MeLoDiC

بایگانی آذر ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰
آذر
۹۵

* مرد با قدی بلند و چهره ای گندمی ... با موهای به غایت بوووور ... با گونه های برجسته و استخوانی ... شلوار چین و کتانی آل استار ... با پیراهنی چهارخانه  که رنگ قرمز و آبی آن غالب بود ... کلاه را روی شانه هایش رها کرده بود و عینک آفتابی روی سرش ... با نگاهی خاص به دختر نگاه میکرد ... با یک لبخند از جنس " ما میگوییم نگاه و لبخند شرقی " 

دختر با هیکلی تراشیده ... پیراهن مردانه ی چهار خانه ی رنگی رنگی گشاد ... پایین پیراهن را به زیر دامن بلند و گشادش فرستاده بود و دامنش تا روی زمین ... و تنها جلوی کتانی اش کمی خودنمایی میکرد . یک شال نازک را به گونه ای روی موهایش رها کرده بود که موههای زرد و نارنجی اش به شدت خودنمایی میکرد . عینک او هم روی موهایش ... گونه های برجسته و پوستی پر از لک و پیس ... به همراه یک لبخند از جنس " ما میگوییم لبخند شرقی " 

با حالتی که خودم به خوبی می دانم هدف تمسخر تیپ ( صرفا پوشش ) دخترک بود به همراهم اشاره کردم که " فلانی تیپ اونُ " ... همزمان با همسو شدن چشمانمان به سمت دخترک نگاهمان برای لحظه ای در هم گره خورد . دخترک لبخندش را به سمت ما روانه کرد و در حالیکه که لیوان نوشیدنی اش را با مهربانی به سمت ما گرفته بود به سختی گفت " بفرمایید ..." و من هنوز شرمنده ام بابت اینکه لبخند من برای چه بوده و لبخند او ... " ما میگوییم از نوع لبخند شرقی " 

+ در باب سفر به اصفهان و حضور در میدان نقش جهان ... !

پ . ن : گاهی فکر میکنم ما شرقی ها در مسائل عاطفی خیلی خیلی خودمون رو سطح ِ بالا فرض میکنیم . میگیم عشق فقط عشق شرقی! دوست داشتن و مهر و محبت فقط خاص ِ ما...

این اتفاق یه تو دهنی بود برای شخص ِ من ... 

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۷
  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۵

* دیشب به همراه پریسا و مامان حاجی ابد و یک روزُ دیدیم . اون لحظه که سمیه توی ماشین وسط چهار تن افغان نشسته بود و اونها به زبان خودشون با هم حرف میزدن طوری که نمی شد فهمید چی میگن ، حتی برای من خفقان آور بود. واقعا حس میکردم بختک افتاده روم و راه نفس کشیدنم رو بسته . پریسا اشک میریخت و مامان حاجی بغض کرده بود . داشتم به این فکر میکردم که اونایی که از سر اجبار تن به ازدواجهای این چنینی میدن خیلی بدبختن خیلی . حالا تمام سکانسها و دیالوگهای فیلم یک طرف . اون صحنه ای که میخواستن تریاکها رو توی چاه توالت بریزن یکطرف . یعنی هر بار که مرتضی دستی به کف توالت میکشید عُقی بود که ناخواسته میزدیم . خونه نبود که ... سگ دونی بود ... !!!

** در حال تایپ همین چند خط بالا بودم که مامان حاجی صدام زد . سریع به هال رفتم که همزمان دیدم یه گربه از پشت در توری ورودی خونه فرار کرد و چیکو هم کنج لونه ش نشسته و جیغ میزنه :) مامان حاجی میخواست همین صحنه رو بهم نشون بده . گفت چند دقیقه هست گربه دنبال سوراخ سمبه ای میگشته که بیاد داخل ! از پشت پنجره با خشم نگاهش کردم . اون بالا روی توالت ِ گوشه ی حیاط نشسته و چشماشُ ریز میکنه و یک میووووی مظلومانه ای سر میده . از همین راه دور واسه ش خط و نشون میکشم :) 

+ من تا بحال نمیدونستم "حکم ابد و یک " روز هم داریم . من نهایتش حبس ابد رو شنیده بودم :( 

