MeLoDiC

بیوگرافی من :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۳ مطلب با موضوع «بیوگرافی من» ثبت شده است

۲۳
آبان
۸۹


قبل از اینکه بخوایم بچه دار شیم مادرشوهرم یه بار سکته مغزی می زنه و دکتر هم بهش گفته بود آب و هوای تهران براش مناسب نیست و برای همین پدرشوهرم خیلی زود خودشو بازنشست کرد و برای زندگی رفتن شمال ...

دوران بارداری همش استراحت مطلق بودم و فقط دعا دعا میکردیم که بچه سالم باشه و خلاصه اواخر بارداری بود که تصمیممون برای رفتن به شمال قطعی شد و پدرشوهرم خونه ی تهران رو فروخت و نصف پول رو به همسرم و نصف دیگه رو به برادرشوهرم داد . بدون اینکه خودمون باشیم تو شمال یه واحد اپارتمان رو برامون پسندیدن و همسرم برای امضا قرار داد اومد شمال و خیلی بی درده سر خونه مونو هم خریدیم ...

واسه اومدن به شمال دو دل بودیم ولی خب هم نگرانی همسرم برای مادرش که به شمال نقل مکان کرده بودن و هم موقعیت خودم ... همش باعث شد که فکر کنیم بهترین تصمیم همینه که ما هم بریم شمال ولی شاید اگه عاقلانه تر تصمیم می گرفتیم این اشتباه رو انجام نمی دادیم ....

روز ۷ شهریور ۱۳۸۱ که مصادف با تولد حضرت زهرا (س) بود تو بیمارستان بوعلی تهران (میدان امام حسین (َع)) یاس بدنیا اومد و شد تموم زندگیه ما ...

متاسفانه روز دوم تولدش زردی پاتولوژی گرفت و مجبور شدیم تو بیمارستان طالقانی تهران بمدت سه روز بستریش کنیم و اصلا نمی خوام در مورد اون سه روز چیزی بنویسم ... بسکه خاطره ی بدی برام شده .

بعد از ترخیصش دو روز تهران بودیم و روز هفتم تولدش برای آزمایش فاویسم اقدام کردیم و خدارو شکر مشکلی نداشت ( اونموقع طرح غربالگری نوزاد ۳تا ۵ روز مُد نبود ) ... وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه هوا کاملا تاریک بود و از اینکه آخرین شبی هست که تهران هستیم بغض کرده بودم و از تصمیممون پشیمون بودم ولی دیگه بیانش جایز نبود و شاید اونموقع اگه مخالفت می کردم می شد کاریش کرد ( اخه اولش انتقالی موقت گرفته بودیم و فقط برای یه سال موافقت شده بود )

به هر حال فردای اونروز یعنی ۱۵ شهریور ماه به اتفاق ماما ن و داداشم و دایی و زندایی و دخترشون و اون یه خواهر شوهرم راهیه شمال شدیم و مستقیم رفتم خونه ی پدرشوهرم... آخه خونمون هنوز تکمیل نشده بود و تا تحویل واحدمون چهار ماهی مونده بود و این چهار ماه که بعد با بدقولی های فروشنده به شش ماه کشیده شد یا خونه ی پدرم بودیم یا خونه ی پدر شوهرم ...

۱۲ روز بعد از اینکه ما اومدیم شمال همسرم وسایل رو اورد و کارای خودشم تموم شد و روز اول مهر تو یه مدرسه ی ابتدایی تو سلمانشهر مشغول بکار شد و یه سال این مسیر رو به سختی رفت و امد میکرد ...

ولی هر چی بود گذشت  تو اسفند ماه بود که خونمون رو تحویل گرفتیم و اسباب کشی کردیم ولی پدرشوهرم همش میگفت بعده عید برید خونتون و تا اونموقع همینجا باشید و درست روز ۱۴ فروردین ۱۳۸۲ اومدیم خونمون و یه زندگی کاملا مستقل رو به همراه دختره نازم شروع کردیم و ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۸۹ ، ۱۴:۱۹
  • ** آوا **
۲۲
آبان
۸۹

داداش زنداییم که اسمش محمد بود (همسرم) واسه صبح شبی که قرار بود رسما با اقوام بیان خواستگاری به همراه مامان و باباش میان خونمون و تکلیف مهریه و سایر چیزا بین دو تا خونواده مطرح میشه و دیگه حرفی باقی نمی مونه !!!

