MeLoDiC

بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۱ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۷
ارديبهشت
۹۱


 

+ یاسی تب کرده ! ایکاش زودی خوب شه و از اون تب های سریالی نباشه .  

امروزم به محض اینکه بهش گفتم "تب داری" اشکش راه افتاد که من فردا باید برم جشن عقد عمو محمد ...

الانم بردیمش بیمارستان و یه سری آمپول و دارو براش تجویز شد . تا ببینیم فردا حال و روزش چطور میشه . دعا کنین فقط این دخملیه من زودی خوب شه که طاقت مریضی یاسی رو ندارم   


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۵۴
  • ** آوا **
۲۷
ارديبهشت
۹۱


 

تا حالا شده حس کنین دوست دارین کاری انجام بدین که دیگرون اونو در توان شما نمی بینین یا تصمیمی بگیرین که یه عمره جرات عملی کردنشو نداشتین ؟؟؟

نمیدونم چرا یهویی این به فکرم رسید ! خُل شدم به گمونم .

امروز خواستم رعنایی گلمون رو غافلگیر کنم ولی خُب لطف نمودن و این جانبُ عجیب ضایع کردن  و نتیجه ش این شد که خودش افتاد تو خرج  ! قربون رعنایی نازم بشم من 

+ با اینکه زمان زیادی از اکران فیلم " چهل سالگی " میگذره ولی نمیدونم چرا بی دلیل همچین عشقم کشیده این فیلمُ ببینم . با اینکه اصلا نمیدونم مضمونش چیه 

+ اگه خدا بخواد فردا برای مراسم عقد "خان بزرگ" پسرخاله ی عزیزمون راهیه گیلان هستیم ! به امید خوشبختیه تموم جوونها 

+ کلی حرفهای ناگفتنی دارم که مونده تو ذهنم ! کی آوا تبدیل به فریاد بشه خدا میدونه ...


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۴۴
  • ** آوا **
۲۶
ارديبهشت
۹۱


خدا رحمت کنه تموم رفتگانُ

مامان بزرگم ( مادر مادری) عادت داشت وقتی به کاری مشغول میشد یه شعریُ زیر لب زمزمه میکرد . از این رفتارش خوشم میومد و حس آرامشی بهم دست میداد . چه اشعار زیباییُ از بر بود ...

گاهی فی البداهه شعری به زبونش جاری میشد . حتی اون اواخر که به روزهای آخر زندگیش نزدیک و نزدیک تر میشد برای نوه ش که سرباز بود ، برای علی دایجونم که هر بار از تهران تا شمال رانندگی میکرد تا بیاد دیدن مادرش ، برای نوه ی دیگه ش که تازه عروس شده بود و خلاصه برای تک تک موارد شعر گفته بود ! خدا رحمتش کنه ... 

چند روز قبل خونه ی خاله جونم بودیم . خاله جون برای خودش تو آشپزخونه مشغول بشور و بساب بود و یه شعر خیلی قشنگی رو زمزمه میکرد . مثل مامان بزرگ ! منو بُرد تو حال و هوای روزهای بودن مامان بزرگ !

رو به دختر خاله م میگم " یادته مامان بزرگ وقتی میخواست کاری انجام بده شعر می خوند ؟! "

میگه " آره یادمه ! "

گفتم " خاله جون هم از مامانش یاد گرفته ! چقدر آروم زمزمه میکنه . آدم خوشش میاد "

و در ادامه یهویی میگم " وای ! اینا برای دوران پیری چیزی دارن که برای نوه هاشون به عنوان شعر زمزمه کنن. فکر کن دو روز دیگه مثلا " رها " بخواد برای نوه ش یه شعر زمزمه کنه . همش میگه ( اشکین ملودی بیا ملودیه عروسی بیا ) " تازه باهاش آهنگ هم زمزمه میکنه :)))))

کلی خندیدیم ! 

+ هر بار که به مامان میگم یه ترانه قدیمی بخون اینو میخونه !

