MeLoDiC

بایگانی مرداد ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۱
مرداد
۹۰

خدایا به همین شب عزیز قسمت میدم که به داد دل تموم آرزومندان برسی ! گاهی اوقات وقتی مبینم مردم دورُ برم چه مشکلاتی دارن ، اونوقت من برای چه چیزهای غصه دارم از خودم بدم میاد ...

امشب تو ماه عسل "احسان" حرف قشنگی زد . گفت چطوره که ما شبهای قدر توقع بخشش خدارو داریم در حالیکه خودمون هنوز نمی تونیم ببخشیم . و باز به قول خودش اگه میخوای خدا تو رو ببخشه تو هم همین امشب یکی رو ببخش ... !

در تلاشم هر کینه ای که تو دلم هست بریزم دور .

+ جمعه ۲۸ مرداد  

برای افطار میریم خونه ی مامان اینا و برای شام ابجی بزرگه به اتفاق همسر و پسرش میان اونجا . عملا حال خوشی ندارم و مامان تصمیم میگیره غذایی که روز ۲۱ رمضان میخواد بیرون بده به دلایلی رو به شنبه بندازه . و از اونجا که در این موارد من تنها کسی هستم که به دادش میرسم ازم میخواد که صبح زود بیام خونشون . اولش بخاطر بی حال بودنم پشیمون میشه ولی باز به اصرار خودم نذری رو به فردا یعنی شنبه میندازیم . آخره شب یاسی همونجا می مونه و من و محمد میایم خونه تا صبح زود برگردم خونه ی مامان اینا . شب موقع رفتن به خونه باباجون اصرار داره که فردا صبح ساعت ۷:۴۵ خودم از باشگاه میام دنبالت و دیگه نمیخواد اقا محمد این همه راه به خودش زحمت بده و تو رو برسونه .

به این ترتیب قرارمون میشه ساعت ۷:۴۵ جلوی خونمون

+ شنبه ۲۹ مرداد

شب قبل گوشیمو سر ساعت ۷:۲۰ تنظیم میکنم تا خواب نمونم ولی در کمال تعجب ساعت ۸ از خواب بیدار میشم . اصلا یادم نمیومد کی گوشی زنگ خورده و ساعتش رو از کار انداختم . از طرفی باباجون هم نیومده بود . تماس میگیرم خونه شون که میبینم آقا منو یادش رفته و خودش تنهایی برگشته خونه . کلی از پشت گوشی ناز و نوازش و بوس مالیم میکنه و میگه بمون خودم میام دنبالت که این بار دیگه میگم نمیخواد و باز این محمد هست که منو میرسونه ...

بین راه یادم میاد که تولد سحر ( دوست قدیمی تازه یافت شدم ) هستش و بهش پیام تبریک میدم

سحرجان تولدت مبارک باشه عزیزم 

سر کوچه مامان اینا که میرسیم میبینم مامان و بابا دارن میرن برای خرید . منم میرم خونه و کنار دختر نازم که هنوز خواب بود کمی دراز میکشم تا مامان بیاد . هنوز به یه ساعت نمیرسه که مامان خریدهاشو میکنه و میاد و کار ما هم شروع میشه ... زرشک پلو با مرغ !

دیگه میرم تو پارکینگ و تا ساعت ۱ اونجا بودیم و بعد هم ساعت ۳ برنج رو آبکش میکنیم و منتظر که دم بکشه . بعد از ظهر هم تصمیم میگیرم که کمی بخوابم ولی مامانم راه براه میگه نخواب بیدار شو ... به زور بیست دقیقه ای میخوابم  ... به اتفاق باباجون و محمد و یاسی و مامان میریم پایین و غذاهارو میکشیم تو ظرف و بعد کف ماشین و تو صندوق و پشت شیشه :))))) همینجور ظرفهارو میچینیم و برای پخش کردن راهی محل میشیم .

بین راه آنچنان بارونی میباره که من یکی واقعا داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ... ولی سه کیلومتر اونورترش زمین خشک خشک بود . بعد میگن " یک بوم و دو هوا نمیشه ... "

همون روز هم حباب اینا نذری داشتن و از یک دست نذری مامان رو بهشون میدیم و با دست دیگه سهمیه خودمون رو ازشون میگیریم :)

برای افطار هم برمیگردیم خونه ی خودمون .

+ یکشنبه ۳۰ مرداد

برای امروز یسنا اینا نذری دارن و مثلا قرار بود برم برای کمک :) اساسا از من هم که کمکی بر نمیاد ...

ساعت ۱ ظهر میریم خونشون ! نذریشون هم فسنجون با گوشت غاز به همراه کوکوی مخصوص سر آشپز " یسنا " هستش ... خدایی هر دوش معرکه شده بود . مخصوصا کوکوش ... البته تا کی باهاش کمک کرده باشه  ! مامان و سه تا دیگه از دختر داییام هم اومده بودن کمک ! زن داداش یسنا هم بود . خلاصه غروبی کمک کردیم و باز غذاهارو بردن پخش کردن و ما هم از دیشب رسما برای شام دعوت شده بودیم . برای همین به قول ننه جون خدا بیامرز " هم میخورن هم میبرن " ! هم خوردیم و هم به اندازه ی یه وعده مون آوردیم :) آخره شب هم برگشتیم خونمون .

برای ۲۷ م ماه مبارک هم قراره آش بپزن . منم که اصلا آش دوست ندارم  :)

+ این روزها زیاد حس نوشتن ندارم :(

+ نمیدونم برای خواهر خوب و مهربونم "مریم جون"  چه مشکلی پیش اومده که نگرانش کرده ولی از همه تون میخوام که برای رفع مشکلش دعا کنین . ممنون ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۱ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۳۵
  • ** آوا **
۲۷
مرداد
۹۰

پریشب افطاری خیلی خوب بود . دیدن همکارای محمد و همصحبتی با اونا ناگفته نمونه لذت بخشه . مخصوصا با خونواده ی همکاراش  

به محض ورودمون اول از همه یاس رویت شد و کسی منو ندید . انقدر که این بچه رو تحویل گرفتن کسی منو تحویل نگرفت  ! دیگه انقدر ازش تعریف کردن که بچه م معذب شده بود و انگار اولین بار بوده همکارای باباش رو میدید  ! خوشگله منه دیگه  اونها هم راه به راه میگفتن بردی خونه براش اسپند دود کن ...

برای افطار هم کل کریدور میزو صندلی چیده بودن و یه ردیف خانوما بودن و یه ردیف هم آقایون نشستن . یه جمع صمیمی و خودمونی ... ولی بقدری گرم بود که تصمیم گرفتن برای شام میزهارو انتقال بدن به حیاط .

بعداز افطار همه با هم نشستیم و سریال ۵ کیلومتر تا بهشت رو تماشا کردیم . جالب اینجاست که تا وقتی شروع نشده بود اقایون مارو مسخره میکردن که این چیه نگاه میکنین ولی به محض شروع شدنش خودشون ساکت تر از خانومها بودن ! یه نکته ی مهم دیگه ... با اینکه کارگردانی های ایرانیا اغلب همراه با سوتی هست و هر کسی بگه مخالفه بهش میگم دارم با تعصب مخالفت میکنه ولی یه چیزی اون شب بیان شد که نمیشد جواب ندم . اونم این بود که چرا وقتی اون پسره داشت میرفت بالا سر امیرحسین دست خالی بود ولی یهویی یه باک بنزین رو از کجا آورد که خالی کنه سرش ...

اول یکی از آقایون اینو بیان کرد و من چیزی نگفتم ولی بعدش دیدم تقریبا همه با هم شاکی هستن که کارگردان عجب سوتی خفنی داده ! اینجا بود که به حمایت از کارگردان گمنام بنده لب گشودم و همه را ساکت کردم . کسی میاد این سوتی هارو میگیره که از اول دیده باشه ! نه ؟؟؟

حالا یه چیز جالب تر ! از وقتی این سریال شروع شده من دقیقا ۵ ثانیه جلوتر از دیالوگهای سریال هستم . مثلا من میگم این حاج فتح الله کیه ؟؟؟ ۵ ثانیه بعد امیرحسین از دختره همینو می پرسه ...! یا مثلا من میگم اینا که میتونن از همه چی رد شن چجوریه می تونن بشینن رو مبل یا کنار ماشین رو بگیرن و پشت وانت بشینن ؟ ۵ ثانیه بعد بازم همین سئوال مطرح میشه ... ! حباب و ابجی کوچیکم هم شاهدن . چند نمونه دیگه هم بود  یا مثلا همین دیشب که فرزین رفت تو اتاق پسرش ! گفتم این پسره عجب رویی داره نشسته پشت میز امیرحسین ... ۵ ثانیه بعد فرزین هم به این نکته اشاره کرد . البته اون گفت روی صندلی !  دو حالت داره ! یا من نویسنده ی این فیلم نامه هستم . یا فیلم نامه خیلی پیش پا افتاده نوشته شده که من میتونم حدس بزنمش  ...