مهریه ابجیم ۱۲۴ سکه بود و مهریه خواهر محمد که زندایی من میشه ۱۳۴ سکه ... پدرش اصرار داشت که بین دختر و عروس فرق نمی ذاره و باید مهریه شون یکی باشه ولی بابام هم اصرار داشت این دخترم مثل اون یکی باید مهریه اش ۱۲۴ سکه تمام بهار ازادی باشه و شاید پدر من تنها پدری بود که مهریه دخترشو کمتر از مقدار پیشنهادی خونواده ی دوماد میده  ... به هر حال قرار ۱۲۴ تا میشه ولی نمیدونم چی میشه که روز عقد ۱۲۰ تا ثبت میشه  ... مطمئنا عاقدمون اشتباه کرد ... بی خیال !!! همین ۱۲۰ تایی هم که ثبت شده برام مهم نیست ! ولی عمرا نمی بخشمش 

شب کلی مهمون داشتیم و از اونجا که ماه مبارک رمضان بود مامان و بابام تصمیم می گیرن افطار و شام بدن ...آخه هر دوتا خونواده با ازدواج داییم با دخترشون دیگه خونه یکی شده بودن و تموم فامیلاشون هم با ما اشنا بودن و این شد که مراسم بله برون ما با خیل عظیمی از اقوام برگزار شد و همه چی خیلی خوب پیش می رفت ...

اینم بگم که پدر و مادر محمد هم شمالی بودن و بعده ازدواج واسه زندگی میره تهران و همونجا می مونن و صاحب چهار تا بچه می شن ...

دو پسر و دو دختر ! که همسرم بچه ی بزرگ خونواده هست ...

دوران عقدمون ۱ سال و ۷ ماه طول کشید ...

تو دوران عقدمون چند باری بهم پیشنهاد داد که درسمو ادامه بدم و من همش می گفتم دیگه دوست ندارم که بخونم ... واقعا هم علاقه نداشتم . چند باری هم بهم بر خورد که چرا اینو گفته ! و اینکه لابد با تحصیلاتم مشکل داره که حالا واسش مهم شده ... ولی خودش همیشه میگفت که براش مهم نیست و واسه خودم می گه ...

۲۰ شهریور ۱۳۷۷ جشن عروسیمون بود و اونا هم اومدن شمال و خونه ی یکی از اقوامشون ساکن شدن و مراسم عروسی رو برگزار کردن و دو روز بعده عروسیمون از خونوادم خداحافظی کردمو راهیه خونه ی بخت شدم 

پدرشوهرم یه سالی قبل از ازدواج ما یه خونه ی قدیمی دو طبقه خریده بود که طبقه ی بالاش فقط دو تا اتاق داشت و طبقه ی پایین هم یدونه اتاق و آشپزخونه و سرویس بهداشتی... اما تو دوران عقدمون دستی به خونه می کشه و با کمی تغییر اونو طوری می سازن که بشه راحت پسرشو هم کناره خودشون نگه دارن ...

یه سختی هایی داشت ولی باز هم خوب بود. از اینکه جای خودشون رو تنگ کردن تا بچه شون راحت تر بتونه زندگی کنه و ...

سال اول که تهران بودم باز محمد پیشنهاد داد که برم درسمو ادامه بدم و من باز زیر بار نرفتم و سرمو به چیزای دیگه گرم کردم ... مطالعه و کلاس کامپوتر...

تا شهریور ۱۳۷۸ انقدر مورد تشویق همسرم قرار گرفتم که تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم ... تو مدرسه ی بزرگسالان ثبت نام کردم . مدرسه ی بزرگی بود و الحق همه چیش خوب بود . فقط ترم یک هزینه واحدهامو دادم که اون موقع ۳۰هزار تومن شده بود و از ترمای بعد تخفیف معدل بهم تعلق گرفت و یک ترم هم ۸هزار تومان دادم و از ترم بعد ۱۰۰درصد تخفیف داشتم و هربار که میرفتم به مدیر بگم تا بهم نامه تخفیف بده کلی تشویقم میکرد که نو بهترین دانش آموز این مدرسه ای و از این حرفا ...

