمن ۱۳۸۹ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۸ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

۳۰
بهمن
۸۹


+ دیروز تولده آبجی کوچیکه بود  دورادور بهش تبریک گفتیم . چقدرررررررررر دلش میخواست دیروز باهامون بود  

اگه خدا بخواد قراره خواهرشوهر شیم  الان تو فاز تمرینات لازمه هستیم . قراره یه دوره از یسنا آموزش بگیرم 

+ فک و فامیلی که این مطلب رو میخونن خواهشا راز دار باشین تا به وقتش باخبر شین . البته مامان قراره امروز از زندایی اجازه بگیره تا باقی کارهارو پیش ببرن . اینکه میگم خواهر شوهر شدیم در حده یه احتماله ها  . آخه فعلا در حده لالیگا ذوق مرگ شدم من 

همینا بود ! خواهشا رازدار باشید


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ بهمن ۸۹ ، ۰۶:۴۷
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۸۹


خستگیهامو بگیریـــن   

                           غم چشمامــــــو بگیرین

                                                         دردُ از تنـــــــم بگیرین  

                                                                                    بذارین بــــــــرم از اینجا

جنگ من با تن تمومه 

                           بـــردنُ باختن تمـــــومه

                                                        بذارین برم از اینجــــا 

                                                                                 مـــــوندنُ رفتن تمومـــه

نمی خـوامُ نمی تونم   

                           به لبـــم رسیده جونـــم

                                                         نذارین اینجا بمـــــونم 

                                                                                    بذارین بــــرم از اینجـــــا ...

وارد بخش میشیم ! تو ساختمون انتهای محوطه ! یه ساختمون تازه ساخت و تمیز که وقف یه بیماری هست که درمان شده !!! (خدا خیرش بده ) همزمان با استاد وارد بخش میشیم . یه بخش خیلی آروم و بی تنش ! با یه سرپرستار ماه . اینکه میگم ماه بی دلیل نیست .

گاهی وقتها واقعا حس میکنم اگه برای ماه جنسیت نسبت داده بشه بی شک مذکر هستش ! شنیدین میگن زن جماعت جنبه ی مقام و منصب ندارن ؟ حتی سرپرستاری ...

ای خدا ! آخه چرا اینجوری میشه !! چرا یکی مثل این سرپرستار انقدر خضوع داره و یکی مثل اون یکی گنده دماغ ؟ انقدر برای دانشجو ارزش قائل میشه که آدم حتی دلش نمیاد موقع بیرون اومدن از بخش بدون خداحافظی با اون بخش رو ترک کنه ... انقدر با شخصیت هست که همون برخوردی که با دکتر فوق تخصص بخش داره همون برخورد رو با خدمات بخش داره ! اسمشون رو بدون خانوم و آقا صدا نمیزنه .

اینجا یه بخشه پر از امید و ناامیدی ! ناخداگاه شرایط بیمارها حس دلسوزی آدم رو تحریک میکنه .

اسمش *** هست ! یه معلم باز نشسته . انقدر مهربونه که خدا میدونه . نمیدونم چی میشه که اینترن بخش باهاش انقدر بد حرف میزنه . تازه رسیدیم بالای سرش و اینترن داره باهاش بحث میکنه که من سالی ۹ میلیون تومن دارم میدم تا اینجا چیز یاد بگیرم و تو موظفی جوابمو بدی ... یکی نیست به این بیشعور بگه که احمق جان اولین شرط برقراری ارتباط با بیمار جلب اعتمادشه !!! نه منت اینکه تو عرضه نداشتی دولتی قبول شی تا الان منت پول مفت جیب باباتُ سره این بنده ی خدا بذاری ...

چند وقتی هست که به درد بی درمان مبتلا هست ! شک ندارم که چند باری میشه که با این اینترن برخورد داشته ! حالا چطور میشه که من و باقیه دوستان رو "دخترم " صدا میکنه و اون اینترن گنده دماغ رو " بی ادب " خطاب میکنه و میگه " ۱۰۰۰ تا امثال این دختر از زیر دستهای من رد شدن و به مدارج بالا رسیدن حالا این برای من آدم شده و به من توهین میکنه "

دلم خیلی میگیره وقتی این همه بی وجدانی رو میبینم . ناخودآگاه گردنم به سمت شونه م خم شده . دوسش دارم . با اینکه پشت ماسک میخنده ولی نگاهش هنوز مهربونه ! خیلی مهربون . به کتف راستش پورت وصل کردن ! با یه ذوقی برامون توضیح میده اون چیه که واقعا هنگ کردم که این مرد همونی هست که جواب اون اینترن رو نمیداد ؟!

میخنده ! شعر میخونه ! باهاش میخندم ! به شعرهایی که میخونه گوش میدم . دوستم که پرستارشه میاد و کنارش رو صندلی میشینه . مثل یه پدر بزرگ مهربون داره باهاش حرف میزنه و گاهی ترانه ای براش زمزمه میکنه .

اتاق رو به رویی یه پسر ۲۲ ساله هست . تموم مشخصات سیر بیماریش رو می دونه ! اون هم می خنده و خوشرو هستش . وقتی اینارو اینجوری میبینم کم میارم .

چقدر ناشکریم ما !!!

بیمارهای من دو تا هستن ! یکی سرطان سینه داره و اون یکی مری .

اولی خودش رو باخته و بغض داره ولی اون یکی خیلی خوشرو و شیرین زبونه ! اولی در موردم خیلی کنجکاوه ! وقتی می فهمه ازدواج کردم و یه دختر دارم میگه " تیرم به خطا رفت ... " باهاش میخندم . منظورش رو خوب میفهمم ! اولین باری نیست که تیرها به خطا میره . حالا دیگه با من راحت تر حرف میزنه ! دیگه بغض نداره . میخنده ! میوه میخوره و به من تعارف میکنه . ازش تشکر میکنم و میگم دستهام آلوده هست شما بخور نوش جونت .

اون یکی چند وقتی میشه که برنج و نون نخورده . داره قیماق میخوره . خیلی نازه ! با خودم میگم یعنی میدونه دردش چیه ؟ تیز بازی در میارم و ازش میپرسم چی شد که اومدی دکتر ؟ میگه چند وقتی بود که چیزی از گلوم پایین نمیرفت . این اواخر حتی نمیشد آب رو هم بدم پایین . اومدم دکتر ! گفتن سرطان دارم . هنوز هم میخنده !

خدایا شکرت !!!

لبهام میخنده ولی دلم ریش میشه ! برای اون ! برای بازنشسته ی فرهنگی ! برای پسر ۲۲ ساله ! برای زنی که همسن خودمه و سه تا بچه داره ! برای ...

خدایا شکرت !!!

وقتی بابل بودیم وقتی میخواستن از جواد بیوپسی مغز استخون بگیرن باهاش مُردم و زنده شدم ...

وقتی بچه ی چهار ساله التماس میکرد که تو رو جون خدا آروم تر دردم میاد ...

 وقتی تو ته مونده ی صورت دخترک، تموم زیباییهای خلقت یک انسان رو میشه ردیابی کرد ...

وقتی دیگه زلفی نداره تا مادرش موقع نوازش سرش دستشو داخلشون فرو کنه ...

دل آدم میخواد بترکه !

خدایا شکرت !!! 

+ دو روزه که وقتی با آقای *** صحبت میکنم دائیم میاد جلوی چشام . از دائیم براش گفتم ولی دلم نیومد بگم دائیم فوت شده 

+ خدایا دستامون خالیه و به سوی تو دراز شده ! ناامیدمون نکن ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۰۵
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۸۹


بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست

و قشنگ ترین روزم روز پیوند با تو

چهارده سال پیش در چنین روزی من و همسری چهار روز بود که با هم پیوند مقدس زناشویی بسته بودیم !!!

خب (!) چیه ؟ یادمون رفته بود به همین راحتی !!! وقتی قشنگ ترین روز زندگیتون با مراسم فارغ التحصیلیتون یکی بشه و هی از اطراف بهت بگن بیا قسم نامه رو تمرین کن . بیا اینجوری بشین و اونجوری پاشو و... کلی استرس بهت وارد کنن خب آدم باید خیلی شانس بیاره نفس کشیدنش رو فراموش نکنه ما هم خیلی راحت یادمون رفت 

همینجا رسما از همسری خوبم بابت این فراموشکاریم عذرخواهی می کنم ازش میخوام تا منو ببخشه ! در این صورت منم قول شرف میدم که فراموشکاریش رو میبخشم For You چه لذتی داره که دوتاییمون با هم آلزایمر گرفتیما ... به این میگن " پا به پای هم پیر شدن "

۲۱ بهمن ماه ۱۳۷۵ من و تو هم پیمان شدیم تا همیشه با هم و برای هم زندگی کنیم In Love و امروز با حضور دختر نازمون شادیمون هزار باره بیشتر و بیشتر شده ... امیدوارم که خدا تو و یاس نازنینمون رو همیشه و همیشه حفظ کنه و من هیچ وقت شاهد غصه هاتون نباشم . خیلی خیلی خیلی دوستون دارم

تو هم به من نخند ! شاید همین فردا این اتفاق برای تو پیش بیاد و تو هم فراموش کنی !  فکر نکن این اتفاق به هیچ عنوان ممکن نیست برای تو پیش بیاد !منو که میبینی همیشه یادم بود و اولین بار بود که این اتفاق افتاد . فقط کافیه اون روز مصادف بشه با یه مراسم پر از استرس مثل جشن فارغ التحصیلیت  اونوقت میگی آوای بیچاره حق داشت !!! 

