MeLoDiC

under line & این چند روز :دی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

under line & این چند روز :دی

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۹، ۰۶:۴۰ ب.ظ


اه !!! لعنت

تا مرز سکته رفتمو برگشتم . اول کاری که خواستم وارد مدیریت وبم بشم هی من رمز رو وارد میکنم بلاگفا ارور میده که نام کاربری یا پسورد اشتباهه !!! هی من اصرار میکنم و بلاگفا وجود وبم رو انکار میکنه !

به حتم گفتم هنوز هیچی نشده هک شدم . با ترس و لرز آدرس وبم رو باز کردم دیدم نه (!) شکر خدا از پست های تهدید آمیز هکرها هیچ خبری نیست . مجدد وارد کردم دیدم بله (!) نیست که این بنده عاشق هستم به جای (ـ) بخش نام کاربری هی under line رو وارد میکنم 

هیچی دیگه ! الان تهه ذوقم  

بعد اینکه چند وقت پیش همسریه ما رفته بود سالن فوتبال بازی کنه ، بعد از اینکه چند جلسه رفت یه روز ناغافل زانوی راستش از پهلو خم میشه و از اون وقت تا حالا تا از ارتفاع ناچیزی میره پایین زانوش درد میگیره که حس میکنم از منیسک زانوشه  ولی کو گوش شنوا (!) هر چی میگم برو دکتر میگه نه ، خودش (!) خوب میشه . الانم تازه رسیدیم خونه و میگه خانوم بیا با روغن خرس(!) زانومو ماساژش بده  منم اطاعت امر کردمو و با باندکشی بانداژ کردم تا بلکه دست شفا بخشم براش معجزه ای به ارمغان بیاره 

امشب باز رفتن شکار و تونستن ۹ تا سَرِد شکار کنن که عکس گرفتم تا بذارم تو وب شما هم بسی لذت وافر ببرین از این پرنده کشی ...

دیروز بعده ناهار رفتیم دنبال یسنا و مامانش و با هم رفتیم امامزاده واسه زیارت و صدالبته آش خوری  غروب هم یسنا کمی گل خرید و رفتیم سر مزار و گلهارو کاشت و فاتحه ای خوندیم و برگشتیم خونه شون . اون شب دیگه همسری خیلی تحمل کرد که نرفتن شکار . اخه سه چهار روزی هست که هوا به شدت سرد شده  البته اون چیزی که اون شب باعث شد نرن سرما نبود (!) بلکه بارندگی زیاد بود 

غروبش من و یسنا کمی یاده داییم رو آوردیم و اونم کمی از دلتنگی گریه کرد . البته یه خرابکاری هم من کردم و زدم آینه یادگار دائیم رو شکوندم که اونم همش تقصیر یاس بود و کلی شرمنده ی یسنا شدم  حالا به همسری گفتم اینه رو ببریم براش آینه بزنیم . میدونم آینه  از نظر پولی ارزشی نداره ولی خب چیزی بود که بارها و بارها چهره ی دائیم توش افتاده بود و برای دخترش خیلی ارزش داشت 

الانم همینجا میگم تا خودشم بدونه ، اومدیم خونتون خواستم اینه رو ببریم درست کنیم حرف نمیزنیا . یا خودت بشین اندازه ی شیشه ی آینه رو روی کاغذ بکش یا میدی آینه رو میاریم تا درست کنیم . چون واقعا عذاب وجدان پیدا کردم 

بعد از شام هم به اتفاق زندایی اینا رفتیم خونه ی خاله جون تا زندایی ازشون دیدن کنه و اطراف ۱۰:۳۰ بود که اونارو رسوندیم خونه شون و خودمونم برگشتیم خونه .

فرداش (یعنی دیروز) بعد از ناهار رفتیم تا در مراسم چهلم اشنامون که هفته ی قبل اشتباها رفته بودیم  شرکت کنیم . باز هم زیارت اهل قبور و طلب آمرزش برای درگذشتگان ...

بعد هم زندایی رو به اتفاق پسرخاله م سوار کردیم و رفتیم خونه ی دایجون خدابیامرز . توی این سرمای استخون ترکون چای واقعا می چسبه ! جاتون سبز چایی خوردیم و بعد هم تو همین حین حباب اینا به اتفاق خونوادشون و ابجیش که مهمونشون بودن اومدن و تا برگردن خونه شون دیر وقت شد و همسری باز شل شد که بمونه و بره شکار . البته اینکه میگم مربوط به تصمیم اون لحظه ش نبود .از قبل در تدارک موندن بود ولی من مخالف بودم .

به خدا دیگه روم نمیشه برم خونه شون  خلاصه دیشب همسری برای شام کمی چیز میز گرفت تا بلکه ما رومون برای خوردن کمی باز شه ... هر چند من بیشتر غذایی که یسنا درست کرده بود رو خوردم 

بعد از شام هم اونا رفتن شکار و نتیجه ی این رفتن همون عکسی هست که اون بالا می بینید . حدودای ۱۱ بود که راه افتادیم سمت منزل .

این بود ماجرای اون دو روزمون 

البته این پست قرار بود دیشب حدودای ۱۲:۳۰ ثبت شه ولی به دلایلی ثبتش تا به الان طول کشید 

+ ضمنا مشغول سرچ سایت برای آپلود عکس بودم که برق یه ان ضعیف شد و مجدد قوی شد و بلاگفا هم که هیچی سرش نمیشه (!) هر چی تایپ کرده بودم پروند . مجبور شدم باز بشینم تایپ کنم 


  • جمعه ۸۹/۱۱/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">