بگذریم ! حرف اومد تو حرف از موضوع اصلی که افطار بود پرت شدم  !

بعد از سریال میز رو انتقال دادن تو حیاط و شام در خنکا میل شد . بعد هم یه شب نشینی حسابی تا حدودای ۱۱:۳۰ به صرف چای و میوه و شیرینی ...  خوش گذشت !

آخره شب هم کمی بد حال بودم که اومدیم خونه و خوابیدم .

دیروز میلاد (خواهرزادم) شله زردمون رو برامون آورده که واقعا خوشمزه بود . دست دست اندرکاران درد نکنه  میدونستم اگه برای کمک نرم خوشمزه تر میشه ...

کل دیروز را در بستر بودیم و استراحت کردیم   و خدارو شکر حال نداشتم جایی بریم ... 

امروز صبح یهویی دیدم محمد بیدارم کرد ... وای رنگ به چهره نداشت به همراه تهوع  

گفتم چی شده ؟ گفت پهلوی راستم درد داره شدید ... کلیه ش رو نشون میداد  

گفتم بریم دکتر ؟؟؟ گفت خودم میرم . حال منم خیلی بد بود . گفتم بمون باهات بیام ! گفت نه خودم میرم ولی اگه نیاز بود بهت میگم که بیای ... 

اون رفت و تندی رفتم که لباس بپوشم و تماس گرفتم که بمونه تو پارکینگ تا برم پایین که دیدم میگه تو نیا حالت خوب نیست ُ منم الان تو راهم ... 

مغزم هنگ کرده بود . از اینکه تنها رفته بود اعصابم بهم ریخته بود . زنگ زدم به " مامانی" 

خدا خدا میکردم که تو شهر باشه  وقتی جواب داد دیدم از تو گوشیش صدای بوق ماشین و سرو صدا میاد . گفتم کجایی ؟ که بهم گفت تازه رسیدم میدون شهر  ماجرا رو گفتم و هنوز من ازش نخواسته خودش گفت میرم درمانگاه منتظر محمد می مونم  خیالم کمی راحت شد ...

دیگه تا برگرده ساعت نزدیکای ۱۰ بود . بنده خدا چهارتا آمپول یه جا زد ! تا واسه فردا داره  ... براش صبحونه آماده کردم تا با شکم خالی قرص نخوره . بعد که اومد دیدم شکر خدا خیلی بهتر شده و دردش از بین رفته بود . احتمالا یه عفونت ساده باشه . ایکاش همین باشه  الان هم به اتفاق باجناق جانش رفتن برای نصب اسپیلیت خونه ی ی...دایجونم 

فعلا همین ... 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۶
  • ** آوا **
۲۵
مرداد
۹۰


دیروز صبح آبجی کوچیکه باهام تماس گرفت که میاین یا نه ؟! گفتم مگه قراره بیایم اونجا ؟ گفت ولله دیروز که به آقا محمد گفتم فردا (دوشنبه) بیاین . اونم گفت باشه ...

گفتم آخه الان خونه نیست . ما هم اگه بخوایم بیایم بعد از اذان ظهر حرکت میکنیم . خودت بهش بگو ببین چی میگه !

مجدد دیدم تماس گرفت که آقا محمد گفت عصر باید برم اداره واسه نقل و انتقالات نمیشه بیایم .

ظهر که محمد اومد خودش گفت جمع و جور کنین از اداره اومدم بریم خونه ی آبجیت ... دیگه ما هم زودی کارامونو انجام دادیم و منتظر که اقا بیان  وقتی هم اومد گفت که از اون مدرسه به جای دیگه منتقلش کردن که اون مدرسه هم مختلط هست ولی میخوام یاس همون مدرسه ی قبلی بمونه و خودم ببرم و بیارمش . گفتم با خودت باشه بهتره . یه وقتی دیدی خارج از برنامه کاری بهت خورد و نشد به موقع بری دنبال اون . بعد یاس باید چیکار کنه ؟

گفت اینم یه حرفیه . حالا احتمال خیلی زیادی داره که یاس رو هم با خودش ببره اون مدرسه ی جدید . البته هنوز میگه تو این ماه آخری شاید بشه با کسی جا به جا کرد و از اونجا نرم . هنوز دلش با همون مدرسه و همکاراشه که عجیب به هم وابسته هستن  ! بنده خدا حق داره . تموم تفریحات داخل شهری و خارج شهریشون با هموناست . همکاراشم حالشون گرفته شده که باید از اونجا بره  !

حدودای ۴راه افتادیم سمت خونه ی خواهری ...

بین راه از قنادی برادرشوهر ابجی بزرگم شیرینی گرفتیم و منم افتتاح شیرینی سراشون رو بهشون تبریک گفتم . حالا وحید میگه چند ساله که زن دادش ( آبجی بزرگم) قول داده بیاد اینجا ولی هنوز نیومده ! میگم آخه وحید خودت مگه یه سال میشه که اومدی اینجا ؟؟؟ اونم میخنده  (آخه تازه عقد کرده و با برادر خانومش قنادی زدن ! یک ماه هم نیست افتتاح کردنش )

بین راه یهویی گفتم منو میبری خونه ی روشنک چشم قشنگم ؟؟؟ گفت باشه بریم ! از وقتی دانشگاه تموم شد دیگه ندیدمش و حسابی دلم هواشو کرده بود ولی هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد و اسمس هم ارسال کردم که متاسفانه باز بی جواب موند . ادرس خونشون رو هم خوب بلد نبودیم واسه همین با حسرت از سر خیابونشون رد شدم  و رفتیم خونه ی ابجیم اینا ...

به محض ورودمون دیدم لب مانی قلنبه شده و قرمزه که آبجیم توضیح داد خورد به چارچوب در  کلی بوس بوسش کردم و اونم آروم لپشو چسبونده به لبم تا حسابی کیف کنم  ! میگفتم مانی خاله رو ببوس اونم می بوسید و من دوباره دلم ریش میشد که لبش درد نگیره  ! جیگرشو بخورم من ...

بعد به ابجیم یه سری از تجربیاتم رو تو ف.ب یاد دادم ! اونم کلی خوشحال شد که همچین خواهری داره  ! بعد هم جاتون خالی یه افطاری با یه نفر روزه دار (اگه خدا قبول کنه ) و پنج عدد همراه  خوردیم . ساعت ۱۱ شب هم شام خوردیم  و برای ساعت ۱۱:۳۰ راهیه خونه شدیم و ۱۲:۳۰ هم رسیدیم خونه ! برگشتنی مانی نشسته بود تو بغل یاس و پیاده نمیشد . موقعی که باباش بغلش کرد بچه گریه می کرد که باهامون بیاد  الهی خاله قربونش بشم . عشق میکنم این کاراشو میبینم 

متاسفانه وقت نکردم برای تولد جیگیلی کادو بخرم و یه مبلغ ناچیزی دادم تا مامانش زحمت خرید کادو رو بکشه 

+ امشب هم افطاری دعوتیم  ... البته دعوت آموزش و پرورشیم و میریم مدرسه ی اسبق جناب محمد خان 

+ یسنا اینا شله زرد نذری داشتن که مثلا قرار بود بریم برای کمک  ولی از صبح تا ظهر محمد سر کار بود . منم که دستم تحمل هم زدن رو نداشت دیگه دیدیم جز مزاحمت چیز دیگه ای نیست بریم اونجا . بعد از ظهر هم قرار بود بریم که تو پخش کردن کمک کنیم که اونم مدیر با محمد تماس گرفت که زودتر بیا مدرسه تخت و میز و وسایل مورد نیاز رو بیاریم . اونم تازه رفت برای کمک ...  

+ و این چنین میشود که دَدَری بودنمان به اثبات میرسد ... تا حالا کمی شک و شبهه وجود داشت !