عمریست که هرم نفسهایت گرمابخش وجودم است

 آغوشت ، ناب ترین ماوای هستی برای من

آوای بی نظیرت ، ترنم شبهای با تو بودنم 

و نگاهت زیباترین عاشقانه ها را بی هیچ تردیدی برایم می سراید

لحظه لحظه هایم با تو و برای با تو بودن میگذرد 

کاش میشد زمان را نگه داشت تا بیم نداشتن زیبائیها

برای همیشه از ذهنم رخت بربندد ...  

وجودت زیباترین هدیه از جانب خدا برای من است

بی حد دوستت دارم

* آوا

یکبار که هیچ !!! اگر بارها و بارها به گذشته بازگردم بی شک تو برترین انتخابم خواهی بود ...

فقط امیدوارم تو باز هم منو انتخاب کنی   


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۸۹ ، ۱۴:۳۸
  • ** آوا **
۲۲
بهمن
۸۹


پریشب حباب اومد خونمون و نزدیکای ۷ شب دیدم دایجون تماس گرفت که تو جاده ی شماله و برای شام اومدن خونمون و بعد از شام رفتن خونه ی اون یه داییم . البته دایجون با پسرش اومد  با پارسا جغله 

آخره شب هم "هیچکس" تماس گرفت که سرم به شدت درد میکنه و شاید نتونم برای مراسم خودم رو برسونم که گفتم راضی نیستم خودشو اذیت کنه و متاسفانه نشد که بیاد .

دیروز هم مراسم به شکل نسبتا خوبی برگزار شد . دو تا از دوستایی که ترم قبل انتقالی گرفته بودن رو بعده تقریبا ۶ ماه دیدم  و خیلی خوشحال شدم . مامان ، آبجی بزرگم ، حباب ، دختر عمه م ، عمه م و همسری و یاس اومده بودن !  متاسفانه باباجون به دلیل کاری که براش پیش اومد نتونست بیاد  

همسری منو صبح زود رسوند اردوگاه و بعد خودش رفت مدرسه ... ما هم تا مدعوین تشریف بیارن داشتیم طریقه ی ایستادن و نشستن رو تمرین میکردیم  خیلی وقتمون الکی الکی هدر رفت و نتونستیم عکس درست و حسابی بگیریم  مخصوصا اینکه مسئول امین دانشکده هم بعد از خروج از سالن میگفت دیگه لباسهارو تحویل بدین ! که گفتم باشه تا عکس بگیریم ولی گفت شنبه حتما بیار تحویل بده که اونم من نمی تونستم . لج کردم و لباس رو همونجا تحویل دادم  

راستی تو مراسم گفته بودن که یه پدر به نمایندگی از طرف تمامی پدرها بیاد بالا و صحبت کنه و بعدش دعوت کردن که یه مادر بره بالا ... مادری که نماینده ی تموم مادرها بود داشت صحبت میکرد که استادمون به من گفت در حقه همسرت داره اجحاف میشه  روی یه کاغذ نوشت که بگه از طرف همسران دانشجویان متاهل هم یه نفر بره بالا ! و کاغذ رو به مجری برنامه داد (!) تموم هدفش هم همسری خودم بود ... 

خلاصه اینکه دیروز همسری ما هم رفت بالا و جالبه که بابت تلاشم از من تشکر کرد  وای چقدر دیروز سره همین قضیه من اشک ریختم اونجا  بعد هم استاد گفت آوا تو سرپا بمون که حضار ببیننت !!!  منم کم روووووووووووو ! از خجالت آب شدم تا ایستادم  بعد هم که همسری اومد پایین یه پسره جوونی اومد به دوتامون تبریک گفت . منم که انگار با صحبتهای همسری معروف شده بودم آخره کاری خیلی ها به من تبریک گفتن و تشویقم کردن 

رئیس دانشکده مون شرایط تحصیل منو نمی دونست وقتی همسری اون بالا گفت ، موقع دادن لوح کلی تشویقم کرد که برای ادامه تحصیل باز هم تلاش کنم و از من تشکر کرد  الان کلی معروف شدم من 

بچه های دو گروه دیگه چند روز دیگه برای همیشه میرن . دیروز اونا خیلییییییییییی گریه کردن  موقع بیان سوگند نامه هم من کلی بغض کرده بودم  حالا جالب اینه که وقت تمرین ( رو سن که بودیم ) چشمم خورد به معاون آموزشیمون که داشت می خندید منم کلی اون لحظه خندم گرفت  و هی خودمو میخواستم قائم کنم تا دیده نشم ولی هر کاری میکردم باز منو میدید  برای همین جامو با یکی از بچه ها عوض کردم ولی باز تاثیر نداشت . ولی موقع برگزاری سوگند اصلی دیگه تهه بغض بودم و کلا خندیدن یادم رفته بود  ...

دیروز رسما پرستار خطاب شدیم و با اینکه فکر میکردم نسبت به شنیدن این کلمه حس خاصی بهم دست نده ولی موقع تقدیم لوح وقتی منو با نام پرستار صدا کردن بدنم مور مور شده بود 

بعد از مراسم هم که رفتیم سالن غذاخوری و ناهار خوردیم  البته یه اتفاق خیلی بدی هم اونجا افتاد ولی خب خدا رحم کرد که روز جشنمون با غصه و ناراحتی یه خونواده و باقی دوستان خراب نشد 

یکی از مهمونها که مرد جوونی هم بود جلوی پاراوان شیشه ای داشت ناهار میخورد (همراه با خونواده ش) بعد من و خیلی های دیگه یهویی دیدم که دو تا پاراوان داره میفته سمتش !  همزمان که ما جیغ کشیدیم یارو حس کرد که یه چیزی داره میفته سرش و کمی خودش رو جمع کرد . یکی از پاراوانها به ستون تکیه زد و نیفتاد ولی اون یکی محکم خورد تو سره همون بنده خدا و شیشه رو سرش خُرد شد  خیلی شانس آورد که چیزیش نشد . همه شوکه شده بودیم ولی وقتی دیدیم سالمه خیالمون راحت شد  البته اون بنده خدا هم خیلی آبروداری کرد که چیزی نگفت . شاید هر کی دیگه جای اون بود یه دعوایی راه مینداخت ولی خب ظاهرا آدم فهمیده ای بود که نخواست با سرو صدا مراسم رو بهم بزنه  خدا خیرش بده 

بعد از مراسم از عمه اینا جدا شدیم و آبجی رو رسوندیم محل کارش و با حباب و مامان اومدیم خونه و بعد همسری رفت خونه داییش اینا و ما موندیم خونه . دور از جون همتون سر درد بدی داشتم و تا اومدیم خونه من خوابیدم ، یاس هم تو بغلم خوابید .  بعد حباب رفت خونشون و مامان هم کمی کنارم خوابید . حدودای ۵ بود که دیدم یکی ماچ و بوسه راه انداخته (!) دیدم بابامه  !!! از سر خونه اومده بود خونمون که هم منو ببینه و هم مامان رو ببره خونه . هیچی دیگه کلی منو یاس رو بوسید و خلاصه بیدارمون کرد  . همون موقع هم همسری زنگ زد که داره میاد و کم کم اماده شیم که بریم دکتر گوش 

دیگه بابا کمی چای و کیک خورد و اونها رفتن و منو یاس هم آماده شدیم رفتیم دکتر . مش داخل گوشم رو خارج کرد  آخرش یه شدت درد داشت . گفت شکر خدا پرده ی گوشت سالمه و میشه دیدش . آخه دو روز قبل که رفتیم نتونسته بود ببیندش  . دستورای دارویی جدید رو داد . برای شام هم قرار بود بریم خونه ی یسنا اینا . همسری کمی مرغ کبابی خریده بود و نوشیدنی و شیرینی (مثلا میخواستیم خونه ی خودشون بهشون شیرینی بدیم ) بعد از مطب رفتیم خونشون ! ولی خب من سرم به شدت درد میکرد و همش بیحال بودم  بعد از شام هم رفتم تو اتاقش و خوابیدم که اطراف ۱۱ شب همسری بیدارم کرد که بریم یا بمونیم ؟ گفتم بریم من حالم اصلا خوب نیست ! اینجا بمونم بقیه هم دمق میشن . دیگه راه افتادیم سمت خونه و تا رسیدیم خوابیدم . دیگه نفهمیدم یاس با همسری کی خوابیدن .

