MeLoDiC

بایگانی فروردين ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۹
فروردين
۹۰

این وبلاگ یه محیط مجازیه برای من که خودم این طور تشخیص دادم روزمرگیهامو اینجا بنویسم ... تو نت دنبال شخص خاصی نیستم که حالا بیام به چاخان یه سری دل خوش کنم . انقدر آدم درست و حسابی دور و برم هستن که نیازی به لفاظیه دیگرون ندارم ... اینم بگم که جز واقعیت چیزی نمی نویسم ! تو نت تنها هم نیستم . دست کم ۱۰ نفر از افرادی که تو زندگی روزانه ی من با من سرو کار دارن آدرس اینجارو دارن و گاهی برام کامنت هم میذارن ... هیچ کامنتی هم نیست که اینجا ثبت نشه !!! با اینکه این منم که تعیین میکنم بقیه چه حقی تو فضای مجازیه من دارن ولی به شخصیت تک تک دوستان احترام گذاشتم و بدون رد خور تموم کامنتهایی که خودشون صلاح می بینن عمومی باشه رو بدون هیچ تغییری ثبت میکنم . 


و اما نازنین که ظاهرا خواننده ی خاموش وبم هستن و اگر هم این نباشه لابد بعد از گذاشتن کامنتشون منتظر جوابی بودن که باز برگشتن و جواب من و کامنت باقی دوستان رو خوندن ....


من اگه گفتم بیمارهای گنده دماغ منظورم به شخص شما نیست . منم دارم از واقعیت ها حرف میزنم . شما چرا به خودتون گرفتین ؟ باور کن وجود دارن . همینطور که به قول خودت شما چند تا پرستار بی وجدان و بداخلاق به تورتون خورده و با یه چوب همه ی پرستارها رو به فلک بستین ... می بینین چقدر درد داره با گناه یکی دیگه تو رو پای چوبه ی دار ببرن ؟ بهم حق بده ناراحت بشم . آره اشتباه وجود داره ! تو رشته ی پرستاری هم اشتباه وجود داره ! هر کسی ممکنه بر اثر سهل انگاری و یا حتی بی دانشی خطایی کنه که برای یک عمر نتونه جبرانش کنه ! مثل این که مادری وظیفه ی مادری خودش رو به نحو احسنت انجام نده و فرزندی رو تربیت کنه که بشه انگل جامعه ... اونوقت باید اون مادر رو ترور شخصیتی کرد ؟ یا معلمی که وظیفه ی خودش رو که تربیت دانش آموزاش هست رو به خوبی عهده دار نشه و نتونه دانش آموزهایی رو بار بیاره که بار علمیشون بالا باشه ! اونوقت باید همه ی معلم ها رو بی عرضه دونست ؟ حرف من اینه ! من میگم نباید از یه سوراخ ریز به کل دنیا نگاه کرد . چون میدون دیدت بسته میشه و اونوقت دنیات خیلی کوچیک میشه !


دوست عزیزم" آقا یزدان" در مورد قسم نامه ای حرف زد که تو تاریخ ۲۱ بهمن ماه به اتفاق ۵۹ تا دیگه از دوستام جلوی کلی آدم دیگه با خدای خودمون عهد بستیم . درست ! هر کسی می تونه پیمان شکن باشه . حتی خودم ! ولی کسی که وجدان داشته باشه پیش دلش و خدای خودش شرمنده میشه اگه از خدمتی که باید انجام بده کوتاهی کنه ! شما هم بهتره این ذهنیت بد رو بذارین کنار و این نظرتون رو به نقطه ی صفر برسونین و این بار بدون هیچ کینه و قضاوت قبلی به تلاش پرسنل درمان توجه کنین . شک نکن که نظرت به سمت مثبت کشیده میشه . چون یه پرستار هر چقدر هم که بد باشه در مورد درمان کوتاهی نمیکنه . این سوای اون سهل انگاری معدود افرادی هست که در هر شرایطی ممکنه وجود داشته باشه . خواهشا انقدر دیدگاهتون رو در مورد پرستارها و باقیه پرسنل درمان بد نکنین . ضمنا ! در مورد فضای سرد و بی روح بیمارستان گفتی ! نیازه خدارو شاهد بگیرم برای این حرفم ؟! انقدر فضای عاطفی بیمارستان پر تاثیره که اساتیدمون گاهی ازمون قول میگیرن که تنش های عاطفی روابطمون با بیمار رو به هیچ عنوان وارد جو خونوادگیمون نکنیم ...

ازت یه خواهشی دارم و اونم اینه که اگه وبلاگی داری آدرست رو برام بذار ! قصد بحث کردن و دعوا ندارم . فقط دوست دارم بیشتر از این باهات آشنا شم و به قولی یه طرفه به قاضی نرم . خاموش بودن شما مثل این می مونه که من تو خونه ای که آدرسش رو همه دارن نشسته باشم و یکی که ندونم کیه بیاد درب بزنه و حرفشو بزنه و بره و من ندونم اون اصلا کی بوده ...


سعی میکنم سر فرصت متن قسم نامه ی پرستاران رو برات بذارم تا ببینی من خودم به شخصه با خدای خودم چه عهدی بستم . شک نکن تا وقتی در توانم باشه رو قولم هستم ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۲۶
  • ** آوا **
۲۸
فروردين
۹۰


 سلام

خوبین ؟ این چند روز زیاد حال و روز خوشی نداشتم که بیام اینجا و بنویسم . الانم اومدم چیزایی رو کوتاه ثبت کنم و برم .

از سه شنبه غروب میگم ... 


 + سه شنبه ۲۳ فروردین ماه :

امروز غروب حباب اومد خونمون و برای آخر شب هم وسایل یاسی رو آماده کردم تا برای فردا بره اردو . بچه م حسابی هیجان داره ...  برای فردا ارائه کنفرانس داشتم و هیچ نخوندم  با حباب تا حدودای سه نصفه شب حرف زدیم و بعد خوابیدم  و از ساعت 5 این گوشیم خودش رو کشت تا ساعت 5:45 که دیگه واقعا بیدار شدم و کمی درس خوندم و به هر شکلی بود مطلب رو آماده کردم و شکر خدا هم خوب ارائه شد 

+ چهارشنبه ۲۴ فروردین ماه :

امروز یاس رفته اردو و سر ظهر بود که محمد تماس گرفت که داره میره تا به جمع اردو روندگان بپیونده . بهم گفت تو هم میای که بیام دنبالت ؟  گفتم نه ! شما برو بهت خوش بگذره . من باید برم خونه و حباب تنهاست . دیگه زود خودم رو به خونه رسوندم و دو تایی ناهار خوردیم و حباب گفت یسنا امشب میاد اینجا و قراره عصر زودتر بیاد که بریم بازار خرید کنیم . میای ؟ گفتم وای نه ! من فردا امتحان دارم  خلاصه شد یک عدد حباب ابلیس  و کلا رفت روی مخم تا باهاش برم مرکز شهر . خلاصه منم اغفال شدم و حدودای 4:30 بود که راهی شدیم و یسنا هم به ما پیوست و تا حدودای 8:30 بازارگردی داشتیم . جاتون خالی یه فالوده مهمون حباب  و یه بستنی  هم مهمون یسنا شدیم منم ظاهرا شانس اوردم ولی رسما همینجا بهشون قول میدم دفعه ی بعد مهمون من هستن تو بازار بودیم که خواهر حباب تماس گرفت که حال بابا باز بد شده و بردیمش دکتر ... دیگه کمی نگران بودیم ولی بعدش فهمیدیم که بردنش خونه ... برای شام ماکارونی درست کردم ولی همون بین بود که باباجون تماس گرفت که پاش درد میکنه  و من و محمد بریم که هم ماشینشون رو تا خونه ببریم و هم من آمپولش رو براش تزریق کنم . خلاصه از یسنا و حباب عذرخواهی کردم  و دوتایی باهم رفتیم و سریع هم برگشتیم . برای فردا امتحان بخش داشتم و کلا هیچی نخوندم  حباب هم بهم پیشنهاد داد که بخوابم و صبح زود بیدار شم و بخونم  منم 11:30 خوابیدم و دقیقا 6:30 بیدار شدم و اصلا هم درس نخوندم 

+ پنجشنبه ۲۵ فروردین ماه :

تا ظهر ارزشیابی گروه بود و از شانسم اونروز بیمارم حسابی کار داشت و کلی گیر کردم ... ظهر هم آنچنان امتحانی دادیم که عمرا دیگه تو عمرم تکرار شه  امروز محمد قرار بود بچه های پسر رو ببره اردو و تا غروب اونجا بود . از طرفی پنجشنبه ها هم تعطیل شده و یاس مونده خونه پیش یسنا و حباب و خیالم از بابت اون راحته . منم ظهر بعد از امتحان با سرویس شهرمون رفتم سمت خونه و درست جلوی اورژانس شهرمون پیاده شدم و راهیه خونه شدم . همینکه درب خونه رو باز کردم دیدم یسنا ناراحته و یاس هم داره ناهار میخوره ... گفتم چی شده ؟  گفت حاله عمو م... (بابای حباب- دایی خودم ) بهم خورده  و بردنش اورژانس و رفته برای سی تی و هر چی بهت زنگ زدم نشد بهت بگم که بری یه سر بزنی ! حباب هم از صبح زود رفته بیمارستان !  وای نفهمیدم چی خوردم . خیلی هم خسته بودم ولی باید هر جور بود یه سر میرفتم تا اورژانس بلکه خیالم کمی راحت شه . با محمد تماس گرفتم و گفتم دورادور تلفنی یاس رو کنترل کنه تا من با یسنا بریم اونجا .... 

تندی برگشتم اروژانس و رفتم با استادمون حرف زدم و دیدم یه چیزایی می دونه ولی زیاد در جریان حال و روز داییم نیست  آخه تازه ده دقیقه بود که بخش رو تحوبل گرفته بود . ی... دایجون و علی دایجون به اتفاق حباب هم اونجا بودن . استاد گفت فعلا دکتر ر... داره نمونه مغزی نخاعی میگیره ازش . از پشت شیشه ی درب نگاش میکردم  و دلم داشت آتیش میگرفت . دوستام متوجه من شدن و اومدن ازم با نگرانی پرسیدن که چرا برگشتم بیمارستان بهشون گفتم اون داییمه و اونها هم کلی متاثر شدن . دخترداییم که پرستاره هم بالا سرش بود  خلاصه بعد از کلی تلاش کار دکتر تموم شد و رفتم بالا سرش ... چند دقیقه بعد پرستار صدا کرد و یه درخواست اعزام بهم داد که ببرم دفتر سوپروایزری ... تا کارهای اعزامش انجام بشه تو آی سی یو بستریش کردن و هر 4 تا داییام اومده بودن و بالا و پایین میزدن که یه بیمارستان که مجهز به بخش جراحی مغز و اعصاب باشه تخت خالی پیدا کنن و ببرنش ... تا بتونن کارهارو پیش ببرن ساعت 6:20 شد و در نهایت تونستن آمبولانس بگیرن و با بیمارستان هماهنگ کنن و داییم رو اعزام کنن تهران ...  ی...دایجون با آمبولانس رفت و علی دایجون و ض....دایجون و حباب هم پشت سر با ماشین دایجون رفتن ...