" از کوچه مون تا خونه مون یه راهه باریکیه

وقتی میخوام برم خونه ، ظلمتُ تاریکیه .... والی آخر ! "

خیلی دوست دارم این آهنگُ گوش بدم

انصافا ماها که از این نسلیم برای آیندگانمون چی داریم ؟! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۵۶
  • ** آوا **
۲۴
ارديبهشت
۹۱


 

یه ساعت انتظار تو ، نمیدونی چه حالیه

خط بزن این فاصله رو ، شادی همین حوالیه

سرک بکش به خلوتم ، مسیر حسرتو ببند

نفس بده به عاشقی ، به روی دلهره بخند

بر این نگاه ملتمس ، یه منظر سخاوتی

یه آشنایی غریب ، زلال بی نهایتی

تو کوره راهه سرنوشت ، چشمای تو پناه من 

تو این سیاهی مهیب ، حامی و تکیه گاه من

لبریزم از سردرگمی ، موهوم دنیا واسه من

معنی بده به روزگار ، ای سوره ی احساس من

ستاره شو شرر بزن ، به آسمون بی کسی

شکوفه کن تو باغ دل ، ای همه ی دلواپسی ...

* آهنگ : سوره احساس

* خواننده : مسعود درویش

+ این متنُ جایی دیدم و خوندم و خوشم اومد ! و اینجا کپی کردم تا شاید به دل شما هم بشینه ...

اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست

به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم

مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد

مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم

بگو معنی تمرین  ( لعنت بر شیطان رجیم ) چیست ؟

بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟

بریدن از خودم را ؟

مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ...

از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم

همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد

تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند

نگاهت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ...

هوای سرد اینجا رو دوست ندارم

مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام

اینم برای اینکه حق نویسنده این متن محفوظ بمونه !

http://zemzemebaran.blogfa.com/8902.aspx?p=2

+ البته " من تنها نیستم " 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۱۵
  • ** آوا **
۲۴
ارديبهشت
۹۱


صبح نسبتا زود بیدار شدم .

یه لگن لوبیا سبز خُرد شده رو داخل دیگ ریختم و الان داره مراحل پختُ طی میکنه . لباسهارو هم ریختم تو ماشین و دارن شسته میشن . تو یه قابلمه ی دیگه هم سه تیکه سینه ی مرغ انداختم تا بپزه تا امروز ناهار لوبیا پلو درست کنم  اینارو گفتم تا یه وقتی فکر نکنین اینجا هستم و به فکر غذا نیستم .

الان یه تیکه کلوچه ی سوغات لاهیجانُ هم دارم میل میکنم که رهاورد خان بزرگ از دیار همسرجانشان می باشد 

پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت :

جشن تولد خواهرزاده ی گرام این بنده " میلاد گل و گلاب " در منزل مامانی بود و یه جشن درست و درمون . ولی اینجانب در بیمارستان تشریف داشتم و کلی هم از نبودمان دیگران مستفیض شدن  

+ جمعه ۲۲ اردیبهشت :

من که شب کار بودم ولی رهاجون ( آبجی کوچیکه ) قرار بود صبح زود به اتفاق گروه کوهنرودی شهرمون راهیه دریاسر شن ! از قبل کلی اصرار کرد که تو هم بیا ولی خب نه برنامه م جور بود که باهاشون برم و نه اشتیاقی برای رفتن داشتم . ظاهرا که شکر خدا خیلی بهش خوش گذشت . برای هفته ی بعد هم تصمیم داره بره  . این تصمیم در حالی گرفته شده که به اظهار مامان خانوم وقتی رها از کوهنوردی برگشته بود چهار چنگولی از پله خونه ی مامان اینا بالا میومد و تموم پوست دست و صورتش سوخته بود . ماشالله از رو هم که نمیره 

+ شنبه ۲۳ اردیبهشت :

هدیه ای که برای مامانی گرفته بودیم با کمک یاسی جونم کادو پیچ شد و غروبی راهی خونه ی خاله جون شدیم ولی قبلش سر راه رفتیم بازار و محمد و یاسی نشستن تو ماشین و من رفتم برای خاله خانومم که مثل مامانیم برام عزیزه و دوست داشتنی هم یه هدیه ی ناقابل گرفتم و اونم کادوپیچ کردیم و رفتیم خونه شون . دو تا خواهرا کلی خوشحال شدن . امیدوارم که خوششون اومده باشه .

+ ادامه ی مطلب با همون رمز قبلی !

امیدوارم که در این یه مورد برام جبهه نگیرید . این همون کلمات بی ادبی هستن که تو ذهنم جست و خیز میکنن و باید با ترکه سر جاشون بنشونمشون .



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۴۹
  • ** آوا **
۲۳
ارديبهشت
۹۱
ام ابیها ...