دیشب دایی کوچیکم به همراه پسرش هم اونجا بودن . پارسا ۶ سالشه  وقتی پسر داییم اذیتم میکرد یهویی پرید جلوش گفت " زندایی منو اذیت نکنا . گفته باشم " (آخه من هم دختر عمه ش میشم و هم زنداییش ) کلی قربون صدقش رفتم از این همه هواداریه وروجک  . بعد هم که دید سرم درد میکنه میگه "زندایی یه دونه استافنیمون بخور خوب می شی " میگم چی میخوردم ؟ میگه : قرص استافنیمون  کلی بوسیدمش اونم میگه " بیشتر از یه دنیا دوست دارم " . این بچه کلا تو فامیل معروفه به بی احساس بودن . ولی دیشب دیگه کلی از خودش احساسات بروز داد 

امروز هم یاس به همسری گفت بریم بیست و دو بهمن  منظورش همون راهپیمایی بود ! دیگه دو تایی چند دقیقه ای میشه که رفتن 

+ امروز تولد دوست خوبم "مهسا"ست . بهش تبریک میگم 

+ فارغ التحصیلیه دانشجویان پرستاری ورودی ۸۵ و ۸۶ رو هم بهشون تبریک میگم 

از تموم زحماتی هم که پدر و مادرم و همسر خوبم برام کشیدن تا یه روزی شاهد برگزاری مراسم دیروز باشن ازشون واقعا سپاسگزارم  امیدوارم خداوند بهشون سلامت عطا کنه و تا زنده هستم سایه شون بالا سرم باشه  . الهی آمیــــــــــــــــــن 

+ دیروز استاد سمایی رو بعده گذشت ۴ ترم دیدم و اونم کلی بهم تبریک گفت . آخ که این بشر چقدر دوست داشتنیه ! کل بچه ها از بودنش ذوق کرده بودن 

+ خداجون تو رو هم خیلی دوست دارم . ازت ممنون 

 

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۱۵
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۸۹


امروز صبح زود راه افتادیم سمت بیمارستان تا دیگه دلهره ی تاخیر نداشته باشم ولی نرسیده به بیمارستان دیدیم ترافیکه و تصادف شده !!!  دیگه کمی حرص زدمو در نهایت یه تیکه رو خلاف رفتیم و به هر شکلی که بود راس ساعت ۷:۳۰ آماده تو بخش بودم 

وقتی استاد اومد بهمون گفت : کدوم یکی از بچه هاتون تصادف کرد ؟؟؟ من مونده بودم منظورش چیه !!! گفت از فلان جا کی میاد که تو راه تصادف کرد ؟ وای من شوکه شدم  چون دو تا از دوستامون از اون منطقه میان که یکیش همیکلاسیمونه و اون یکی یه ترم پایین تره !!!  اونی هم که دوستمه همونیه که چند روز دیگه مراسم عقدشه  چون کمد لباسهامون یکی هست و موقع تعویض لباس دیدم ازش خبری نیست ذهنم رفت که نکنه اونه که تصادف کرده  . باهاش تماس گرفتیم که دیدیم اونم خیلی معذب جواب داد که کارورزی نمیاد و الان جایی هست ...  وای خدا ! داشتیم سکته میکردیم . مجدد تماس گرفتیم که ببینیم کجاست که دیدیم میگه با آقاشون رفتن برای آزمایش خون ...  تو همین حین فهمیدیم همون ترمه پایین تره تصادف کرده متاسفانه فمورش شکست که آتل بستن و آوردنش بخش . خیلی دلم براش سوخت  ناگفته نمونه براش اشک هم ریختم و تموم بچه ها حالشون گرفته شد . تا حدودای ۱۰:۳۰ خونوادش هم اومدن و کاراش رو کردن تا ببرنش رشت !

خلاصه امروز موفق شدم لباس بگیرم و تا اومدم خونه هم همسری و هم یاس لباس رو پوشیدن و باهاش عکس گرفتن  همسری هم حسادتش گل کرده میگه زمان ما از این خبرا نبود !  حالا مثلا دانشگاه آزادی هم بودا  ... اون بالایی هم یاس هست ! هی میگه مامانی فردا میخوای پلیس شی ؟ میگم مامان جان پلیس چیه ؟  میگه آخه لباساش یه جوریه !!! من نمیدونم کدوم کشور همچین لباس پلیسی داره  ! حالا اگه میگفت کشیش میخوای بشی یه چیزی 

حباب هم اس ام اس داده که داره میاد خونمون مطمئنا امشب با این لباس خیلی ها فارغ التحصیل میشن !!! امیدوارم تا فردا برام لباسی باقی بمونه 

بعد از ظهر هم موندیم و مجری برنامه که یکی از اساتیده یه دور سوگندنامه رو خوند و ما هم درست مثل کلاس اولی ها پشت سرش تکرار کردیم و یه جاهایی هم خندیدیم که آخرش تاکید کرد فردا باید خیلی جدی باشین . چون سوگند نامه که خونده شه دیگه جدی جدی پرستار میشین ... 

امروز معاون آموزشیمون به همراه همون دوستمون که تصادف کرد اومد تو بخش و بچه هامونو شدیدا شیک و خوشگل و تر و تمیز دید  و به مربی گفت از همشون نمره کم میکنی !جالبه که دوستای مصدوم هم از بخش پست سی سی یو اومدن جراحی تا ازش خبری بگیرن که با معاون آموزشی رو به رو شدن و اونم رفته به مربی اونها گفته مدیریت نداری ! باید میذاشتی تو زمان استراحتشون میومدن نه وسط ساعت کارورزی ...

خدایای به همچین آدمهایی واقعا باید چی گفت ؟؟؟ امیدوارم هیچ وقت تو شرایط مشابه قرار نگیره  وگرنه مطمئنا خودش هم دچار عدم مدیریت میشه !!!

البته همش تقصیر روشنک بود . همین امروز قبل از اینکه معاون آموزشی بیاد بالا به من گفت از ترم دو تا حالا همش حس میکنم یه روزی خانومه فلانی قراره بیاد برای ارزشیابی ما !!! ای خدا بگم زبونت پر از گل ، این چه حرفی بود که زدی ؟؟؟ نیم ساعت هم طول نکشید که اون خانوم جلو رومون ظاهر شد  اونم که همه رو با پنبه سر برید . خداییش سیاستش خیلی عالیه ! کلی از ما جلو رومون تعریف کرد ولی بعد گفت ازشون نمره کم کن 

چند تا پسر پر رو امروز تو بخش بودن که به بچه ها گیر دادن ! خوشم میاد دخترا اصلا بهشون رو ندادن  به داشتن دوستایی که دارم افتخار میکنم 

+ برای بهبودی هر چه زودتر دوستمون دعا کنین لطفا !!! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ بهمن ۸۹ ، ۱۵:۳۴
  • ** آوا **
۱۹
بهمن
۸۹


امروز عصر نوبت دکتر گرفته بودم برای گوشم  دیگه از دستش خسته شدم . گاهی دلم میخواد یه چاقو بردارم بذارم کنارش و یه دور قمری بزنم و از بیخ و بن در بیارمش  اونم که دکتر برداشته اول ساکشن کرده و کم مونده بود از درد بزنم تو گوش دکتر ... همسری میگه انقدر از درد قرمز شده بودی که حس کردم الان لگد پرت میکنی سمت دکتر  خلاصه داخل گوشم مش گذاشت و الان تقریبا آوایی نیمه شنوا هستم ! ولی بهم قول داده که گوشمو خوب میکنه !

بهم میگه تو چقدر آیه ی یاسی ... مثل اون یارو تو کارتون سفرهای گالیور می مونی که همش میگفت " من میدونم !!!" میگم خب آقای دکتر این گوش پیش شونصدتا متخصص تا حالا رفته ولی تاثیر نداشته  حالا رو قولش حساب باز کردم تا ببینم چه میشه !!!

پنجشنبه هم مراسم فارغ التحصیلیمونه و برای فردا قرار شده بمونیم و سوگندنامه رو تمرین کنیم و بعدش هم لباس تحویل بگیریم ! ایکاش به من لباس برسه "من میدونم !!!"  ... قرار بود ۵ تا مهمون با خودم ببرم که شکره خدا رفت بالای ۸ نفر و به این دلیل با یکی از بچه ها که هیچ مهمونی نداشت تماس گرفتم و سهمیه ی اونو هم غصب کردم ولی خب یسنا گفت نمیاد ! حباب احتمالا میاد ! بابا و مامان حتمی هستن ! یاس و همسری که نیان نمیشه ! هیچ کس هم گفت انشالله میاد ! آبجی بزرگه گفت اگه شد مرخصی میگیره و میاد ! عمه و راحله هم گفتن تمایل دارن بیان  ... حالا من بگم نمیرم چه شود !!! 

آخ ! امروز تو بخش خیلی خوش گذشت ! انقدر کیف داره وقتی یکی بهت زور میگه خودش در شرایطی قرار بگیره که بترسه ! امروز قرار بود بیان برای ارزشیابی پرسنل . وای نمیدونین چه تنشی ایجاد کرده بودن . انقدر استرس داشتن . ولی خب سرپرستار جماعت هر کاری کنی باز ادب ندارن (خدایا توبه) امروز مسئول دارو بودم با یکی دیگه از بچه ها . بعد کلا برای ساعت ۹ صبح ۵ تا تزریق داشتیم اونم تو میکروست . حالا یارو (همون عقده ایه ) اومده تو سفتی باکس رو نگاه میکنه میگه چرا نیدل ها با روکش این تو هستن ؟ بعد داد میزنه مسئول داروووووووووو !!! من رفتم میگم بله ؟ میگه این چه وضعشه ؟ هر چی من میگم خانومه فلان من فقط ۵ تا نیدل انداختم این تو نه بیشتر اونم بدون درپوش ... مگه حرف سرش میشه ؟؟؟

از اونور خدماتی هی اشاره میده میگه " تو بگو چشم " منم هی میگم من ننداختم ! آخه زور بود دیگه ! ۱۵ تا نیدل اون تو بود . چه ربطی به من داشت آخه ... داد میزنه میگه " من چند شبه نخوابیدم از استرس امروز . تیروئیدم باد کرده شده این هواااااااااا . اونوقت واسه یه بی توجهی شما باید نمره م بشه صفر ! من بازم گفتم خانوم فلان من وقتی نیدل هارو انداختم روکش نداشت و ضمنا فقط ۵ تا انداختم ... خلاصه کلی غُر زد به جونم و رفت  خدارو شکر تا وقتی ما بودیم هم از بازرسها خبری نبود . انشالله که بگن فردا میان و من فردا کمی بخندم و این یارو هی حرص بخوره !!! ای چه کیفی داره  

آخه خیلی بده ! همه کاراشون ایراد داره و اون روزیکه قراره بازرس بیاد همه چیشون درسته  . بازرس نباید بگه من دارم میام که ! باید عین اجل معلق یهویی سر برسه ! اونوقت همین خانوم دیگه نمیگه تیروئیدم باد کرد این هوا  . خلاصه که سره من کلی داد و بیداد کرد ولی دمم گرم که انقدر حرصش دادم . با اینکه مقصر هم نبودم  (بر ذات بد لعنت )

برای یاس یه جفت کتونی و یه جفت پوتین خریدیم که هر دوشون خوشگلن . حالا بچه میگه فردا بپوشم ! باباش میگه نه بذار روز مراسم بپوش  منم این وسط ساکت می مونم تا فتنه ای به پا نشه !!!

