MeLoDiC

بایگانی آذر ۱۳۹۱ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰
آذر
۹۱



روز هجران و شب فرقت یار آخر شد  

زدم این فال و گذشت اختر کار آخر شد . . .

.

.

.

.

پاییزم خدا نگهدار !!!


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۴۵
  • ** آوا **
۲۷
آذر
۹۱



+ از ساعت 09:00 صبح که از شبکاری خسته کننده م برگشتم خونه دقیقا مثل یک عدد ماده جغد با چشمهایی گشاد نشستم ! نه می خوابم و نه بیدارم . . . اصلا نمیدونم چی میخوام ! 

یکی بیاد منو بخوابونه لطفا :دی ! حس میکنم خوابیدن یه پروسه ی بسیار پیچیده ای بوده که از ذهن و غرایزم پاک شده . . . انگاری کار خاصی باید انجام داد تا چشام بسته شه و من اون کار رو فراموش کردم . تو مایه های هنگم الان :) 

+ کمی با رهاجون چت کردم و از کاراش خندیدم . این شایعات آخرالزمانی چیه که تو صحبت همه هست ؟ رها که دیوونه م کرد ! آخرش هم اون به من میگفت " اگه راست باشه چی ؟ " تا این حد حتی ! 

با "هیچکس" م تماس گرفتم و گفتم بیاد به دادم برسههههه ! خب من باید بخوابم ولی واقعا نمیدونم چگونه . حالا قراره بیاد و امشب خونه مون بمونه . احتمالا بیاد پشت درب می مونه :دی 

+ هوا بس ناجوانمردانه سرد است . رشته کوه های البرز تا کمر از برف پوشیده شده اند و در عین زیبایی بی نظیری که بهم زدن سوز و سرمای بدی توی ریه ها و سینوسها می پیچه و این کمی نگران کننده ست :)

.

.

.

الان به گمونم تابلوئه قاطی کردم . نه ؟؟؟؟؟؟؟

برای ناهار هم خورشت آلو درست کردم :) من عاشق این غذاااااااام . . . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۷ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۷
  • ** آوا **
۲۶
آذر
۹۱


+ هنوز صدای ریزش بارونُ میتونم حس کنم . هنوزم دلم میخواد پتوی گرم و نرمم رو بکشم تا زیر بینیم و دل بدم به این هوای بارونی که بشدت سرد شده . کنار شعله ی بخاری . . .

امروز ظهر یه ساعتی کنفرانس دارم و اصلا حس بیرون رفتن از خونه رو ندارم . . . و بعد از اون شب کارم !

چند وقتیه که تایپ برام کمی مشکل شده ! با دست چپ تیپ کردن کمی سخته و پراز غلط های تایپی ! ببخشین که نظراتتون رو دیر جواب دادم ولی خب دیشب موفق شدم وقت بذارم و به هر شکلی بوده تائیدشون کنم . ازتون ممنونم که با تمام کوتاهی هام باز همراهم هستین . 

 فتوشاپ رو نرسیدم انجام بدم . هنوز تمرکز لازم رو ندارم تا بتونم تمرینامُ انجام بدم و این بشدت ناراحتم میکنه . امیدوارم نقص در روند کار من باعث نشه باز سایر دوستان از جلسه ی بعدی باز بمونن . کمی که بهتر شدم حتما انجامش میدم . . . 

زیر باران باید رفت . . . 

+ امروز شاید برم . باید برم اون شالگردن بلند و قهوه ای که سال قبل برای خودم بافتمُ در بیارم و دو دور بپیچم دور صورتم تا شاید اینجوری دنباله هاش روی زمین کشیده نشه :) اینجوری فکر کنم حسابی گرم ترم میشم :) با اون دستکشهای قهوه ای که دور مچش منجق دوزی شده :) دوسشون دارم . . .