نخل نبوت ز تو شد بارور

باغ امامت ز تو شد پر شجر ...

+ میلاد سرور زنان عالم ، بر دوستدارانش مبارک باد  

+ به واسطه ی حضورش امروز را به تمام مادران این سرزمین تبریک میگم ...

مادر عزیزم روزت مبارک 

 

+ یکی از بزرگترین رحمتهای خدا در مورد من میدونین چی بود ؟ روز هفتم شهریور ۱۳۸۱ ( دقیقا روز ولادت حضرت فاطمه "س" من مادر شدم ! ) جا داره همینجا تولد "قمری" دختر کوچولوی خودمو هم تبریک بگم . یاسی من مرسی که با اومدنت منو به این حس زیبا رسوندی .

دخترکم تولدت مبارک باشه ! 

به تموم دوستان گلم که چه با پیامک پیام تبریک دادن و چه با نظرات زیباشون ! هم تبریک میگم . ببخشین که وقت ندارم به تک تکتون سر بزنم و بهتون تبریک بگم . این بار بهتون حق میدم بذارین به حساب کوتاهیم  شرمنده ی همتونم ! شمائی که با محبتاتون کلی خوشحالم کردین .


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۳۸
  • ** آوا **
۲۲
ارديبهشت
۹۱


گاهی اوقات باید واژه هایی که تو مغزت جست و خیز میکنن رو به زووووور هم که شده بکشی بیرون و ردیفشون کنی و بعد با یه ترکه بیفتی به جونشون که " های ! با شما هستم واژه ها ! سر جاتون آروم و قرار داشته باشین " ....

اونوقت می بینی که دردناک ترین واژه ها جلو روت قرار داره ! و تو خیلی آروم سرتو میندازی پایین و حالا دیگه حتی از خودت هم خجالت میکشی که این همه واژه ی دردناکُ این همه وقت تحمل کردی ... !



  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۴۶
  • ** آوا **
۱۹
ارديبهشت
۹۱


حوالی دلمان کوچه ایست به نام دلتنگی

که گاهی عجیب تنگ میشود ...

* آوا

+ خواستم آپ کنم ولی جز این جمله چیز دیگری به خاطر دلمان نیامد 

+ شب کار بودم . یه شب پر کار . میرم تا بخوابم .

+ خسته ام ... 

+ گاهی لابه لای کنایه ها گم می شوم ...


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۴۶
  • ** آوا **
۱۵
ارديبهشت
۹۱


 

این من شب پرست

سپیدی را تاب ندارم

       بس که

            در سیاهه ی چشمانت

                                   خلوت گزیده ام ... 

امروز قراره پسر خاله عظما ( خان بزرگ ) برن برای خواستگاری و صد البته بله برون ... 

حالا بگو کیا میرن ! خاله خانوم و دایجون (شوهر خاله )عزیزتر از جونمون به همراه خان بزرگ و دوماد خودشون و مامانی و بابایی و ض...دایجون و ی..دایجون و علی دایجون ! محمد هم قراره باهاشون بره ! برای همین از اونجا که من عصر کارم و ظهر میرم بیمارستان ، یاسی هم رفته خونه ی خاله خانوم بمونه تا باباش از خواستگاری برگرده .

خلاصه این پسر خاله ی ما هم اغفال شده و داره مزدوج میشه  امیدوارم که خوووووووووشبخت بشن ! 

+ این روزها زیاد میزان الحال نیستم . حالا اونا که منو می شناسن نیان بگن تو کی میزان الحال هستی  ! دیروز غروبی رو تخت یاسی خوابیدم و بعدش انقدر بدتر شده بودم که محمد یه دونه ایبوپروفن به خوردم داد ! و یاسی هم اومد مثل یه پیشی لوس چسبید بهم و خوابید . یه وقتی دیدم دارم به ملکوت اعلا می پیوندم . ولی خب ! نشد که بشه و رفتم به هپرووووت .

حالا این بین خواب که چه عرض کنم ! کلی کابوس دیدم .

باز داشتیم میرفتیم برای داداشم خواستگاری . اونم خواستگاری همون دختره ! یه خانومی هم خونمون بود که از اقوام اون دختر بود . انگاری خواهرش بوده ( هر چند اون خودش تک دختر خونواده بود ) !