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۹
  • ** آوا **
۲۲
آذر
۹۵

* شـیفت قبلی بیماری داشتم بس حرف گوش نکن . از اون مریض ها که بهش میگی نباید از تخت خارج شی باز کار خودشُ می کنه . از همونها که بهش میگی فلان چیزُ نباید بخوری برات مضره ولی باز می بینی تو چشمات زل میزنه و میپرسه میشه یه ذره بخورم ؟ بدتر از اون همراهی که از مادرش حرف گوش نکن تره . اینا رو اعصابن . بعد میگن پرستار چرا باید بداخلاق باشه ؟؟؟ آدمُ بد اخلاق می کنین دیگه :(((( 

خلاصه که ایشون ام آر آی داشتن و شدیدا عدم همکاری جهت ثبات در دستگاه . واسه همین با دکتر تماس گرفتیم و گفتن یا بیهوشی بگیره ام آر آی انجام شه و اگه رضایت به این کار نداشتن میدازولام تزریق شه تا موقت آروم بگیره . و این چنین شد که بنده میدازولام به دست بالا سر بیمار حاضر شدم و با بیان این موضوع که دکتر فرمودند بیهوشی بگیره چشمهای همراه گرد شد که نههههههههه واسه چی . منم که از قبل می دونستم اینها تن به این عمل نمیدن 

گفتم پس لازمه میدازولام تزریق شه تا موقت خواب برن و ام آر آی انجام شه . خلاصه تمام ِ این توضیحات از جانب بنده انجام شد و حاج خانم و همراهشون رضایت دادن که تزریق کنم . به محض تزریق بیمار گفت " دسشویی دارم " ! گفتم باشه میگم برات لگن بزارن . ولی چه خوده بیمار و چه همراه اصرااااااااار که نه و نه ! ایشون باید بره روی توالت فرنگی بشینه . اینبار با چهره ی خشمگین تر گفتم خانم ایشون آرام بخش گرفتن هر آن ممکنه خواب آلود شن و به خودشون آسیب بزنن . میگم لگن بیارن . لحظه ی خروج از اتاق شنیدم که به بغل دستیش میگفت وا هنوز نیم دقیقه نیست آمپولُ تزریق کرده . دیگه من تا به کمک بهیار بگم و ایشون لگنُ برداره بره بالین بیمار دیدیم زنگ اتاقشون به صدا در اومد و فریاد " ای واااااای مامانم داره از حال میره و ... " هیچی دیگه بیمارُ خواب آلوده از توالت برگردوندن به تخت . واقعا مونده بودم به دخترش چی بگم ! کسی که حرف تو کله ش فرو نمی رفت . دقیقا همون هرگز نرود فرو میخ آهنین بر سنگ بود ... 

خلاصه زمان انتقال بیمار برای ام آر آی فرا رسید اونم چه فرا رسیدنی . بیمار خواب آلودُ روی برانکارد انتقال دادیم و به منظور تسهیل از رول استفاده کردیم که نه اون بنده ی خدا آسیب ببینه و نه پرسنل ! و از اونجا که وضعیت بیمار هم خاص بود قرار شد منم همراهشون برم تا به اصطلاح با حضور پرستار پروسیجر فوق الذکر انجام شه . خلاصه راهی شدیم و همراه به شکل هملت واری دستهاشُ توی هوا تکون تکون میداد و میگفت " من به چشم خویشتن دیدم که یاااااااااارم می رود " . من و بیماربر مُردیم که خنده مون رو کنترل کنیم . یه جایی هم که برانکارد به منظور هدایت به مسیر چپ و راست میشد میگفت وای وای مادرم . تو رو خدا فکر کنین مادر خودتونُ دارین می برین . یعنی روی مُخ بود به غایت . آخرشم لحظه ی ورود به آسانسور یه تکون به برانکارد داد و در نهایت چرخش از روی شست پام رد شد که عجیب دردناک بود . حالا من از درد به خودم می پیچم و هی می خوام چیزی نگم ایشون ول کن نیست میگه وای مامانم از آسانسور می ترسه . بیماربر گفت خانم میشه بس کنی ؟ پای نرسشُ زدی داغون کردی مامانت خوابیده اصلا متوجه نیست کجاست اونوقت شما میگی وای مادرم از آسانسور می ترسه ؟ 

