MeLoDiC

زیر پوست این شهر :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۵ مطلب با موضوع «زیر پوست این شهر» ثبت شده است

۰۴
اسفند
۹۵

یارو زل زده تو چشمهای من و منم همینجور نگاش میکردم . دستش رو آورد سمت من  و یه دونه شکلات بین انگشتهاش خودنمایی میکرد . با یک لبخند دستم رو به سمتش دراز کردم تا شکلات تعارف شده رو بردارم ولی همین بین خانمی که ما بینمون ایستاده بود شکلات رو روی هوا زد و خطاب به اون یکی گفت " دستت درد نکنه مِری " و من شدیدا کش اومدم . شاهد دارم که دستهام از مجید دلبندم حتی درازتر شده بود . یکی نبود بهش بگه خانم تو که قصد و نیتت دادن شکلات به من نبود اون نگاه نافذت چی بوده ؟ تو واقعا لبخند تقدیر من رو ندیدی ؟ یا نه ! حالا نگاه هیچ . تو دست کش اومده منو به سمتت ندیدی ؟ آدم رو اینجوری ضایع میکنن دیگه . البته منم بعد از این اتفاق قیافه م رو چپ و راستی کردم و ابروهام رو بالا انداختم و یه نیشخند عمیق نثارش کردم طوری که فکر کنه اصلا برام مهم نبود . ولی خدا خودش شاهده که بود . ضایع شده بودم :)))))

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۵۸
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۵

 مکان : مترو خط تجریش 

زمان : عصر چند روز قبل 

جمعیت به شکل عجیبی زیاده ! به یکی از ایستگاه های چند مسیره میرسیم که ازدحام به شکل وحشتناکی به داخل هجوم میارن . من دقیقا جفت در رو به رویی گیر افتادم . در حالیکه کیفم رو بین دو تا پاهام نگه داشتم تمام تلاشم رو میکنم که دستم رو به چیزی گیر بدم تا تعادلم رو حفظ کنم . ایستگاه بعد سه چهار نفری پیاده میشن و باز افراد بیشتری داخل میشن . کمی خودم رو به کنار میکشم و به شیشه ی جانبی تکیه میدم . شش خانوم جلوی من ایستادن و با هم حرف از دمنوش میزنن ! قراره همگی خونه ی یکی از اونها برن به صرف دمنوش . ملت عجب خوشی ان . دو ایستگاه بعد هم به همین ترتیب تعداد کمتری خارج میشن و چند برابر وارد ... دقیقا حس میکنم بین جمعیتی از بانوان گیر افتادم . نفسم تنگ و تنگ تر میشه . مترو با سرعت در حال حرکته و من لحظه به لحظه رنگم پریده تر میشه . خم میشم تا بلکه کیفم رو به بالا بکشم تا اسپری م رو بردارم ولی امکان دسترسی به کیف هیچ جوره نیست . از پشت به شیشه چسبیدم و از جلو هم چند نفر به سینه م فشار میارن . قفسه سینه م هیچ راهی برای دم و بازدم نداره . یه لحظه سرم گیج میره و با فریاد میگم " وای خدا خفه شدم " از صدای فریادم اون چند تا خانمی کنه بهم چسبیدن کمی خودشون رو عقب میکشن و دو سه تایی نفس عمیق میکشم . یکی از خانمها متوجه ی تلاش من برای برداشتن کیفم میشه . دستش رو از بین پای چند نفر رد میکنه و کیفم رو میگیره و میکشه بالا . هنوز جا برای نفس کشیدن نیست . با سختی اسپری رو پیدا میکنم و دور و بری ها با دیدم اسپری تازه متوجه حاد شدن وضعم میشن . به هر شکلی که هست دورم رو خلوت میکنن و چند پاف روونه ی ریه م میکنم . سرم رو به در تکیه میدم و در حالیکه اشک میریزم چند نفس عمیق به ریه هام می فرستم . اون خانمی که دوستاش رو به صرف دمنوش دعوت کرده بود از داخل کیفش یک بطری نصفه و نیمه آب در میاره و کمی از آب رو به صورتم می پاشه و مقداری هم به خوردم میده . ما بین تمام این بدبختی ها چشمم میخوره به رد رژ لبی که دور بطری آبه . ولی وقت ایش و این حرفا نیست . چند قلپ میخورم و کمی بهتر میشم . ایستگاه بعدی با اینکه مقصدم نبوده بهر شکلی که هست از اون خیل جمعیت خودم رو می کشم بیرون و روی صندلی کنار سکو میشینم . یکی از دستفروشهای مترو با بار و بندیلش رو به روم قرار میگیره و ازم میخواد تا اگه کمکی ازش بر میاد برام انجام بده . تشکر میکنم و با چشمام تائید میکنم که خوبم . ده دقیقه استراحت میکنم و بعد از عبور چند مترو ، با متروی سومی خودم رو به مقصد میرسونم . 