+ یادم باشه یه کارمند بانک برای اینکه روز اول با رئیسش آشنا شه سوزن فرو میکنه به تنش اونم بدون اینکه باهاش شوی داشته باشه

+ و باز هم یادم باشه که ستون دروازه ی ما گاهی می تونه تکیه گاه یک سنگ باشه 

+ دو مورد قبل مربوط به خودمه ! نوشتم تا یادم نره 


  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۲۷
  • ** آوا **
۱۷
بهمن
۸۹


سلاااااااااااااام 

خوبید ؟ خوشید ؟ سر حالید ؟

من چرا انقدر خوبم الان ؟  یه مشکلی هست به یقین !!! خدا به خیر بگذرونه ... البته بگما تا ظهر قیافمو حالم دیدنی بود . یه آوا بودم با کلی استرس . به قول بچه ها که میگن تو همه چی رو سخت میگیری ! اخه شما بودین چکار میکردین ؟؟؟ ۶ ترمه که زبونم مو درآورده به مسئولین ذیربط میگم چرا ما تو بیمارستان شهرمون کمد نداریم تا وقتی این لباسهای وامونده رو عوض میکنیم بذاریم توش . از اینور کمد نداریم از اونورم وقتی کیفمون رو می بریم تو بخش باید بگردیم یه جایی که دور از چشم سرپرستار هست پیدا کنیم تا کیفمون رو اونجا بچپونیم که نکنه یه وقت داد و بیداد راه بندازه !

گاهی هم که یه سرپرستار عقده ای پیدا میشه که اصلا ادب نداره . درسته که قانون قانونه ولی برای اعمال قانون هم میشه باادب برخورد کرد . نه ؟؟؟ یادم باشه یه وقتی سرپرستار شدم  امروز رو یادم نره .

امروز برداشته از پشت پرده ی پنجره کیفم رو پیدا کرده ! یه جیغ بنفش کشیده که این دیگه چیهههههههههههههههه !!! انگاری ببخشیدا نجاست دیده باشه  گفتم کیفه منه خب چیکارش کنم ؟! داده دستم میگه بگیر برو به سلامت ! دفعه ی بعد جاش تو سطل آشغاله ! ادب رو حال کردین ؟  (این الان تلخ ترین لبخند دنیاست)

منم که حساااااااااااااااااااااس !!! بغض کرده بودم و اصلا دوست ندارم جلو بقیه باهام بد صحبت شه اونم جلوی دو تا خدماتی !!! خیلی بهم برخورد . آخرش هم بنده خدا مربیمون باهام اومد و کیفمو گذاشت تو کمد خودش و گفت از فردا یه کاریش کن !!! و من موندم باید چیکار کنم ؟؟؟ 

از طرفی باید شماره حساب سیبا میدادم به دانشکده تا حقوووووووق دانشجوییمونو برام واریز کنن  ! حالا بگو چند تومن ؟؟؟ ۲۰۰۰۰ تومن  منم که حساب سیبا نداشتم و امروز هم آخرین روزش بود . اطراف ۱۱:۴۵ از مربیمون اجازه گرفتم و تندی رفتم بانک و حساب باز کردم و اثراتش هنوز رو انگشت اشاره ی راستم قابل رویته 

بعد هم با سرویس رفتم دانشکده و چند تایی از بچه هایی که ندیده بودمو دیدیم و کلی ماچ و بوسه و اینا  ! بعد هم که اقایون بسیجی ترکونده بودن و شربت میدادن  ... کمی شربت نوش جان نمودیم . و رفتم شماره حساب رو تقدیم مسئول کردیم و بعدش هم درخواست وام ضروری و تحصیلی دادم و در مورد کمد هم به نتیجه ای نرسیدم . برگه ی انتخاب واحد رو هم به استاد راهنما تحویل دادم و همین ... کمی با بچه ها حرف زدیم و در مورد مراسم هم بهم گفتن فقط میتونم ۵ تا مهمون با خودم ببریم .

اونم که مامان و یاس و همسری حتما میان و "هیچکس" هم قول داده که اونروز میاد ... حالا شاید بین راه از یکی خوشمون اومد و اونو هم با خودمون بریدم 

فردا هم همسری قراره به همکاراش صبحونه زرشک پلو با مرغ بده ! به همراه زیتون پرورده و دوغ (!) ... نه چشمای شما مشکل داره نه حواس من . دقیقا درست خوندین . صبحونه قراره زرشک پلو بخورین  . تا چند دقیقه قبل مشغول تهیه ی مرغش بودم  (یاده کباب غـــــــاز افتادم ) یاس هم همش میگه مامانی خوشمزه درست کن ، چون فردا نگین هم میاد بخوره ... خدا به دور !!! این دو تا فسقلی هم صبحونه میخوان پلو بخورن 

امروز بعد از ظهر یاسی رو بغل کردم و از ساعت ۳ خوابیدممممممممم تا ۶  !!! کنفرانس فردا رو هم هنوز اماده نکردم 

+ به خانوم (ش) میگم " نوع اتفاق " برای درخواست وام ضروری رو چی بنویسم ؟؟؟ میگه بنویس "مشکل مالی "  ... ای خدا ! مسئولین مالی چقدر منو مسخره کنن که هنووووووووووز مشکل مالی ۸ ترمم حل نشده ! آخرش خودمم نفهمیدم این مشکل مالی من چی هست 

یکی دیگه از اساتید دانشکده مون "پی اچ دی" قبول شده !!! جیغ سوووووووووووت هووووووووووورا ... خیلی خوش حال شدم ، حقش بود  مبارکش باشه ! دست راستش رو سره آوا 

+ یاس فردا امتحان ریاضی داره و همسری از بعد از ظهر داشته باهاش درس کار میکرده و تا الان ۶ باری تصمیم گرفت از پنجره پرتش کنه بیرون  الهی من بمیریم ! چقدر این بچه همسری رو سر درس نخوندناش حرص میده ... البته امروز امتحان "بنویسیم " رو بعد از کلی حرص دادنمون شد ۲۰  !!! یعنی ما زیادی بهش گیر میدیم ؟ 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۸۹ ، ۲۱:۵۲
  • ** آوا **
۱۶
بهمن
۸۹


امشب شدیدا دلم گرفته !!!

علتش هم کامنت یکی از دوستای دانشگاهیمه !!!

روز اولی که پامو گذاشتم تو کلاس خیلی حس غریبی داشتم !!! سالهایی که از درس و مشق فاصله گرفته بودم یه فاصله ی سنی بین منو بقیه ی بچه ها انداخت ، فاصله ای که همیشه حسش کردم .

چیزی که مثل یه مانع بود برام ، که راحت نتونم با بقیه صمیمی شم . وای خدا مثل این دیوونه ها دارم گریه میکنم ! چند روز دیگه مراسم فارغ التحصیلیمونه و مقطع ۸ ترمه کارشناسی با تموم خوبیها و بدیهاش ، خوشی ها و غصه هاش میره که برسه به آخرش .

شروع دوری ها و دلتنگی ها !!! دلم برای تک تک بچه ها تنگ میشه !!! برای لحظه هایی که بحث میکردیم و گاهی سرو صدایی هم میشد تا تاریخ یه کلاس رو جابه جا کنیم ...

برای روزهایی که خودمونو به کوچه ی علی چپ میزدیم و استاد "قلب" خودشو کشت و آخر کسی مبحث درسشو نخوند تا بخواد بپرسه ...

برای روزهایی که تو پراتیک مربی خودشو میکشت و ما پر رو تر از همیشه همینطور با لباس عادی میرفتیم تو واحد و اون چقدر حرص میزد بابت این حرف گوش ندادنامون !!!

برای روزهایی که تو وجب به وجب محوطه بیمارستان و دانشکده عکسهای تکی می گرفتیم و آخرش کسی نفهمید فرق عکس تکی با دست جمعی تو چیه !!!

برای روزهایی که واسه املت سلف با آشپزها بحث میکردیم و اونا ککشون هم نمی گزید .

خداییش دلم برای همه ی این لحظه ها تنگ میشه 

..................................

+ اولین کسی که تو کلاس با هم صمیمی شدیم چند روز دیگه عروس میشه ! همیشه بهترین دوستم بود . بهش تبریک میگم 

+ یکی از اساتید محترم هم ...  به اون هم تبریک میگم . یاد جزوات تنظیم خانواده ش میفتم خندم میگیره 

خنده و گریه با هم قاطی شه چی میشه ؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ بهمن ۸۹ ، ۲۱:۵۸
  • ** آوا **
۱۵
بهمن
۸۹


امروز صبح با یک سکته ی ناقص دیگه بیدار شدم که یقین دارم پس سکته ی همون سکته ی ناقص دیروزی بود  !!! خواب بودم که یهویی دیدم همسری میگه خانوم بیدار شو فایل عکسهارو پروندم . منو میگی (!) تو عمرم اینطوری از خواب بیدار نشده بودم . گفتم یعنی چی ؟ کدوم فایل ؟ گفت : پوشه ی عکس رو  شوکه شدم !

