MeLoDiC

چشممون زدن ... :دی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

چشممون زدن ... :دی

پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۲۶ ق.ظ

پریشب افطاری خیلی خوب بود . دیدن همکارای محمد و همصحبتی با اونا ناگفته نمونه لذت بخشه . مخصوصا با خونواده ی همکاراش  

به محض ورودمون اول از همه یاس رویت شد و کسی منو ندید . انقدر که این بچه رو تحویل گرفتن کسی منو تحویل نگرفت  ! دیگه انقدر ازش تعریف کردن که بچه م معذب شده بود و انگار اولین بار بوده همکارای باباش رو میدید  ! خوشگله منه دیگه  اونها هم راه به راه میگفتن بردی خونه براش اسپند دود کن ...

برای افطار هم کل کریدور میزو صندلی چیده بودن و یه ردیف خانوما بودن و یه ردیف هم آقایون نشستن . یه جمع صمیمی و خودمونی ... ولی بقدری گرم بود که تصمیم گرفتن برای شام میزهارو انتقال بدن به حیاط .

بعداز افطار همه با هم نشستیم و سریال ۵ کیلومتر تا بهشت رو تماشا کردیم . جالب اینجاست که تا وقتی شروع نشده بود اقایون مارو مسخره میکردن که این چیه نگاه میکنین ولی به محض شروع شدنش خودشون ساکت تر از خانومها بودن ! یه نکته ی مهم دیگه ... با اینکه کارگردانی های ایرانیا اغلب همراه با سوتی هست و هر کسی بگه مخالفه بهش میگم دارم با تعصب مخالفت میکنه ولی یه چیزی اون شب بیان شد که نمیشد جواب ندم . اونم این بود که چرا وقتی اون پسره داشت میرفت بالا سر امیرحسین دست خالی بود ولی یهویی یه باک بنزین رو از کجا آورد که خالی کنه سرش ...

اول یکی از آقایون اینو بیان کرد و من چیزی نگفتم ولی بعدش دیدم تقریبا همه با هم شاکی هستن که کارگردان عجب سوتی خفنی داده ! اینجا بود که به حمایت از کارگردان گمنام بنده لب گشودم و همه را ساکت کردم . کسی میاد این سوتی هارو میگیره که از اول دیده باشه ! نه ؟؟؟

حالا یه چیز جالب تر ! از وقتی این سریال شروع شده من دقیقا ۵ ثانیه جلوتر از دیالوگهای سریال هستم . مثلا من میگم این حاج فتح الله کیه ؟؟؟ ۵ ثانیه بعد امیرحسین از دختره همینو می پرسه ...! یا مثلا من میگم اینا که میتونن از همه چی رد شن چجوریه می تونن بشینن رو مبل یا کنار ماشین رو بگیرن و پشت وانت بشینن ؟ ۵ ثانیه بعد بازم همین سئوال مطرح میشه ... ! حباب و ابجی کوچیکم هم شاهدن . چند نمونه دیگه هم بود  یا مثلا همین دیشب که فرزین رفت تو اتاق پسرش ! گفتم این پسره عجب رویی داره نشسته پشت میز امیرحسین ... ۵ ثانیه بعد فرزین هم به این نکته اشاره کرد . البته اون گفت روی صندلی !  دو حالت داره ! یا من نویسنده ی این فیلم نامه هستم . یا فیلم نامه خیلی پیش پا افتاده نوشته شده که من میتونم حدس بزنمش  ...

بگذریم ! حرف اومد تو حرف از موضوع اصلی که افطار بود پرت شدم  !

بعد از سریال میز رو انتقال دادن تو حیاط و شام در خنکا میل شد . بعد هم یه شب نشینی حسابی تا حدودای ۱۱:۳۰ به صرف چای و میوه و شیرینی ...  خوش گذشت !

آخره شب هم کمی بد حال بودم که اومدیم خونه و خوابیدم .

دیروز میلاد (خواهرزادم) شله زردمون رو برامون آورده که واقعا خوشمزه بود . دست دست اندرکاران درد نکنه  میدونستم اگه برای کمک نرم خوشمزه تر میشه ...

کل دیروز را در بستر بودیم و استراحت کردیم   و خدارو شکر حال نداشتم جایی بریم ... 

امروز صبح یهویی دیدم محمد بیدارم کرد ... وای رنگ به چهره نداشت به همراه تهوع  

گفتم چی شده ؟ گفت پهلوی راستم درد داره شدید ... کلیه ش رو نشون میداد  

گفتم بریم دکتر ؟؟؟ گفت خودم میرم . حال منم خیلی بد بود . گفتم بمون باهات بیام ! گفت نه خودم میرم ولی اگه نیاز بود بهت میگم که بیای ... 

اون رفت و تندی رفتم که لباس بپوشم و تماس گرفتم که بمونه تو پارکینگ تا برم پایین که دیدم میگه تو نیا حالت خوب نیست ُ منم الان تو راهم ... 

مغزم هنگ کرده بود . از اینکه تنها رفته بود اعصابم بهم ریخته بود . زنگ زدم به " مامانی" 

خدا خدا میکردم که تو شهر باشه  وقتی جواب داد دیدم از تو گوشیش صدای بوق ماشین و سرو صدا میاد . گفتم کجایی ؟ که بهم گفت تازه رسیدم میدون شهر  ماجرا رو گفتم و هنوز من ازش نخواسته خودش گفت میرم درمانگاه منتظر محمد می مونم  خیالم کمی راحت شد ...

دیگه تا برگرده ساعت نزدیکای ۱۰ بود . بنده خدا چهارتا آمپول یه جا زد ! تا واسه فردا داره  ... براش صبحونه آماده کردم تا با شکم خالی قرص نخوره . بعد که اومد دیدم شکر خدا خیلی بهتر شده و دردش از بین رفته بود . احتمالا یه عفونت ساده باشه . ایکاش همین باشه  الان هم به اتفاق باجناق جانش رفتن برای نصب اسپیلیت خونه ی ی...دایجونم 

فعلا همین ... 

  • پنجشنبه ۹۰/۰۵/۲۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">