من عصبانی و هی ساز مخالف میزنم که شماها چرا باز دارین میرین اونجا . کم ازشون خوردیم ؟ کم بهمون ضرر زدن ؟ کم با آبروتون بازی شده ؟ و باباجونم هی میگه خب خوده دختره ابراز پشیمونی کرده میگه " پاشین بیاین من غلط کردم " !

ولی من که این حرفها سرم نمیشه هی میگم " اون بار نشناختینش خطا کردین ولی اینبار که میشناسینش اگه برین خواستگاری دیگه خطا نیستا . بهش میگن حماقت "

حالا کیه که به حرف آوا گوش بده :(

یهویی برگشتم به مامانی میگم این خانوم کیه که شال و کلاه کرده باهاتون داره میاد اونجا !

میگه " هیسسسس آوا چیزی نگو این خواهرشه "

رو به خانومه میگم " شماها هیچ کس و کاری ندارین که دارین با مامانم اینا میرین تو مجلس خواستگاری خواهرتون ؟! کسی نیست شمارو تا اونجا برسونه که با دوماد راه نیفتی بری ؟! "

خانومه انگاری بهش بر خورده باشه . ولی چیزی نمیگه . دوباره مامان میگه آوا ولش کن . میگم مامان خانوم اون باری که اون عمه و شوهر عمه شون رو با خودتون بردین اینطور آب ریختن تو کاسه تون براتون کافی نبود ؟!

هر کاری کردم نشد از رفتن منصرفشون کنم . بعد هم که دیگه انقدر یاسی تو بغلم وول زد که از خواب بیدار شدم .

تازه وقتی بیدار شدم به این فکر میکردم که عجب خواهرشوهر بدی هستم من  ! ایکاش این روی خودمون رو اون زمونی که باید رو میکردیم . حیف دیر به فکر افتادیم .

حالا ملت بیان و بگن من اینجا ادعای فرشته بودن دارم . باباجان منکه اینجا تموم افکار شیطانی و غیرشیطانی خودمو میریزم رو داریه دیگه چه فرشته بودنی ؟! والله ... 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۰۳
  • ** آوا **
۱۵
ارديبهشت
۹۱


یکنفر در هـمین نزدیکــی ها
چــیزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا
تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد...

+ کپی ... !

 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۱۵
  • ** آوا **
۱۴
ارديبهشت
۹۱


 

یادمه تو طول عمر مشترکی که باهاش داشتم چند باری این خاطره رو برام تعریف کرده بود . تعریف نه تحریف :)

میگفت بابات وقتی بچه بود ( گوجه تره - گوجه خورشت ) نمیخورد ! هر بار که درست میکردم سر و صدایی راه مینداخت که باید بودی و میدیدی ...

تا شد وقتی که برای کار راهیه تهران شد . چند وقت بعد من به اتفاق عمه تون رفتیم تهران دیدنش ! اون روزی که رسیدیم گفت بلیط گرفتم ببرمتون سینما . خلاصه میگه رفتیم و بعد از دیدن فیلم ( که نمیدونم چه فیلمی بوده ) خسته و گشنه راهیه خونه شدیم و همش تو راه بهش میگفتم شام چی درست کنیم .

میگفت غصه نخورید شام با من . میخوام براتون املت درست کنم . من و عمه تون هاج و واج مونده بودیم که این املت چیه که امشب میخواد به خوردمون بده .

خلاصه رسیدیم خونه و دیدم چند تا گوجه پوست گرفت و ورق کشید و کمی روغن ریخت تو تابه و گوجه هارو توش چید . کمی بعدکه سرخ شد چند تا تخم مرغ زد تنگشُ کمی هم نمک و فلفل پاچید تنگش ... و سر شام یه تابه گوجه تره گذاشت جلومون و گفت " بفرمایید  اُملت" 

باباجون ما وقتی اسم گوجه تره شد " اُملت " یک دل نه صد دل عاشقش شد .

سختی های زندگی گاهی آدمُ به چه جاها که نمی کشونه . و این چنین شد که بابای ما هم گوجه تره خور شد ! 

+ دارم به این فکر میکنم که ماها به کجا رسیدیم ! منکه از همون اول گوجه و بادمجون و هر چی که فکر میکنینُ دوست داشتم .به جز "لوبیا " که ازش متنفرم ! خدایا ما را لوبیا خور نکن پیلیزززززززز 

خواهره قبلنا چشم دیدن بادمجونُ نداشت . دیشب با یه حسرتی داشت از نرخ بادمجون حرف میزد که هر کی ندونه فکر میکنه اون " آوا " ست که اینطور از هجرانش میسوزه 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۱۴
ارديبهشت
۹۱


 

دیشب تلویزیون میگفت اوناییکه بمزین سد تومنی دارن تنها تا آخره اردیبهشت ماه فرصت دارن که بمزینهاشونو تخلیه کنن 

حالا یه سئوالی برای من پیش اومده !