دو سه شب قبل تو اخبار گفتن در بازی فوتبال یکی از کشورهای خارجی چند نفر در دقیقه ی هفت بازی از فشار ازدحام به دلیل خفگی پشت درهای استادیوم ، فوت شدن . چقدر من درکشون کردم . واقعا خیلی بد بود . 

* دیشب فهمیدم که یکی از بهترین فوق تخصصهای بیماریهای کلیوی بیمارستانمون به دلیل عود کردن بیماری کنسر ریه ارست کرده و سی پی آر شده . وقتی بالا سرش رفتم علیرغم اینکه اینتوبه بود و تنفسش وابسته به ونتیلاتور به چشم خودم دیدم که از چشمهاش اشک میریخت . تا وقتی میومدیم هنوز در همون وضع بود و چند ساعته خبر ندارم که بعد از اومدن ما چی پیش اومد. امیدوارم که خدا کمکش کنه . 

** قـراره یه تصمیم مهم بگیرم . تصمیمی که می تونه یه سکوی پرش باشه برام . حالا تا حتمی شدنش نمی تونم بگم جریان از چه قراره . ولی همین حالا ، با همین شرایط هم خیلی خوشحالم که من جز بهترین ها بودم . 

*** بـاباحاجی حالشون خوبه . ممنون از دوستانی که برای سلامتشون دعا کردن . 

+ یکی از دانشجوهای سابقم تماس گرفت و اولش با ابراز دلتنگی و تبریک روز ولنتاین شروع کرد و کم کم درد دلش وا شد و دقیقا 53 دقیقه  صحبت کردیم و آخرین جمله ش این بود که صحبت کردنش با من باعث آرامشش شده :) 

بعدا نوشت : دکتر عزیزمون صبح بیست و هفتم بهمن ماه فوت شد . خدا رحمتش کنه . 

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۸
  • ** آوا **
۱۹
خرداد
۹۵

به دستام نگاه میکرد . با کنجکاوی پرسید " براق کننده ی ناخن زدی ؟" 

لبخندی زدم و در جوابش سرمُ به نشونه ی تائید تکون دادم . با حسرت آهی کشید و گفت " من خیلی دوست دارم ناخن هامُ لاک بزنم ولی نمی تونم " . گفتم این که مشکلی نیست ! وقتایی که خونه هستی و مدرسه نمیری می تونی لاک بزنی . صورتشُ ازم برگردوند و گفت تمام ِ عمرم لاک نزدم . با کنجکاوی نگاهش کردم و ادامه داد " از وقتی که عمو [یکی از دوستان پدرش که عمو صداش میکرده] منُ برد گوشه ی حیاط و بهم قول یه لاک قرمز خوشگلُ داد در ازاش بهم دست درازی کرد ، از همون وقت از لاک بدم اومد ، هرچند اون سر قولش بود و فردای همون روز لاکُ برام آورد ولی من دیگه عمو صداش نکردم " ... 

اینها دردهای جامعه ی ما هستن . نجاست و کثافتی که لکه ش با هیچ شوینده و پاک کننده و گندزدایی پاک نمیشه . روح ِ لطیف ِ بچه های معصوممون برای همیشه تیره میشه . حتی با هزاران مشاوره و همدردی هم اون اعتمادی که سلب شده عمرا دیگه برنمیگرده ... 

  • ۸ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
  • ** آوا **
۱۳
بهمن
۹۴


* زن جوان با قدم های تند به سمت گیت ایستگاه می رفت ! مرد میان سالی که دوش به دوش اون با اندکی فاصله ی عرضی همگامش بود خطاب به او پرسید . " این قطار ، به سمت تهران می رود یا از سمت تهران می آید ؟ " 

