MeLoDiC

آشنایی با همسرم و کمی از بیوگرافیم :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آشنایی با همسرم و کمی از بیوگرافیم

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۸۹، ۰۲:۲۷ ب.ظ

کمی از خونوادم بگم ...

مامان و بابام اصالتا شمالی هستن . ولی بابام زمانی که مجرد بود واسه کار میره تهران و وقتی از بابت کار مطمئن میشه از مامانم خواستگاری میکنه و نامزد میشن .

یه مدت بعد هم جشن عروسی نگه میدارن و مامان هم میره تهران تا زندگی جدیدی رو تجربه کنن !

بابام خیلی زحمت کشه و مامانم از همون ابتدا پا به پای بابام سختیهای زندگیو پشت سر گذاشت

وقتی مامانم باردار بود پدر بزرگ پدریم فوت میکنه و مادربزرگم با عمه م که مجرد بود تو خونه تنها میشن و این میشه که اصرار میکنن تا بابا و مامان بیان شمال ...

وقتی ابجیم به دنیا میاد باز هم یه مدتی اونا تهران می مونن و ظاهرا وقتی مامان منو باردار بود دیگه کوچ میکنن و برمیگردن به شمال ...

بعد از من هم خدا بهشون یه پسر میده و بعد از اونهم یه دختر دیگه ...

بین تموم بچه ها میانگین سه سال فاصله هست و الان هر سه تا دختر ازدواج کردن و هر کدوم صاحب یه بچه ان و داداشم هنوز مجرده

.

.

.

وقتی آبجی بزرگم نامزد میکنه و عقد میشه چند وقت بعد داداش زن داییم به خونوادش میگه که به من علاقه داره و داییم که دوماد اون خونواده بود اینو به بابا و مامانم میگن و اونا بین خودشون به این نتیجه میرسن که پسره خوبیه و بعد با من مطرح میکنن ...

وقتی مامان خبرشو به من داد من دقیقا این شکلی بودم 

اصلا باور نمیکردم که اون به من فکر کنه و تو سرش فکر ازدواج با من بوده باشه ...

فاصله ی سنیمون حدود هشت سال هست و اون زمان من با مدرک سیکل ترک تحصیل کرده بودم و اون دانشجوی سال سوم رشته ی مدیریت بود ...

اختلاف سنمون از نظر من مشکلی نبود ولی سطح تحصیلاتمون کمی آزارم میداد و دلهره داشتم که یه وقت مشکلی ایجاد شه ...

به هر حال جواب مثبت داده شد و خیلی زود تاریخ مراسم خواستگاری گذاشته شد ...

همیشه یادمه تو فکرم این آزارم میداد که روز خواستگاری بخوام چایی بیارم و تو جمع تعارف کنم

قربون خدا برم که انقدر هوامو داشت  خواستگاری رسمی موقعی انجام شد که چند روز از شروع ماه رمضون گذشته بود و من اصلا چایی تعارف نکردم 

  • پنجشنبه ۸۹/۰۸/۲۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">