اون افراد کدوم قشر هستن که هنوز بمزین سد تومنی دارن ؟!  خب ذهن بچه درگیر شده دیگه !

 + آوا که " نه " ! ولی تلویزیون خُل شده به گمونم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۴۱
  • ** آوا **
۱۲
ارديبهشت
۹۱

تا حالا شده یک شخص ، یک نام ، یک یاد .... برای همیشه توی ذهنت موندگار بشه ؟!

معلم کلاس اولم !

خانم حق شناس 

نمیدونم کجاست ... ولی هر بار که به یادش میفتم دلم غنج میره برای اینکه باشه و مثل همون دوران برای به آغوش کشیدنش از دوستام سبقت بگیرم .

امیدوارم هر کجا هست تندرست و سلامت باشه 

روز معلم رو به تمامی معلمین عزیز و بزرگوار که راه درست زندگی کردن رو به انسانها یاد میدن با " دل و جون " تبریک میگم !

+ به محمد که از دید من یه معلم نمونه و صبوره که جدای از تلاشی که برای آموزش شاگرداش داره ،  یه دوست خوب برای اونهاست . بچه ها همیشه دوسش دارن و هنوزم که هنوزه اونایی که به مقاطع بالاتر رفتن وقتی می بیننش مثل دوران ابتدایی ذوق میکنن !

به دوستان خوب مجازیم ! سیب کال عزیزم و مامان نگار و ... و همه و همه ی اونایی که حتی برای یک بار هم که شده نقش معلمی رو برای شخصی ایفا کردن .

فقط بحث میز و نیمکت که نیست . هست ؟؟؟

هر کسی چیزی به دیگری بیاموزه ارزش اینو داره برای یه عمر بنده ش بشی . نه ؟؟؟

پس به همه تبریک میگم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۱۶
  • ** آوا **
۰۸
ارديبهشت
۹۱


 

ای غایب از نظر به خدا می سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن ِ کفن نکشم زیر پای خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

می گریم و مُرادم از این سیل ِ اشکبار

بذر محبت است که در دل بکارمت

میدونین چه افتخار بزرگیه وقتی می شنوین "یه دوست" یا " یه همراه و آشنا " میاد ساعتها وقت میذاره تا حسی که در مورد مرام و خصلتت داره با آهنگ و وزن به صورت شعر بنویسه ... شعر قشنگی بود ... ( اگه شد اون شعر رو از داییم میگیرم و میذارم براتون )


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۰۲
  • ** آوا **
۰۷
ارديبهشت
۹۱


سه شنبه ۵ اردیبشهت :

بعد از ناهار محمد راهیه ییلاق شد و یاسی هم روونه ی خونه ی مامان . من موندم خونه و تنهایی ...

حالا بماند که آخره شبی آنچنان بلایی سرم اومد که خدا برای هیچ بنده ایش پیش نیاره .

تا ساعت ۳ صبح از درد به خودم پیچیدم و بعد از خستگی عضلات بدنم یهویی خواب رفتم .

+  چهارشنبه ۶ اردیبهشت :

ساعت ۰۶:۱۵ راه افتادم به سمت بیمارستان . هوا بسیار عالی و نسیم مطبوع شمال هم که وزیدن گرفته بود و حسابی سر حالم آورد ولی اون درده همچنان باهام همپا بود و برای لحظه ای منو ترک نکرد .

از اونجا که "رنگ رخسار خبر میدهد از حال درون " به محض ورود به بخش همکارای شبکارم فهمیدن که آوا یه دردی داره که امونشو بریده ...

دکتر که اومد ویزیت بیماران ۲ ساعتی تو بخش بود که دیگه موقع رفتن دفترچه بیمه رو گذاشتم جلوی روش و بهش گفتم "آقای دکتر یه نسخه هم برای من بپیچ " که پیچید . اونم اساسی ... دهیدارته شدم شدید ! بطوری که دیگه از عروق برجسته ی پشت دستمم خبری نبود ...