راستش رو بگم ؟ دوست دارم یه وقتی رو برای خودم بذارم و برم یه عطر خوشبوی توپ برای خودم بخرم . ولی همیشه برای خرید خوردم دچار تردید میشم . هیچوقت نتونستم برای خودم چیز خوبی انتخاب کنم . . . از طرفی استفاده از اینجور چیزا که آلرژی زاست برام خوب نیست . . . نمیدونم باید چیکار کنم . یکی یه راهکار بهم بده لطفا :( 

+ مشکلات جسمی اخیرم به گمونم دیگه همه رو عاصی کرده . این آخریش خیلی داره اذیتم میکنه . دارم باهاش مدارا میکنم تا کمی بیشتر باهام راه بیاد و کمتر اذیت شم :( 

میام و همتونُ میخونم ولی واقعا مشکل نظر دادن دارم . ایکاش بتونم از شرمندگیتون در بیام . . .

عکس مربوط به یه روز مه آلود تو ارتفاعات جواهرده ست . مهرماه1391 ! دلم باز اون روزُ میخواد . . .


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ آذر ۹۱ ، ۰۹:۳۶
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۹۱


از یه هفته قبل حباب گفته بود میخوان بیان خونه مون که به دلیل بدحالی من و از طرفی شیفتهای عصر و شبم ممکن نبود و عذرخواهی کردم و قرار شد خودم خبرشون کنم . . . تا شد دیشب ! 

+ دیشب مهمون داشتیم . . . 

خونواده ی دایجونم ! حباب که با بازی چیکن خودکشی کرد از بس رون مرغ خورد :) 

خواهرشَم که با پازل سخت مشغول بود . . . 

شوهر حباب و یاس هم شطرنج . . .

محمد نخودی بود :) 

منم همینطور ! 

بنده خدا زنداییم مثل مهندسین ناظر هر از گاهی به همه سرکشی میکرد . . . 

آخرای شب هم سر چسبوندن تکه های پازل نزدیک بود به فنا برم . . . انقدر خندیدم که نهایتا دچار دیسترس تنفسی شدم طوریکه باز مجبور شدم از اون اسپری بد طعم استفاده کنم . سینه م طوری خس خس میکرد که حباب میگفت داغونی :) تا این حد ! 

جای همگی خالی . بنظرم که شب خوبی بود و بظاهر به همه خوش گذشت :)) 

+ نصف پازل تکمیل شده . علت اینکه انقدر طول کشید اینه که دارم تفننی انجامش میدم وگرنه باقیش رو میتونم یه روزه تمومش کنم . . .

+ این مدت اتفاقات زیادی افتاد ! لامصب صد در صد Action . . . ! 

اما در مورد چله نشینی ! من نگفتم چیزی نمی نویسم . نه ! من خودم تحمل اینکه چهل روز اینجا ننویسمُ ندارم . چله نشینی من کاملا شخصیه . . . ! این پست ثابت رو اینجا ثبت کردم که برام هشدار باشه . همین ! هستم . می خونمتون . وقت کنم حتما براتون نظر میذارم . ولی بعده یه روز آف بودنم باز برنامه های کاریم هر روزه و پشت هم ِ . شاید باز وقت آنچنانی نداشته باشم زیاد باشم . ببخشین که نگرانتون کردم :)


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۱ ، ۱۱:۳۳
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۹۱




+ صدای شُر شُر بارون میاد و من هنوز دلِ دل کندن از رختخوابُ ندارم . هوا هم میل روشن شدن نداره :) برای منی که دیوونه ی بارونم خیلی جالبه ... یکشنبه ای یاسی رو بردیم کلاس موسیقی گذاشتیم و بعد قدم زنان رفتیم تا براش یه دست لباس ورزشی تهیه کنیم . من و محمد ! بارون هم نم نمک می بارید و گفتم وای اگه شدت پیدا کنه من دیگه نمیام :)