+ کسی از ما یاد نمیکند ! ولی ایرانسل دم به دقیقه اس ام اس های عاشقونه ای نثارمان میکند 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۵۴
  • ** آوا **
۲۴
مرداد
۹۰


وای ! یه جورایی لازم میبینم برای خودمون اسفند دود کنیم  خب چیکار کنم ؟؟؟ فامیلامون مهربونن و ما هم دوسشون داریم و میریم پیششون دیگه ! غیر از اون خودمون هم بدمون نمیاد کمتر تو خونه بمونیم و لحظاتمون یکنواخت سپری شه . ضمنا محمد از اول تابستون همش با شوهر خواهرم میرفت سر کار و گاهی یاس نمیدیدش . خب الان که وقتش کمی آزاد شده وقتشو برای دل بچه میذاره . این کجاش بده ؟؟؟  البته منم این بین بی نصیب نمی مونم 

+ به احتمال خیلی زیاد امسال مدرسه ی همسر گرام باید عوض شه و دیگه اون مدرسه نمیره و من از الان دقیقا غصه ی یاس رو دارم که با این همه وابستگی که به باباش داره باید چطوری بره یه مدرسه ی دیگه ! صبحی مدیر زنگ زده بود و با محمد صحبت کرد . اینم شاکی !!! (البته جونش به مدیرشون بسته هست و از اون سالی که از تهران اومدیم غیر از دو سال باقیش رو با این آقای مدیر بوده و الحق انسان خوبی هم هست ) آخرش گفت پرونده ی یاس رو آماده کن تا اونم ببرم جای دیگه . تا اینو گفت مدیر گفت قطع کن زنگ بزنم اداره ببینم میتونم کاری کنم نری یا نه  ! دعا کنین همونجا بمونن . با این آلرژی که یاس داره دوست ندارم فعلا که میشه تو مدرسه ای که باباش تدریس میکنه اون مدرسه ی دیگه ای بره . با محمد که باشه خیالم راحته . مخصوصا که کار منم چند وقت دیگه شروع میشه  

شنبه برای افطار رفتیم خونه ی حباب اینا . البته خیلی زود رفتیم و بعد بدون هیچ برنامه ی قبلی و دقیقا به اصرااااااااااااااار حباب برگشتیم اومدیم سمت شهر . حدودا ۲۰ کیلومتری فاصله بود و منم یه بند غر میزدم که گرمه و تشنه م میشه . ولی یه وقتی به خودم اومدم که دیدم دو تایی داریم طول جاده رو قدم میزنیم و میریزم سمت جاده ی اصلی   ! حباب رفت مطب دکتر و منم رفتم تو یه پاساژ خنـــــــــــــــــــک منتظر اون موندم . کلی وسیله ی تزئینی و نقره جات و سی دی و موبایل و لوازم آرایش .... دید زدم و هی دلم میخواست همشو بخرم . بعد که حباب اومد رفتیم و یه کیف لوازم آرایش و دو تا رژ مارک دار  خریدیم و برای من این واقعا حکم یه ولخرجی رو داشت . خسیس نیستم ولی واسه یه چیزایی پول نمیدم . این دیگه واسه من ولخرجی بود .  برگشتنی هم کلی خرید کردیم و دستامون پر بود . بین راه یه آشنایی رو دیدیم که لطف فرمودن و مارو شرمنده کردن و تا سر کوچه ی حباب اینا رسوندن  !

بعد هم که بیهوش شدمو تا افطار یه گوشه افتادم و موقع افطار همش آب میخوردم  ! آخره شب برگشتیم خونه  

+ یکشنبه تا نزدیکای ۱۱ ظهـــ ـــــر خوابیدم که محمد گفت بیا آبجی کوچیکت باهات کار داره ! تا روز قبلش یادم بود که ۲۳ مرداد تولد جیگیلیه منه ولی روزش که شد یهویی یادم رفت . دیدم ابجیم میگه کی میای اینجا ؟ گفتم فعلا نمیشه بیایم و بعد گفت " خجالت بکشین امروز تولد مانی هستش "  خیلی حالم گرفته شد که یادم رفته بود . یهویی دلم هوایی شد و گفتم بریــــــــــم اونجا که با کلی زحمت محمد رو راضی کردم که بعد از اینکه نماز ظهر رو خوندیم بریم ولی بعدش ابجیم گفت که برای افطار و شام مهمون داره و شلوغه یه وقتی بریم که خلوت باشه و حرف به حرف برسه . منم که کم حرف  حالا قرار شده که چند روز دیگه بریم خونشون 

بازم تولد دو سالگی خواهرزادمو بهش تبریک میگم . آخ خاله قربونش بشه الهــــــــــــــــــی  

مانی جون ناز من تولدت مبارک 

دیگه موندیم خونه و دمه افطار هم آبجی بزرگه مستقیم از محل کارش اومد خونمون و کمی لوبیا خریده بود که با هم دون کردیم ! و بعدش رفت خونشون و ما هم بعد از دیدن سریال ۵ کیلومتر تا بهشت رفتیم خونه ی خاله جون اینا  ! چیکار کنیم خب ؟! تو خونه بند نمیشیم . حباب اینا هم اونجا بودن . به اضافه ی دختر یه دایی دیگه م به همراه شوهر و دخترش و همینطور دختر خاله م و بچه هاش  . در واقع شب باز هم ددر بودیم ! برگشتنی هم علیرغم خساست پسر خالم چند خوشه غوره چیدیم و دون کردم و شور گذاشتم . 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۵۰
  • ** آوا **
۲۲
مرداد
۹۰


رودخونه سه هزار

این همونجایی هست که دیروز رفتیم ... سه هزار ! سیل چند وقت قبل چه بلایی سر حاشیه ی رودخونه آورده بود . تازه این یه جای خوبش بود  

دیروز به اصرار یاس تصمیم گرفتیم که بریم بیرون . البته تا راه بیفتیم دیگه ساعت از ۵ هم گذشته بود . اولش گفتیم بریم سمت جنگل دوهزار . اونجارو برای تفریحات کوتاه مدت یکی دو ساعته بیشتر دوست دارم . بین راه رفتیم سدی که پرورش ماهی قزل آلا دارن . محمد اصرار داشت که کمی ماهی بخریم ولی آب بقدری گل آلود بود که همش حس میکردم گوشت ماهی ها باید بوی گل بده و گفتم نمیخواد بخریم ... در نهایت هم حرف من شد  !

انقدر دلم برای ماهی های بینوا سوخت که حد نداره . من میگم خودتون تصور کنین ! خدا از سر تقصیرات ما آدمها بگذره  

اول اینکه ماهی ها به دلیل گل آلود شدن آب کلی تلف شدن و وقتی مردن اینا هم رضایت دادن و حوضچه هارو باز کردن تا لاشه هاشون با آب بره پایین دست ... ! چندتایی هم که زنده مونده بودن رو ریختن توی یه حوضچه کوچیک تر و اب زلال میریخت توش و ماهی ها درست مثل رشته ی ماکارونی در حال جوش تو هم وول میخوردن . اونوقت مسئولش با توری ماهی هارو بر میداشت و میریخت تو یه سبد پلاستیکی ... بعد که خریدار میگفت همین کافیه تازه ماجرا شروع میشد . سبد ماهی رو مستقیم مینداخت تو یه حوضچه که بهش برق وصل بود . و ماهی ها یه شوک الکتریکی میگرفتن و درجا شل و بی حال میشدن 

 بعد از اینکه اونارو نیمه هوشیار میکردن سبد رو در میاوردن و میدادن تا سلاخی کنن ! یارو میدید ماهی هنوز دارم دم میزنه ! یه چوب داشت که محکم با اون می کوبوند تو ملاج ماهی بدبخت و دوباره هنوز به هوش نیومده بی هوشترش میکرد 

سیستم هم پیشرفته ! این دستگاهشون رو تا حالا ندیده بود . با یه قسمت از دستگاه شکم ماهی رو پاره میکردن و با اون یه قسمتش که به چیزی مثل جارو برقی وصل بود با مکش محتویات شکم ماهی رو خالی میکردن ...  یه چیزی شبیه به واکیوم بود . بقدری مکش داشت که اصلا متوجه نمیشدم کی محتویات شکم ماهی رو به داخل میکشه  ! و ماهی بدبخت دقیقا تا آخرین مرحله که تخلیه ی شکمش بود دقیقا دم میزد و زنده بود .