لحظه ی ورود به اتاق هم هر چی وسیله ی جانبی همراهمون بود کنار گذاشتیم . من حتی کیلیپس خودمُ در آوردم . اونوقت تکنسین ام آر آی مجدد سئوال کرد که چیزی همراهتون نباشه ! اون خانم با لحن بسیار بدی دوباره گفت " با شماستا ! دوباره خودتون رو خوب بگردین . نبینم کار مامانم انجام نشه . من دو شب ِ نخوابیدم شب تا صبح نشستم بالا سر مامانم و تو خواب تماشاش کردم " وای اینُ گفت دقیقا از درون چشمهام شعله ی آتیش بود که به سمت بیرون زبونه می کشید . ترجیح دادم سکوت کنم تا کارُ خرابتر از اینی که هست نکنم . همزمان به مسئول ام ار ای گفت میشه منم برم کنار مامانم بمونم ؟ اونم از سر سادگی گفت اگه چیزی همراه ندارین ... نذاشتم حرفش تموم شه با چشم و ابرو اشاره کردم که بگو نه ! ایشون هم سریع فهمید منظورم چیه گفت نه شما لباس مخصوص ندارین . گفت وای تورو خدا مادرم می ترسه . لباسهای من فقط پولک داره اگه اینا اشکالی داره به من لباس بدین . البته ایشون هر چی عز و جز کردن راه به جایی نبردن و در نهایت گفت شانس آوردین اون خواهر من نبود که اگر بود حسابی خر فهمتون می کرد و من هنوز نفهمیدم منظورش این بود که خودش خره یا به ما میگه ... خلاصه ی کلام بیمار به درون دستگاه هدایت شد و مسئول ام آر آی گله مند بود که چرا همچین اعجوبه ای رو با خودتون اوردین و چرا از همون اول نگفتین که بیرونش کنم . و ایضا اینکه خدا به شما صبر بده که همچین آدم بی تربیتیُ تمام وقت توی بخش تحمل میکنین . 

وقتی برگشتیم توی بخش بعد از اینکه منتظر موندم که بیمار صحیح و سلامت به تختش منتقل شه خطاب به همراه گفتم شما تشریف بیار سی دی رو تحویلتون بدم . اینُ گفتم و رفتم سمت استیشن ! پشت سر من کمک بهیارمون اومد که فلانی این همراهه یه بند داره غُر میزنه که این پرستار اصلا می فهمه چی میگه ؟ مادر من بیحال و بیهووووش افتاده اینجا اون میگه بیا سی دی رو تحویل بگیر . من سی دی رو میخوام چیکار کنم . تو خونه مون پره از این سی دی هاست ... مات و مبهوت به کمکون نگاه میکردم واقعا از این همه بیشعوری مستاصل شده بودم . حدودا یه ساعت بعد اومد میگه خانم پرستار سی دی رو بدین برم یه وقت روی دوشتون سنگینی نکنه ، خسته شین  . وجدانا وجدانا شماها جای من بودین چیکار میکردین ؟؟؟ من ولی خونسرد سی دیُ از درون فایل در آوردم گذاشتم جلوش یه خودکار هم دادم بهش گفتم اینجارو امضا کن که سی دی رو تحویل گرفتی . امضا کرد و وقتی میرفت دیدم که سی دی رو انداخت تو سطل آشغال . زبان قاصر است از بیان حس و حال اون لحظاتم :( خدایا بهمون صبر مضاعف ارزانی دار ... 

** حـالا جالبش این ِ که صبح وقتی رفتم بالا سر ِ بیمار یه لبخند گشاد روی لبم بود و بلند گفتم سلام صبح بخیر . همون فرد بالایی که مته وار روی اعصابم بود گفت خانم پرستار خوشم میاد در همه حال لبخند به لب داری ! گفتم خب در واقع شماها شانس آوردین من همه چیزُ با هم قاطی نمی کنم . فکر کنم نفهمید که چی گفتم چون در ادامه گفت والا فامیلی من " خوشرو" هست اونوقت شما یه خوشروی واقعی هستین !!! خودشم می دونست چه زهره ماریه ! گفتم خب اسم آدم دلیل شخصیت آدمها نیست . اسم صرفا یه اسم ِ و بس . گفت ولی فامیلی شما با شخصیتتون خیلی بهم میاد ... به این فکر میکردم که این الان داره منُ خر میکنه آیا ؟؟؟ 

بقول همکارم که فُلانی اگه غیر از این بود همون لحظه که برانکارد رو به سمتت هول داد طوری که چرخش از روی شست پات طی طریق کرد همونجا یه چیزی بهش میگفتی . پس بی شک یه جورایی راست میگه . فامیلیت به شخصیتت میاد . 