برگشتنی بقدری شدت بارندگی زیاد شد که رفتم داخل یک پاساژ و گفتم دیگه یک قدم هم نمیام جلوتر . برو ماشینت رو بیار ... حالا میگه بیا بریم زیاد نمونده ! فکر اینکه باز گوش دردم عود کنه و باز سرماخوردگیم برگرده منو مصمم تر میکرد به موندن . گفتم نه نمیام ! سردمه تازه کمی بهتر شدم . پالتو نپوشیده بودم . خلاصه اینجوری شد که من دقایقی موندم تو همون پاساژ و محمد رفت یه چتر خرید و برگشت :) و من برای اولین بار بعده این همه ساااااااال چتر بدست رفتم زیر بارون :) دیگه ببینید این سرماخوردگی اخیرم چه به سرم آورد که همچین تصمیم شومی گرفتم ... 

همین الانم شدت بارندگی از اون اول هم بیشتر شده ... وای دلم یه پنجره ی باز میخواد که بشینم کنارش .... ولی هر دو پنجره ی خونه مون رو گِل گرفتن !!! یکی با پرده ای که نباید کنار زده شه و این قانون آواست :دی و اون یکی هم از خونه ی رو به رویی شدیدا دید داره و  هر از گاهی که باز میشه از دید همسایگان محترم هم در امان نیستیم :) باید خونه مون رو عوض کنیم :))) انشالله در اینده ...

یگانه هم صداش ریز ریز میاد ... 

.

.

.

حرفامو می شنوی از لابه لای شعر . . .

اینجوری بهتره ! 

اما بدون هنوز شبهام بدون اشک . . .

محاله بگذره . . .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۱ ، ۰۸:۲۶
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۱


 دانشجویان عزیز روزتون مبارک :* 

+ دیروز مشغول گزارش نویسی بودم که شنیدم یکی بالای سرم ایستاده و میگه چقدر تغییر کردی ! سرم رو بلند کردم . یکی از بهترین اساتیدمون بالای سرم ایستاده بود و با لبخند زیباش نگام میکرد ! استاد فتوکیان ! هیئت علمی دانشگاه مازندران ! با چه ذوقی با هم احوالپرسی کردیم . از کارم پرسید . اومد کنارم ایستاد و نزدیک یه نیم ساعت با من حرف زد . یادمه اون زمانی که دانشجو بودم همیشه از نگاه روشنش فرار میکردم . هیچ وقت تو نگاهش زوم نمیکردم و باهاش همکلام نمیشدم . ولی دیروز یه صمیمیت خاصی تو نگاه و کلامش بود . انگار دیگه نمیخواست به عنوان یک استاد با من حرف بزنه ! 

از هر دری حرف زدیم.کلی تشویقم کرد که درسم رو ادامه بدم . گفت گیلان شرکت کن ! هفته ای دو روزه ! راحت میتونی رفت و آمد کنی . گفت حیفته در این مقطع بمونی ... 

یاده حرفهایی که روزای آخر دانشگاه از یکی از اساتیدمون شنیدم افتادم . میگفت بشین و به زندگی و بچه ت بچسب . در حالیکه خودش در اون سن دنبال این بود که باز ادامه بده . حرف اون استاد کجا و این یکی کجا ! 

بعد از نیم ساعتی که کنارم بود از من شماره م رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت . 

رفت و منو برد به یاد و خاطر روزهای زیبای دانشگاه ! روزهای پر استرس ارائه پروژه  ! روزهایی که میرفتیم سایت و با کلی بدبختی یه صفحه باز میشد که اونم تا میومد کامل شه ساعت پایان کار سایت بود ! 

روزهایی که لابه لای گل و گیاه دانشکده قدم میزدیم و پرتقال و نارنگی میچیدیم و میخوردیم و از نگاه نگهبان فرار میکردیم . 

روزهایی که بی خیال کاغذ اخطاری که روی درب ورودی فروشگاه نصب شده بود باز راهمون رو میگرفتیم و از همون درب خارج میشدیم ..... 