حالا اومدم هر چی میگردم میبینم از اون فایل هیچ خبری نیست ! بعد از کلی کنکاش و کلی احساس ناامیدی بهم میگه شاید هی دن کردمش  . دیدم بله !!! جناب فایل رو بدونه اینکه بدونه مخفی کرده 

حالا پیداش کردمُ سر ذوقم  میگم : اگه می پرید می کشتمت  

صبحونه خوردیم و حدودای ده و بیست دقیقه بود که مطرح شد بریم سمت ارتفاعات کمی برف بازی کنیم تا بلکه چشمهای ما هم به نور سفید برف روشن بشه  . تازه میخواستم بگم بریم یسنا و حباب رو هم با خودمون ببریم که دیدم با همسری تماس گرفتن که بعد از ظهر زودتر بره کمک داییش تا خونه رو رنگ کنه . دیگه برای اینکه بدقولی به یاس هم نباشه (!) عجله ای آماده شدیم تا بریم سمت دوهزار . حالا قرار شده چند روز دیگه بریم و دخترا رو هم با خودمون ببریم . دیگه این بار نشد 

تا برسیم اون جا ساعت شد ۱۲ . خیلی شلوغ بود . اولش همسری میگفت بریم بالاتر ولی خداییش من دیگه ترسیده بودم . چون میدونم هر چی بالاتر می رفتیم هر چند برف بیشترو خوشگل تر میشد ولی شیب جاده هم بیشتر بود و نمیشد در صورت پشیمون شدن دور زد . تازه بالاتر هم دو تا مامور امداد خودرو بودن که میگفتن اگه زنجیر چرخ ندارین نرین بالا . این همسریه ما هم که گاهی با خودشم رودروایسی داره . من هی میگم همینجا خوبه نرو بالاتر من میترسم ! اون میخنده و میره .

خلاصه یه جا دیگه هم من و هم یاس گفتیم بسههههههههه ! بالاتر نرو . شانس اوردیم ماشین دیگه ای پشت سرمون نبود . با ۶۰ فرمون تونستیم دور بزنیم  (با هر فرمون فقط در حده سه درجه زاویه ی ماشین بیشتر میشد ) خلاصه برگشتیم کمی پایین تر و پارک کردیم و پیاده شدیم .

همون اول کاری اینو درست کردیم 

بعد هم کمی نون از خونه آورده بودیم که ریز ریز کردیم ریختیم اون گوشه کنارها تا بلکه باعث نجات چند تا پرنده بشیم . هر چند بدبختها اگه اونجا از گشنگی نمیرن کمی اونورتر از دست افرادی چون همسریه بنده صد در صد میمیرن 

بعد از اینکه چندتایی عکس از این تندیس زیبا گرفتیم و یهویی یاس رو خوابوندم رو برفها . حالا بچه بغض کرده ! بس که پاستوریزه هست این دختر مارو کشت . انقدر دیگه برف زدیم بهش که آخراش دیگه ظرفیتش کشیده بود بالا 

حالا نوبت همسری بود ! با یه یورش خودش تسلیم شد و مثل یه همسر خوب خوابید رو برفها و تا تونستیم برف زدیم تو سرو صورت و بدنش  بعد هم خودم مثل یه خانوم خوب کمک کردم تا برف هارو از تو گوش و یقه ش در بیارم .

طفلی نیست که من عینک داشتمو فکر جیب خودش رو میکرد جز دو مورد که واقعا احساس خطر کرد تو صورتم نزد  . ولی اون دوبار هم عینکم مثل یه سد دو طرفه عمل کرد . از یه چشم محافظت کرد ولی برای اون یکی در جهت معکوس عمل کرد . هر چی برف بود همینجور پشت شیشه ش مونده بود و نمیریخت پایین  شده بودم آوایی یک چشم 

یه ساعتی برف بازی کردیم و دوباره چندتایی عکس گرفتیم و راه افتادیم .

وقتی داشتیم از خونه راه میفتادیم از همسری قول گرفته بودم برگشتنی از سمت قلعه گردن برگردیم تا اونجا پیاده شم . اونجارو خیلی دوست دارم . از اون بالا شهر رو دیدن واقعا جذابه . خلاصه برگشتنی اونجا هم ترمزی زد و کمی هم اونجا موندیم و بعد حرکت کردیم سمت منزل . (اون عکس بالایی هم چشم اندازی از شهرمونه که وقتی قلعه گردن بودیم گرفتم )

برای ناهار هم سه پرس کوبیده نگینی که قبلا نخورده بودیم (!) خریدیم ، خوشمزه بود .

دیگه تا بیام خونه ساعت شد ۲:۳۰ و همسری هم بعده ناهار رفت خونه ی داییش اینا تا بهشون کمک کنه و هنوز هم برنگشته 

یاس هم همین الان از خواب بیدار شده و گشنشه . برم باقی مونده ی ناهارشو براش گرم کنم بخوره ...

* خدایا بابت تمامی نعماتی که بهمون دادی سپاس !!!

* بابت چیزهایی هم که ندادی ! و یقین دارم نداشتنشون بی حکمت نیست ، هم سپاس !!!

 + خلاصه بعد از چهار روز در به دری امروز مطمئن شدم که از فردا صبح باید برم بیمارستان  !!! حسابی این چند روز پشتم باد خورده و تنبل شدم 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۰۳
  • ** آوا **
۱۵
بهمن
۸۹


اه !!! لعنت

تا مرز سکته رفتمو برگشتم . اول کاری که خواستم وارد مدیریت وبم بشم هی من رمز رو وارد میکنم بلاگفا ارور میده که نام کاربری یا پسورد اشتباهه !!! هی من اصرار میکنم و بلاگفا وجود وبم رو انکار میکنه !

به حتم گفتم هنوز هیچی نشده هک شدم . با ترس و لرز آدرس وبم رو باز کردم دیدم نه (!) شکر خدا از پست های تهدید آمیز هکرها هیچ خبری نیست . مجدد وارد کردم دیدم بله (!) نیست که این بنده عاشق هستم به جای (ـ) بخش نام کاربری هی under line رو وارد میکنم 

هیچی دیگه ! الان تهه ذوقم  

بعد اینکه چند وقت پیش همسریه ما رفته بود سالن فوتبال بازی کنه ، بعد از اینکه چند جلسه رفت یه روز ناغافل زانوی راستش از پهلو خم میشه و از اون وقت تا حالا تا از ارتفاع ناچیزی میره پایین زانوش درد میگیره که حس میکنم از منیسک زانوشه  ولی کو گوش شنوا (!) هر چی میگم برو دکتر میگه نه ، خودش (!) خوب میشه . الانم تازه رسیدیم خونه و میگه خانوم بیا با روغن خرس(!) زانومو ماساژش بده  منم اطاعت امر کردمو و با باندکشی بانداژ کردم تا بلکه دست شفا بخشم براش معجزه ای به ارمغان بیاره 

امشب باز رفتن شکار و تونستن ۹ تا سَرِد شکار کنن که عکس گرفتم تا بذارم تو وب شما هم بسی لذت وافر ببرین از این پرنده کشی ...

دیروز بعده ناهار رفتیم دنبال یسنا و مامانش و با هم رفتیم امامزاده واسه زیارت و صدالبته آش خوری  غروب هم یسنا کمی گل خرید و رفتیم سر مزار و گلهارو کاشت و فاتحه ای خوندیم و برگشتیم خونه شون . اون شب دیگه همسری خیلی تحمل کرد که نرفتن شکار . اخه سه چهار روزی هست که هوا به شدت سرد شده  البته اون چیزی که اون شب باعث شد نرن سرما نبود (!) بلکه بارندگی زیاد بود 

غروبش من و یسنا کمی یاده داییم رو آوردیم و اونم کمی از دلتنگی گریه کرد . البته یه خرابکاری هم من کردم و زدم آینه یادگار دائیم رو شکوندم که اونم همش تقصیر یاس بود و کلی شرمنده ی یسنا شدم  حالا به همسری گفتم اینه رو ببریم براش آینه بزنیم . میدونم آینه  از نظر پولی ارزشی نداره ولی خب چیزی بود که بارها و بارها چهره ی دائیم توش افتاده بود و برای دخترش خیلی ارزش داشت 

الانم همینجا میگم تا خودشم بدونه ، اومدیم خونتون خواستم اینه رو ببریم درست کنیم حرف نمیزنیا . یا خودت بشین اندازه ی شیشه ی آینه رو روی کاغذ بکش یا میدی آینه رو میاریم تا درست کنیم . چون واقعا عذاب وجدان پیدا کردم 

بعد از شام هم به اتفاق زندایی اینا رفتیم خونه ی خاله جون تا زندایی ازشون دیدن کنه و اطراف ۱۰:۳۰ بود که اونارو رسوندیم خونه شون و خودمونم برگشتیم خونه .

فرداش (یعنی دیروز) بعد از ناهار رفتیم تا در مراسم چهلم اشنامون که هفته ی قبل اشتباها رفته بودیم  شرکت کنیم . باز هم زیارت اهل قبور و طلب آمرزش برای درگذشتگان ...

بعد هم زندایی رو به اتفاق پسرخاله م سوار کردیم و رفتیم خونه ی دایجون خدابیامرز . توی این سرمای استخون ترکون چای واقعا می چسبه ! جاتون سبز چایی خوردیم و بعد هم تو همین حین حباب اینا به اتفاق خونوادشون و ابجیش که مهمونشون بودن اومدن و تا برگردن خونه شون دیر وقت شد و همسری باز شل شد که بمونه و بره شکار . البته اینکه میگم مربوط به تصمیم اون لحظه ش نبود .از قبل در تدارک موندن بود ولی من مخالف بودم .