+ نکته ی آموزشی این پست ! دوستان خواهشا مثل قُلی نباشید ... ! چون همه ی پرستارها مثل من نیستن . میزنن شلُ پلتون میکنن . از من گفتن ... 

  • ۹ نظر
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۵
  • ** آوا **
۲۰
آذر
۹۵

از کوه بلندی بالا رفت . تنها کوه هایی که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشان اخترک خودش بود که تا سر ِ رانویش می رسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده می کرد . این بود که با خودش گفت : " از سر یک کوه ِ به این بلندی می توانم به یک نظر همه ی سیاره و همه ی آدمها را ببینم ... " اما جُز نوک ِ تیز ِ صخره های نوک تیز چیزی ندید . 

همین جوری گفت : " سلام " 

طنین به ش جواب داد " - سلام ... سلام ... سلام ... 

شهریار کوچولو گفت " - کی هستید شما ؟ " 

طنین به ش جواب داد : - کی هستید شما ... کی هستید شما ... کی هستید شما ... 

گفت : " با من دوست بشوید . من تک و تنهایم 

طنین بهش جواب داد : - من تک و تنهام ... من تک و تنهام .... من تک و تنهام ... 

آن وقت با خودش فکر کرد : " چه سیاره ی عجیبی ! خشک ِ خشک و تیز ِ تیز و شور ِ شور . این هم آدمهاش که یک ذره قوه ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار میکنند ... تو اخترک ِ خودم گلی داشتم که همیشه اول اون حرف می زد ... " 

* کتاب شازده کوچولو " انتوان دوسنت اگزوپه ری

به این بخش از کتاب که میرسم می بینم گاهی چقدر دلم میخواست تو زندگی هر کدوم از ما کسی بود مثل سروش ِ جمشیدی ، که واژه ی خاصی داشت ، مثل " گل ِ من " ... که دنیا دنیا عشق و دوست داشتن در این واژه گنجونده شده باشه و حاضر نباشه اونُ جز برای سیامک انصاری / گُلش ، برای شخص دیگه ای بیان کنه . واژه ای که براش حرمت داره و احساس پاش خرج کرده باشه ... 

اگر هر کدوم از شماها یه شازده کوچولو تو زندگیهاتون دارین که با صدا کردنتون اشک تو چشمهاش جمع میشه و بغض میکنه قدرشُ بدونین . 

  • ۸ نظر
  • شنبه ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۵
  • ** آوا **
۱۶
آذر
۹۵

* تـو اتاق دراز کشیدم و به صدای بارون گوش می دم . واقعا چه نوای دلنشینی :) 

پیرو پست قبلی باید بگم ، آب و هوای مملکت باهامون راه اومد و تعطیلات محمد و یاس کنارم بودن . همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه ... ( نمی تونم بگم . حتی اگه بپرسید هم نمی تونم جواب بدم ) 

همین قدر بگم که این روزها و مخصوصا شبها حجم سنگینی از دردی عمیق روی سینه م بود . و مخصوصا جو نامناسب خونه [با حضور افرادی که بودنشون یه جورایی معذبمون میکرد] بهمون اجازه نمی داد راحت بشینیم و حرفامونُ بزنیم . قلبم به شدت درد گرفته بود و اشکهام بدون وقفه به هر بهونه ای جاری بود . حتی برعکس همیشه که لحظه ی خداحافظی تا انتهای مسیر با نگاهم بدرقه شون میکردم ، اینبار ولی ، از اینکه مامان حاجی متوجه ی چشمهای پر از اشک و چهره ی پف آلودم نشه ، هنوز به وسط کوچه نرسیده بودند که نگاهمُ از امتداد مسیرشون گرفتم و برگشتم توی خونه و تا ساعتها با خودم خلوت کردم . 