اه ! چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده . روزهای در به دریم ! روزهایی که یه کلاسم ساعت 10 صبح تموم میشد و کلاس بعدی 3 عصر تازه شروع میشد. روزهایی که باید این فاصله ی بین کلاس رو طوری پر میکردم ! روزایی که حال رفتن تا خوابگاه رو نداشتم و کنار رادیات نمازخونه وقتم رو میگذروندم! .... 

همیشه گفتم و بازم میگم . دوستان عزیزی که هنوز تو حال و هوای درس و دانشگاه هستین . قدر روزهای باقیمونده رو بدونین . شور و هیجانی که در یک دانشجو وجود داره ! خاطراتی که توی دانشگاه رقم میخوره فکر نکنم در هیچ دوره ای از زندگیتون باز تکرار بشه .


+ امشب تنهام ! محمد به همراه دوستانش رفتن ییلاق . واقعا موندم تو این سرما ییلاق رفتن چه لذتی داره ؟ آدم قندیل می بنده ! منم که طبق معمول گشنمه ! داخل یخچال رو گشتم ولی به نتیجه نرسیدم . داخل فریزر اون گوشه موشه ها یه بستنی بود که از دست یاسی در امان بود . مطمئنم ندیده بود ! وگرنه دخل اونم در میومد . اونو خوردم و الان کمی روی ویبره م ! بخاری رو زیاد کردم و پتو پیچیدم دور خودم . ضمنا ! دچار دوگانگی شخصیت شدم . الان با سیستم اسبق خودم کار میکنم . یه جوریههههههه ! ولی دوسش دارم .


بعدا نوشت آوا : ( 23:02) 

درست زمانی که دلتنگ روزهای گذشته بودم یه اسمس اومد . با این مضمون ! " از انتهای خیالت تا هر کجا که بروی به هم می رسیم : زمین بیهوده گرد نیست " از یه شماره ی ناشناس ! نوشتم شما ؟ جواب داد پگاه م ! یعنی این دختر عجیب با معرفت و حلالزاده ست :)


+ شیوا .... :(


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ آذر ۹۱ ، ۲۲:۳۰
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۱



نیت کردم ! 

میخوام به رسم لاله و ندا و عروسک ... چله نشین شم ! 

چهل روز روزه ی سکوت ... 

شاید اینجوری صبرم بیشتر شه !

از همین امروز شروع میکنم ! 

تا پایان چهلمین روز این پست اینجا ثابت باقی می مونه . 

.

.

.

تا 28 دیماه ... !


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۱:۴۶
  • ** آوا **
۱۸
آذر
۹۱



+ صفحه ی وبلاگم که باز میشه چند ثانیه طول نمیکشه تا صدای ملودی پخش بشه تو فضای ساکت خونه ... 

چشمامُ می بندم ! 

دستم رو میبرم لابه لای موهای نازک و شکننده م ! و با دو تا آرنجهام تکیه میزنم به میز ! 

لبام می لرزن . قلبم تندتر میزنه ! حس میکنم به ابروهام گره ای افتاده ای ...... 

لرزش چونه م رو حس میکنم ! 

آروم چشمامُ باز میکنم ...

یه قطره اشک از روی گونه هام غل میخوره و در نهایت میفته روی زانوهام که بدون پوشش هستن ...

دقیقا شدم مثل یه رباط . رباطی که براش یه برنامه ی روزانه ریختن ..... 

دلم میخواد کمی برای خودم باشم . فقط کمی ....

لابه لای دردهام یاد فایل تصویری " حیلت رها کن عاشقا " میفتم ! یاده عشق بازی نوازنده و سه تار ... یاد حرف ندا که میگفت " دیدی چطور با سه تار بازی میکرد " یه لبخند میشینه روی لبم ! ایکاش میشد با این دل تنگم  عشقبازی کنم . 

+ دیشب "هیچکس" تماس گرفت . گفت دنبال یه فرصتم که جور شه بیام پیشت ! 

میگفت دلش برای من تنگ شده . دل من هم ........... 