حالا که تا همینجاشو خوندی ازت خواهش میکنم از تهه دلت برای شفای داییم دعا کنی  

برای شب قراره بریم خونه ی آبجی کوچیکه ... ساعت 10 شب میرسیم خونشون و یه دنیا ماچ مالی میکنم اون فسقل خاله رو 

+ جمعه : ۲۶ فروردین ماه 

با حباب تماس میگیرم تا خبری از دایجون بگیرم . میگه اون بیمارستان آنژیوگرافی مغز نداشت و بابا رو قراره ببرن یه بیمارستان دیگه حالش همچنان بده ... دلم خیلی گرفته . تو تنهایی واسه خودم کمی اشک میریزم . جونم به داییام بسته هست ... ناهار که میخوریم محمد ساز رفتن رو کوک میکنه و در کشمکش خواهرزن و شوهر خواهر این خواهره منه که موفق میشه مارو برای شام هم نگه داره ....  بعد از شام دیگه راهیه خونه میشیم ... ولی همچنان فکر دایجون ذهنمون رو درگیر کرده ... 

+ شنبه : ۲۷ فروردین ماه 

از امروز تو بخش ویژه ی قلب هستیم و یه بیمار دارم که شدیدا باهم صمیمی شدیم  و خیلی راحت بهم اعتماد میکنه و از هر دری برای هم حرف میزنیم . همون بدو ورود به بخش قلب از بخش خوشم میاد . سرپرستارش کمی عبوس هست ولی در مجموع خوبه ...  پرسنل هم عالی ! همه خوبن و هر سئوالی که داشته باشیم خیلی قشنگ جواب میدن ... 

بعد از ناهار محمد شاگرد داره برای همین باید بره مدرسه . یاس هم تکالیفش رو انجام میده و دوتایی با هم می خوابیم  از دایجون بی خبر نیستیم . کمی برای انجام آنژیو دچار مشکل شده و به دو تا بیمارستان دیگه اعزام شده . انشالله که همه چی به خوبی و خوشی تموم شه  

ساعت حدودای 8 هست که راهیه محل مادری میشیم . به هر سه تا زن داییام سر میزنیم تا اگه کاری هست براشون تا جایی که می تونیم انجام بدیم . ولی ظاهرا کار خاصی ندارن ... برای شام هم خونه ی ض...دایجون می مونیم . بعد از شام هم زن دایی و خواهر حباب و دختر خاله م و خونواده ی یسنا میان اونجا شب نشین ...  خیلی دلم گرفته !!! فکر اینکه داییام نیستن اعصابمو بهم ریخته !  به زبون نمیارم ولی تا سوار ماشین میشیم که بریم سمت خونه دلم می ترکه و با بغض به محمد میگم " خودمونیم بدون دایجون اینا اینجا صفایی نداره  " اونم حرفمو تائید میکنه . البته همه عزیزن . خیلی هم عزیزن ولی داییام بودنشون نعمته ! انشالله خدا حفظشون کنه ... 

یکشنبه : 28 فروردین ماه 

امروز دومین روز از کارمون تو سی سی یو بود و به محض ورودم بیمارم با روی خوش ازم استقبال میکنه و این یعنی محبت !

این یعنی همون چیزی که دوست عزیزمون تا به حال لیاقت نداشته تجربه کنه ! 
دوست من ! اگه تو خوبی رو نمی بینی تقصیر من و امثال من نیست ! چشمت باید باز باشه ... 

امشب برای شام خونه ی مامان دعوتیم به صرف اش رشته 

....................................
اینم کامنت همون دوست عزیزمون که بالا خطاب بهش جمله ای رو گفتم ...

نویسنده : نازنین

سلام
من از پرستارها خاطره بد دارم تا حالاتوی عمرم پرستار با معرفت و از همه مهم تر با اخلاق ندیدم چی میگند همه که پرستارها دلسوز و با محبتند من که تا حالا ندیدم همشون انگار ارث باباشون را از ما طلب کارند
البته ببخشید ولی این یک واقعیته توی جامعه ما

جواب آوا :

ای کاش از واژه ی "همه" کمی منصفانه تر استفاده میکردی ... 
جالبه ! تو دنیای ما پرستارها بیمار گنده دماغ هم زیاد دیده میشه ولی ما هیچ وقت تر و خشک رو با هم تو اتیش نمی سوزونیم . 
شاید بهتر باشه تو رفتار خودت بگردی و علت اینکه تا حالا با چشمات پرستار خوب ندیدی رو پیدا کنی ... 
موفق باشی دوست من !!! 
کاش حداقل یه ادرسی از خودت به یادگار می ذاشتی تا بلکه شاید یکی از اون خوب خوباش رو لایق باشی ببینی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۸ فروردين ۹۰ ، ۱۴:۳۹
  • ** آوا **
۲۲
فروردين
۹۰


زیباترین آغاز را با تو تجربه کردم

                                    پس تا زیباترین پایان با تو می مانم

 


خانومه که مبتلا به گیلن باره بود دیروز غروب فوت شد  . اینم از امروزمون که همون اول وقت حالمون گرفته شد ! خدا بیامرزدش .

پیره مرده حالش توووووووووووپ شده و کلی دخترم دخترم می کرد .

امروز بهش میگم : پدرجان خوبی ؟

گوشهاش کمی کم شنواست !

میگه : چی ؟ خوبم ؟

میگم : آره ! خوبی؟ بگو خوبم تا منم خوشحال بشم .

میخنده و میگه : اگه زوریه آره خوبم ...

وای چقدر چهره ش مظلومه وقتی میخنده . حرفهاش رو به سختی می فهمم . با گاز روی تراکئوستومیش رو فشار میدم و اون برام حرف می زنه  .

امروز همسری رفته مخابرات و درخواست قبض کرده . جالبه مبلغش ۴۱۰۰ تومان بوده . رفته بانک پرداخت کنه ! یارو برگشته میگه فقط ۴۱۰۰ تومن بوده ؟ ارزش داشت ؟

همسری هم بهش گفته : لابد انقدر با ارزش بوده که خطمون رو قطع کردن دیگه  

امروز هم تا اومدم خونه با مامانی تماس گرفتم . بعد از احوالپرسی انگاری یهویی یادش اومده دیشب چیکارش کردم  . حالا من بلند بلند می خندم اون از هزار جور فکرای ناجوری که همش هم به مُردنمون ختم میشه برام حرف میزنه . آخرش به خیر و خوشی خداحافظی میکنیم  مادره دیگه ! می دونم چقدر نگران شده ! حباب و یسنا هم تائید کردن که مامان خانومیم با خونه ی اونها هم تماس گرفته و ازشون در مورد ما پرسیده !  مامان عزیزمممممممممممممممم ، همین کارهاته که کشته منو 

مشخصه عنوان کم آوردم ! نه ؟  

+ چهارشنبه همسری و پنجشنبه باز هم همسری با یاس میرن اردو 

.

.

.

بعدا نوشت : ۲:۱۸ ظهر " دوشنبه "

اعترافات یک عدد خواهر دلسوز !

همین الان آبجیم تماس گرفته میگه دیشب داشتم " نقاب آ ن ا * ل ی ا " میدیدم که مامان تماس گرفت بیام خونتون ببینم چرا هیچ اثری ازتون نیست . منم موندم و تا آخره سریال رو دیدمُ کلا یادم رفت مامان چی گفته و باید بیام بهتون سر بزنم . دوباره ۱۵ دقیقه بعد مامان تماس گرفت و گفت چی شد ؟ رفتی ؟ تازه یادم اومد ای داده بیداد نیومدم . از ترس به مامان گفتم آره رفتم ولی هر چی در زدم کسی جواب نداد  بعد تا گوشیو قطع کردم تندی اومدم خونتون و ... که شد بقیه ماجرا 

یعنی من موندم این خواهرم چقدر دلسوزه ها ! از خوش مرامی هیچی کم نداره !  این ابجی ما همونیه که هر وقت براش مهمون میاد من می شم کوزت و اون میشه خانومه تناردیه !!!  دیگه چه میشه کرد ؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۱۸
  • ** آوا **
۲۲
فروردين
۹۰


مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس

                                                  مهم این است که آسمان در تو منعکس شود


امروز (یکشنبه) تا برگردم خونه تقریبا ساعت ۵ بود . کسی هم تو خونه منتظرم نبود . همسری که با همکارش رفته بودن سمت ییلاق و یاس هم خونه ی مامان بود . دیگه تا جمع و جور کنم یه ساعتی گذشت . حالا میخوام با محمد تماس بگیرم ببینم کجا هست ولی جواب نمیده ! تلفن خونه هم به لطف خاطر فراموشیمون فقط قادر به تماسهای اضطراریه ! به قول محمد آبرومون رفت  ! حالا هر کی ندونه فکر میکنه لابد بدهیمون چقدر سنگین بوده که قطع شده ! نه بابا ... قبض رو گم کردیم . مبلغ هم فقط ۵۰۰۰ تومان بوده که شکر خدا آبرو برامون نذاشت  . حالا قرار شده فردا بره درخواست قبض کنه تا پرداخت شه . جالب می دونین چیه ؟ اینکه ای دی اس الم وصله  خب این وصل باشه تلفن مهم نیست 

حدودای ۶:۳۰ بود که محمد تماس گرفت که داره میاد خونه و منم که سر ردرد داشتم رفتم کلید رو از پشت درب اتاق برداشتمو گوشیمو سایلنت کردم و خوابیدم . وقتی از راه رسید دیگه کلا خیالم راحت شد و فقط انقدر تونستم بهش بگم که خط تلفن قطع شده و گوشیم هم سایلنته و بعد دیگه رفتم تو هپروت  ! نگو اون بنده خدا هم سرش درد میکرد و از همین روش من استفاده میکنه و گوشیش رو برای اولین بار بی صدا میکنه و می خوابه ! ساعت ۱۰ شب بود که با صدای بوووووم بوووومه درب از خواب می پریم  . آبجی بزرگم بود ! بنده خدا مامان هر چی با خونه و همراهامون تماس میگیره می بینه هیچ کدومش رو جواب نمیدیم و دست به دامن آبجیم میشه و میگه برو خونشون به گمونم اینارو گاز گرفته  . چقدر نگران شده بودن. وای خواهرم وقتی دید خوابیم کلی خندید . البته اولش کلی غُر زد . حالا منم گیر دادم به محمد که تو چرا گوشیتو سایلنت گذاشتی ؟ اونم میگه خوابم میومد دو سه تایی تماس داشتم دیگه اعصابم که داغون شد اینکارو کردم . با مامان که تماس گرفت صدای مامانم میومد که هی داد و بیداد میکرد و اون بین اسم خودمو می شنیدم . به گمونم اگه دمه دستش بودم تیکه بزرگم گوشمممممممممم بود  .

