MeLoDiC

روز دانشجو ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روز دانشجو ...

شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ


 دانشجویان عزیز روزتون مبارک :* 

+ دیروز مشغول گزارش نویسی بودم که شنیدم یکی بالای سرم ایستاده و میگه چقدر تغییر کردی ! سرم رو بلند کردم . یکی از بهترین اساتیدمون بالای سرم ایستاده بود و با لبخند زیباش نگام میکرد ! استاد فتوکیان ! هیئت علمی دانشگاه مازندران ! با چه ذوقی با هم احوالپرسی کردیم . از کارم پرسید . اومد کنارم ایستاد و نزدیک یه نیم ساعت با من حرف زد . یادمه اون زمانی که دانشجو بودم همیشه از نگاه روشنش فرار میکردم . هیچ وقت تو نگاهش زوم نمیکردم و باهاش همکلام نمیشدم . ولی دیروز یه صمیمیت خاصی تو نگاه و کلامش بود . انگار دیگه نمیخواست به عنوان یک استاد با من حرف بزنه ! 

از هر دری حرف زدیم.کلی تشویقم کرد که درسم رو ادامه بدم . گفت گیلان شرکت کن ! هفته ای دو روزه ! راحت میتونی رفت و آمد کنی . گفت حیفته در این مقطع بمونی ... 

یاده حرفهایی که روزای آخر دانشگاه از یکی از اساتیدمون شنیدم افتادم . میگفت بشین و به زندگی و بچه ت بچسب . در حالیکه خودش در اون سن دنبال این بود که باز ادامه بده . حرف اون استاد کجا و این یکی کجا ! 

بعد از نیم ساعتی که کنارم بود از من شماره م رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت . 

رفت و منو برد به یاد و خاطر روزهای زیبای دانشگاه ! روزهای پر استرس ارائه پروژه  ! روزهایی که میرفتیم سایت و با کلی بدبختی یه صفحه باز میشد که اونم تا میومد کامل شه ساعت پایان کار سایت بود ! 

روزهایی که لابه لای گل و گیاه دانشکده قدم میزدیم و پرتقال و نارنگی میچیدیم و میخوردیم و از نگاه نگهبان فرار میکردیم . 

روزهایی که بی خیال کاغذ اخطاری که روی درب ورودی فروشگاه نصب شده بود باز راهمون رو میگرفتیم و از همون درب خارج میشدیم ..... 

اه ! چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده . روزهای در به دریم ! روزهایی که یه کلاسم ساعت 10 صبح تموم میشد و کلاس بعدی 3 عصر تازه شروع میشد. روزهایی که باید این فاصله ی بین کلاس رو طوری پر میکردم ! روزایی که حال رفتن تا خوابگاه رو نداشتم و کنار رادیات نمازخونه وقتم رو میگذروندم! .... 

همیشه گفتم و بازم میگم . دوستان عزیزی که هنوز تو حال و هوای درس و دانشگاه هستین . قدر روزهای باقیمونده رو بدونین . شور و هیجانی که در یک دانشجو وجود داره ! خاطراتی که توی دانشگاه رقم میخوره فکر نکنم در هیچ دوره ای از زندگیتون باز تکرار بشه .


+ امشب تنهام ! محمد به همراه دوستانش رفتن ییلاق . واقعا موندم تو این سرما ییلاق رفتن چه لذتی داره ؟ آدم قندیل می بنده ! منم که طبق معمول گشنمه ! داخل یخچال رو گشتم ولی به نتیجه نرسیدم . داخل فریزر اون گوشه موشه ها یه بستنی بود که از دست یاسی در امان بود . مطمئنم ندیده بود ! وگرنه دخل اونم در میومد . اونو خوردم و الان کمی روی ویبره م ! بخاری رو زیاد کردم و پتو پیچیدم دور خودم . ضمنا ! دچار دوگانگی شخصیت شدم . الان با سیستم اسبق خودم کار میکنم . یه جوریههههههه ! ولی دوسش دارم .


بعدا نوشت آوا : ( 23:02) 

درست زمانی که دلتنگ روزهای گذشته بودم یه اسمس اومد . با این مضمون ! " از انتهای خیالت تا هر کجا که بروی به هم می رسیم : زمین بیهوده گرد نیست " از یه شماره ی ناشناس ! نوشتم شما ؟ جواب داد پگاه م ! یعنی این دختر عجیب با معرفت و حلالزاده ست :)


+ شیوا .... :(


  • شنبه ۹۱/۰۹/۱۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">