+ دلم گرفته ! به آرامش نیاز دارم . هی میخوام به این احساس کوفتی بها ندم بعد میبینم نه ! به محض اینکه تو فکر فرو میرم باز بغض میکنم . باز اشک میریزم . باز .... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۱:۲۳
  • ** آوا **
۱۵
آذر
۹۱



+ با گوشی خودش اسمس میده "لطفا  با من تماس بگیرید " ! 

منم که هیچ وقت به پیامش توجهی نمی کنم . می مونم تا خودش تماس بگیره . بعده چنددقیقه میبینم که شماره ی بیمارستان افتاده رو گوشیم و اولین حرفش هم بعد از سلام من اینه ! خانم ... چرا جواب اسمس منو هیچ وقت نمیدی ؟ :دی :دی :دی 

یکی نیست بهش بگه مگه پول من اضافه ست که شما وقتی با من کار داری یه اسمس نصفه نیمه ی مجانی بدی ولی من برای کاری که باز شما با من داری شارژ هزینه کنم ؟ دیوانه م مگه ؟ :دی 

یه همچین خسیسی هستیم ما ! 

تماس گرفتن و فرمودن شبکاری امشبم تبدیل شده به عصرکاری . باید برم بیمارستان . هیمممممم ! احتمالا فردا هم شیفتم :( ! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۱
  • ** آوا **
۱۵
آذر
۹۱



+ تکه هایی از فیلم " اخراجی ها " . . .

رسیدم به اون بخش از داستان که میگن " کی میدونه ( ش - م - ر  ) یعنی چی ؟ "  

یکی از بین اخراجی ها بلند میشه و میگه " شوش - مولوی - راه آهن ". . .   

.

.

.

+ آدمها همیشه اونجوری که دوست دارن برداشت میکنن نه به اون شکلی که باید برداشت شه ! مطمئنا منم بی دلیل ننوشتم . 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۱ ، ۱۰:۱۵
  • ** آوا **
۱۴
آذر
۹۱



+ تو بخشمون بیماری داریم بنام ژُرژ ! مسیحی  . از اوناست که وقتی حرف میزنه با اون لهجه ی جالبش منو یاد مادام میندازه . 

امروز دکتر به همراه اکیپی اینترن و من برای ویزیت رفتیم بالا سر بیمار و دکتر بعد از ویزیت خطاب به من گفت " بیمار از نظر مالی مشکلی نداره ؟ میخوام براش چند تا اسپری شروع کنم ولی قیمتشون تا حدی گرونه "!!! گفتم " آقای دکتر تا حالا حسابرسی انجام نشد که ببینیم وضعیت مالیش چطوره ! نمیدونم " . 

باقی ماجرا حرفهایی هست که بین دکتر و ژرژ رد و بدل شد . 

دکتر : ژرژ تا حالا اسپری استفاده کردی ؟ 

ژرژ : بله دکتر ! 

دکتر : میدونی اسمش چی بود ؟ 

ژرژ : اسمش یادم نیست . از مارکهای مختلف استفاده میکردم . از همونا که برای زیر بغل استفاده میشه که بوی عرق نگیره . آخریش نیوا بود که هنوزم دارم ... ( خم شد تا از تو کمد در بیاره که به دکتر نشون بده )

هم من و هم باقی افراد به زور و سختی تونستیم جلوی خندمون رو بگیریم . 

دکتر : نه ! نه ! ژرژ منظورم اسپری دهانی هست . 

ژرژ : آررررررررررره ! تا دلت بخواد . یادش بخیر دوست دخترم همیشه از بوی دهانم کلافه بود و تند تند برای من می خرید .  آخه سیگار زیاد میکشیدم اونم بدش میومد . یادش بخیر . وقتی میخواستم ببوسمش اول اونو به دهانم میزد . 

صدای خنده ها ریز ریز میومد و منم همچنان در حال کنترل خویشتن بودم :دی و ایضا دکتر ... 