خلاصه ساعت ۱۰:۳۰ آقا محمد میره یاسی رو میاره خونه و ما هم یه لقمه شام می خوریم و الان هم که دارم این مطلب رو تایپ میکنم اصلا خوابم نمیاد . مامان نگار الان تازه می فهمم چه لذتی داره هی بخوابی و بخوابی  .

+ خب الان من باید چیکار کنم ؟   

+ آهان اون پیره مَرده که گفتم دیروز حالش خیلی بد بود و هیچ امیدی به موندنش نداشتیم امروز به طرز معجزه آسایی حالش رو به بهبودی بود و کلی بهم گیر داد  . خداجون شکرت 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۱۸
  • ** آوا **
۲۱
فروردين
۹۰


شنبه ۲۰ فروردین ماه :

بخش امروز واقعا شلوغ و پرکار بود . درست روزی که به نام ما زدن باید انقدر حالمون گرفته بشه ؟

دو تا بیمار بسیار بسیار بد حال داشتیم . بیمار من هم یه پسربچه ی ۸ ساله بود به اسم علی ! که یه موتوری بهش زد و فرار کرده بود . خدا خیلی بهش رحم کرد که زنده موند . 

وقتی وارد بخش شدم اول از همه رفتم سراغ تخت ۸ . بیمار قبلی نبود . کلا هیچ بیماری روی اون تخت بستری نبود . سراغش رو از پرسنل بخش گرفتم . متاسفانه شنیدم که گفتن " فوت شد " . خدا رحمتش کنه ! مشخص بود دیگه پیمونه ی عمرش سر ریز شده هست . 

امروز هم یه خانوم ۵۸ ساله با یه پیر مرد شدیدا بد حال بودن . می ترسم فردا وقتی وارد بخش میشم با تخت خالیشون مواجه شم ...

صبح زود وقتی جلوی اورژانس از ماشینمون پیاده شدم یکی از هم محلی های مامان رو دیدم ! با هم احوالپرسی کردیم و در حالیکه تند تند می رفت سمت اورژانس بهم گفت م...دایجونت اینجاست ! اومدم ببینم چی شده ! 

وای ! مونده بودم که چیکار کنم . نه می تونستم رفتن به بخش رو به تعویق بندازم و نه می تونستم نگرانیمو ندید بگیرم . با کیمیا تماس گرفتم تا ببینم سرویس دانشگاه کجاست ، که اونم بهم گفت اول شهرن و نزدیکه بیمارستان هستن . عملا دیگه ممکن نبود که برم اورژانس ... 

تو بخش هم وضعیت خیلی بهم ریخته بود . به خدا بعضی از پزشکان واقعا دلسوزن ! امروز یکی از اون دلسوزاش رو دیدم " دکتر رحمت " با چه تلاشی سعی داشت بیمار رو برگردونه ... خدا بهش سلامتی بده تا هر چه بیشتر بتونه خدمتگزار مردم باشه ! علی کار خاصی نداشت برای همین همش داشتم به اون یکی دوستم کمک میکردم که بیمارش شدیدا بد حال بود .

ساعت ۹ برای صبحونه از بخش خارج شدیم و مستقیم رفتم اورژانس و دایجون رو دیدم . حباب  هم باهاش بود ! بنده خدا رنگ به چهره نداشت .  داخل اورژانس که کار خاصی انجام ندادن و برای عصر باید میرفت متخصص ارتوپد ویزیتش کنه ! ده دقیقه ای موندم پیششون و بعد اونها رفتن سمت خونه و منم رفتم برای صبحونه . تا ۹:۳۰ که برگشتیم داخل بخش ! دکتر علی رو ویزیت کرده بود و درخواست انتقال به بخش جراحی رو داده بود . دیگه کارهای اونو جمع وجور کردیم و اونو فرستادیم بالا .

آهان امروز سمیه رو هم دیدم ! نوزادشُ آورده بود تا واکسن بزنه . گفت اسمش رو گذاشتن پارسا  . خودش هم کلی حرف داشت تا بزنه ولی خب ، من وقت نداشتم بمونم و گوش بدم  . تا ظهر هم درگیر بیمار گیلن باره بودیم . ایکاش زنده در بره ! بنده خدا سنی نداشت ... 

اینم یه عکس از غروب و ساحل و دریا

ظهر به اتفاق همسری و یاس اومدیم خونه و ناهار خوردیم و من کمی خوابیدم و یاسی هم تکالیفش رو انجام داد و اومد تو بغلم خوابید . ۳ ساعتی خوابیدیم  و بعد سه تایی رفتیم سمت خونه ی مامان اینا تا یاس رو اونجا بذاریم و خودمون برگردیم . بین راه مامان تماس گرفت که به اتفاق زنداداشم ساحل هستن و ما هم مستقیم رفتیم ساحل . دو ساعتی اونجا موندیم و کلی از زیبایی ساحل موقع غروب خورشید لذت بردیم ( عکس بالا هم مربوط به امروز بود . ماهیگیرهارو که میدیدم یاد ترانه ی ماهیگیر مازیار افتادم  ) و بعد به اصرار مامان برای شام موندیم .

بعد از شام از یاس و بقیه خداحافظی کردیم و اومدیم خونه . حالا برای فردا قراره همسری بره سمت ییلاق ! البته به بهونه ی شرکت در مراسم ختم میره ولی خب نمیشه تا اونجا رفت و از طبیعتش لذت نبرد . درسته ؟

از تموم دوستای خوبم همشهری عزیزم  ، یسنا جونم  ، شادی عزیزم  ، مامان یاسمین گل  ، مامان نگار مهربون  ،خرمگس عزیزممم ، الهام جونم  ، جوجوی نازم ، آقا احسان عزیز  که روز پرستارُ به من تبریک گفتن ممنونم 

از شادی عزیزم  و آقا یزدان  بابت پست های زیبایی که برام گذاشتن کمال تشکرُ دارم 

+ ویژه نوشت : از قول حباب عزیزم  میگم : " من که پخش مستقیم بهت تبریک گفته بودم  " . فدات شم ! چون به ترتیب کامنت ها اسم بردم برای همین اسم تو جا موند عزیزمممممممممممم  ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۱ فروردين ۹۰ ، ۰۱:۳۷
  • ** آوا **
۲۰
فروردين
۹۰



کسی که برای برآوردن نیاز بیماری تلاش ‏کند

خواه نیاز او برآورده شود یا نه

همانند روزی که از مادر متولد شده است از گناهان ‏پاک می ‏گردد. "پیامبر اکرم (ص) "

خدایا بابت فرصتی که بهم دادی ازت ممنونم 

روز پرستار رو به تموم پرستاران زحمتکش تبریک میگم  

آوایی روزت مبارک  

.

.

.

بیشترین اسمس ها و تماسها رو امشب داشتم ...

از همگی ممنونم 

بدون اغراق میگم : همیشه به رشته م افتخار میکنم 

+ امیدوارم هیچ وقت روزی از راه نرسه که در توانم باشه به بیماری خدمت کنم ، ولی ازش دریغ کنم 

 + نمی دونین چه لذتی داره وقتی با دل و جون به کسی کمک می کنین و اون از تهه دل برای خوشبختیتون دعا میکنه !  

+ خطاب به دانشجویان پرستاری ورودی ۸۶ دانشگاه علوم پزشکی بابل : روزتون مبارک 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۱۷
  • ** آوا **
۱۹
فروردين
۹۰


 
زندگی تاس خوب آوردن نیست
 
                                       تاس بد را خوب بازی کردن است ... 
 

دیروز هم مثل روز قبل بود . باز هم من بودم و بیماری که نگاهش آتیش به جونه آدم میزد ! 

البته دیروز کارم خیلی سنگین تر بود . ظهر قرار بود بریم کلاس بشینیم تا استاد کمی در مورد برنامه های کارورزی باهامون حرف بزنه و این بحث حدودا بیست دقیقه ای طول کشید و وقتی از ساختمون بیرون اومدم دیدم به شدت بارون میباره . منم که صبح سردم بود پالتو پوشیده بودم . پارسا بیرون از ساختمون منتظره آژانس بود و بهم گفت چترشو بردارم که خیس نشم ولی خداییش از چتر بدم میاد .

هیچ وقت چتر استفاده نکردم و نمیکنم . چون چتر برای خودم همراه با خوبیه ولی برای دیگرون مایه عذاب و سختی . برای همین هیچ وقت با خودم چتر نمی برم ! جُدای از این دلیل که گفتم از قدم زدن زیر بارون واقعا خوشم میاد .

دیروز هم یک ربعی کنار خیابون منتظر موندم تا ماشین بیاد ولی ظاهرا راننده های خط از مسافری که سر تا پاش خیس باشه خوششون نمیاد :))) به هر شکلی بود سوار ماشبن میشم و با همسری تماس میگیرم .

* سلام ! خوبی ؟

+ آره ! آوا کجایی ؟

* ...

+ اوه ! چرا تا الان ؟

* خب نشد زودتر بیام بیرون . اونجا هوا چطوره ؟ بارون نمی باره ؟

+ بذار ببینم ! ( چند ثانیه بعد !) چرا نمممممممم نم بارونی میاد

* نمیای دنبالم ؟

+ خودت رسیدی میدون یه دربست بگیر بیا !

* یعنی نمیای ؟! :((

+ باشه ! سر کمربندی بمون میام . دیگه چکار کنم !

چند دقیقه بعد سر کمربندی پیاده میشم ! هنوز نیومده ... چند دقیقه ای روی تنها نیمکتش می شینم . خلاصه میاد و میریم خونه و برنامه ی ناهار و استراحت بعد از ظهر رو به شکل روتین اجرا میکنیم 

عصر قرار میذاریم بریم خونه ی خاله جون . وقتی باهاشون تماس میگیرم میفهمم که رفته سر باغ و دیگه روم نمیشه بگم که میریم اونجا ! ما هم که کلا تو خونه بند نمی شیم . قرارمون عوض میشه و تصمیم میگیریم بریم خونه ی حباب اینا . این دیگه اوکی میشه و راه میفتیم . قبلش میرم شرکت و شارژ ای دی اس ال رو پرداخت میکنم و بعد میریم به سمت خونه ی حباب اینا .