ترم دوم سال سوم بودم که فهمیدم باردار شدم . درست همون روزی که جواب آزمایشُ گرفتم وقتی داشتم می رفتم مدرسه ، سمت خانومها توی اتوبوس خطمون پر بود و منم که می خواستم یه ایستگاه بعد پیاده شم رفتم اونوره دستک ، سمت اقایون موندم (قسمت اقایون خلوت بود ) بی هوا برا خودم به میله تکیه داده بودم که یهو یه کامیون راه اتوبوس رو میبره و با ترمز شدیدی که راننده می گیره پهلوی من هم محکم کوبیده میشه به همون دستک و درد شدیدی میفته به جونم ...

همون شب حالم بد می شه و از اون بعد باید به توصیه پزشکم ۱۵ رو استراحت مطلق داشتم تا بهبودی حاصل شه ... هر کاری کردیم تا مدرسه رو قانع کنیم ، گفتن امکانش نیست و فقط تا ۶ روزش با تائید پزشک معتمد قابل قبوله و همین که همین !

و باز برای بار دوم درس رو بوسیدم و با کلی غصه تو دختخواب موندم تا بلکه خدا بهم یه بچه ی سالم بده !

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ آبان ۸۹ ، ۲۱:۳۰
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۸۹

کمی از خونوادم بگم ...

مامان و بابام اصالتا شمالی هستن . ولی بابام زمانی که مجرد بود واسه کار میره تهران و وقتی از بابت کار مطمئن میشه از مامانم خواستگاری میکنه و نامزد میشن .

یه مدت بعد هم جشن عروسی نگه میدارن و مامان هم میره تهران تا زندگی جدیدی رو تجربه کنن !

بابام خیلی زحمت کشه و مامانم از همون ابتدا پا به پای بابام سختیهای زندگیو پشت سر گذاشت

وقتی مامانم باردار بود پدر بزرگ پدریم فوت میکنه و مادربزرگم با عمه م که مجرد بود تو خونه تنها میشن و این میشه که اصرار میکنن تا بابا و مامان بیان شمال ...

وقتی ابجیم به دنیا میاد باز هم یه مدتی اونا تهران می مونن و ظاهرا وقتی مامان منو باردار بود دیگه کوچ میکنن و برمیگردن به شمال ...

بعد از من هم خدا بهشون یه پسر میده و بعد از اونهم یه دختر دیگه ...

بین تموم بچه ها میانگین سه سال فاصله هست و الان هر سه تا دختر ازدواج کردن و هر کدوم صاحب یه بچه ان و داداشم هنوز مجرده

.

.

.

وقتی آبجی بزرگم نامزد میکنه و عقد میشه چند وقت بعد داداش زن داییم به خونوادش میگه که به من علاقه داره و داییم که دوماد اون خونواده بود اینو به بابا و مامانم میگن و اونا بین خودشون به این نتیجه میرسن که پسره خوبیه و بعد با من مطرح میکنن ...

وقتی مامان خبرشو به من داد من دقیقا این شکلی بودم 

اصلا باور نمیکردم که اون به من فکر کنه و تو سرش فکر ازدواج با من بوده باشه ...

فاصله ی سنیمون حدود هشت سال هست و اون زمان من با مدرک سیکل ترک تحصیل کرده بودم و اون دانشجوی سال سوم رشته ی مدیریت بود ...

اختلاف سنمون از نظر من مشکلی نبود ولی سطح تحصیلاتمون کمی آزارم میداد و دلهره داشتم که یه وقت مشکلی ایجاد شه ...

به هر حال جواب مثبت داده شد و خیلی زود تاریخ مراسم خواستگاری گذاشته شد ...

همیشه یادمه تو فکرم این آزارم میداد که روز خواستگاری بخوام چایی بیارم و تو جمع تعارف کنم

قربون خدا برم که انقدر هوامو داشت  خواستگاری رسمی موقعی انجام شد که چند روز از شروع ماه رمضون گذشته بود و من اصلا چایی تعارف نکردم 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۸۹ ، ۱۴:۲۷
  • ** آوا **