دکتر : نه ! این اسپری برای درمانه . ضمنا باید مصرف سیگارت رو کمتر کنی . 

ژرژ : پس دکترجان حالا که داری زحمت میکشی می نویسی یه دونه خوشبوترش رو بنویس ... !!!

.

.

.

بعدا نوشت آوا : شیوا جان کامنت دونی وبلاگت چند روزی هست که برای من باز نمیشه . میخونمت ولی نمیشه نظر بذارم . بیادتم عزیزم  :-*


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۴ آذر ۹۱ ، ۲۰:۴۲
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۱




دو روز قبل خونه ی باباجون بودیم که دیدیم از این شبکه های اونور آبی کارتن پت و مت رو نشون میده که مشغول ساخت پازل تصویر خودشون بودن . حالا بماند که چه کارها کردن تا به نتیجه برسن . آخرشم واسه خاطر یه تکه ش مجبور شدن کلاه خودشون رو ناقص کنن تا پازل کامل شه . نمیدونم دیدین یا نه ! جالب بود ... 

همون وقت بدجوری هوس ساخت یه پازل زد به سرم ... تا امروز که پازل مورد نظر به دستم رسید ! 

+ دست سانازم درد نکنه ! و از آقا وحیدشون که زحمت ارسال پازلُ کشیدن هم ممنونم ! انشالله بتونم محبتشون رو جبران کنم 

تصویر بالا هم تصویر پازل دوست داشتنی منه که داغ داغ از تو بسته ی پستی در آوردم  :)


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ آذر ۹۱ ، ۱۲:۴۵
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۱


جالبه ! وبگذرم رو باز میکنم . لابه لای آدرسهای ورودی به وبلاگم یکی هست که نشون میده از گوگل با سرچ "متولد جوزا " وارد پیج من شده ... روش کلیک میکنم !

از بین تمامی آدرسهایی که واسه این مطلب ارائه داده شده این یکی نظرم رو جلب میکنه !

دلنوشته های متولد جوزا ... 

به محض باز شدن صفحه آهنگ دلنشینی که واسه سالها ملودی وبلاگم بود طنین میندازه ...

نمیدونم ! این خصلت یه جوزاییه ؟؟؟ یا شایدم اتفاقی بوده ...

تاریخ آخرین نوشته حاکی از اینه که این وبلاگ هم گردگیری نیاز داره . امیدوارم که برای نویسنده ش اتفاقی رخ نداده باشه .دیدن این وبلاگ و این تاریخ تو ذهنم خیلی چیزهارو تداعی میکنه .

شاید روزی البته اگه بلاگفا اجازه بده ...!


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ آذر ۹۱ ، ۰۸:۳۹
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۱



+ شده یه وقتایی حس کنی که روی وسایلت خاک نشسته باشه ؟ اونوقت با سر انگشتت دستی بهش بکشی و ردی به جا بذاری ! ولی تو در اون لحظه به ردی که روی فراموشی کشیدی نگاه نمیکنی ! نگاهت به انگشتته ! به انگشتی که حالا به خاک نشسته .... 

بعد میری دستمال گردگیریُ میاری و خیلی راحت میشینی کنار دوست داشتنی هات و خوب خاک هاشُ پاک میکنی ! 

.

.


این روزها شاید منم نشستم کنار دوست داشتنی های خاطراتم ... 

دوست داشتنی هایی که فراموش شده ن ... 

دیدم که به خاک فراموشی نشستن ! گردگیریشون کردم و باز تازه شدن . برق میزنن و من از دیدنشون لذت می برم ... 

اما یه کاریُ انجام نمیدم ... !!!

من نمیخوام در این یه مورد ، خاکی که به سرانگشت خیالم نشسته رو با هیچ آب و شوینده ای بشورم . 