خیلی حالم گرفته شد ! خدا خودش بهمون رحم کنه که واسه سیر کردن شکم خودمون چه کارها که نمیکنیم  فکر کنم یه حدیث از امام صادق (ع) بود که فرموده بودند حتی اگه جانور موذی رو میخوایم از بین ببریم کاری کنیم که کمترین درد رو حس کنه ! اونوقت یه موجود حلال گوشت رو در چند مرحله عذاب میدن !

یادمه روز عروسیمون گوسفندی که میخواستن زیر پامون قربونی کنن رو حسابی عذاب دادن . هم کارد نمی برید و هم کسی که قربانی میکرد ظاهرا یا بلد نبوده یا هل کرده بود . شاید باورتون نشه ولی چیزی حدود ۱۰ دقیقه طول کشید تا سر گوسفند بیچاره رو ببره  ! اونروز انقدررررررررررررر دلم به حال اون گوسفند سوخت که میخواستم همونجا بزنم زیر گریه ... که بخاطر ما داشت جون میداد اونم به اون شکل  بگذریـــم !!!

بعد از اینکه کلی این قصی القلبی انسانهارو دیدیم گفتیم بریم لبه رودخونه بشینیم ... اونم انقدر که لاشه ی ماهی مرده اون اطراف ریخته بود که اصلا نمیشد نفس بکشی و از کنار رودخونه نشستن پشیمون شدیم .

یه رستورانی بود که چندتایی آلاچیق داشت . یاس گفت بریم اونجا بشینیم . یه آلاچیق رو انتخاب کردیم و نشستیم ولی کارگر رستوران خیلی مودبانه عذر مارو خواست و گفت نباید بشینین . محمد اصرار کرد که اجاره ش هر چه قدر میشه بدیم .

گفت نه *ا*م*ا*ک*ن* ایراد میگیره چون ماه رمضونه ! منم گفتم آقا ما هم روزه ایم . میخوابم فقط بشینیم . باز عذرخواهی کرد و دیگه گفتم بریم واسه چی بحث میکنیم . ما که نمیخوایم نون این بنده خدا آجر بشه .

بعد رفتیم سمت جنگل سه هزار . اونجا انگار یه دنیای دیگه بود . ملت نشسته بودن قلیون هم میکشیدن . یه خانومی هم بود که نون تنوری محلی می پخت و مشتری ها هم تو الاچیق نشسته بودن و نون داغ رو به سختی می خوردن  گویا قدوم مبارک *ستاره دارها به اونجا نرسیده بود 

هیچ ! ما هم سه تایی رفتیم کنار رودخونه نشستیم و کمی که گذشت راه افتادیم سمت شهر . کل تفریح دیروزمون همین بود . برگشتنی هم مواد پیتزا خریدیم و شام مهمون محمد بودیم 

عکس بالا هم مربوط به جنگل و رودخونه ی سه هزار هستش . رودخونه ی دوهزار بقدری گل آلود بود که اصلا حس عکس گرفتن نداشتم 

عنوان این مطلب برگرفته از این جمله هست " مترسکها ایستاده می میرند "  

+ افطاری نیستیم !  خونه ی حباب ایناییم 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۲۶
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۰

سه شنبه :

بارندگی شدید ! حباب تصمیم داشت که بعد از ظهر بره خونشون ولی همین بارندگی اونو از رفتن منصرف کرد و بهش قول دادیم بعد از افطار می رسونیمش ...

بعد از افطار رفتیم خونشون . زن دایی برای افطار سوپ درست کرده بود که رفتیم تو تراس نشستیمو جای تموم سوپ خوراش خالی حسابی خوردیم  

بعدش به اتفاق حباب و خواهرش رفتیم خونه ی ض...دایجون اینا و تا حدودای ۱ نمیشه شب شب نشینی کردیم . کم مونده بود که تا سحر بمونیم  ! بارندگی هم شدیدتر شده بود و کلی لذت بردیم  ... علیرغم اصرار هر دو تا خونواده ، راهیه خونه شدیم و نزدیکای ۱:۳۰ دیگه خونه بودیم ...

چهارشنبه :

بعد از اذان ظهر تصمیم گرفتیم که برای افطار بریم خونه ی یسنا اینا  ! کمی نون تازه و زولبیا بامیه خریدیم و راه افتادیم . البته این بین از حباب درخواست همراهی کردیم که بعد از کلی ناز کردن خلاصه جواب مثبت دادن  ! موندم چقدر ناز کنه تا بله ی اصلی رو بخواد بده  ... سر راه حباب رو هم با خودمون بردیم و اول رفتیم مزار . فاتحه ای خوندیم و حباب هم مزارهارو تمیز کرد !  بعدش رفتیم خونه ی یسنا اینا . جاتون خالی یه افطاری توپ هم اونجا خوردیم و تو دلم فاتحه ای برای دایجون فرستادم !

بعد از افطار هم محمد رفت دنبال مادر و خواهره حباب و اونهارو اورد اونجا تا شب نشینی داشته باشن و نزدیکای ۱۲ بود که راهیه خونه شدیم و سر راه زندایی اینارو رسوندیم خونه شون و خودمون هم اومدیم خونه ...

پنج شنبه :

من و یاسی تا نزدیکای ظهر انقدر هوا خنک بود که دل جدا شدن از بستر رو نداشتیم . محمد صبح کمی بیرون کار داشت و دمه ظهری تصمیم گرفتیم برای افطار بریم خونه ی مامان اینا . تماس گرفتم و دیدم ای وای ابجی کوچیکه رو صبح بردن خونشون رسوندن و من جیگیلیمو ندیدم تا ماچ ماچش کنم  ! کلی حال منو یاس گرفته شد ولی باز گفتیم که میایم اونجا ! انقدر هوا خوب و خنک بودکه به محض ورودمون تصمیم گرفتیم بریم کنار دریا . به اتفاق مامانی رفتیم ساحل . حالا مامان میگه الان وقتش نیست ( ساعت ۲) ! منم اصرار که اگه الان نریم من یهویی حسم می پره و دیگه نمیام . واسه همین دیگه "نه" نیارود و رفتیم . دو ساعتی اونجا بودیم . اولش کمی جدول حل کردیم و بعدش رفتم رو ماسه های خیس کمی خطاطی کردم ( خطاطیو خوب اومدم ) ! حالا محمد تنهایی نشسته و جدول حل میکنه و مامانی و یاس هم کمی رفتن تو آب . منم بعد از مدتها یهویی هوس کردم آب دریا به پاهام بخوره . رفتیم تو آب ! مثلا میخواستم لباسم خیس نشه . پاچه ی شلوارمو کشیدم بالا و با خیال راحت کمی رفتم جلو . تا برگشتم به مامان بگم منم تو آبم یهویی دیدم واییییییییییییییی تا کمرم کامل خیس شد  ! حالا مامانی و یاس کلی خندیدن . لباسم که خیس شد دیگه واسم مهم نبود چند بار دیگه موج بهم بکوبه  ! محمد هم میگفت تا لباسات خشک نشد نمی ذارم تو ماشین بشینی  ! مامان هم گفت خونمون نگه ش میدارم  !

حدودای ۴:۳۰ رفتیم سمت خونه و توی حیاط تموم لباسهامونو عوض کردم ! تموم بدنم پر از شن بود . با آب سرد شستمو بعدش رفتیم بالا . مامان هم موند تو حیاط و لباسهامونو شست !

برای افطاری هم به مامان گیر دادم که قیماق میخوام . اولش کمی ناز کرد ولی بعدش گفت باشه برات درست میکنم . موندیم و قیماق هم درست کردیم . برای ابجی بزرگه هم که قرار بود بیاد اونجا رفت تا آش بخره . دیگه افطاری هم اش خوردیم  و هم قیماق  ! چه شود ؟!

هر چی به مامان گفتیم ما دیگه شام نمیخوریم ولی باز جدا برای شام ماکارونی درست کرده بود که دیگه سهمیه خودمون رو آوردیم تا سحری بخوریم  ! آخره شب هم به اتفاق آبجی بزرگه اومدیم سمت خونه و اونو رسوندیم خونشون !

جمعه :

قراره اگه خدا بخواد یه سر بریم سه هزاری دو هزاری ! جایی ! هوا انقدر خنک شده که همش دلم میخواد بریم بیرون 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۲۹
  • ** آوا **
۱۸
مرداد
۹۰


دوشنبه ۱۶ مردادماه ...