به خدا دیگه روم نمیشه برم خونه شون  خلاصه دیشب همسری برای شام کمی چیز میز گرفت تا بلکه ما رومون برای خوردن کمی باز شه ... هر چند من بیشتر غذایی که یسنا درست کرده بود رو خوردم 

بعد از شام هم اونا رفتن شکار و نتیجه ی این رفتن همون عکسی هست که اون بالا می بینید . حدودای ۱۱ بود که راه افتادیم سمت منزل .

این بود ماجرای اون دو روزمون 

البته این پست قرار بود دیشب حدودای ۱۲:۳۰ ثبت شه ولی به دلایلی ثبتش تا به الان طول کشید 

+ ضمنا مشغول سرچ سایت برای آپلود عکس بودم که برق یه ان ضعیف شد و مجدد قوی شد و بلاگفا هم که هیچی سرش نمیشه (!) هر چی تایپ کرده بودم پروند . مجبور شدم باز بشینم تایپ کنم 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۴۰
  • ** آوا **
۱۱
بهمن
۸۹


سلام !

بر خلاف تصمیمی که داشتم این بار تقریبا خیلی دیر اومدم تا آپ کنم  البته اینکه میگم دیر (!) از نظره خودمه وگرنه هستن دوستایی که گله میکنن از اینکه من چرا انقدر فک میزنم و در واقع بی نهایت از این میترسم که آخر اینچشم شورشون باعث شه واقعا سره فکم بلایی بیاد خدای ناکرده ... که البته اونوقت مجبور میشم به روش خودشون عمل کنم ... 

و اما این چند روزی که گذشت چگونه گذشت !!! پریروز سره ظهری آبجی کوچیکم تماس گرفت که برای شام میاین بریم خونه ی یسنا اینا ؟؟؟  گفتم به خدا روم نمیشه ما تازه اونجا بودیم دیدم گفت این همه تنها رفتین حالا یه بار که ما میخوایم بریم میگید روتون نمیشه ؟؟؟  خلاصه طی مذاکراتی (!) قرار شد با بابا و مامان و ابجیم اینا برای شام بریم اونجا ... ولی خب از اونجا که شوهر خواهرم نوبت دکتر داشت ما موندیم که دیرتر بریم ! البته همسری هم دانش آموز داشت و نهایتا باز باید دیر میرفتیم . 

مامان و آبجی و جیگرش زودتر رفتن و ما حدودا ساعت ۵:۳۰ بود که از خونمون راه افتادیم . تازه تو ماشین نشسته بودم که اس ام اس دادم به حباب که تو هم اگه دوست داری بیای بیایم دنبالت که دیدم ایشون تلــــپ تر از ما خونه ی یسنا اینا جلوس فرمودند  خلاصه رفتیمو کلی خوش گذشت .

بعد از شام هم طبــــــــــــــــق معمول آقایون رفتن برای شکار (همچین میگم شکار دهن خودم آب میفته ) بعد از شام هم آبجی اومد خونه ی ما و شب خونه ی ما خوابیدن و فرداش ناهار هم موندن پیشمون و من کلی با این جیگرررررررررررر طلاش خوش گذروندمو بوس مالیش کردم .

خوشم میاد بچه فامیلو میشناسه و ضایعم نمیکنه ...  تازگیا یاد گرفته وقتی بهش میگی مانی " بوس بوس " مثل این شاهزاده ها دستشو میاره بالا تا بوس بدی  ولی لپ نرمو سفیدش یه چیزه دیگه هست که اصلا نمیشه ازش گذشت  . دیروز تو آشپزخونه بودم که دیدم اومده تو دست و پام و هی میره سمت گاز و با پیچاش ور میره . گفتم مانی دست نزن !!! دیدم بچه رفت تو شوک  ! دوباره گفتم مانی دستتو بده خاله بزنمت . طفلی دستشو آورد بالا  انقدر بوسیدمش که نگو . حالا آبجیم حرص میزنه که من میگم دعواش کن تو بوسش میدی ؟ گفتم دعوا کردن بچه وظیفه ی پدر و مادره ! خواهشا من و با جیگرم بد نکن . خب راست میگم دیگه !!!

دیروز هم قبل از ناهار مامان تماس گرفت که برای شام میریم خونه ی خاله جون 

بعد از ظهر هم کوله بار مهمونی رو بستیم و رفتیم خونه ی خاله اینا و دخترخالم هم اونجا بود که کمی سر به سر هم گذاشتیمو کارهای پیرایشی و ویرایشیشون رو انجام دادیم  البته من نه ! آبجیم براشون انجام داد  بعد از شام هم بر خلاف این همه تعلیمی که تو راه به همسری و باجناقش دادم  که امشب مرگه من دیگه شکار رو بی خیال شین و اونها هم چقدررررر "چشم چشم " گفتن ، باز راه افتادن سمت باغات تا بلکه چیزی گیرشون بیاد . حالا جالبه چهار نفر رفتن با یه تفنگ . اونوقت ۶ تا سرد زدن و برگشتن . که همه  رو دخترخاله بدون تعارف برد خونشون که خاله جون تماس گرفت و دعواش کرد و قرار شد فردا دوتاشو بیاره برای مامانش اینا 

بعد از شام بابا اینا خیلی زود رفتن خونه و آبجیمو هم بردن ، ولی باجناق جان همسری ، باهاش همچنان در مناطق شکاری همقدم بود و برای خواب با ما اومد خونمون و امروز صبح رفت خونه ی مادرزن جان ، یعنی مادره این بنده  . الان هم رفتن خونه ی خودشون و آبجیم تماس گرفت تا دستور کیک لقمه ای رو بهم بده . دیگه خبر خاصی نیست .

آهان تا یادم نرفت ! این عکس هم یه چشم انداز از بالای کوه هست که چند روز قبل گرفتم . گذاشتم تا شما هم بسی مستفیض گردین 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۲۷
  • ** آوا **
۰۹
بهمن
۸۹


دارم ترانه ی " مازیار " رو گوش میدم ! قشنگ میخونه

" آهای پرنده آوازم بده

                               بال و پرم باش پروازم بده "

دیروز صبح به زوررررررررر از خواب بیدار شدم و حرکت کردیم به سمت چالوس . بین راه هم همسری نون روغنی گرفت و با پنیری که از خونه برده بودم لقمه درست میکردم میدادم همسری میخورد . خودم که یه جواریی شدیدا حالم بد بود  و اصلا از خدام بود یکی این بین بگه رفتن رو بی خیال شیم تا بگم باشهههههههه ! ولی کی ؟ همسری ؟ اوه ، هرگز هرگز ... چه امید واهی  

حدودای ۱۰ بود که از موسسه رفتم بیرون و راه افتادیم سمت منزل ابجی کوچیکه و کلی جیگری رو ماچ ماچش کردم ! بچه تازه از خواب بیــــــدار شد و همینجور با تعجب داشت تو چشام نگاه میکرد و منم هی بوسش میدادم . اونم که تهه ذوق از این همه احساسات خاله کوچیکش یه لبخند خالی هم نمیزد  ولی خب همینکه ساکت می مونه تا هر چی دلت خواست عقده های درونیت رو با بوس دادن سرش خالی کنی کلی حال میده 

تا ظهر به زوووووووووور بیدار موندم و اونم برای این بود که آبجیم کار داشت و بچه رو سپرده بود به من که اونم به کارهاش برسه ... جاتون خالی یه مدل کیک لقمه ای درست کرده بود که خیلی خوشمزه بود 

همسری هم تا رسید خونه ی باجناق جان تفنگ اونو برداشت و همون اول کاری یه سَرِد رو از زندگی محروم کرد ... فکر کننننن !!! شاید کل شب اون پرنده ی بینوا چشم رو هم نذاشته بود تا نکنه توسط تفنگ کسی مورد هدف قرار بگیره و در عوض یکی دیگه از یه شهر دیگه هنوز از راه نرسیده ! دَق ...  کلی به همسری غُر زدم بابت این کارش !!!

بعد هم که کلا با هم راه افتادن که برن شکار همین جور چیزا که خدارو شکر تا ظهر چیز دیگه ای نصیبشون نشد .  ظاهرا بقیه پرنده ها شانس آوردن ! چون همسری واقعا نشونه گیریش خوبه  ! همیشه تعریف میکنه که قبلنا که تفنگ نداشت (زمان مجردی) وقتی میومد شمال یه تیرکمون داشت (از اوناکه باهاش سنگ پرتاب میکنن ) بعد با اون هم کلی پرنده میزد  !!! خداییش همیشه بهش میگم تو باید یه کاری میکردی که میرفتی برای مسابقات تیراندازی . شک ندارم پیشرفت خوبی میکرد در حده ورود به تیم ملی ! هم همسری و هم پسرداییم در این زمینه حسابی استعداد دارن ... بگذریم

بعد از ناهار هم که سریع راه افتادیم سمت شهر و دیار و جیگری رو اوردیم خونه ی مادرجونش تا چند روزی هم اینورا باشه  . برگشتنی همش تو بغل من بود . چه وقتی خوابیده بود و چه زمانی که بیدار بود . ناگفته نمونه تو سرعت گیر سر خیابون مامان اینا با سر اومد تو عینکم و بینی م داغون شد و دلم ضعف رفت  خدارو شکر خودش چیزیش نشد 

شام هم خونه ی مامان اینا بودیم و بعد از شام برگشتیم خونه . الان دو شب هست که میخوام وبلاگ یاس رو آپ کنم و عکسهایی که بالای کوه ازشون گرفتم رو بذارم تو وبش . ولی پرشین بلاگ باز نمیشه ... کسی نمیدونه چرا ؟ تموم سایت ها باز میشه به جز پرشین بلاگ  . حتی وبلاگش هم باز نمیشه ! اگه کسی علتش رو میدونه لطف کنه بهم بگه 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۹ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۵۱
  • ** آوا **
۰۷
بهمن
۸۹


طبق اطلاع رسانی مادر این جانب امروز قرار بود که مراسم چهلمه یکی از آشنایان باشه و بعد از ظهر به نیت شرکت در مراسم به سمت محل مادری رفتیم ولی بین راه با مامان تماس گرفتم که کجان ؟؟؟ آخه قرار بود امشب یاس بمونه خونه ی مامان اینا تا من و همسری صبح زود بریم چالوس برای آزمون ارشد . برای همین باید باهاش هماهنگ میکردم که یاس رو بسپرم دستش . اونجا بود که فهمیدیم اصلا مراسمی نیست  و در واقع تاریخ اصلیش برای آخره هفته ی آینده هست .