میخوام برای همیشه داشته باشمش تا هیچ وقت یادم نره که بعضی خاطرات رو نباید هیچوقت فراموش کرد .... 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ آذر ۹۱ ، ۰۸:۳۰
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۹۱


از یارو می پرسن بیماریت چیه ؟ طرف اسم هر بیماری رو میاره اکثرا میگن " آخی بیچاره جوونه ! حیف باشه .... " اونوقت یکی مثل من یه ماهه سرماخورده و هنوز خوب نشده . نه تنها کسی نمیگه آخی بیچاره جوونه در عوضش میگه تو هم که همیشه ی خدا سرماخورده ای ............. خیلی حرفه ها ! یعنی توی نقطه چینهام کلی حرفه !

بعد از سه روز و شب ( به معنای واقعی شبانه روز ) مداوم تایپ "برنامه های عملیاتی بیمارستان " که چش و چالمون رو دربو داغون کرد خلاصه تونستم تمومش کنم . بماند که چه بلایا سرم نیومد واسه همین برنامه های عملیاتی وغیر عملیاتی بیمارستان . تا این حد ...

بمحض تموم شدن تایپ انگار سرماخوردگی در کمین بوده که یهویی خودش رو بدرقمه نشون داد . هی خواستم از رو ببرمش و به روی خودم نیارم که مهمون روزهای دیرینه ولی پر رو تر از این حرفا بود .

تو ایام عزاداری میرفتم مسجد ولی چه رفتنی ... هر شب با بدن درد می خوابیدم ... روز عاشورا عملا ناک اوت شدم . همه رفتن مسجد در حالیکه ... ! من تو خونه ی یحیی دایجون تنها موندم. منم قرص سرماخوردگی و آنتی هیستامین و مسکن قوی خوردم و شیرجه زدم زیر پتو ! جفت بخاری و خوابیدم تا وقتی پسرداییم از مسجد برگشت و بیدارم کرد ...

فرداش شب کار بودم . هفت تا پذیرش به همراه یه Expire ی ! تموم خستگی شیفت مثل بختک خفتمون رو گرفت . واقعا جنازه ی خودمو کشون کشون بردم خونه ی مامان . در حالیکه از چشم و بینی اشک ریزش و آبریزش داشتم و فس فس میکردم سه ساعتی مثلا خوابیدم . بعد از اون هم مامان گفت واسه شام بریم مسجد محل ! حالا یکی بیاد یاسی رو قانع کنه که من رو به موتم .

از مراسم مسجد رفتم خونه ی حباب اینا و تا محمد از شب نشینی در جوار دوستانش سیر بشه منم اونجا استراحت کردم ولی چه استراحتی . از هر چهار کلمه م سه تاش این بود " وای خفه شدم " ... بدن درد دیگه در مقابل حس خفگی و دیسترس تنفسیم در واقع هیچ بود .

یه راست رفتم بیمارستانمون . به محض ورودم به اورژانس از اونجا که اینجانب جسارتا گاو پیشونی سفید هستم همه " از دربان و منشی پزشک و مسئول تریاژ ... دست به دست هم دادن تا دکتر کشیک رو زودتر رویت کنم . آخرین نفر هم سوپروایزر شب خانم غ بود که دقیقه نود و یک در وقت اضافه تو اتاق معاینه سرک کشید و گفت دکتر این دخترمونُ رو به راه بیار تا صبح کفش آهنین به پا کنه بیاد کشیک بده . منی که تا اون لحظه انگاری شِرِک با دو تا دستاش بیخ گلوم چسبیده بود و نمیذاشت نفس بکشم مثل توپی که بادش در حال خالی شدن باشه بی حال بی حال شدم . تصور اینکه شش ساعت بعد باید برم تو بخش مثل کابوس بود ...