کلی آمپول و سرم و قرص در انواع و اقسام نامها و رنگها و سایزها ... ولی جالبش اینه که فقط تونستن تهوع منو رفع کنن ! الباقیش همچنان بر جای خود استوار هستن و حسابی دارن به من لطف مرحمت می نمایند . دل و روده ای برام باقی نمونده به خدا ...

به لطف همکارای عزیزم که خداییش خیلی هوامُ داشتن شیفتم تموم شد و یه راست یه دربست گرفتم و پیش به سوی منزل پدری ...

بعد از ظهر هم تا تصمیم بگیرم که باهاشون به محل مادری برم یا نه صد مدل حرف زدم . یه بار گفتم نمیام . مجدد گفتم میام ! بعد گفتم نه نیام بهتره ! دوباره گفتم میام و میرم خونه ی یکی از داییام استراحت میکنم . دوباره رفتم لباس راحتی پوشیدم و گفتم منو بی خیال . خودتون برید ! که این تصمیم دیگه قطعی شد . منم امروز همش داشتم دوغ میخوردم ....

امروز تو راه بیمارستان وقتی از کوچه پس کوچه های شهرمون عبور میکردم یه صحنه ی جالبی دیدم ! یه یاکریم که داشت جلوتر از من قدم میزد . به فاصله ی کمتر از نیم متر از من داشت راه میرفت ! یهویی بدون اینکه وحشتی کنه یه نگاه به عقب انداخت و بعد خیلی آروم قدم زنان از جلو پاهام رد شد و عرض پیاده روُ طی کرد ...

یه لحظه به این فکر افتادم که این حیوون چطور به من اعتماد کرده ؟! چطور نترسیده که اذیتش کنم ...

بعد تنها تنها به یه نتیجه رسیدم که فکر هم نکنم جز این باشه ! اینکه حیوونها به انسانیت آدمها ایمان دارن . ولی گاها از روی ایمانی که دارن از دست آدمهای انسان نما ضربه ی مرگ میخورن و با اون باورشون می میرن ! کسی هم باقی نمی مونه که به باقی مونده ی نسلشون هشدار بده که " بدبخت ها ! این آدمها همچینم قابل اعتماد نیستن " ! تموم اینها تو مسیر همش تو ذهنم مرور شد . خودم از افکاری که سر صبح تو ذهنم افتاده بود و ورجه وورجه میکرد خندم گرفته بود .

این یاکریمه دل منو بُرد ... انقدر دوست داشتم می نشستم و دست میکشیدم روی سرش ! ولی حیف که از اون چند تا نگاه مذکری که دور میدون شهر ایستاده بودن خجالت کشیدم ...

صبح زود که بیفتی تو خیابونهای شهر چیزای جالبی به چشم میخوره . به افکارم نخندین ! مردهایی که امروز دیدم که به عنوان کارگر روزمُزد منتظر بودن تا کسی بیاد سراغشون که بیل و گلنک و فرقون و طنابی به دستشون بده تا روزی حلال سر سفره هاشون ببرن... ( این افراد اون وقت صبح آغوش گرم همسرانشون رو رها کرده بودن ! افرادی که از سفره ی صبحونه ی گرمی که مادر و همسرانشون براشون تهیه میکنن دل کنده بودن ! اونا مردهایی بودن که چشم بازشون به نگاه پرخواب بچه هاشون افتاد که تو دلشون آرزوی اینو داشتن که یه روز تعطیل بابا خونه بمونه و تا باهاش لحظات خوشی رو داشته باشن ... همه ی اینا تو ذهنم اومد و در نهایت تو دلم به همشون گفتم " واقعا خدا قوت " )  

+ امروز مامان تعریف میکرد که روز طلاق مادره برگشته رو به مامان گفته " ما قصد نداشتیم اینجوری شه ! ولی خب کاریه که شده . امیدوارم ( آقا علی ) خوشبخت شه ... از طرفی سونیا هم به ض.. دایجونم گفته " منو حلال کنین " ! 

امروز به محض ورودم به داخل بخش یه چهره ی آشنا دیدم . عمه ی مادر سونیا ! همونیکه بانی اون ازدواج شده بود . صدا کرد " خانوم پرستار " تا نگاهم به نگاهش خورد دیگه هیچی نگفت و تا آخره شیفت هم با من کاری نداشت "  شاید فکر کرد لابد اگه از من کاری بخواد تا براش انجام بدم میرم جلو و با دو تا دستام خفه ش میکنم ! :دی

 + پنجشنبه ۷ اردیبهشت :

مراسم اولین سالگرد فوت م...داییجونمه ( پدر حباب ) و همینطور مجلس یادبودی برای ا... دایجونم ( پدر یسنا ) !