زن بدون اینکه به مرد نگاهی کند در یک جمله ی کوتاه گفت " از تهران ..." و بدون هیچ مکثی به راه خود ادامه داد . مرد کمی قدمهایش را سریع تر کرد و جلوتر از زن در ورودی گیت ایستاد و در حالیکه به زن تعارف میکرد که اول شما بروید گفت " اگر اجازه بدهید من برای شما کارت بزنم " و زن بدون هیچگونه توجهی کارت زد و از گیت عبور کرد و در حالیکه به سرعت به سمت پله ها میرفت از مرد دورتر و دورتر شد ولی سنگینی نگاه مرد برایش عذاب بود . در سکوی ایستگاه ، مرد بدون جلب توجه کمی دورتر ایستاد . به محض رسیدن قطار پشت سر زن وارد شد . زن روی صندلی تنها نشسته بود و بمحض نشستن کاپشن و کیفش را روی صندلی رو به رویی خود گذاشت تا راحت بنشیند . اندکی بعد مرد آمد و از بین تمامی صندلی های خالی قطار درست روی صندلی کناری زن نشست و پاهایش را طوری روی هم قرار داد که حد فاصل صندلی های رو به روی هم کاملا بسته شود . شاید با این کار تصمیم داشت که مسیر رفتن زن را ببندد . زن بدون معطلی کاپشن و کیفش را گرفت و با ضربه ای پاهای مرد را کنار زد و در چند ردیف عقب تر نشست . 

مرد گوشی خود را در آورد و شماره ای گرفت و در حالیکه صحبتهایش را علاوه بر زن همه ی افرادی که در آن نزدیکی بودند می شنیدند گفت " عزیزم برای تولدت کادو چه بخرم ؟ بگو تا در دم تقدیمت کنم " طوری قربان صدقه ی فرد (/ شاید خیالی ) پشت خطی میرفت که اگر نمی دانستیم میکفتیم لابد او را در حد خدا می پرستد ... 

در ایستگاه بعدی مرد پیاده شد و چند ایستگاه بعد نیز زن قصه ی ما !

ولی من تمام وقت به این فکر میکردم که چرا یک سوال خیلی ساده ، و شنیدن یک جواب کوتاه بدون هیچ گونه عشوه ی خرکی زنانه ی  ! آن هم بدون هیچگونه تلاقی نگاه ، می تواند این اجازه را به یک دیو صفت بدهد که تا این اندازه خود را مجاز بداند تا به محدوده ی شخصی دیگران وارد شود ؟؟؟ 

اسم این شهر را شهر پا گنده ها گذاشتم . شهر افرادی که پاهاشونُ از گلیم خودشون درازتر میکنن ... 


  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۵۵
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۴

* چـند روز قبل سالگرد پسر خاله ی محمد بود . پدر و مادر محمد روز سه شنبه به سمت اصفهان حرکت کردن . سه شنبه غروب محمد اومد سمت کرج ! این چند روز اینجا بود .دلم حسابی باز شد :) روز جمعه مسافرامون برگشتن . دیروز مجدد به سمت شمال راهی شدن . اینبار خاله رو هم با خودشون از اصفهان آوردن تا یه سفر کوتاه جهت تنوع داشته باشه . الان هم گیلان هستن . به امید خدا فردا برمیگردن . محمد هم دیروز صبح بعد از اینکه من سوار سرویس شدم به سمت شمال حرکت کرد و برگشته خونه . حالا من و خواهر محمد تنهاییم . البته الان من در منزل هستم و اوشون محل کارشون :دی ! امروز آف بودم و از دیشب تصمیم گرفتم بعد از اینکه کارها رو کردم برای وبلاگم وقتی بذارم . این شد که امروز در واقع اینجا رو با این همه پست جورواجور ترکوندم :دی 

از صبح خونه رو جارو کشیدم و دستی به سر و روی آشپزخونه کشیدم . گردگیری و دستمال کشیدن هم تموم شد . حالا منتظرم تا خواهر شوهر تشریف بیارن . البته باقیمونده ی ظرف آش پشت پا هنوز چشمک میزنه و من شدیدا با کودک شیطون درونم که در نقش شیطان رجیم فعال ِ در جنگم که " عزیزم کوفت بخوری . باقی ِ اون آش برای نفر بعدی ِ ! آروم بگیر :دی " 

** روز تولدم همچین پیامکی به دستم رسید .  گفتم خیلی بد میشه ، حالا که شهر کتاب به من لطف داشت من جوابگوی محبتش نباشم :دی این شد که برای تولدم علاوه بر اینکه از همسر و خواهراش هدایایی دریافت کردم خودم به خودم یه هدیه ای تقدیم کردم و به لطف شهر کتاب اینترنتی چهار روز بعد این کتاب رسید در خونه :))) 

کتاب بیشعوری با قلم بی شعوری ... :) البته من موندم که چرا اون انتشارات از خودکار سبز به عنوان قلم بیشعوری یاد کرده ؟؟؟ :دی

***یـادتونه که قبلا گفته بودم دلم میخواد هر از گاهی از ماجراهای مترو بنویسم ؟ اگه دوست دارین برید ادامه  ی مطلب " بدون رمز " 

  • ۷ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۰
  • ** آوا **