بین راه خاله جون تماس میگیره که آوا بیا به دادم برس ! میگم چطور ؟ میگه کلی سبزی چیدم ! چشمام آب نمیخوره بتونم تنهایی پاکشون کنم . (البته سبزی رو هم برای خواهرشوهرم که زن داداش خودشون هم میشه چیده بود و هم برای خودش ) از ساعت ۶:۳۰ تا ۸ می مونم پیشش و سبزی پاک میکنیم ولی کار یه ساعت نیست ! بهش میگم خاله جون من الان میرم خونه ی دایجون اینا ، برای خواب میام خونتون و فردا صبح زود می شینیم پاک میکنیم . با پیشنهادم موافقت میشه . برای شام میریم خونه ی حباب اینا ! یسنا هم هست . تا حدودای ۱۱ اونجا می مونیم و بعد همسری من رو می رسونه خونه ی خاله جون و خودش به اتفاق یاس میاد خونه تا صبح برن مدرسه .

صبح زود بیدار میشیم و بعد صبحونه برنامه ی سبزی پاک کردنُ شروع میکنیم . همون اول کاری مامان خانومه گلم از راه میرسه و کلی با حضورش بهمون انرژی مثبت میده . تا ظهر تموم سبزی هارو پاک میکنیم و توی وان خیس میکنیم . برای ناهار باباجون هم میاد . همسری و یاس هم از راه میرسن و دور هم غذامون رو می خوریم و بعد از ناهار من و مامان میریم سبزی هارو میشوریم و خاله جون هم خُرد میکنه و تا غروب به هر شکلی هست سرخش میکنیم .

غروب از خستگی میرم یه گوشه میفتم و نمی فهمم کی خوابم میبره . برای شب هم خاله جون کلی مهمون داره ! بچه های خاله پروانه ! به اتفاق چند تا از دختر داییام . از منم میخواد که بمونم ولی خسته تر از اونی هستم که بمونم . غروب ما خداحافظی میکنیم و راهیه خونه ی مامان میشیم . برای شام ماکارونی درست می کنیم و بعد از شام میایم سمت خونمون .

همینا !!!

+ و اما دو تا خبر خوش ! تاریخ عروسی داداشم و پسرداییم مشخص شد .

البته برای داداشم حتمی شده و افتاده ۹ تیرماه (روز مبعث رسول ) . آشپز و ارکست و فیلمبردار هم مشخص شده و بیعانه هم پرداخت شد . ولی زن داییم اینا قرار بود امشب برن خونه ی پدر عروسشون تا تاریخ رو مشخص کنن . هنوز نمیدونم عروسیه اونها کی میفته ولی احتمالا قبل از عروسیه داداشمه 

خلاصه دو تا از پسرای فامیلمون دارن به فاصله ی کمی از هم دوماد میشن  دست ، سوووووووووووت  ، هوراااااااا ...

انشالله این پسرخاله ی ما که از همشون بزرگتره هر چه زودتر دست بکار شه و آستیناشو بالا بزنه  

خلاصه ی کلوم که پیر مرد از تنها پسرخاله ش و پسر داییش عقب موند 

+ امشب یاس بهم میگه : مامانی دستات زشت شده ! میگم چرا ؟ میگه آخه سبزی پاک کردی ... دیگه خوشگل نیستن . میگم چطور قبل از اینکه زشت بشه نمی گفتی دستات قشنگن ! بچه یهویی اشکش راه میفته ! عین خودم می مونه  ! میگم خب گریه نکن چند باری که ظرف بشورم بازم مثل قبلنا میشه ... حالا قراره هر چه زودتر رو به راهشون بیارم . راستی ! اگه کارگر میخواین هستما 

 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۴۵
  • ** آوا **
۱۶
فروردين
۹۰


بگذار تا شیطنت عشق

چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید

هرچند حاصل آن جز رنج و پریشانی نباشد

اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن ...


اسمش نریمان ! ۲۷ سالشه و نگاه پر از التماسش دل آدمُ ریش میکنه !

از بدو ورود به بخش فقط خدا خدا میکنم استاد اینو بهم نده ولی در کمال تعجب میبینم که میگه " خانوم آوا نریمان هم بیمار تو ... " خب دیگه ! چه میشه کرد ؟

به شدت نحیفه ... تموم مفاصلش مشخصه و برجسته ! همون اول کاری می بینم نیاز به ساکشن داره و خودش همکاری لازم رو برای انجام ساک داره . بعد از ساکشن کردن اکسیژن از ۸۲ درصد به ۹۸ درصد میرسه و این یعنی معجزه ی مراقبت پرستاری به موقع  !!! کیف میکنم از اینکه کمی مفید واقع شدم ...  بعد از ساکشن با پماد آ.د گوشه ی لبش رو که به علت اینتوبه بودن خشک شده و زخمه رو چرب میکنم . همینطور داخل گوششُ . فقط نگاه میکنه و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش راه میفته . با دستمال اون قطرات رو پاک میکنم .

نمیدونم چرا اشک میریزه ! یاده صفر شریفی می افتم . به زور میخواست از من تشکر کنه . با اینکه صداش خش داشت ولی با این حال بهم می فهموند که قدر تلاشمو میدونه . شایدم این قطرات اشک نریمان هم یه نوع تشکر بود . نمیدونم ! شایدم از درد ساکشن بود که اشک میریخت .

مامانش از راه می رسه ! یه خانوم میان سال و شیک پوش ! برای نریمان شیرموز آورده و میذاره بالا سرش. خم میشه و تند تند پشیونیش رو می بوسه و دقیقا مثل یه بچه ی کوچیک نازش میکنه و قربون صدقه ش میره . ازش می پرسم نریمان مادرزاد مشکل داشته ؟ با بغض میگه : نه از هفت سالگی تشنج که کرد فلج شده و الان هم عفونت ریه باعث بستری شدنش شده . یعنی ۲۰ سال بدبختی و یکجا نشینی .

بعد از اینکه مامانش میره براش شیر میارن ولی من همون شیر موز رو براش گاواژ میکنم . بازم زل میزنه و به چشمهام خیره میشه ! باز هم قطره ی اشکی راه میفته ! یعنی گاواژ هم درد داشت ؟ تو دلم تحسینش میکنم که می دونه قدر محبت رو دونستن یعنی چی . لبش رو با پنبه ی خیس پاک میکنم و پوسته ها جدا میشه و مجدد براش پماد میزنم .

زیر پاشنه ی پاها و کتفش رو ماساژ میدم . وقتی کتف چپش رو می مالم به خودش می پیچه . حس میکنم درد داره ! آروم تر ماساژ میدم . کم کم آروم میشه ...

تخت بغلی مرد میان سالی هست که تصادفیه و واسه ضربه ی سرش تحت نظر ویژه هست . کشته مارو . با استاد کمک میکنیم و آتل زانو و پانسمان سر و دستش رو تعویض میکنیم . از اول صبح یه بند داره داد میزنه که این تخته رو بردارین . به هر شکلی هست آرومش میکنیم . خیلی بی قراره !!! گاهی حرفهای بی معنی میگه ! احتمال خطر شوک هایپوولمیک پیش میره . در خواست میکنیم که هر چی سریع تر پزشک بیاد بالا سرش ...

باز هم هستن . ولی این دو نفر افرادی بودن که خودم امروز شخصا باهاشون کار کردم .

خوندنش جذابیتی نداره ولی من برای اینکه روزهامو ثبت کنم می نویسم . بعدها که خودم می خونم می فهمم ارزش این روزها و دقایق رو .

+ آخره هفته جشن عروسی فاطمه (ا - ع) هستش و مراسم هم بابل برگزار میشه . هم دوست دارم برم و هم مشکلی هست که نمیشه رفت . حالا تا جمعه خدا بزرگه .

بیاین همه برای خوشبختیه تموم جوونها دعا کنیم 

+ امروز برگشتنی یه سر به بیمارستان شهرمون زدم

+ از حدودای ده صبح به اینور چشمهام می سوزه و اشک ریزش دارم !!! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۶ فروردين ۹۰ ، ۱۶:۲۲
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۰


امروز از هم دوریم !

اما گاه باید میان این فاصله ها گم شد ، تا فراموش نکنیم نعمت با هم بودن را !

فردا هر آنچه هست از آن تو !

بگذار امروز را با هم باشیم ، چرا که ترسانم از فردای بی تو ...


از اونجا که این مدت همش تو این خونه و اون خونه بودیم واسه همین دیروز عصر تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون ! بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و حدودای ۳ بود که کم کم حاضر شدیم تا بریم بیرون . ولی جناب محمد آقا فرمودند الان برای اینکه بریم سمت دالخانی مناسب نیست و همین شد که تصمیم گرفتیم بریم سمت جنگل های اطراف خودمون .

دیگه کمی تنقلات گرفتیم و رفتیم سمت جنگل های دوهزار و سه هزار و به انتخاب یاس جون سه هزار برگزیده شد که اونم از همون بدو شروع جاده ش بارندگی بود تا برگشت ما از اونجا ... کمی اون اطراف موندیم ولی چون سرد بود سریع راه افتادیم که برگردیم سمت خونه . کلا یک ساعت هم نشد  ... دوباره به پیشنهاد من قرار شد باقی زمان رو بریم زادگاه مادری و همین کار رو هم انجام دادیم . اولش رفتیم خونه ی حباب اینا که خواب بودن (بس که بی وقت میریم ما ) بعد گفتیم بندگان خدا اذیت میشن ! این شد که رفتیم خونه ی ض... دایجون . کمی اونجا موندیم که حباب اسمس داد که بیداریم ... این بین یسنا هم به جمع ما اضافه شد و رفتیم خونه ی حباب . کمی نشستیم و احوال پرسی کردیم و بعد برای گرفتن عکس رفتیم توی حیاط و چند تایی عکس گرفتیم .

غروب یسنا و داداشش رو رسوندیم خونشون و به پیشنهاد همسری یه سر هم رفتیم خونه ی خاله خانوم ...

دو روز قبل از عید خواهرشوهر عزیزتر از جونم برام یه شال خوشگل خریده بود ولی خب از اونجا که خودم شخصا دل و دماغ استفاده از لباسهای نو رو نداشتم استفاده نکردم . دیروز ولی گذاتشم سرم که مورد تائید اکثر اقوام قرار گرفت . مخصوصا دختر خاله ی عزیز ! که کلی هم از چهره م و هم از شال تعریف کرد  آخره شبی بهش اسمس دادم و بابت انتخاب زبباش مجددا ازش تشکر کردم . بنده خدا فکر میکرد علت استفاده نکردنم اینه که از شال خوشم نیومده  ، بگذریم .