ما هم که اصولا پایه ایم برای بیرون رفتن . رفتیم محل و اول به حباب sms دادم تا ببینم خوابه یا بیدار ( آخه ساعت ۲:۳۰ حدودا بود ) که دیدم جواب نمیدن برای همین اونجارو بی خیال شدیم . بعد با یسنا تماس گرفتم و دیدم ای داد اونها هم جواب نمیدن . حالا همسری میگه بریم خونشون !!! میگم نه الان بی موقع هست و با احتساب رای اکثریت (۲ به ۱) قرار شد بریم سمت کوه ... هیچی دیگه همسری بنده خدا خواسته و ناخواسته در برابر خواسته من و یاس خانوم سر تعظیم فرود آوردند و برای یه ساعتی رفتیم بالای کوه . کمی عکس گرفتیم و سه تا دونه پرتقال هم از درخت یه بنده خدایی چیدیم و همونجا خوردیم تا کلاه شرعی بذاریم سر خودمون که زیر درخت خوردن حروم نباشه 

امیدوارم صاحب باغ راضی بوده باشه ... بعد با پسر داییم تماس گرفتیم و گفت کسی خواب نیست و همه سرشون گرم کاریه و شب مهمون دارن . رفتیم پایین و طبق عادت همیشگی رفتیم خونشون که دیدم یسنا و مامانش دارن بسته های خیرات رو جمع و جور میکنن تا ببرن سره مزار . موقع رفتن همسری ماشین رو سپرد به من و من اونارو بردم و میدونم یسنا داشت سکته میزد دیگه زندایی رو نمیدونم  ... آخرش من برای رانندگی ادم نمیشم که نمیشم 

همسری همیشه میگه خانومهای راننده دو دسته ان . یا خفن راننده ان یا هیچی بارشون نیست . خب من که جز دسته ی اول نیستم ! یعنی دسته ی دومی میشم ؟؟؟ ای نامرد 

تا غروب اونجا بودیم و کمی فاتحه و قرآن نثار روح رفتگانمون کردیم و برگشتیم خونه . غروب باباجون اومد دنبال یاس و اونو برد . دختره اصلا دوست نداشت بره و همش میگفت منو دارین میفرستین که خودتون راحت باشین ... دیگه نمیگه من صبح زود بیدار بشم غرررررر میزنم . دو ساعت بمونم پشت در موسسه تا مامانی ازمون بده غررررررر میزنم . وقتی میخوایم برگردیم خاله و جیگری و شوهر خاله هم سوار ماشینمون بشن و جامون کمی تنگ بشه غرررررررر میزنم . اینارو اصلا نمیگه که !!!

کمی بعد از رفتن یاس ما هم راه افتادیم سمت خونه ولی بین راه همسری گفت یه سر خونه ی خاله جون نمیری ؟ منم که عاشق این تک خاله ی خودم هستم و گفتم از خدامه ... دیگه تا حدودای ۷:۳۰ موندیم خونشون و بعد علیرغم اصرارهاشون برای موندنمون برای شام ! ما اومدیم سمت خونه و بین راه همسری ساندویچ خرید و اومدیم خونه خوردیم ...

حالا فردا صبح زود باید برم چالوس آزمون جامع دارم و بعدش هم میریم خونه ی آبجی کوچیکه و غروب به اتفاق اونا برمیگردیم شهرمون ... وای که چقدررررررررررر دلم برای جیگیلیه خاله تنگ شده . فردا حسابی بوس مالیش میکنمممممممممم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۵۱
  • ** آوا **
۰۷
بهمن
۸۹


یادش بخیر !!! دختر عمه م رو میگم ! وقتی ۷ سالش تموم شد و میخواست بره کلاس دوم تو یه تصادف برای همیشه ترکمون کرد ...

خیلی خوشگل بود ! واقعا زیبا بود . یه دختر بور با موهای لخت طلایی !

از من دو سال کوچیکتر بود و من اون وقتا که میرفتم خونه ی ننه جون رقیه هم بازی من میشد و اونم که شیطون و میشه گفت یه جورایی رذل تشریف داشتن و یه وقتایی ما رو تا مرز کتک خوردن هم میبرد ولی باز از اینکه با هم باشیم همیشه لذت میبردم .

بی هیچ دلیلی یادش افتادم ! من تو شهر بزرگ شده بودم و همیشه رو زمین صاف خدا به زور راه میرفتیم ولی اون تو روستا بود و همیشه ی خدا رو درخت نشسته بود و توی رودخونه با سبد ماهی میگرفت و اینجوری بگم دیگه !!! شیطنت های خاصه خودش رو داشت ...

برای همین وقتی من باهاش بودم همش میگفتم وای رقیه نکن ! وای میفتی ! وای الان صاحبش میاد ... بگذریم !!! یه وقتایی این رقیه خانوم اونقدر منو مچل میکرد که حد نداشت ... حالا چندتایی از این مچل کردناش رو مینویسم .

+ مثلا یه روز قرار بود برای من آهن ربا درست کنه . من هم دقیقا مثل این گاگولها چشمام گرد شده بود که مگه میشه آهن ربا درست کرد ؟؟؟ اونم میگفت آره که میشه بیا تا برات درست کنم . بعدش رفت به نعلبکی برداشت توش نفت ریخت و یه تیکه زغال برداشت و کاملا پودرش کرد و پودرش رو ریخت توی نفت . تموم زغال اومد روی نفت قرار گرفت و از بالا که نگاهش میکردی شبیه اهن ربا شده بود  حالا جالب اینه که میگفت باید بذاری تا نفتش خشک شه بعد میشه آهن ربا 

+ کلا با نفت زیاد ور میرفت  یه بار هم بهم گفت آوا بیا بریم اتیش بازی ... گفتم وای نه خطرناکه ها ! گفت بیا نترس .

رفتیم پشت خونه و یه پیت ۱۰ لیتری نفت رو برداشت آورد و همینجور که میاورد از درو دیوار پیت نفت بود که میریخت بیرون  ... خلاصه چند تا تیکه چوب برداشت و رو هم سوارشون کرد و کمی نفت ریخت ولی هر چی کبریت زد اتیش نمیگرفت . گفت الان میام و رفت و یه دستمال اشپزخونه رو برداشت و اومد . دستمال رو انداخت تو پیت نفت و یه گوشش که بیرون بود رو آتیش زد . وای دود بود که از تو پیت نفت میومد بیرون و منم به شدت ترسیده بودم . خودم ترسیده بود ولی نمیدونستیم چیکا کنیم . دیگه عمه اومد و به دادمون رسید . البته اونروز از عمه م کتک هم خوردیم .

+ یه روز بعد از ظهر رفتیم تو اتاق پشتیشون تا بخوابیم ولی اون بین رقیه گفت من میرم دسشویی و رفت . وقتی داشت میرفت خواهرش بهش گفت زودی بیایا . اونم گفت باشه . ولی هنوز ۵ دقیقه نبود که رقیه از اتاق رفت بیرون که دیدیم ای داده بیداد دختر عموش (فریده) با یه ترکه جلوی خونشونه و داد میزنه . رفتیم بیرون که دیدیم میگه رقیه رو بگو بیاد بیرون . آبجیش گفت چی شده چرا داد میزنی ؟ گفت این دختره اومد رو درخت الوچه تموم شاخه هارو شکست !

کی اومد ؟؟؟ همین دو دقیقه قبل ! دنبالش دادم ولی نمیدونم کجا غیبش زد یالله بگو بیاد بیرون ... حالا من به اون سنم موندم تو این فکر که این بشر رفته بود دسشویی ! چه جوری از خونه ی عموش سر دراورد و چه وقتی رفت بالای درخت و این همه ماجرا ... بعده چند دقیقه رقیه اومد تو اتاق و اونروز خواهرش کمی دعواش کرد .( اون موقع عمه فوت کرده بود )

ازش بخوام بنویسم خاطره زیاد دارم ولی بدجوری دلم هوای عمه م و دختر عمه م رو کرده ... 

اول عمم فوت شد و یه سال بعدش هم دخترش تصادف کرد و از دنیا رفت . امیدوارم روحشون شاد باشه 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۱۰:۲۵
  • ** آوا **
۰۶
بهمن
۸۹


سرما خوردم خفن  

همین الان محمد علی تماس گرفت گفت جلسه دارن و دیر میان خونه  منم شدیدا گشنمه و منتظرم تا بیان ناهار بخوریم .