بعد از ظهری همسایه ی گرام بازم دعواشون شد و با هر جیغ و دادی که خانومه میزد یه بار همسرمو صدا میکرد . من موندم چرا به محمد گیر داده و تا تقی به توقی میخوره به ایشون متوسل میشن  

محمد هم خونه نبود و اون هر چی داد و بیداد کرد من اصلا نرفتم ببینم چی میگه ! چون یه بار به محمد هم گفتم که اگه من باهاش رو در رو شم دیگه مثل خودش باهاش حرف میزنم . البته عمرا نمیتونم همچین کاری کنم ولی نمیتونم مثل یک عدد سیب زمینی برم درب خونه رو باز کنم و بگم ببخشین همسرم منزل تشریف ندارن  واسه همین من به اتفاق حباب هی شنیدیم و خودمون رو زدیم به بی خیالی !

آخرشم نمیدونم کدوم یکی از همسایه های شیر پاک خورده با ۱۱۰ تماس گرفت و مامور اومد و جفتشون رو گرفت برد . باز موقع رفتن میگفت جناب سروان درب خونم شکسته و بسته هم نمیشه ... ! و باز از تو راه پله محمد رو صدا میزد (البته به اسم فامیل) که من گمون کنم میخواست خونه رو به ما بسپره که من باز ترجیح دادم جوابی ندم . بعد هم مامور هر دوشون رو برد و کمی سرمون دنج شد ... همه ی اینارو از داخل چشمی رویت کردیم !  البته وقتی دیدم هی میگه "جناب سروان" اونوقت تازه حس کنجکاوری متمایل به فضولیم گل کرد و رفتم تا ببینم چه خبره ! تا قبل از اون فقط صوتی سیر میکردیم و در نهایت صوتی - تصویری شده بود  

نمایی از شب شهسوار

بعد از افطار هم بعد از کلی شور و مشورت با "هیچکس" هماهنگ کردیم و رفتیم تو پارک کنار رودخونه و تا حدودای ۱۲ شب اونورا بودیم . ما بودیم به همراه حباب و از اونور هم هیچکس با مامانش اومده بود  انقدر خنک بود که اصلا دلم نمیخواست برگردیم خونه ! چند نفری هم اومده بودن که گیتار میزدن و می خوندن و حسابی رفته بودیم تو حس !  

مخصوصا یه ترانه ی قدیمی " اونی که میخواستی تو غبارا گم شد " رو به شکل قشنگی خوندن . بعد از اون هم ترانه "صحنه " و بعدش " گلنار " و ... چند تای دیگه هم بود که دیگه یادم نمیاد  

ولی واقعا کنار رودخونه و صدای شر شر آب روان به همراه نسیم مطبوع شمالی و یه حس عاشقونه ی ناب به همراه نوای موسیقی و ته صدای خواننده ای خسته آدمو میبره تو رویایی که خیلی لذت بخشه !  خب چیه ؟؟؟ مگه من دل ندارم ؟؟؟  

بعد هم کلی قدم زدیم و روی سنگ چین دیوار حاشیه ی رودخونه قدم زدیم و یه جاهایی از بس به رودخونه زل میزدم یهویی سرم گیج میرفت و تعادلم بهم میخورد . وای تماشای دریا تو دل تاریکی شب ممکن نیست ! کلا دریا توی سیاهی مطلق شب گم شده بود  سمت دریا رو که نگاه میکردم ( با کمتر از ۱۰۰ متر فاصله ) انگاری اونجا آخره دنیاست و راه به جایی نداره !  خیلی خوب بود . خیلی !

از هیچکس و مامانش جدا شدیم و دوباره قدم زدیم و رفتیم ماشینو از پارک در آوردیم و راهیه خونه شدیم . بین راه هم محمد برامون فالوده خرید که شدیدا اندرونمون رو خنک کرد ...  

روز و شب خوبی بود ! 

+ این دو تا عکس از حاشیه ی شرقی رودخونه گرفته شده و اینم عکس پل اصلیه شهره !

عکس اول از داخل پارکی که توش نشسته بودیم گرفته شده و عکس دوم موقعی که داشتیم به سمت دریا قدم میزدیم ... اگه کیفیتشون خوب نیست دیگه به بزرگواری خودتون ببخشین ! گوشیم قادر نبود بهتر از این بگیره ... 

+ وااااااااای ! امشب کلی لک لک تو رودخونه بودن و هی برای خودشون ماهی میگرفتن 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۵۴
  • ** آوا **
۱۷
مرداد
۹۰


افطاری که گذشت مهمون داشتیم ! خونواده ی حباب ! بدون دایجون  ...

جای خالیش عجیب حس میشد و هممون عجیب تر بغضمون رو نگه داشتیم جز زندایی ، که به محض ورود به خونمون نشست و سکوت کرد و اشک ریخت !

نه به خودم اجازه میدادم که ازش بخوام غصه نخوره و نه جراتش رو داشتم ! میترسیدم لب وا کنم و بغض خودم رو هم حتی ندونم کنترل کنم ...

ناخواسته غذایی که داشتیم مشابه همون غذایی بود که آخرین بار دایجون اینا تو عید اومده بودن خونمون ... !

کمی از خاطراتمون با دایجون گفتیم و شنیدیم ... حضورش ملموس بود .

آخره شب هم محمد به اتفاق یاس زندایی و خواهر حبابو رسوندن خونه و منم به اصرار حباب رو پیش خودم نگه داشتم !

+ همین الان (۱:۲۸) هم محض مردم آزاری بهش یه اسمس دادم بچه م با ذوق رفت سراغ گوشیش ... این در حالیه که مثلا داشت میخوابید   

صبح یکشنبه محمد وقتی داشت میرفت بیرون بهم گفت که کلیدش تو جیب شلوار ، تو اتاقی که حباب خوابیده هستش واسه همین اون کلید منو برد تا بعدا من اگه نیاز بود کلید خودش رو بگیرم . از اونور باباجون و مامانی اومدن تا مانی و مامانشو ببرن خونشون و تازه من رفتم تا از جیب شلوار محمد کلیدو بیارم که دیدم ای وااااااااااااااااااااای کلید ندارم ... باهاش تماس گرفتم گفت احتمالا تو ماشینه ! حالا باباجون و مامانی پشت درب خونمون هستن و دورادور همدیگه رو داریم  ! با کنترل از راه دور دزدگیر درب ماشینو باز میکنمو میگم دوتایی برن همه جای ماشین رو بگردن بلکه کلید رو بیابن ولی بعد از چند دقیقه باباجون از همون پایین میگه کلیدی تو ماشین نیست . مجدد درب خودرو قفل میشه و این زوجین باوفا میان پشت درب خونمون و منتظر می مونن تا محمد برگرده خونه ... حالا منم هی بهش زنگ میزنم که زودتر بیا که بابا و مامان پشت درب تو این گرما موندن ...

جالبش اینه که قبل از اینکه بهش بگم کلیدو نذاشتی همه جارو مثلا نگاه کردم . حتی روی شاخه های گلی که روی میز ناهارخوری هم بود رو نگاه کردم ولی اثری از کلید نبود . محمد هم تو راه بود که برگرده . یهویی دیدم وااااااااااااااااااای کلید روی میزناهارخوری هستش . جایی که کاملا تو دید بود .

خداییش موندم چی شد که اون دسته کلید به اون بزرگی رویت نشد . من که باورم نمیشه وقتی با اون دقت زیر شاخه های گل رو حتی نگاه کردم اونوقت اینو ندیده باشم  !

هنوزم در عجبم که این کلید رو چرا همون اول ندیدیم . در صورتیکه میدونم عادت محمد هستش که کلید رو یا روی اپن میذاره یا روی میز ... 

به هر حال سریع درب رو باز کردم و حباب به باباجون اینا میگه " شما در مقابل دوربین مخفی قرار گرفته اید "  بندگان خدا نزدیک ۱۵ دقیقه ای پشت درب بسته ی واحد ما بودن 

بعد هم با محمد تماس گرفتم که هر جا هستی برگرد برو سر کار که ما تونستیم کلید رو پیدا کنیم . حالا گیر داده که بگو کلید کجا بود ؟! منم براش خالی بستم که پشت میز تلویزیون افتاده بود که ایشون تاکید کردن که لابد کار مانی بود  هنوزم بهش نگفتم که روی میز و دقیقا جلوی دید بوده  !