کمی خونه ی خاله جون بودیم و دیگه واقعا رفتیم منزل  برای شام هم غذا داشتیم . بعد از غذا کمی درس خوندم و بعدش هم خواب 

امروز صبح اولین روز کاریمون بود تو بخش ویژه ! استرس داشتم ! تا حالا وارد بخش ویژه نشده بودم . ولی تجربه ی خوبی بود . البته بماند که همون بدو ورود به بیمارستان فهمیدیم که یکی از پرسنل بخش جراحی که خیلی هم جوون بود فوت شده و کلا همه دپرس شدیم . خدا به خونوادش صبر بده و خودش رو هم قرین رحمتش کنه . به هر حال روبوسی ها و تبریک گفتنها تموم شد و یه روز جدیدُ شروع کردیم .

امروز درست یک ساله که داییم فوت شده ! با اینکه یازدهم براش مجلس گرفتن ولی خودم به شخصه امروز خیلی غمگین تر بودم . از همون اول صبح یاده تک تک لحظه های پارسال می افتادم و دلم می ترکید . به هر شکلی بود صبح تموم شد و عصر بعد از کمی استراحت راهیه مزار شدیم . البته هوا ابری بود و بی نهایت دلگیر ... یسنا و خونوادش به اتفاق خاله جون سر مزار بودن . یه ساعتی موندیم و بعد به اصرارشون برای شام رفتیم خونشون .

یاسی هنوز داره تکالیفش رو انجام میده و البته به گمونم الان باید خوابیده باشه 

دیگه !!! چیزی به ذهنم نمی رسه ....

دختر داییم آزمون استخدامیشو قبول شد ! حالا مصاحبه ش مونده ، امیدوارم با موفقیت تموم شه 

+ آهنگ وبلاگم رو خیلی دوست دارم ! وقتی می شنوم یه جور حس خوبی بهم دست میده 

+ شادزی 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ فروردين ۹۰ ، ۲۲:۵۵
  • ** آوا **
۱۴
فروردين
۹۰


                  تو بشو یاس قشنگ لحظه های بی قرارم

                                                                        من میشم زلال بارون تا کنار تو ببارم


جمعه صبح حدودای ۹ بود که به اتفاق دایجون و محمد راهیه خونه ی مامان شدم تا روپوش و شلوارم رو بدوزم . بقیه مونده بودن خونه ! اونروز وقتی رفتم خونه ی مامان اینا دیدم برای ظهر کلی مهمون داره ! اقوام زن داداشم قرار بود بیان و من هم از اومدنم پشیمون شده بودم . چون میدونستم نمیتونم به کارم برسم . ولی مامان اصرار کرد که تو برو تو اتاق و خیاطیت رو انجام بده ...

بهر حال با ابجی کوچیکم کمی کلنجار رفتیمو تا ظهر که مهمونها بیان تا حدی کارهارو پیش بردیم و بعد هم که مهمونها رسیدن رفتیم برای ناهار و بعد از اون هم شستن ظرفها ... این زنداداش ما خیلی شیطونه ! گاهی کمی سر به سرش میذارم . دوست داشتنیه ! عاشق خنده هاشم  

مهمونها تا حدودای ۵ بودن و بعدش راهیه شهر خودشون شدن ! محمد تماس گرفت که برای شب بریم خونه ی ض... دایجون ! بهش گفتم بچه ها میخوان برن ولی تو بیا اینجا تا بعد از شام بریم خونه ... اونا هم همین کارو کردن . به هر شکلی بود خیاطیم تموم شد . غروبش باباجون به همراه داداشم و خانومش خواستن برن بیرون که ی...دایجون به همراه زندایی اومد و کمی موندن و علیرغم اصرار مامان نموندن و رفتن . باباجون اینا هم تا دیر وقت بیرون بودن . منم از بس خسته بودم خوابیدم و به ابجیم گفتم برای شام منو بیدار نکنن ! حدودای ۱۱ بود که بیدارم کردن که آماده شم بریم خونه و بعد بریم محل مادری خونه ی ض...دایجون تا برای فرداش زودتر به جمع فامیل بپیوندیم .

به همراه ابجی کوچیکه و همسرش رفتیم خونمون ! دایجون اینا هم اومدن و وسایلشون رو جمع کردن و ساعت ۱۲ شب راهیه منزل خان داییمون شدیم و شب اونجا خوابیدیم . صبحش بر طبق برنامه ی هر ساله رفتیم خونه ی دختر داییم ! تقریبا ۵۰ نفری می شدیم . خوش گذشت ...

با حباب رفتیم ته باغ ! یه چاهی بود که خیلی قدیمی بود . خوشگل ... دیوارش سنگچین بود و حس خوبی به آدم میداد . دو ساعتی اونجا نشستیم و البته کمی هم پرتقال چیدیم و خوردیم که امیدوارم مالک راضی بوده باشه  . بعد پسر خالم به اتفاق همسری و آبجی بزرگم اومدن و کمی رفتیم تو فاز "شادش کن " (رقص نه ! فقط حس شادش کن )

برگشتیم خونه و با ابجی کوچیکه چند دست ۴برگ بازی کردم . بعد هم کمی رفتیم کنار رودخونه و قدم زدیم و از شنیدن صداب اب لذت بردیم . مثل هر سال بساط ناهار تو حیاط مهیا شده بود و ما هم که گشنه ! یه دل سیر غذا خوردیم و کمک کردم ظرفهارو بشوریم .

حالا راه به راه دایجون میومد شونه هامو ماساژ میداد و میگفت " الهی خواهرزادم خسته هست از بس مهمون داری کرد " منم کم نمیاوردم که :)) هی میگفتم "آخیش دایجون اینورم درد میکنه ... " اون بنده خدا هم مونده بود تو رودروایسی و کلی پشتمو ماساژ داد  .

بعد از ناهار دایجون اینا خداجحافظی کردن و راهیه تهران شدن . کمی دلم گرفته بود و پریسا هم اشک میریخت . خلاصه اونا هم رفتن خونشون ...

بعد از اون آقا محمد به اتفاق دومادمون و باباجونم ماشیناشونو بردن کنار رودخونه تا بشورن . منم به اتفاق مانی جونم رفتیم و تو ماشین باباجون نشستیم و ناظر مراحل شست و شوی ماشین بودیم . وای وقتی بابام سطل سطل آب میریخت رو ماشین دلم هرررررررری میریخت ... یه ساعتی اونجا بودیم که بهویی سردم شد و حس کردم اگه یه لحظه دیگه بمونم سرما خوردن رو شاخشه ! رفتم تو خونه ! حباب دراز کشیده بود . منم سرمو گذاشتم رو بالش اون و تا گردن رفتم زیر پتو و خوابیدم . یسنا هم سرما خورده بود و پهلوش شدیدا درد داشت و کیسه آب گم گذاشته بود و استراحت میکرد .

واسه رفتن کوه هیچ رغبتی نداشتم . البته امسال خیلی ها نرفتن کوه ! غروب ابجی کوچیکم بود که بیدارم کرد ! چند برگ کاهو برام برداشته بود که با سرکه بخورم ولی سوختممممممم ! آخه من سکنجبین بیشتر دوست دارم :( نیست که فشارم همش پایینه واسه همین سرکه خیلی اذیتم میکنه . دیگه مجبوری با سرکه تحملش کردم و خوردم . دیگه مهمونها کم کم خداحافظی میکردن و میرفتن . منم بیدار شدم و با حباب دوباره رفتیم کنار رودخونه و کلی قدم زدیم . هوا کم کم داشت تاریک میشد . منم که ترسو ! برعکس من حباب نترس  :)) برگشتیم تو جمع و چای خوردیم . دوباره رفتیم کنار رودخونه ولی اینبار خیلی تاریک بود و زیاد نموندیم . اونم واسه ترس من بود :)))

البته بگما ! سیزده بدرمون انقدر بی صفا نبود . قبل از ظهر وقتی من با حباب تهه باغ بودیم بقیه داشتن وسطی بازی میکردن و کلی هم سوژه داشتن واسه خندیدن :) منکه دستم درد میکرد و حباب هم پاش ! واسه همین ما بازی نکردیم . ولی بعد از ظهرش دوتامون خوابیدیم . دیگه نمیدونم بقیه بیرون چیکار میکردن ...

حدودای ۸ بود که از بقیه خداحافظی کردیم و به اتفاق ابجی کوچیکه راهیه خونه ی مامان اینا شدیم . سر راه رفتیم از فریزرمون نون برداشتیم و شام رفتیم اونجا . بعد از شام خیلی زود خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه . دیشب هم ساعت ۱۱:۳۰ بود که خوابیدم .

امروز زود بیدار شدم و لباسهای یاسی جونمو اتو کشیدم و اونارو راهیه مدرسه کردم .

خودم امروز تعطیل بودم ولی از فردا باز همون آش و همون کاسه ! باید برم بیمارستان ... آخه تنبلی تا چه حد ؟ :)))

+ دیروز تولد شادی عزیزم بود 

شادی جون تولدت مبارک باشه

 نگاهت را قاب می گیرم

                               در پس آن لبخند

                                                    که به من

                                                                  شور و نشاط زندگی می بخشد ...

تولدت مبارک شادی عزیزم    

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ فروردين ۹۰ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **
۱۲
فروردين
۹۰


پنجشنبه ۱۱ فروردین ماه :

دیروز حدودای ۵ غروب بود که حباب اینا اومدن خونمون و دیگه از هر دری حرف زدیم و کمی هم با حباب وب گردی داشتیم ! از اونجا که امروز (۵شنبه) سالروز فوت داییم بود باید زودتر شام خوردیم تا برای کمک های احتمالی بریم یه سری بهشون بزنیم . دیگه اطراف ۱۰:۳۰ بود که به اتفاق خواهرشوهرم اینا و خونواده ی حباب راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم .

خلاصه به هر شکلی بود راضیشون کردیم که خرما و گردو رو بیارن تا آماده کنیم و تا یه ساعتی سرمون به این کار گرم بود . برای خواب هم من و یاس همونجا موندیم و زندایی اینا رفتن خونه ی ض... دایجون ! همسری و علی دایجون هم برگشتن خونمون تا برای صبح سریعا کارهای ماشین دایجون رو پی گیری کنن !!! شب با یسنا تا دیروقت بیدار بودیم ولی از اونجا که من خسته بودم وسط حرفهای یسنا همش چُرت میزدم :)) به هر شکلی بود خوابیدیم و حدودای ۸ صبح بیدار شدیم و کم کم اقوام از راه رسیدن .