هنوز هم نمی دونم واقعا سوء تفاهم بوده یا واقعیتی بوده که از من پنهون مونده ! هر چی که بود نذاشت همه چیز خوب پیش بره . ولی با گذر زمان از اون کوه غم کاسته شد و کاسته شد و الان همه چیز خوبه . حتی بهتر از همیشه . بقول محمد " ما که نمیذاریم واسه این چیزا خدشه ای به زندگیمون وارد شه " توکل به خدا ... 

** روزی که گذشت تولد یک سالگی رادیوبلاگیها بود . رادیو بلاگیها صرفا یک وبلاگ نبود . بلکه دنیا دنیا ایده ، هدف ، انگیزه و مهم تر از همه یار ِ دل در پس این وبلاگ نهفته ست که از هیچ کدومش نمی شه به راحتی گذشت .

خوده منُ تصور کنین . اگه بچه ای به سن وبلاگم داشتم امسال باید براش جشن الفبا میگرفتم و کودک شش ساله م رو تو مسیر علم آموزی هدایت میکردم . اینُ گفتم تا به این نکته اشاره کنم که وبلاگ من تنها یک دریچه برای بیان حرفهام و خاطراتم نبود . اگر هم ابتدا با این هدف شروع به تایپ کردم بی شک با گذشت زمان وسعت این دریچه بیشتر و بیشتر شد تا جاییکه حالا برای من نه تنها یک دریچه ی کوچک نیست بلکه به دنیایی تبدیل شده . دنیایی که شاهد خوشی ها و ناخوشی ها . شادی ها و غمها ... تنهایی ها و همراهی هام بوده ! هست و خواهد بود . دوستان وبلاگ نویس سابق به خوبی می دونن که چه روزهای سختی رو گذروندیم و این جمله فقط برای اون دسته از دوستانی قابل درک ِ که به وبلاگشون دل بستن . و نه صرفا پیجی رو باز کرده باشن و سلامی داده باشن و بی هیچ حسی به خرابه ای تبدیلش کردن . نه ! و حالا ربط تمام ِ این حرفها چیه ؟  اگر دوستانِ در پس ِ پرده ی رادیو بلاگیها نبودن ، شاید وبلاگم به یکی از همون خرابه های ویران شده تبدیل میشد و یه جایی تو دنیای مجازی رهاش میکردم . بی شک یکی از مهم ترین دلایل موندنم عشق و انرژی بود که از این دوستان حس کردم . عشق به ایجاد شور و انگیزه برای موندن . برای بودن ! امیدوارم که دوستان خوبمون انرژیشون مضاعف بشه و بقول مهران مدیری " انرژی هاشون نیفته " :) در واقع " انرژیمون نیفته " ...

خیلی دوست داشتم که بیشتر بنویسم . چون در این مورد حرف برای گفتن زیااااد دارم . ولی مطمئنم که از حوصله ی خیلی از دوستان خارجه و قصد ندارم همراهان روشن و خاموش وبلاگمُ کسل کنم . 

خلاصه کلام این بند ... " رادیو بلاگیها پاینده باشی " 

P S : ببخشید که تو طرحتون دست بردم چشمک

+ 15 آذرماه تولد بابا حاجی مهربونمون هم بود . باباحاجی عاشقتم :****** تولد شمام مبارک باشه :)

  • ۷ نظر
  • سه شنبه ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۹
  • ** آوا **
۰۴
آذر
۹۵

* بـعد از تست بیش از 20 عطر ، این 5 تا رو انتخاب کردم . و جالبش این ِ هنوز سر درد ناشی از استنشاق این خوشبوها کاملا رفع نشده :) سعی کردم به نوعی تا حدی سانسورش کنم و فکر کنم خیلی زیاد موفق بودم . نه ؟ 

** آدمها یه وقتایی بهم میریزن . مثل امروز ِ من ! امروزی که برای نشنیده شدن هق هق ِ گریه هام سرمُ داخل بالش فرو کردم ... درد من هم چیزی نبود جز دلتنگی ِ عذاب آوری که وقتی به خونه برگشتم و برای استراحت به اتاقم پناه آوردم یهویی خیمه زد روی تمام ِ لحظاتم  و انقدر دلمُ بالا و پایین کرد تا اشک به چشمم آورد . در نهایت تمام ِ حال درونمُ در یک جمله توی اینستام ثبت کردم . 