باباجون اینا چند دقیقه ای موندن و بعد به اتفاق ابجی کوچیکم و مانی رفتن سمت خونشون  امشب مانی نبود کمی آتیش بسوزونه 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۷ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۴۰
  • ** آوا **
۱۵
مرداد
۹۰


پریشب آبجی کوچیکه با جیگیلیش اومد خونمون !

دیروز خونه ی آبجی بزرگه بودیم و روزه خوراش اونجا ناهار خوردن . بعد از اون هم اومدیم خونه و بعد از افطار سریال ۵ کیلومتر تا بهشت رو دیدیم و بعد حدودای ۱۰ اماده شدیم که بریم بیرون یه گشتی بزنیم ... ولی به علت بارندگی برناممون عوض شد و برای شب نشینی رفتیم خونه ی " هیچکس" اینا  تا دیر وقت اونجا بودیم ... حامد هم تماس گرفته بود و تقریبا با همه حرف زد بجز من  !  برگشتنی هم سر راه پیتزا گرفتیم و یه بار دیگه ساعت ۱۲:۳۰ شام خوردیم  

امروز تولده آبجیمه و همینطور خواهر کوچیکه ی محمد  تولدشون مبارک 

این خواهرزاده ی ما هنوز دو سالش نشده ! جدیدا خیلی شیطون شده . دیروز با سر رفته خورده به بخاری شومینه ای و گوشه ی چشمش کبود شده  جاش هم بدجوری مونده .

امروز هم زده در فیشهای جلوی تلویزیون رو شکوند  دیروز هم خونه ی آبجیم اینا زده یه استکان شکونده   قربونش برم من ! الانم ظاهرا مامانش خوابوندش ...

حباب هم اینجاست  دو تامون مظلوووووووم نشستیم تو اتاق خواب تا اونا ناهار بخورن ...  عکس جیگیلیمو میذارم تو ادامه ی مطلب   


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۵ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۴۰
  • ** آوا **
۱۲
مرداد
۹۰


امروز برای افطار رفتیم خونه ی حباب اینا ! خونواده ی خاله جون هم بودن ...

قبل از افطار برنامه ی احسان رو نگاه میکردیم که دیدم دو تا خانومی که توی فاجعه ی پاشیدن اسید داغون شدن رو دعوت کردن ...

یکیشون آمنه بود که تو تاریخ ۱۹ رمضان ۱۳۸۳ مورد حمله قرار گرفت اونم توسط پسری که خواستگارش بود و ادعای عاشقی داشت ! اون یکی در تاریخ ۲۳ رمضان ۱۳۸۹ توسط پدر شوهر سابقش  ...

یاسی با دقت نگاه میکنه وقتی آمنه عینکشو از روی چشماش بر میداره احسان اصرار زیادی داره که یه پلان بسته از چهره ی آمنه بگیرن ... اونا هم این کارو میکنن و یاس یهویی رنگش می پره و میگه ووووی این چرا این شکلیه  ...

بعدش به من میگه مامانی اسید مثل آتیشه ؟ گفتم نه مامان مثل آب می مونه ولی وقتی میریزه رو بدن می سوزونه ...

کمی مکث میکنه و میگه این اسید رو فقط تو ماه رمضان میشه ریخت سر بقیه ؟ 

کلی بابت این طرز فکرش می خندم ... یعنی بچه با دو تا فاجعه به این نتیجه رسید . چقدر تو دلش از ماه مبارک ترسیده باشه خدا میدونه ! خاک تو سره افرادیکه حتی اندازه ی این بچه هم درک ندارن و توی شبای قدر هم حتی به خودشون اجازه ی همچین کاری رو میدن ...

چند روز قبل هم تو ف*ی*س بوک یه ماجرا خوندم که زنی با مردی رابطه داشته و سر یه سری از مسائل میره خونه ی مرده و سر زن ۲۷ ساله ش به اسم طاهره و بچه ش اسید می پاشه و ... خاک تو سرشون 

اونوقت آخره برنامه احسان به اون مادر و بچه که دعوتن میگه چند ثانیه دوربین شمارو نشون میده و این زمان مال خودتونه هر طوری دوست دارین رفتار کنین و یا حرف بزنین ...

پسر بچه که خداییش خوشگل و بامزه هم هست با خنده صورتشو می چسبونه به صورت مادرش و آروم می بوسدش ... مادر هم یه لبخند میزنه و همین !

باز این دختره منه که این بین میگه وای نمی ترسه ؟! اگه من یکی رو اینجوری ببینم از ترس میمیرم ...

خدایا هیچ وقت مرا به درد این دو زن گرفتار نفرما  وگرنه یاسی یه لحظه هم منو نگاه نمیکنه ! در صورتیکه حالا روزی چند مرتبه میاد و ناز و نوازشم میکنه و منو می بوسه ... اونوقت اگه زبونم لال همچین بلایی سرم بیا فکر نکنم حتی یه نظر کوچیک به چهرم بندازه ! اینم از دختر من 

ولی واقعا برنامه ی دردناکی بود ! آدم باید خیلی سنگ دل باشه که برای بدترین دشمنش هم همچین تنبیهی رو در نظر بگیره ... بدترین گناهان هم که صورت بگیره فکر نکنم اسید پاشی مجازات بحقی باشه برای گناهکار  حالا چه برسه به اینکه برای کینه و حتی انتقام بخوای همچین کاری کنی !


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۹۰ ، ۰۲:۱۱
  • ** آوا **
۱۱
مرداد
۹۰


کمی تا قسمتی ابری هستم  

نمیدونم چرا ولی خب همینی هست که هست !

چقدر همیشه از این نحوه جواب دادن بدم میومده ولی چه میشه کرد ؟ همینی هست که هست !!!

کمی خط خطی هستم و روشنایی و تاریکی دارم .

نمیدونم باز چم شده !

...................................

دیشب (یکشنبه منظورمه) به محمد میگم اصلا خبر داری امروز تولده برادرت بود ؟ میگه جدی میگی ؟

گفتم آره خب . نهم مرداد هم تولدشه و هم هفتمین سال عروسیشون ...

سریع گوشی رو برمیداره تا بهش اسمس تبریک بده ! 

فقط به یک جمله اکتفا میکنم و میگم اینم بهش بگو که " این داداشت بوده که تولدتو بیادش بوده "

بعضی وقتها زندگی خیلی مسخره بازی در میاره !

فاصله ی ایجاد شده بین ما یکی از مسخره ترین بازیهاش بود که البته بازیگرای خوش نقشی هم داشت

و خوب تونستن این بازی رو پیش ببرن .

دلم خیلی گرفته ! 

مهدی جان تولدت مبارک باشه  

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۱ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۵۸
  • ** آوا **
۱۰
مرداد
۹۰


اعصابم بهم ریخته ! 

صبح از خواب بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه تا لباس بریزم توی لباسشویی که دیدم وااااااااای تا جلوی ورودی اپن خیسه خیسه  ! تموم موکت و رو فرشی خیس شد ... اولش فکر کردم آب شیر هستش ولی دیدم بر خلاف همیشه اون اصلا چیکه هم نمی کنه !

آبگرمکن رو چک کردم ، که دیدم از اون هم نیست ! وقتی خواستم لباسهارو بریزم تو ماشین دیدم ای واااااااااااای توی سبد ماشین پره آب هست و اضافه ش هم میریزه روی زمین ...

دیشب وقتی خاموش کردم هیچ خبری نبود . سحری هم که بیدار شدیم همین طور . نمیدونم چرا اینجوری شد و گند زد به آشپزخونه 

با شوهر خواهرم تماس گرفتم ، از شانسم اونم همین امروز رفته تهران و دو روزی نمیاد . بهش گفتم میگه احتمالا شیر برقیش آشغال گرفته بذار برگردم میام درستش میکنم ! 

حالا همه یه طرف ، در آوردن موکت یه طرف ! محمد هم خونه نیست 

 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۰۳
  • ** آوا **
۰۸
مرداد
۹۰

پنج شنبه صبح مامان اومده بود خونمون بعد هم به اصرار ما برای ناهار موند و به باباجون و داداشم هم اطلاع داد که برای ناهار بیان خونمون ... خواهرزادم هم اومد ! بعد از ظهر مامان اینا رفتن محل و منو یاس هم موندیم خونه و میلاد هم تا غروبی موند و با یاس بازی کرد . دیگه انقدر شلوغ کردن که من کلافه شدم و بهش گفتم بره خونشون ... اونم کمی دلخور شد و گفت خاله تو همش منو دعوا میکنی ! البته عصری گیر داد که با هم مشت بندازیم که طبق معمول باز نتونست و نهایتا دو دستی مشت منو خوابوند  !