برای ناهار حدود ۱۵۰ تا دعوت داشتن که خدارو شکر همه چی خیلی خوب پیش رفت و آبرومندانه برگزار شد. سر ظهر من و اسما و حباب زودتر ناهار خوردیم و برای جابه جایی راهیه مسجد شدیم و کمی بعد از ما مهمونها هم اومدن . تا حدودای ۵ اونجا بودیم و بعدش راهیه خونه ی دایجون خدابیامرز شدیم و برای شام اونجا موندیم . البته بیشتر افراد فامیل رفته بودن ولی ما موندیم . همسری و دایجون هم بعد از پایان مراسم برای تحویل ماشین دایجون سمت شهر اومدن و اطراف ۸ شب بود که دایجون ماشینشو آورد ... وای هیچ وقت انقدر از دیدن ماشینش خوشحال نشده بودم . البته دایجون خودش پشت فرمون هق هق گریه میکرد ! کلی دلم براش سوخت ...

نمیدونم قسمت چی بود ! درست امشب ماشینو تحویل گرفت و اولین جایی هم که پارک کرد تو حیاط دایجون بود ! عدم حضور دایجون و جای خالیش ! شاید شکرگزاری از بلایی که در راه بود و به خیر گذشت ... همه و همه باعث این بغض ها و هق هق ها بود ...

دیشب با یسنا از تصادف حرف زدیم . از اینکه اگه خدای نکرده اتفاق بدی میفتاد چه بحران عظیمی میشد برای فامیلمون . وای حتی نمی خوام بهش فکر کنم ...

همون موقع بود که به اتفاق ی...دایجون رفتیم تا خانوم نرس رو از بین راه برسونیم خونه ولی هنوز به سر چهارراه اصلی نرسیدم بودیم که یه ماشین از روبه رو نور بالا اومد و همزمان من و دایجون دیدیم یه سگ وسط خیابونه و دایجون سریع ترمز کرد و وقتی نزدیکتر شدیم دیدیم وسط یه گله گوسفندیم ... وای ! این روزها خدا چقدر قشنگ هوامونو داره ! قلبم اومده بود تو دهنم ... بوی تایر ماشین واسه ترمز شدیدی که گرفته بود تو فضا پیچیده بود ... ! فقط اینو به دایجون گفتم که " تو رو خدا آروم تر هنوز رنگ اون یه ماشین خشک نشده ها " ...

بعد از شام هم کمی شب نشین کردیم و آخره شب رفتیم خونه ی حباب اینا تا علی دایجون کف صندلی عقب رو برداره و دیگه بعد از نصبش راهیه خونه شدیم ...

برای فردا صبح باید برم خونه ی مامان اینا تا روپوشمو بدوزم ... ایکاش اذیت نکنه !!!

امروز تو مراسم مانی حسابی بهم لطف داشت ... خوشم میاد که محمد (پسر خالم) رو تو جمع آقایون ضایع کرد و من کلی به خودم غره شدم :))) آخرش محمد همش میگفت آوا تقصیره توئه که این بچه آبروی چند سالمو بر باد داد با گریه هاش ... منم کلی ذوق میکردم وقتی اون اینجوری حرف میزد ... :)

همین دیگه !


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۲ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۵۸
  • ** آوا **
۱۰
فروردين
۹۰


دیشب برای شام مامان اینا به اتفاق دومادها و عروس خانوم خونمون بودن . پسر خاله م و دایجون اینا هم بودن . خوش گذشت !!!

واسه امروز ناهار خونه ی مامان دعوت داشتیم ولی از اونجا که واسه شام مهمون دارم ( خونواده ی حباب ) دیگه ترجیح دادم بمونم خونه و به کارهام برسم .

صبح رفتم مرکز شهر تا پارچه بخرم که خدارو شکر راحت پیدا کردم و برگشتم خونه ولی رفتنی چیزی دیدم که شدید حالمو گرفت و اونم آگهی فوت عزیزی بود که یه زمانی همکلاسیم بود و هنوز چهره ش تو ذهنم هست ...

نمیدونم ! ایکاش فقط یه تشابه اسمی باشه ! ولی خب فکر نکنم تشابهی در کار باشه ... آخه هم محل زندگیشون و هم اقوامشون همونها بودن که یه زمانی بهم گفته بود . هنوز ازدواج هم نکرده بود .

خدایا ! ببخش و بیامرز ... دیروز مراسم سومش بود و ... اگر دعا کنم که ای کاش اون نباشه هیچ فرقی نمیکنه ! به هر حال خونواده ای دختر جوونشون رو از دست دادن . چه دوست من باشه ! چه هر کس دیگه ! امیدوارم خدا بهشون صبر عنایت کنه ...

ساعت نزدیکای یک بود که رسیدم خونه و تندی برای ناهار املت با سیر داغ درست کردم که حسابی چسبید . دایجون هم اومد خونه و همون اندک غذای مفصلی که داشتیم سه نفری کناره هم خوردیم :)

الان هم تو خونه تنهام و کلی کار دارم برای انجام دادن ...

آهنگهای گوشیم رو خیلی دوست دارم ! همشون یه جور خاصی هستن و باهاشون خاطره دارم ...

برای دانشجویان پرستاری ورودی ۸۶ بابل می نویسم ...

باورم کن اگه تنهام ، باورم کن اگه خسته م

باورم کن تو دنیا به هوای تو نشستم

باورم کن اگه بازم ، چشم به راهه تو می مونم

توی تنهایی شبهام ، واسه چشم تو می خونم  ...

به یاد روزهای دوری از خونه ی در شهر بابل و ساری :)))

......................

و اما حرف دلم ...

یک سال گذشت ! یک سالی که پر از غم بود و اندوه ...

یک سالی که اگه به ده ها سال هم کشیده بشه باز از وسعت بزرگی غم کم نمیشه و دلهای زیادی به درد میاد ...

ولی چه میشه کرد ؟ گذر زمان خیلی بی رحمانه کاره خودش رو میکنه و همه مون لحظه به لحظه به مرگ نزدیک و نزدیک تر می شیم و شاید همین زمان وقت بوسیدن دنیا و گذر از اون باشه برای من و تو و هر کس دیگه ...

یک سالی از فوت داییم می گذره ! البته هنوز یک سال نشده ولی چیزی که هست اینه که سال معیار سنجشی هست که ما انسانها برای خودمون و قوانین اجتماعی خودمون در نظر گرفتیم . فقط یک واحد هست برای سنجیدن زمان . همین و بس !!!

غم از دست دادن عزیز چیزی نیست که با گذشت سالها محو شه ! تنها باعث سازگاری ما میشه و قبول اینکه زندگی همینه !

بعد از فوت داییم یه وقتایی اشک ریختیم و یه زمانی خندیدیم ...

نه تنها ما ، حتی خونواده ی خودش !!!

ولی هیچ وقت با خندیدنمون غم فراقش سبک تر نشد ...

خدایا ! خودت بزرگترین شاهدی برای اینکه باور کنی داییم چقدر تو زندگیش و مخصوصا سالهای آخره زندگیش سختی کشید ...

برای ما هم سخته ! خیلی سخته وقتی وارد بخش داخلی بیمارستان میشم ، وقتی به تخت ۱۹ و ۲۱ میرسم ...

کی از دل من و بقیه خبر داره ؟ کی میتونه درک کنه که ما چی میکشیم ؟

هیچ کس ! هر کس فقط از خودش خبر داره ...  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۰۹
  • ** آوا **
۰۹
فروردين
۹۰


دوشنبه ۸ فروردین ماه !!!

امروز ناهار خاله جون به همراه خونواده ی پسر و دخترش خونمون بودن ! دایجون اینا هم بودن .

صبح زود خورشت قیمه رو بار گذاشتم و بعدش هم بساط صبحونه و کارهای مربوط به ناهار ... نمیدونم تا حالا بادمجون کباب شمال رو خوردین یا نه ؟! ولی غذای مورد علاقمه ! یعنی اگه من هر روز اینو بخورم باز ازش سیر نمیشم .

امروز هم تصمیم گرفتم برای ناهار درست کنم ، فکر کنم خوشمزه شده بود ... خاله جون میدونه من چقدر این غذارو دوست دارم ! به محض ورود به خونمون وقتی دید دارم تو شکم بادمجون مواد رو میریزم بهم گفت "فربونت برم که انقدر این غذارو دوست داری! نوش جونت " وای ! یه جور حس بچگی بهم دست داد .

بعد از ناهار کمی گفتیمو خندیدیم و بلوتوث بازی کردیم و در نهایت اطراف ۳:۳۰ خداحافظی کردن و رفتن ! منم سریع پریدم دوش گرفتم و دایجون و همسری هم رفتن به ماشین سرکشی کنن تا ببینن کاری از پیش بردن یا نه ! برای ساعت ۵ راهیه شهرک فرهنگیان شدیم تا بچه ها کمی کنار ساحل بازی کنن و کایت رو هوا بدن . اولش همسری به اتفاق بچه ها این کارو انجام داد ولی باد خوبی نمی وزید و بچه ها زود خسته شدن .

بعد با خواهرشوهرم رفتن تا کمی سنگ پرتاب کنن تو دریا ! منم نشستم و کمی با گوشیم آهنگ گوش دادم . ترانه های احسان رو واقعا دوست دارم ...

منو ببر به دنیامو

به اون دستها که می خوامو

به اون شبها که خندونم

که تقدیرو نمی دونم

ازین اشکی که می لرزه

منو ببر به اون لحظه

به اون ترانه ی شادی

که تو یاده من افتادی

به احساسی که درگیره

به حرفی که نفس گیره

از این دنیا که بی ذوقه

منو ببر به اون موقع ....

چند باری گوشش میدم . همسری و دایجون هم هوس ماهیگیری کردن و به فاصله ی نسبتا زیادی از من دارن ماهی میگیرن ! البته دایجون یه دونه میگیره که به بغل دستش میده ...

کم کم حوصلم سر میره ! بچه ها باز گیر دادن که کایت رو باز کنیم . این بار من براشون این کارو میکنم . تا جاییکه ممکن باشه رهاش میکنم . کششی که به دستم میده رو کاملا حس میکنم . چقدر دلم میخواست نخش بلندتر بود و بالاتر می رفت . خودم ذوق کردم و از من بیشتر بچه هان که ذوق کردن .

یاده بچگیهام میفتم ! موقعی که با کاغذ بادبادک دنباله دار درست میکردیم و با زنجیره های کاغذی براش دنباله می ساختیم و تو حیاط خونمون می دویدیم و اونو بالا می فرستادیم . گاهی خیلی بالا می رفت ... از یاداوریش دلم غنج میره ! وای چقدر دلم هوای اون روزهارو داره ...

