MeLoDiC

دیروز و امروزم !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

دیروز و امروزم !!!

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۰، ۱۲:۴۵ ق.ظ


 
زندگی تاس خوب آوردن نیست
 
                                       تاس بد را خوب بازی کردن است ... 
 

دیروز هم مثل روز قبل بود . باز هم من بودم و بیماری که نگاهش آتیش به جونه آدم میزد ! 

البته دیروز کارم خیلی سنگین تر بود . ظهر قرار بود بریم کلاس بشینیم تا استاد کمی در مورد برنامه های کارورزی باهامون حرف بزنه و این بحث حدودا بیست دقیقه ای طول کشید و وقتی از ساختمون بیرون اومدم دیدم به شدت بارون میباره . منم که صبح سردم بود پالتو پوشیده بودم . پارسا بیرون از ساختمون منتظره آژانس بود و بهم گفت چترشو بردارم که خیس نشم ولی خداییش از چتر بدم میاد .

هیچ وقت چتر استفاده نکردم و نمیکنم . چون چتر برای خودم همراه با خوبیه ولی برای دیگرون مایه عذاب و سختی . برای همین هیچ وقت با خودم چتر نمی برم ! جُدای از این دلیل که گفتم از قدم زدن زیر بارون واقعا خوشم میاد .

دیروز هم یک ربعی کنار خیابون منتظر موندم تا ماشین بیاد ولی ظاهرا راننده های خط از مسافری که سر تا پاش خیس باشه خوششون نمیاد :))) به هر شکلی بود سوار ماشبن میشم و با همسری تماس میگیرم .

* سلام ! خوبی ؟

+ آره ! آوا کجایی ؟

* ...

+ اوه ! چرا تا الان ؟

* خب نشد زودتر بیام بیرون . اونجا هوا چطوره ؟ بارون نمی باره ؟

+ بذار ببینم ! ( چند ثانیه بعد !) چرا نمممممممم نم بارونی میاد

* نمیای دنبالم ؟

+ خودت رسیدی میدون یه دربست بگیر بیا !

* یعنی نمیای ؟! :((

+ باشه ! سر کمربندی بمون میام . دیگه چکار کنم !

چند دقیقه بعد سر کمربندی پیاده میشم ! هنوز نیومده ... چند دقیقه ای روی تنها نیمکتش می شینم . خلاصه میاد و میریم خونه و برنامه ی ناهار و استراحت بعد از ظهر رو به شکل روتین اجرا میکنیم 

عصر قرار میذاریم بریم خونه ی خاله جون . وقتی باهاشون تماس میگیرم میفهمم که رفته سر باغ و دیگه روم نمیشه بگم که میریم اونجا ! ما هم که کلا تو خونه بند نمی شیم . قرارمون عوض میشه و تصمیم میگیریم بریم خونه ی حباب اینا . این دیگه اوکی میشه و راه میفتیم . قبلش میرم شرکت و شارژ ای دی اس ال رو پرداخت میکنم و بعد میریم به سمت خونه ی حباب اینا .

بین راه خاله جون تماس میگیره که آوا بیا به دادم برس ! میگم چطور ؟ میگه کلی سبزی چیدم ! چشمام آب نمیخوره بتونم تنهایی پاکشون کنم . (البته سبزی رو هم برای خواهرشوهرم که زن داداش خودشون هم میشه چیده بود و هم برای خودش ) از ساعت ۶:۳۰ تا ۸ می مونم پیشش و سبزی پاک میکنیم ولی کار یه ساعت نیست ! بهش میگم خاله جون من الان میرم خونه ی دایجون اینا ، برای خواب میام خونتون و فردا صبح زود می شینیم پاک میکنیم . با پیشنهادم موافقت میشه . برای شام میریم خونه ی حباب اینا ! یسنا هم هست . تا حدودای ۱۱ اونجا می مونیم و بعد همسری من رو می رسونه خونه ی خاله جون و خودش به اتفاق یاس میاد خونه تا صبح برن مدرسه .

صبح زود بیدار میشیم و بعد صبحونه برنامه ی سبزی پاک کردنُ شروع میکنیم . همون اول کاری مامان خانومه گلم از راه میرسه و کلی با حضورش بهمون انرژی مثبت میده . تا ظهر تموم سبزی هارو پاک میکنیم و توی وان خیس میکنیم . برای ناهار باباجون هم میاد . همسری و یاس هم از راه میرسن و دور هم غذامون رو می خوریم و بعد از ناهار من و مامان میریم سبزی هارو میشوریم و خاله جون هم خُرد میکنه و تا غروب به هر شکلی هست سرخش میکنیم .

غروب از خستگی میرم یه گوشه میفتم و نمی فهمم کی خوابم میبره . برای شب هم خاله جون کلی مهمون داره ! بچه های خاله پروانه ! به اتفاق چند تا از دختر داییام . از منم میخواد که بمونم ولی خسته تر از اونی هستم که بمونم . غروب ما خداحافظی میکنیم و راهیه خونه ی مامان میشیم . برای شام ماکارونی درست می کنیم و بعد از شام میایم سمت خونمون .

همینا !!!

+ و اما دو تا خبر خوش ! تاریخ عروسی داداشم و پسرداییم مشخص شد .

البته برای داداشم حتمی شده و افتاده ۹ تیرماه (روز مبعث رسول ) . آشپز و ارکست و فیلمبردار هم مشخص شده و بیعانه هم پرداخت شد . ولی زن داییم اینا قرار بود امشب برن خونه ی پدر عروسشون تا تاریخ رو مشخص کنن . هنوز نمیدونم عروسیه اونها کی میفته ولی احتمالا قبل از عروسیه داداشمه 

خلاصه دو تا از پسرای فامیلمون دارن به فاصله ی کمی از هم دوماد میشن  دست ، سوووووووووووت  ، هوراااااااا ...

انشالله این پسرخاله ی ما که از همشون بزرگتره هر چه زودتر دست بکار شه و آستیناشو بالا بزنه  

خلاصه ی کلوم که پیر مرد از تنها پسرخاله ش و پسر داییش عقب موند 

+ امشب یاس بهم میگه : مامانی دستات زشت شده ! میگم چرا ؟ میگه آخه سبزی پاک کردی ... دیگه خوشگل نیستن . میگم چطور قبل از اینکه زشت بشه نمی گفتی دستات قشنگن ! بچه یهویی اشکش راه میفته ! عین خودم می مونه  ! میگم خب گریه نکن چند باری که ظرف بشورم بازم مثل قبلنا میشه ... حالا قراره هر چه زودتر رو به راهشون بیارم . راستی ! اگه کارگر میخواین هستما 

 


  • جمعه ۹۰/۰۱/۱۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">