غروبی هم حباب قرار بود بیاد خونمون که اومد و دیگه از تنهایی یکنواخت در اومدیم . تا دیر وقت بیدار بودیم و بعد هم تا نزدیکیهای ظهر خوابیدیم  ! دیگه یاسی بیدار شد و ما رو از رو برد و این شد که ما هم از بستر خویش دل کندیم ...

جمعه عصر محمد کمی زودتر اومد خونه بهمون گفت هر جا بگید میریم که نهایتا قرار شد اول بریم جنگل و بعد بریم مزار و بعد از اون بریم رامسر تا یاسی کمی بازی کنه !

رفتیم دوهزار و حدودای یه ساعتی موندیم که بعد محمد گفت برگشتنی خیلی شلوغه و ترافیک میشه و زودتر حرکت کنیم ... واقعا هم ترافیک بود ، برای همین دیگه خیلی تاریک شد و مزار رو کنسل کردیم و رفتیم رامسر !

به محض ورود به بازارچه دیدیم صدای جیغ و داد ملت میاد که کمی توجه کردیم و دیدیم بازی فیرزبی راه انداخت که تا آخرین باری که رفته بودیم نبودش ... دیگه حباب منو اغفال کرد و گفت بیا بریم بشینیم ... منم که داشتم سکته میزدم شدیدا مخالفت کردم . آخه یه بار پارک ارم نشستم که اونم صندلی هاش تو محیط داخلی دایره چیده شده بود ولی این از محیط بیرونی چیده شده بود و حس میکردم باید خیلی بدتر باشه . هیچ جوری زیر بار نمیرفتم ولی دیگه دیدم اگه من نشینم حباب هم نمیشینه برای همین دلمو زدم به دریا و رفتیم نشستیم . بماند که چند بار دل به دل کردم بیام پایین ولی باز نشد  !

کلی انرژیمون تخلیه شد و جیغ زدیم ! البته من همش داشتم از خنده ریسه میرفتم و دست حباب رو فشار میدادم ...

بعدش که پایین اومدیم و اژدها رو سوار شدیم که اون بدتر از فیرزبی بود و شدیدا به غلط کردن افتاده بودم  ! یاسی اولش کلی جیغ زد ولی بعدش یهویی ساکت شد که من حسابی ترسیدم و نگاش کردم دیدم بچه م چشماشو محکم بسته و صداش در نمیاد ...

وقتی اومدیم پایین دست و پام شل شده بود و می لرزید . یاس و محمد رفتن تا یاسی ماشین بشینه و من و حباب هم رفتیم کنار سالتو و سه سری تماشا کردیم و کلی خندیدیم . بعدش که محمد اومد دیدم حباب می گه بریم اینم بشنیم ولی این یکی واقعا کار من نبود و هیچ جوری زیر بار نرفتمو در نهایت دو تا بلیط گرفتن و حباب و محمد رفتن سالتو رو هم تجربه کردن و منم پایین ازشون فیلم گرفتم تا بعد بخندیم !!! یارو هم وقتی دید حباب رفته نشسته انگاری بهش برخورد و هی بیچاره هارو می چرخوند  همشم صدای جیغ جیغ حباب میومد  ...

کمی تو ساحل نشستیم و بعد رفتیم برای شام پیتزا خوردیم .ساعت ۱۲ شب هم تو راه برگشت خونه بودیم که گفتم بریم کمی جلوی هتل قدیم کمی قدم بزنیم . حدودا ۱۵ دقیقه ای هم اونجا موندیم . خیلی هم شلوغ بود و انگار نه انگار نیمه شبه ! دو تا آقای جوون و یه خانوم اومده بودن که کل اون مدت رو زل زدن به دیوارهای هتل و ما مونده بودیم که اینا چه چیزی میبینن که ما نمی بینیم. یکیشون با یه عشق خاصی نگاه میکرد که انگار داره معشوقشو میبینه  ! بعد رفته به نرده های بتونی کنار پله ها دست میکشه و نازو نوازششون میکرد و شدیدا حس متبرک شدن بهش دست داده بود و برای دو دقیقه نشسته کنار نرده ها و دستش روشون بود و سرش هم پایین بود . میگم حباب یارو فکر کنم داره اینجا فاتحه می فرسته !  اونوقت حباب میگه بیا ببینیم چیه اینجا انقدر جالب و دیدنی بود . ولی ما هر چی نگاه کردیم چیزی ندیدیم  ! این یعنی که ما چیزی از فرهنگ و تاریخ سرمون نمیشه ؟؟؟ 

دیگه راهیه خونه شدیم و الان هم دارم اینو می تایپم 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۸ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۰۲
  • ** آوا **
۰۵
مرداد
۹۰


+ چند روز پیش از محمد شنیدم که داداش همسایه مون به علت ورشکستگی اعصاب درست و حسابی نداشته و سر نمیدونم چه چیزی با همسرش بحثش میشه اونم میزنه و زنش رو میکشه !

این چند روز یارو تو حبس بود ... امروز وقتی محمد اومد خونه بهم گفت خبر داری چی شده ؟ گفتم نه ! اتفاقی افتاده ؟! گفت فلانی تو زندان خودش رو با ملافه حلق آویز کرد و مُرد ... 

به همین راحتی ! بزنی یک نفر رو بکشی و بعد هم خودت رو . کلی از اقوام و اشنایان رو عزادار کنی و سر افکنده ... 

+ دیروز غروبی رفتیم خونه ی آبجیم و بعد از این که کلی یاسی و جیگیلیه خاله رو ماچ ماچش کردیم بعد از شام برگشتیم خونه !

به مانی میگم که به بابایی بگو اجازه بده تو و مامانی با ما بیاین خونه مون ! ( این در شرایطیه که بچه جز چند تا کلمه بیشتر نمیتونه حرف بزنه )

به باباش میگه : بابا ، عامو ، آله ... همزمان هم می خنده !

خب ترجمه ش میکنم ... بچه به باباش گفته : (بابا ) اجازه بده با عمو (عامو ) برم خونه ی خاله ( آله) 

آخ من فداش بشم ! کلی قربون صدقه ش رفتم و بوسیدمش . اونم دید ما داریم میایم حسابی همراهی کرد و اصلا جیغ جیغ نمیکرد که ولش کنم ...  

+ امروز سحر (دوست دوران دبیرستانم ) زنگ زد و بعد از کلی دوری یه دل سیر با هم حرف زدیم . حالا اگه خدا بخواد وقتی رفتم تهران قرار بر اینه که هماهنگ کنیم تا همدیگه رو ببینیم . شکر خدا موفق بوده و برای خودش خانومی شده  ! سراغ اون یه دوستمون "زهرا " رو هم ازش گرفتم که بهم گفت ظاهرا اونم برای خودش سری دوزی زده و اونم تو کارش موفقه ... وای چقدر ذوق کردم 

+ از اونجایی که موکت جدیدمون خیلی آهار داره و کف پامو داغون کرد دیروز بین راه - چالوس - یه کفش فروشی نگه داشتیم تا من یه صندل رو فرشی بگیرم ... وای مغازه ش خیلی باحال بود . هر چند خیلی هم گرون میداد ولی به هر حال خریدم ! مدل مدیریت و چیدمانش واقعا برام جالب بود . اونو میگن کفش فروشی  

+ بازم بین راه صنایع دستی نگه داشتیم تا واسه یه بخشی از هال که فقط موکت هستش یه نمد بخریم ... نمیدونم چرا همیشه از نمد خوشم میومد . قیمتش که مناسب بود ولی طرحش اصلا زیبا نبود . واسه همین محمد گفت اینارو بی خیال . بذار باشه تا یه دونه قشنگشو بگیریم ... حالا اومده تو ماشین میگه خداییش حیفه که بیای نمد رو زیر پا بندازی ! البته چون جز صنایع دستی به حساب میاد برای همین میگه ! احتمالا دیگه نخره  ... اون قدیمیا خونه هاشون خرسک و نمد پهن بود . الان میگن حیفه !  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۱۵
  • ** آوا **
۰۳
مرداد
۹۰


تا حالا آهنگهای سیمین غانم رو گوش نداده بودم . دیشب برای اولین بار ترانه ی " گل گلدون"شو دانلود کردم و چند باری گوش دادم ... 