وقتایی که فارغ از هر چه نگاه سنگینه مردُم کناره ساحل میدویدیم . با دختر عموم و پسرعموهام ... وفتایی که تو دریا بودیم و به ترتیب قد می موندیم و باباجون شیرجه میزد داخل آب و به ترتیب یکی یکی هممون رو از پا بلند میکرد و ما تو هوا معلق بودیم و یه دور ملق می زدیم و دوباره تو اب میفتادیم .

واسه روزهایی که دستمون رو زیر ماسه های خیس ساحل فرو میبردیم و با تل ماسه ها برا خودمون خونه ی اسکیمویی درست میکردیم و گاهی هنر دستمون در حد یه دژ و قلعه ی نمادین بزرگ در میومد و با یورش موج تخریب میشد ....

امروز همه ی این حس ها اومد سراغم ولی یه چیزی هم همراهش بود و اون نگاه سنگین زنی بود که وقتی داشتم با هندزفری اهنگ احسان رو گوش میدادم و با پام ریتمش رو تکرار میکردم ... !!! چقدر ما عوض شدیم . چقدر فرهنگهامون مسخره بازی شده ! با خودم میگم الان این زن پیش خودش چی میگه ؟ میگه این داره از شنیدن ترانه ی دلخواهش لذت میبره ؟! یا اینکه میگه اوه این خجالت نکشیده هندزفری زده و داره اهنگ گوش میده ؟! خب ! چیزی هست که عمرا به جوابش نمی رسم . ولی مهم اینه که لحظات قشنگی برام به تصویر در اومد .

بعد کم کم کایت رو جمع کردیم . سرما بدجوری به جونم رسوخ کرده بود و سوزش بدی داشت ... کم کم راه افتادیم و به سمت خونه ی ص... حرکت کردیم . برای شب خونه ی دخترداییم هستیم . خوش گذشت . خونواده ی دخترخاله و پسرخاله هم بودن .

اولش که وارد شدیم حس سرماخوردگی داشتم و در بدو ورود یه بالش و پتو برداشتم و کنار بخاری دراز کشیدم . تو ازدحام چند نفره تونستم کمی استراحت کنم ولی تا میخواستم بیدار شم دوباره می رفتم هپروت :) خوب بود ! کمی خوابیدم و نزدیکای شام بود که بیدار شدم .

بعد از شام هم کمی شب نشینی داشتمو در نهایت اطراف ۱۲:۳۰ برگشتیم خونه .

برای فرداشب زن داداشمو دعوت کردم ! به اتفاق خواهرام و دایجون اینا هم هستن ...

خوشحالم که خواهرشوهرم میگه اینجا راحته ! یه جورایی افتخار میکنم که اخلاقم طوری نیست که معذبشون کنم . امیدوارم تعارفی نگفته باشه :(

...................................

ساعت ۱:۳۰ امشب (سه شنبه)

همسایمون دعواش شد . نصفه شبی تو خیابون آبرو ریزی کردن !


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ فروردين ۹۰ ، ۰۱:۲۸
  • ** آوا **
۰۷
فروردين
۹۰


تو را آرزو نخواهم کرد، هیچ وقت !!!

تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که با دل خود بیایی نه با آرزوی من ...

............................

عادت ندارم به وبلاگهای آپ دیت سرک بکشم ولی امروز برای اولین بار این کارُ کردم !

جملات قشنگی خوندم ، که یکیشون همین جمله ی بالا بود :)

...................

امروز رفتم مرکز شهر تا یه سری خرد و ریزی که نیاز داشتم بخرم . ماشین جلوی بیمارستان پارک بود و منم از عرض خیابون عبور کردم تا برسیم به ماشین . به همراه همسرم بودم با چند قدم فاصله !

یه ماشین از کنارم با سرعت زد و رفت ! خدارو شکر حسش کردم و خودمو کمی به سمت پیاده رو کشیدم ولی با این حال آینه ش محکم خورد به دست چپم . جالبش اینه که اصلا نموند تا یه عذرخواهیه ساده کنه ! کمی بالاتر نیش ترمزی زد و با دست اشاره داد که مثلا بگه " معذرت میخوام " .

آقا محمد ما هم متوجه ی چیزی نشد ! بعد که بهش گفتم میگه پس چرا زودتر نگفتی ؟!

که چی بشه ؟! که بریم دعوا کنیم ؟! راننده ای که هنوز نمیدونه تو مرکز شهر نباید با اون سرعت بره که نتونه ماشینو کنترل کنه اونوقت با داد و بیداد ما درست میشه ؟! اصلا خدارو شکر که نموند ... :)))

عصری خوابیده بودم ولی از بس تلفن زنگ زد سر دردم باز عود کرده ! الان دقیقا انگاری چشم چپم و پشت چشمم داخل یه توده هوای فشرده قرار داشته باشه ! شدیدا درد داره ...

شاید برای شب بریم شب نشینی ! برای فردا ظهر مهمون دارم . خاله جون اینا هستن ! یه ده نفری میشن ...

وای هنوز روپوش و شلوار بخش ویژه رو برای خودم ندوختم . اصلا هنوز پارچه ش رو نخریدم ... ایکاش این وسطا یه روز بشه وقت کنم به این یه مورد برسم وگرنه اولین روز بعد از تعطیلات عید بی لباسم و دیگه واویلا :((


 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۷ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۵۸
  • ** آوا **
۰۶
فروردين
۹۰


جمعه ۵ فروردین ماه !!!

امروز برای ناهار به اتفاق دایجون اینا خونه ی خودمون بودیم ولی از اونجا که اقایون بیرون تشریف برده بودن اطراف ۳:۱۰ بعد از ظهر ناهار خوردیم .

آبجیم هم واسه قبل از ظهر اومده بود اینجا تا عیدی داداش و زن داداشمون رو براش کادو کنم و کمی نشست و بعدش رفت خونه . آخه برای امشب مامان اینارو دعوت کرده بود و ما هم رسما به اتفاق دایجون دعوت شدیم . بعد از ناهار من زودتر آماده شدم تا برم خونشون که مثلا کمی کمکش کنم ولی خداییش هیچ کاری نبود که بخوام من براش انجام بدم .

عصری هم مامان و زنداداشمون زودی اومدن و دیگه مامان به ابجی کمک کرد و منم که سر درد بدی داشتم رفتم تو اتاق و کمی واسه خودم چشمامو بستم و سرمو چپوندم زیر پتو تا نور به چشمام نتابه ! نخوابیدم ولی خب کمی اینجوری استراحت کردم .

بعد هم که دیگه آقایون کم کم تشریف فرما شدن و آبجی نوشهری و شوهرش و جیگیلیه منم اومد.

حالا باباجون از بیرون اومده خونه و ابجیم خودشو لوس کرده و انداخته تو بغل باباجون و تند تند می بوسدش ، وقتی بابام میخواد عروسشو ببوسه اون هی میگه باباجون فقط منو بغل کن :)))) ... وای منکه مرده بودم از خنده ! بدجنس آخرم نذاشت بابام عروسشو ببوسه و و نهایتا به یه دست دادن خاتمه پیدا کرد ! 

در کل امشب جمع خونوادگیم کامله کامل بود به همراه خونواده ی دایجون البته منهای پریسا خانوم . غروبی خواهرشوهرم خیلی سعی کرد که پریسارو راضی کنه برای شب بیاد اینجا تا اونم تو مهمونیه خونه ی ابجیم باشه ولی هر چی مادرش اصرار کرد اون قبول نکرد و منم وقتی دیدم مامانش به هیچ زبونی نمیتونه راضیش کنه بیاد گفتم بهش بگو اصلا بخوادم بیاد من خونمون راهش نمیدم . اونم بهش بر خورد و ظاهرا از من دلخوره ! ولی اومد اینجارو خوند اینو بدونه که منم خیلی بهم برمیخوره وقتی میبینم اون از ما فراریه ! الان دقیقا شدم یه آوای لجباز . نه ؟ خودشم میدونه دوسش دارم ولی خب ... !!!

به هر حال ! امشب جاش خالی بود ! دیگه اینکه برای فردا کلا مهمونی هستیم . قراره ناهار به اتفاق دایجون اینا بریم خونه ی حباب شون و برای شام ما به اتفاق ابجی کوچیکم و خونوادش بریم خونه ی یسناشون و دایجون هم بره خونه ی یکی از دوستانش .

در کل من برای فردا شب میخواستم مامان اینارو دعوت کنم و عروسمون رو هم پاگشا کنم ولی به دلایلی فعلا کنسل شد تا وقتشو مامان برام تعیین کنه ! به مامان سپردم به زن داداشم بگه که یه وقت فکر نکنه من اصلا به فکر دعوتی نیستم :( ایکاش بگه !

این چند روز به قدری ماهی سفید خوردیم دقیقا شبیه ش شدیم و تند تند لب میزنیم و میگیم " آب "

وای از هر چی ماهی و مرغ و گوشته متنفر شدم ! دلم هوسه املت به همراه سیر سرخ شده کرده ... چقدررررررررر می چسبه ها ! این چند وقت آقایون ما هم با سیر تازه خودکشی کردن :((( وووووووووووووی چقدر متنفرم از بوی سیر


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ فروردين ۹۰ ، ۰۱:۵۲
  • ** آوا **
۰۵
فروردين
۹۰


باز هم باید تلگرافی بنویسم 

بذارین تقویم بیارم ! آخه تاریخ ها یادم رفته  

آوردم ! خب شروع میکنیم ...

+ چهارشنبه ۲۵ اسفند 

 هنوز خونه تکونیم تموم نشده ! امروز صبح زندایی بیمارستان بستری شد تا برای فرداش عمل شه ! شام داییم به اتفاق دختراش اومدن خونمون ... ! بعد از شام به اتفاق همسری و یاسی رفتیم تا از خاله جون سبزی هایی که واسم چیده بود بگیریم ! ساعت ۱۰:۳۰ جلوی دروازه ی خاله جون از دایجون اینا خداحافظی میکنیم و میریم شب نشینی

+ پنجشنبه ۲۶ اسفند

میرم خونه ی مامان اینا و کلی سبزی هست که باید تمیز و اماده شه ! مامان میره برای کارهای بانکی و من تنهایی تموم سبزیهارو پاک میکنم . ساعت ۱۱ مامان برمیگرده خونه و همون موقع دختر داییم تماس میگیره که با دایجون واسه ناهار میان اونجا ...