به محض معاینه و سمع ریه ها و خس خس سینه م گفت برات یه هیدروکورتیزون می نویسم تا در حال حاضر تلف نشی ( البته دقیقا اینو نگفت . گفت تا فعلا بتونی نفس بکشی ... فرقی که نمیکنن . نه ؟ ) و بعد یه دوز سفتریاکسون داخل سرم و یه اسپری سالبوتامول دهانی داد و گفت اگر باز دچار حمله شدی مخصوصا وقت خواب دو پاف بزن . ولی تا جایی که قابل تحمل باشه نزن. گفتم قبلا با شربت سالبوتامول حمله رو پاتک میزدم که گفت شربت عوارضش بیشتره :(

خلاصه تا محمد بره داروخونه رفتم تو قسمت تزریقات که دختر داییم رو دیدم . گفت بزار برات آنژیوکت بزنم برو خونه . حداقل کمتر تو خطر عفونتی ! خلاصه اینبار از اونجا که دیگه در خودم نمی دیدم بتونم قهرمان بازی در بیارم و خودم به خودم آنژیوکت بزنم قبول کردم و با آنژیوکتی در دست به همراه محمد و یاس از بیمارستان رفتم خونه .

بعد از تزریق هیدروکورتیزون تا یه ساعت خوب بودم ولی بعد باز دچار تنگی نفس شدم که مجبور شدم اسپری رو استفاده کنم . و داروی سفتریا هم تا نزدیک 2 نیمه شب تموم شد . من بعد از اینکه از نظر تنفسی بهتر شدم خوابیدم ولی تا ساعت 2 که دارو و سرم تموم شه محمد بنده خدا بیدار بود که بعد دیگه آنژیوکت رو خارج کردم و خوابیدم .

صبح وقتی رفتم بخش بقدری خس خس و فس فس میکردم که جیگر همه آتیش گرفت و سرپرستارمون گفت شیفت فردات رو آف میکنم تا استراحت کنی . خلاصه یکی دلش برای من سوخت و کمی به دل ما راه اومد ....

نمیدونم زبان نوشتاریم طنز بود ! درام بود ! یا شایدم تراژدی .....

هر چی بود انقدر میدونم که از نوشتنم لبخندی رو لبم ننشست . حتی همین لحظه . انگاری فقط خواستم طنزگونه بنویسم تا شاید کمی تغییر و تحول ایجاد کرده باشم . حالا چطور خدا داند ... !

آدما یه وقتایی دقیقا مثل یه بچه میشن! نه اینکه لجباز باشن ! نه . بلکه دلشون میخواد هیچ وقت تنها نباشن که احساس تنهایی و حتی ترس داشته باشن . شایدم من بچه شدم این روزها ...

دوست دارم همت کنم و برم سر تمرین فتوشاپم . نمیدونم انقدر همت داشته باشم یا نه ....


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ آذر ۹۱ ، ۲۰:۵۱
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۹۱


نوشتم اتانازی تا یادم باشه .... 

یادم باشه یک شبی مثل شب هفتم آذرماه ... 

دستهایی که سردن ! 

نگاهی که یخ زده هست ... ! 

دلی که شکسته ... ! 

نگاه ناباور من ... ! 

دستهای ناتوان من ... ! 

نوشتم اُتانازی تا یادم باشه ... 

خدایا ببخش ...

همه جوره بهم ریخته ام ، درد بزرگی توی قلبم دارم . هر چی از این شب لعنتی دورتر میشم درد بیشتر و کشنده تر میشه ....


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۲۴
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۹۱


میخوام بدونم شما اگر یه روزی با حال خرااااااب با چشمهایی که شدیدا بی روح شدن و به گودی نشستن و حتی نای دیدن ندارن تا حتی (!) تایپ کنی ... بعد این بلاگفای همه کاره (فحش) همچین بهتون نیشخند بزنه و نوشته هاتون رو یه جا بپرونه ... حالا اصلا من نه !!!! شما باشی همین سیستمُ سر علی شیر/ازی خُرد نمیکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالم جسمیم اصلا خوب نیست . گردن غیرتی اومدم یه پستی بذارم ولی خب اینجوری شد . الان دیگه کلا قاطی کردم . 

عنوانم خیلی حرف بود ...


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۱۹
  • ** آوا **