قشنگ میخونه و یه حس قشنگی داره که آدمو همچین بگی نگی می بره به رویا  ! دقیقا مثل حس همین عکس  ...

+ تو که دست تکون میدی

                            به ستاره جون میدی

                                                    میشکفه گل از گل باغ ... 

صبحی مهسا باهام تماس گرفت و گفت رفته بابل و اینکه کد پستیمو بهش بدم تا خودش کارای تسویه حسابمو انجام بده . اولش شک داشتم بدون حضور خودم بشه کاری از پیش بود ولی حدودای ۱۲:۳۰ باهاش تماس گرفتم و گفتم که چیکار کرد . گفت نامه رو گرفتم و دارم میرم ساری . بهش سپردم که اونجا هم با مسئول ثبت نام نیروی انسانی صحبت کنه ببینه اگه نیاز هست بیام . مجدد باهاش تماس گرفتم و دیدم میگه کارتو انجام دادم و لازم نیست دیگه تو بری بابل و ساری ...

وای خدا ! تموم شد . هنوز غصه م گرفته بود که کی میخواد باز این راه خسته کننده رو برای یه سری ورق بازی های مسخره بره  . دوست خوب به این میگن دیگه ! حالا قراره یه روز باهاش تماس بگیرم و هماهنگ کنم تا برم برگه هامو ازش بگیرم . ظاهرا ۲۰ روز تا یه ماه دیگه باهام تماس میگیرن برای شروع به کار ... استرسسسسسسسس دارم  ! قضیه داره واقعا جدی میشه . یه جورایی از مسئولیت سنگین کارم دارم میترسم  ! ولی من می تونم ... خیلی وقتها ثابت کردم که می تونم اینم یکی از همون خیلی وفتها  

یاد دکتر نخعی افتادم که چند وقت قبل واسه گوش دردم پیشش رفته بودم . میگفتم گوشم درد داره و خوب نمیشه . میگفت تو رو که میبینم یاده اون یارو تو کارتون سفرهای گالیور میفتم . همونیکه همیشه ناامید میگفت " من می دووووونم "  همچین بامزه ادای اون شخصیت کارتونی رو در آورده بود که به زور تونسته بودم جلوی خندمو بگیرم 

امروز رفتم مدارک تحصیلیمو مرتب کنم که کارنامه هامو دیدم ... وای چه نمراتی  !! 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ مرداد ۹۰ ، ۱۷:۳۰
  • ** آوا **
۰۳
مرداد
۹۰


بالاخره کارم تموم شد و خونه مرتب شد  ! غروبی انقدررررر خسته بودم که حد و حساب نداشت و یه وقتی دیدم دیگه نفسمم به سختی بالا و پایین میره ... رفتم تخت خوابیدم  ! وقتی بیدار شدم باقی کارهارو هم انجام دادم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که سلیقه ی دخترم بد چیزی نبود .

فرشها که پهن شد تازه قشنگیش به دیدم اومد  ...

و اما روزی که گذشت ...

از شب قبل هال رو تقریبا خالی کردیم که صبح دیگه معطل خالی کردن اتاق نشیم . صبح ساعت حدودای ۷:۴۵ از خواب بیدار شدیم و باقی وسایل رو هم ریختیم تو اتاق خواب و آشپزخونه و رفتیم دنبال خرید موکت ... دیگه نصاب اومد و تا حدودای ۱۰ اتاق رو موکت زد و رفت . محمد هم تنها کمکی که کرد این بود که بوفه رو گذاشت سر جاش و بعد با شوهر خواهرم رفتن سر کار . اونوقت من موندم و یه خونه ی پر از ریخت و پاش و یه دنیا کار ...

چند بار دل به دل کردم که به مامانم بگم بیاد کمک که میدونم میگفتم با سر میومد ولی بعد پشیمون شدم . دلم نیومد بندازمش تو زحمت ! وقتی هم تماس گرفت تا احوالمو بپرسه اصلا بهش نگفتم تو چه ریخت و پاشی نشستم دارم باهاش حرف میزنم .

خرد خرد کارامو انجام دادم و هال تمیز شده بود که دیدم درب خونه باز شد و محمد اومد خونه . اصلا به ساعت نگاه هم نکردم . دیگه اون رفت دوش بگیره و منم رفتم ناهار آماده کردم که وقتی رفتیم بخوریم تازه چشمم به ساعت خورد که دیدم ۳:۴۵ هستش  ! اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت ...

بعد از ناهار باز رفتن سر کار و منم به باقی کارها رسیدم و تا غروبی که دیگه تموم شد 

الان خونه تمیزه  ! چقدر احساس راحتی دارم وقتی می بینم همه چی مرتبه و سر جاشه 

به سحر (دوست دورانی که تهران زندگی میکردیم ) ایمیل دادم و شماره مو هم بهش دادم و یه جورایی منتظرم تا مستقیما باهاش حرف بزنم . نمیدونم این سالها چطور براش گذشته . از خودم که ام پی تری یه چیزایی براش تو ایمیل نوشتم ...

اولین چیزی که تو پیامش خوندمو منو برد به دوران گذشته این بود ... نوشته بود "آوا یادته از پله افتاده بودم و تا ایستگاه بهم کمک کردی و منو رسوندی ؟ "  جالبش اینه که هر بار که من یاده سحر میفتادم با خودم میگفتم یعنی اون هنوز منو یادش هست ؟ بعد درست همین خاطره تو ذهنم تداعی میشد و میگفتم حتما یادشه . چقدر حس خوبی بهم دست داد وقتی دیدم اونم یادشه  ...

با یاسی تماس گرفتمو میگه دلم برای بابایی تنگ شد . توجه کنین ! من بهش زنگ زدم اونوقت اون دلش برای کی تنگ شده ... همین چیزارو میبینن که میگن دخترا بابایی هستن دیگه ! محمد هم وقتی از سر کار اومده بهش میگم زنگ بزن به دخترت دلتنگت بوده . به محض اینکه تماس میگیره یاس گوشیو جواب میده و صداشو میشنوم که چطووووووووور داره قربون صدقه ی باباش میره و براش تند تند بوس می فرسته . ایشون هم همچین کیفشون کوک شده و هی میخنده و میگه قربون دخترم بشم من ...  

این در حالیه که صبح من باهاش تماس گرفتم و وقتی پشت گوشی ماچش کردم اصلا عکس العملی ازش ندیدم فامیلامون حق دارن میگن کتک نخورده تا قدر بدونه  ... وای دلم براش یه ذره شده !

اگه خدا بخواد برای سه شنبه میرم بابل و کارهای تسویه حساب دانشگاه رو رسما تموم میکنیم و بعد میرم ساری تا درخواست طرحمو هم کامل کنم و بعد میام که منتظر بشینم تا ازم رسما دعوت به همکاری کنن برای کار در بیمارستان  کم شخصیتی نیستم که  

راستی کسی آدرس ویولت ( وبلاگ نویس برتر ) رو نداره ؟؟؟ خیلی دوست دارم بخونمش 

امروز با مهسا کلی حرف زدم و بهم میگه حتما برو بخش اطفال . احتمالا همین کارو هم انجام بدم . امیدوارم فقط شانس بیارمو جای خالی داشته باشه و مترون هم ازم نظر بخواد ...  دعا کنین کارم خوب پیش بره 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۰۸
  • ** آوا **
۰۲
مرداد
۹۰


باورم نمیشه ! چقدر این تکنولوژی خوبههههههههههههه ! آخ فیس*بوک دوستت دارم 

تونستم یکی از دوستای خوبم رو بعد از ۱۱ سال بی خبری باز پیدا کنم ... 

مثل بچه ها ذوق زده شممممممممممم الان   

....................................

انگار تو خونمون یه زلزله ی هشتصد ریشتری اومده باشه  

از صبح زود دارم هی اینور و اونور میزنم ولی اصلا از جمع و جور شدن هیچ خبری نیست 

صبح مهساجونم تماس گرفته که برای فردا با هم بریم بابل ولی من گفتم یا سه شنبه یا چهار شنبه ... !

ای خدا از پرکاری نمیدونم چیکار کنم . فعلا برم به کارهام برسم ...

منم یهویی دیوونه میشم وسط اون هم کار هوس میکنم بیام آپ کنم ؟  

هر کی گفت آره ! صادقانه عرض کنم دیوونه هم خودشه ... 

همینجور نشین اینارو نخون ! بیا کمک کن عزیزم 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۲ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۳۴
  • ** آوا **