عصر مشخص میشه که عمل کنسل شده ! عصر حباب میاد خونه ی مامان اینا ! بساط سبزی و مغز گردو جمع میشه ! به اتفاق حباب و یاس راهیه بازار میشیم ! محمد بهم گفته امروز واسه خودت خرید کن ولی من همون اول کاری واسه یاس خرید میکنم و اونم که بچه هست و بدش نمیاد هر چی پوله واسه اون خرج شه ! مشغول انتخاب سویشرت هستم که محمد تماس میگیره و کلی به جونم غُر میزنه که واسه یاس هر چی خریدی بسه به فکر خودت باش ! تا دیر وقت بازاریم و در نهایت فقط یه کفش واسه خودم میخرم و راهیه خونه میشیم ...

آخره شب حباب میاد خونمون و نصفه شبی یورش میاریم به اتاق خواب و دوتایی تمیزش میکنیم ! برای فرداش قراره مهمون داشته باشم ...

+ جمعه ۲۷ اسفند

برای ناهار دایجون اینا (خواهر شوهرم اینا ) اومدن خونمون و از اونجا که اینجا خونه ی برادرشه و راحت ترن قراره همینجا پیش ما باشن و ما هم خوشحال میشیم !

بعد از ناهار زن دایی (خواهرشوهرم) به اتفاق حباب راهیه بیمارستان میشن و من می مونم خونه تا به کارها برسم ... ناخوشم ! شب همین تعداد هستیم ...

+ شنبه ۲۸ اسفند 

صبح زود حباب راهیه بیمارستان میشه تا منتظر باشه که عمل انجام شه ! علی دایجون به اتفاق محمد دنبال کارهای ماشین دایجون هستن ! برای ناهار خواهر حباب و باباش هم به جمع هفت نفرمون اضافه میشن . زندایی رو عمل کردن . امشب برای شام خونه ی مامان اینا دعوتیم ...

بعد از ناهار راهیه بیمارستان میشیم ! زندایی بی تابه ! از بیمارستان میریم خونه ی مامان . زن داداشم داره برای میز رومیزی برش میزنه ! حالم خیلی بده . من و مامان می مونیم خونه تا سبزی های آبجی بزرگه رو تمیز کنیم و بقیه میرن کنار دریا . واسه شام مامان ماهی شکم پر درست کرده که خیلی خوشمزه هست ...

آخره شب برمیگردیم خونه !

+ یکشنبه ۲۹ اسفند

آخرین روز ساله و بر حسب رسم و رسومات و دلهای پر از غمه کسایی که عزیزاشون رو از دست دادن میریم برای مراسم فاتحه خونی شب عید بر سر مزار عزیزهامون ...

سال ۸۹ از نظر داغ عزیزان سال خیلی بدی بود . تو محل مادری خیلی ها هستن که عزیزهاشون رو از دست دادن ... حتی وقتی خواستیم حساب کنیم چند نفر بودن باز زن عموی مامان رو فراموش کرده بودیم :( ... بعد از ناهار راهیه محل مادری میشیم . خیلی شلوغه ! از هر گوشه و کناری صدای ناله میاد ! داغهایی که شب عیدی تازه شدن ! بغضهای خفه ای که امشب سر باز کردن ...

سر مزار دایجون واستادیم ! بوی گلاب میده ... مشخصه با گلاب تمیزش کردن ... اقوام یکی یکی از راه میرسن ! خاله م که میاد از همون دور شروع میکنه به ناله زدن . میگن خواهر اگه زنده بمونه و داغ برادر رو ببینه خیلی سخته ! مخصوصا اگه خواهر بزرگ باشه ... با گریه ی خاله جون بغضها یکی یکی میشکنه ! چند دقیقه بعد خونوادش میان ! ضجه های دخترش ... اشکهای پسراش !!! نگاه پر از دلتنگی کل فامیل ! ... خدا رحمتشون کنه

برای شام خونه ی مامان دعوتیم ! اما دایجون و زندایی و بچه ها میرن خونه ی دایی خدابیامرزم تا شب عید کنار خونوادش باشن . از مزار اصلی به اتفا زن داداش و مامانم راهیه خونشون میشیم .

شام آبجی بزرگه هم قراره به اتفاق همسر و پسرش بیاد . امسال اولین سالی هست که عروسمون کنارمونه ! جای آبجی کوچیکه خیلی خالیه ! از ظهر آب قطع هستش و تموم اشپزخونه پر شده از ظرف نشسته ... مامان منم که حساااااااااس هی میره و میاد میگه ای وای اگه سال تحولی ظرف و لباس نشسته داشته باشم دیوونه میشم ...

دایجون و خونوادش برای خواب برگشتن خونمون ! از اونجا که گفتن میخوان بخوابن و بیدار نمی مونن ما تصمیم میگیریم همچنان خونه ی مامان بمونیم تا برای لحظه ی سال تحویل تنها نباشیم ...

+ دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰ 

ساعت ۱:۴۰ بامداده که تازه آب اومده و من به اتفاق آبجی بزرگه تندی ظرفهارو می شوریم و زن داداشمون می چینه رو میز ! مامان دقیقا تا ۵ دقیقه به تحویل سال تو حیاطه و داره اونجارو تمیز میکنه . داداش و بابام نوبتی میرن دوش میگیرن ...

موقع تحویل سال دور سفره نشستیم ! فقط یاس خوابه که هر کاری کردیم بیدار نشد !

با تحویل سال روبوسی ها و تبریکات شروع میشه . عیدی دادنها ... این بخشش رو خیلی دوست دارم :)

تهه دلم غصه ای هست ! بغض کردم و کسی متوجه بغضم نیست ! خطهای ایرانسل از ۹:۳۰ قطع شدن و هیچ تماسی امکان پذیر نیست ...

ساعت ۳:۳۰ به همراه آبجی بزرگه و خونوادش از بقیه خداحافظی میکنیم و راهیه خونه میشیم . به جز پریسا بقیه خوابن ...

صبح اول از همه میریم خونه ی دایجون خدابیامرز ... درست روبه روی مکانی نشستم که همیشه می خوابید ! جای خالیش واقعا حس میشه ! تنهایی واسه خودم آروم اشک میریزم . اطرافیان از همه چی حرف میزنن ... من فقط تو ذهنم اینه که اگه دایجون هنوز زنده بود باید الان اذیتمون میکرد ...

ناهار خونه ی خاله جون دعوتیم ! پسرخاله اینا هم هستن . دخترش امسال تنها اومده و نامزدی باهاش نیست !

زن دایی رو هم مرخص کردن و رفتن که بیارنش ...

بعد از ظهر میریم خونه ی دایی محمد . اونا هم عزادارن و نوعید دارن . مادرشوهرم و برادرشوهرم اینا به اتفاق خاله و پسرش و خونواده ی دختر کوچیکش اونجا هستن . یه ساعتی می مونیم و برمیگردیم محلم مادری .

میریم عیادت زندایی !

شام خونه ی دایجون هستیم ! از وقتی دایجون فوت شده این داییم بزرگترین پسره خاندانه ! خاله جون اینا هم هستن ! به اتفاق دخترش و پسرش اینا .

بعد از شام میریم خونه ...

+ سه شنبه ۲ فروردین 

ناهار خونه هستیم و برای شام قراره بریم خونه ی دایجون سپاهی ...

غروبش میریم خونه حباب اینا تا باز از زندایی حالی بپرسیم ... خدارو شکر خیلی بهتره و دردش کمتر شده !

امشب دلتنگی بیداد میکرد :(

+ چهارشنبه ۳ فروردین 

صبح زندایی با پارسا برای ناهار میره خونه ی داییش ! پریسا هم از همون شب اول فروردین مونده پیش سوگند . دمه ظهری خبردار میشیم که از شیراز و اصفهان مهمون داریم . دایجون اینا برای شام خونه ی برادر خانومه اون یه داییم دعوتن که واسه مهمونهایی که در راهن مهمونی رفتنشون هم کنسل میشه . شام درست میکنیم و مهمونها میرسن . این بار آقا رضا همراه خانومه تازه عقد کردش اومده ! تنها ۱۰ روزه که محرم شدن و به اتفاق برادرخانوم و نامزدش . و همینطور از اصفهان هم دخترخاله وسطیه محمد به اتفاق همسر و پسراش . جامون خیلی کوچیکه ! به هر ترتیبی که هست امشب می مونن . میدونیم تنگیه جا معذبشون کرده ولی دیگه تقصیر ما هم نبود . خونمون همینقدره :(

آخره شب مامان اینا اومدن یاس رو با خودشون بردن تا از بابت اون خیالم راحت باشه ... 

+ پنجشنبه ۴ فروردین 

صبح مهمونهامون میرن تا مرکز شهر گشتی بزنن . هوا ابریه و نم نم بارون میباره . برای ناهار ماهی و میرزا قاسمی داریم . مهمونها می خورن و ظاهرا بدشون هم نیومد . اطراف ۷ غروب خداحافظی می کنن و میرن . خرابی هوا باعث شد تصمیمشون برای موندن منتفی شه ! البته امشب ویلا گرفتن تا اگه فردا هوا خوب بود بمونن ! ظاهرا تنگیه جا برای اونها خیلی سخت بود که از خونمون فرار کردن :)

برای شام به اتفاق دایجون اینا رفتیم بیرون و پیتزا خوردیم . خداییش جای یاس و پریسا خالی بود ... بعد از شام رفتیم محل مادری تا شب نشینی داشته باشیم . ولی سه تا داییام به اتفاق همسرانشون برای عرض ادب و سلامت رفتن خونه ی خاله رباب ... تا حدودای ۱۱:۳۰ موندیم خونه ی حباب اینا و بعد برگشتیم خونه !

+ جمعه ۵ فروردین 

که الان باشه مغزم پوکید بسکه فکر کردم این چند روز چه اتفاقهایی افتاد و چه کارهایی کردیم ...

این بود سر تیتری تلگرافی از این روزهام ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۵ فروردين ۹۰ ، ۰۲:۰۶
  • ** آوا **
۰۳
فروردين
۹۰
سلام

خوبین ؟

انقدر از روزمرگی هام عقب موندم که دیگه وقت نمیکنم بنویسم !

دوستان خوبم با کلی تاخیر اومدم فرا رسیدن عید نوروزُ بهتون تبریک بگم

عیدتون مبار ک

امیدوارم سالی پر از برکت و سلامت و شادی رو شروع کرده باشین .

یه پست موقت گذاشتم که روزمرگی های این ایامم بود ولی کاملش نکردم .

اگه موفق شدم تمومش کنم ثبت میکنم

ببخشین که این مدت کمرنگم و حضورا نیومدم وبتون بهتون تبریک بگم .

همتون واسم محترمین و عزیز ! این عید بر تموم دوستان واقعی و مجازیم مبارک باشه 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۱۲
  • ** آوا **