کل دیروز رو خونه نبودیم . زیاد حس و حال تایپ کردن رو ندارم ...

دو تا پست قبلی به دلایل کاملا *امنیتی حذف شد  دل فضولاش آب 

وای دیشب این همسری با پسردایی ما با دو تا از بچه های محلشون که باز یکیشون پسرداییم میشد رفتن شکار و نصفه شبی برگشتن . هر چی شکار کردن ریختن توی سینی و هی به من میگن آوا بیا عکس بگیر ... میگم من حال و حوصله ندارم تموم تنم درد میکنه ... اخرش یسنا ازشون عکس گرفت . حالا شکار رفتنشون هزار جور درده سر داره ها ولی وقتی برمیگردن برای شکار چند تا پرنده ی مظلووووووووووم عین بچه ها ذوق میکنن و به هم پزشو میدن . دیشبم ۸ تا سَرِد با ۲ تا ... (اسمشو یادم رفته ! یسنا تو بگو ) با یه کیسه گنجشک شکار کردن 

برگشتنی من پریدم صندلی عقب تا دراز بکشم و بعدش هم تا خوده خونه فقط از درد نالیدم  ...

آهان تا یادم نرفته اینم بنویسم که پریسا پریشب جراحی شد و آپاندیسش رو در اوردن  انشالله زودی خوب شه .

همینا 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۰۳
  • ** آوا **
۰۴
بهمن
۸۹


امروز بعد از ظهر مامان با خواهرزاده بزرگم (اینکه میگم بزرگ نه اینکه خیلی بزرگ باشه ها ، ۱۲ سالشه ) اومده بودن خونمون . یاس هم خواب بود . مامان کلی نازشو کشید و اونم هی خودشو لوس میکرد . خلاصه بعد از کلی لوس بازی از خواب بیدار شد و مامان دقیقا این شکلی گفت :  واااااااااااااااااااای دخترم چقدر لاغر شده . بعد هم کلی قربون صدقه ش رفت . اونوقت یاس با پسرخاله ش اومدن نشستن پشت این سیستم بدبختم و تا موقع شام بازی کردن . وقتی اومدم تو اتاق دیدم برگه های یکی از کتابهای تکمیلی ارشدم از کتاب جدا شده . هر چی میگم کدومتون این کارو کردین جالبه که هیچ کدوم هم زیره بار نمیرن کار کدومشونه  . خلاصه که خرابکاری کردن !!!

غروب مامان میخواست بره ولی دیگه یاس انقدر اصرار کرد که مادرجون نرو ! و بعد مامان که دید یاس داره گریه رو شروع میکنه گفت باشه نمیرم پس بشین مشقت رو بنویس . اونم زودی مشقاش رو نوشت ، جدول ضربُ هم گفت مادرجون ازم بپرسه که مامان پرسید و همه رو بلد بود .

شکر خدا این دو روز حالش بهتره و ظاهرا اگه خدا بخواد رفع کسالت شده براش ! امروز هم بعده دو هفته رفت استخر و وقتی برگشت خیلی خسته بود . ولی هنوز می ترسه غذا بخوره و همش در حده دو قاشق میخوره . بچه م لاغر که شده انگاری قدش هم بلندتر شده باشه  ! بعد از شام مامان اینا زود رفتن خونه . آخه داداشم خسته بود و دیگه نیومد خونه ی ما و مستقیم رفت خونه منم غذاشو دادم مامان براش ببره برای همین هم زیاد اصرار نکردم که بیشتر بشینن . میدونم داداشم خسته بود و گرسنه  

بعد از رفتنشون کمی خونه رو مرتب کردم و دیدم یاس داره برای خودش یه شعری رو با آب و تاب میخونه . بلههههههههه ! چند وقت قبل یکی از اشنایان یه کتاب جیبی (دیوان فروغ ف***رخزاد) رو بهش داده بود و اونم بعده این مدت چند وقت قبل امضای اون طرف رو توی کتاب دید و تونست اون جمله رو بخونه . " تقدیم به یاس عزیزم" حالا از وقتی اینو فهمیده این کتاب همش باهاشه و خیلی دوسش داره . امشبم نشسته با اب و تاب خاصی داشت اشعارش رو میخوند .

 ۵ دقیقه ای من و باباش بدون اینکه خود یاس متوجه باشه داشتیم به خوندنش گوش میدادیم . فکر کنم یاس هم به شعر علاقه ی زیادی داشته باشه ! آخه با یه حس قشنگی میخوند و دستش رو هم حرکت میداد . جاهایی رو هم که نمیتونست درست بخونه انقدر تکرار میکرد تا وزن شعر درست بشه و بعد میرفت سراغ مصرع بعدی 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۴ بهمن ۸۹ ، ۰۰:۴۵
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۸۹
میخوام یه گذری بزنم به شهر شیراز  ، زمان : تعطیلات عید ۱۳۸۸

برای عید رفته بودیم تهران منزل داییم (همونکه با خواهرشوهر بزرگم ازدواج کرده) روز سوم عید بود که به دعوت همکار داییم که رفت و آمد خونوادگی دارن رفتیم سمت کاشان . خیلی خوش گذشت ، بعد از چند سال باز میدیدمشون و سه روزی که اونجا بودیم واقعا خوش گذشت . مقصد بعدیمون اصفهان بود ! اصفهان فامیل زیاد داریم . خاله ی همسری به همراه سه تا از دختراش که ازدواج کردن ... البته قابله ذکره بگم همشون خونه ی ما چند باری اومدن ولی ما هنوز نرفته بودیم . ولی صبح سومین روز بودنمون تو کاشان بود که دایجون پیشنهاد کرد به جای اصفهان اول بریم شیراز . بعد برگشتنی بریم اصفهان .

اینم بگم که ما توی شیراز هیچ آشنایی نداشتیم و قصدمون هم اجاره ی اتاق و هتل بود . تو این چند روزی که کاشان بودیم شوهر یکی از دختر خاله ها تماس گرفت که کی میاین ؟ داییم هم گفت قصدمون فعلا اصفهان نیست . گفت پس هر جا میرین بگین ما هم باهاتون بیایم . ولی خب از اونجاییکه زیادی اخلاقا با هم جور در نمیومدیم یه جورایی داییم و همسری پیچوندنشون  صبح زود روز ششم عید راه افتادیم به قصد شیراز . اولین باری بود که میرفتیم .

جاده های کویری واقعا معرکه هستن . جادو میکنن . توی جاده گاهی از دور یه پیچ شدید میدیدیم من زمان میگرفتم که کی بهش میرسیم و گاهی زمان زیادی طول میکشید تا بتونیم ازش رد شیم . بسکه کویر یکدسته با آدم . جاده ای که کیلومترها ازت دوره رو میبینی ولی تا بهش برسی زمان زیادی طول میکشه . اوناییکه جاده ی بین کاشان تا شیراز رو رفته باشن میدونن چی میگم . به نظرم که هیچ جایی پاکیه کویر رو نداره  خلاصه ...

آهان تا یادم نرفته اینو بگم که دو تا ماشین بودیم . داییم و خانومش و پسرشون تو ماشین خودشون بودن . ما هم به اتفاق دختر داییم که دختر عمه ی یاس هم میشه تو پیکان خودمون بودیم  و تو کل مسیر هم همش داییم جلو بود و ما پشت سرشون حرکت میکردیم . تا اینکه رسیدیم درست اول شیراز ... حالا جایی هم نداشتیم که بریم ولی خب از اینکه رسیده بودیم واقعا خوشحال بودیم . یهویی تو ترافیک ماشینمون به تته پته افتاد و ...  شانس اوردیم چند متری یه تعمیرگاه بودیم .

نمیدونم چی میگن بهش ولی زغال دینامه چیه ! اون مشکل پیدا کرده بود . رفتیم تو تعمیرگاه و من رفتم تو ماشین داییم و همونجا خوابیدم . تا ساعت ۱۱ شب موندیم و تعمیرکار هم بنده خدا موند تا درستش کنه که همین بین دیدیم همون فامیل اصفهانی تماس گرفت که کجایین ؟ داییم گفت اول شیراز ماشین مشکل پیدا کرد . گفتش هرجا هستین بمونین من یه دوست دوران خدمت دارم شیرازیه میگم بیاد سراغتون . از ما تعارف و از اون اصرار . که نه علی آقا شما انقدر به ما محبت کردین که حالا نوبت ماست جبران کنیم . بمونین میگم بیان سراغتون .

ده دقیقه بعد دوستش که اسمش رضا بود با داییم تماس گرفت و بعد از اشنایی ادرس رو گرفت و به اتفاق دومادش اومدن . ما هم ناراحت از اینکه چرا مزاحم این بندگان خدا شدیم . خلاصه تا نزدیکای ۱۲ شب ماشین درست شد و هر چی ما اصرار کردیم که نه به خدا درست نیست مزاحمتون بشیم اونا مارو قسم میدادن که اگه نیاین دیگه تهه بی وفاییه و از این حرفا . گفتن مگه میشه شمارو با زن و بچه تو شهر غریب ول کنیم . خداییش خودم خیلی معذب بودم ولی بعد داییم قانعمون کرد که امشبو بریم خونشون بخوابیم صبح میریم هتل ...

ادامه در ادامه ی مطلب نوشته شده  




  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۵:۱۶
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۸۹


یاس هنوووووووووووووووووووووز خوب نشده

تو رو خدا دعا کنین بچه م زودی خوب شه !!! 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۰۱:۱۱
  • ** آوا **