MeLoDiC

بالاخره تعطیلات تموم شد !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

بالاخره تعطیلات تموم شد !!!

يكشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۰، ۰۹:۴۸ ق.ظ


                  تو بشو یاس قشنگ لحظه های بی قرارم

                                                                        من میشم زلال بارون تا کنار تو ببارم


جمعه صبح حدودای ۹ بود که به اتفاق دایجون و محمد راهیه خونه ی مامان شدم تا روپوش و شلوارم رو بدوزم . بقیه مونده بودن خونه ! اونروز وقتی رفتم خونه ی مامان اینا دیدم برای ظهر کلی مهمون داره ! اقوام زن داداشم قرار بود بیان و من هم از اومدنم پشیمون شده بودم . چون میدونستم نمیتونم به کارم برسم . ولی مامان اصرار کرد که تو برو تو اتاق و خیاطیت رو انجام بده ...

بهر حال با ابجی کوچیکم کمی کلنجار رفتیمو تا ظهر که مهمونها بیان تا حدی کارهارو پیش بردیم و بعد هم که مهمونها رسیدن رفتیم برای ناهار و بعد از اون هم شستن ظرفها ... این زنداداش ما خیلی شیطونه ! گاهی کمی سر به سرش میذارم . دوست داشتنیه ! عاشق خنده هاشم  

مهمونها تا حدودای ۵ بودن و بعدش راهیه شهر خودشون شدن ! محمد تماس گرفت که برای شب بریم خونه ی ض... دایجون ! بهش گفتم بچه ها میخوان برن ولی تو بیا اینجا تا بعد از شام بریم خونه ... اونا هم همین کارو کردن . به هر شکلی بود خیاطیم تموم شد . غروبش باباجون به همراه داداشم و خانومش خواستن برن بیرون که ی...دایجون به همراه زندایی اومد و کمی موندن و علیرغم اصرار مامان نموندن و رفتن . باباجون اینا هم تا دیر وقت بیرون بودن . منم از بس خسته بودم خوابیدم و به ابجیم گفتم برای شام منو بیدار نکنن ! حدودای ۱۱ بود که بیدارم کردن که آماده شم بریم خونه و بعد بریم محل مادری خونه ی ض...دایجون تا برای فرداش زودتر به جمع فامیل بپیوندیم .

به همراه ابجی کوچیکه و همسرش رفتیم خونمون ! دایجون اینا هم اومدن و وسایلشون رو جمع کردن و ساعت ۱۲ شب راهیه منزل خان داییمون شدیم و شب اونجا خوابیدیم . صبحش بر طبق برنامه ی هر ساله رفتیم خونه ی دختر داییم ! تقریبا ۵۰ نفری می شدیم . خوش گذشت ...

با حباب رفتیم ته باغ ! یه چاهی بود که خیلی قدیمی بود . خوشگل ... دیوارش سنگچین بود و حس خوبی به آدم میداد . دو ساعتی اونجا نشستیم و البته کمی هم پرتقال چیدیم و خوردیم که امیدوارم مالک راضی بوده باشه  . بعد پسر خالم به اتفاق همسری و آبجی بزرگم اومدن و کمی رفتیم تو فاز "شادش کن " (رقص نه ! فقط حس شادش کن )

برگشتیم خونه و با ابجی کوچیکه چند دست ۴برگ بازی کردم . بعد هم کمی رفتیم کنار رودخونه و قدم زدیم و از شنیدن صداب اب لذت بردیم . مثل هر سال بساط ناهار تو حیاط مهیا شده بود و ما هم که گشنه ! یه دل سیر غذا خوردیم و کمک کردم ظرفهارو بشوریم .

حالا راه به راه دایجون میومد شونه هامو ماساژ میداد و میگفت " الهی خواهرزادم خسته هست از بس مهمون داری کرد " منم کم نمیاوردم که :)) هی میگفتم "آخیش دایجون اینورم درد میکنه ... " اون بنده خدا هم مونده بود تو رودروایسی و کلی پشتمو ماساژ داد  .

بعد از ناهار دایجون اینا خداجحافظی کردن و راهیه تهران شدن . کمی دلم گرفته بود و پریسا هم اشک میریخت . خلاصه اونا هم رفتن خونشون ...

بعد از اون آقا محمد به اتفاق دومادمون و باباجونم ماشیناشونو بردن کنار رودخونه تا بشورن . منم به اتفاق مانی جونم رفتیم و تو ماشین باباجون نشستیم و ناظر مراحل شست و شوی ماشین بودیم . وای وقتی بابام سطل سطل آب میریخت رو ماشین دلم هرررررررری میریخت ... یه ساعتی اونجا بودیم که بهویی سردم شد و حس کردم اگه یه لحظه دیگه بمونم سرما خوردن رو شاخشه ! رفتم تو خونه ! حباب دراز کشیده بود . منم سرمو گذاشتم رو بالش اون و تا گردن رفتم زیر پتو و خوابیدم . یسنا هم سرما خورده بود و پهلوش شدیدا درد داشت و کیسه آب گم گذاشته بود و استراحت میکرد .

واسه رفتن کوه هیچ رغبتی نداشتم . البته امسال خیلی ها نرفتن کوه ! غروب ابجی کوچیکم بود که بیدارم کرد ! چند برگ کاهو برام برداشته بود که با سرکه بخورم ولی سوختممممممم ! آخه من سکنجبین بیشتر دوست دارم :( نیست که فشارم همش پایینه واسه همین سرکه خیلی اذیتم میکنه . دیگه مجبوری با سرکه تحملش کردم و خوردم . دیگه مهمونها کم کم خداحافظی میکردن و میرفتن . منم بیدار شدم و با حباب دوباره رفتیم کنار رودخونه و کلی قدم زدیم . هوا کم کم داشت تاریک میشد . منم که ترسو ! برعکس من حباب نترس  :)) برگشتیم تو جمع و چای خوردیم . دوباره رفتیم کنار رودخونه ولی اینبار خیلی تاریک بود و زیاد نموندیم . اونم واسه ترس من بود :)))

البته بگما ! سیزده بدرمون انقدر بی صفا نبود . قبل از ظهر وقتی من با حباب تهه باغ بودیم بقیه داشتن وسطی بازی میکردن و کلی هم سوژه داشتن واسه خندیدن :) منکه دستم درد میکرد و حباب هم پاش ! واسه همین ما بازی نکردیم . ولی بعد از ظهرش دوتامون خوابیدیم . دیگه نمیدونم بقیه بیرون چیکار میکردن ...

حدودای ۸ بود که از بقیه خداحافظی کردیم و به اتفاق ابجی کوچیکه راهیه خونه ی مامان اینا شدیم . سر راه رفتیم از فریزرمون نون برداشتیم و شام رفتیم اونجا . بعد از شام خیلی زود خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه . دیشب هم ساعت ۱۱:۳۰ بود که خوابیدم .

امروز زود بیدار شدم و لباسهای یاسی جونمو اتو کشیدم و اونارو راهیه مدرسه کردم .

خودم امروز تعطیل بودم ولی از فردا باز همون آش و همون کاسه ! باید برم بیمارستان ... آخه تنبلی تا چه حد ؟ :)))

+ دیروز تولد شادی عزیزم بود 

شادی جون تولدت مبارک باشه

 نگاهت را قاب می گیرم

                               در پس آن لبخند

                                                    که به من

                                                                  شور و نشاط زندگی می بخشد ...

تولدت مبارک شادی عزیزم    

 


  • يكشنبه ۹۰/۰۱/۱۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">