" میگویی : شعرهایت غمگینند ! عزیزم ! زنی که آبستن اندوه است ، هرگز شادی نمی زاید! ( نسرین وثوقی ) " 

و به دنبال ثبت این پست نظر مامان مهربونم بود که دلمُ خون کرد " دختر خوشگلم نبینم از غصه حرف بزنی . دلم درد میگیره " و من چقدر خودخواهانه عزیزانمُ درگیر حال خراب خودم کردم ! حتی ظالمانه مامانمُ غمگین کردم :( . چقدر سخته آدم بخواد یه نقاب به چهره ش بزنه تا دیگران نرنجند و باز هم چقدر سخته که ببینی حال دلت ،  عزیزتریناتُ نگران می کنه و رنجور ... اونم دل ِ مادر . مادری که هر روز بارها و بارها میگه دلش هواتُ کرده . اونوقت ببینه دخترش ازش دوره و تا حدی غمگین . حتی نمی تونم خودمُ جای خودش بزارم ... 

+ خلاصه ی کلام این روزها و شبهای سرد و یخبندان حتی جیب های پالتو قادر نیستن دستهامُ گرم کنن :) این خیلی حرفه ها . خیلی . قدر داشته هاتونُ بدونین ...  

  • ۸ نظر
  • پنجشنبه ۰۴ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۷
  • ** آوا **
۰۴
آذر
۹۵

* هـمکاری دارم که وسواسه ! و بدتر از همه اینکه قبول نداره که وسواس ِ ! یه وقتایی که بهش میگم تو وسواس داری میگه نههههه من فقط تمیزم . اونوقت زوم میکنه روی چهره ی من . می دونه پشت بنده این حرفش من چه جوابی می دم " پس ما همگی کثیفیم " ... والله ! شورشُ در آورده . نمونه ش ! میگه من وقتی از مغازه خرید ( لباس ) انجام میدم باید حتما بسته ی آکبند ببرم خونه . مثل خرید شالهایی که داخل کاور هستن . بعد میگه وقتی میرسم خونه بسته رو از بدنم دور نگه میدارم و به روش اتاق عمل ( استریل) باز میکنم و بدون اینکه گوشه ای از اون شال با بیرون کاور تماس بگیره میندازمش بیرون !!!! یا مثلا چند روز قبل دفترچه ی بیمه ی جدیدشُ آورده بود تا دکتر براش نسخه بنویسه . اونوقت کل اون قسمت از استیشنُ با کدغذ A4 پوشونده بود تا دفترچه ش با سنگ در تماس نباشه . وقتی دکتر خواست دفترچه رو باز کنه خطاب به دکتر گفت " فقط خواهشا از این محدوده خارجش نکنین " و خب میشه تصور کرد دکتر چه نگاه عاقل اندر سفیهی به ایشون انداخت ... حالا تصور کنین همسرشون از ایشون حتی بدترن . به نحوی که میگه جارو کردن منُ تو خونه قبول نداره و جارو و تمیز کاری با اوشون ( یعنی همسرشون ِ ) ! 

+ حالا یک سئوال ! کدوم یکی از شماها اینطور یه شالُ از بسته ش خارج میکنین ؟ با عرض شرمندگی ... اگه شما هم اینجوری می کنین بی شک وسواس دارین . تو این دوره و زمونه فکر کنم همه می دونن وسواسی بودن نوعی بیماری روانی محسوب میشه :)))) 

حالا چرا یاده این همکار افتادم ؟! خب ایشون سوای از این اخلاق حرص در آورشون شدیدا مهربون هستن و دوست داشتنی. ولی یه وقتایی که لجمُ با کارهاش در میاره میگم " یه کاری میکنی خودتُ همسرتُ بذارم وسط همین بخش با دارت بیفتم به جونتون " 

مثلا یکی از اون وقتها وقتیه که فایل تصویری من و چیکو رو می بینه که چطور دونه ی برنجُ از روی لبهام برمیداره و میخوره . کلا چهره ش طوری بهم می پیچه که انگاری مچاله شده :(((( 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۴ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۱
  • ** آوا **