روحشون شاد ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۳۹
  • ** آوا **
۰۵
ارديبهشت
۹۱


 

دوشنبه ۴ اردیبهشت ماه :

صبح کار بودم . روز بدی نبود ولی خیلی پرکار بود تا ساعت ۱۲ که داروهای بیمارامو دادم و گزارش نویسی رو شروع کردم به هیچ عنوان ننشسته بودم :) اونوقتی که روی صندلی لم دادم تازه یادم اومد که چقدرررررر خسته شدم از صبح تا حالا ...

رفتم خونه و مجدد ساعت ۱۵:۲۰ از خونه زدم بیرون تا بعد از چیزی حدود ۹ ماه دوست جونامو (ا - م ) ببینم . از تک تک لحظه هایی که با هم سپری کردیم نهایت لذتُ بردیم و در نهایت اطراف ۲۱:۰۰ شب بود که دربست گرفتم و برگشتم خونه . به من که خیلی خوش گذشت . وقتی برگشتم خونه بقدری خسته بودم که برای شام نون و پنیر و سبزی به همراه آب پرتقال خوردیمُ خوابیدم .

یاسی هم که به اتفاق محمد دعوت شده بودن به اردوی رامسر ( به اتفاق همکارای مدرسه ی قبلیشون ) و غروبی که برگشتن خونه بچه انقدر خسته بود که خوابید و دیگه تا فرداش بیدار نشد :)

سه تار محمد مشکل پیدا کرده بود ! دادش برای تعمیر . شاید شاید شاید یه فکری به حال خودم کردم :)

یه فکر شیطانی دو سه شبه راحتم نمیذاره . اون زمانها که زن داداشی داشتیم فهمیده بود که من وبلاگ می نویسم . ازم یه بار آدرسشُ خواسته بود تا بیاد بخونه ! الان پشیمونم که چرا آدرس وبلاگمُ بهش ندادم . ایکاش داشتُ میومدُ میدید چقدر حس خوبی داریم وقتی دیگه باهامون هیچ نسبتی نداره :)

+ تا حالا شده یه " کلمه " ی به ظاهر ساده لبخند به لبتون بنشونه ؟! اون کلمه هر چیزی ممکنه باشه ! یه واژه ای که ممکنه روزانه بارها و بارها تکرارش کنی و اون بین ، میونه تموم تکرار ها حس قشنگی بهت انتقال بده . تکرار و تمرین بد نیست ! درست مثل همین لبخند زیبایی که روی لب تو نشسته ! نظرت چیه ؟ 

گل پونه های وحشیه دشت امیدم

وقت سحر شد

خاموشیه شب رفت و فردایی دگر شد

من ماندم تنهای تنهاااااااااااا

من ماندم تنها میان سیل غم ها حبیبم

سیل غمها

گل پونه ها نامهربانی آتشم زد آتشم زد

گل پونه ها بی همزبانی آتشم زد

می خواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم

افسرده ام ، دیوانه ام ، آزرده جانم

گل پونه های وحشیه دشت امیدم

وقت سحر شد ....

خاموشیه شب رفتُ فردایی دگر شد

من ماندم تنهای تنهااااااا

من ماندم تنها میان سیل غمها حبیبم

سیل غمها ...

گل پونه ها نامهربانی ...

گل پونه ها بی همزبانی آ ت ش م ز د

میخواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم

افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم ...

* روحش شاد

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۲۱
  • ** آوا **
۰۳
ارديبهشت
۹۱


 

گاهی اوقات پیش میاد که آدمها از وصال دو تا جوون شاد میشن . خدا هیچ وقت برای کسی اینجور رقم نزنه که از جدایی دو تا جوون دلشاد شن !

شکره خدا امروز داداشم تونست دختره رو طلاق بده و این یعنی رهایی ...

خدارو شکر که ذهن مامانم از این همه درگیری و فشار روحی بابت مهریه و این چیزا خالی شد ...

و این بود پایان ماجرای خواهرشوهر شدن من :)

اینم برای خودش تجربه ای بود ...

ایکاش حداقل کمی خواهرشوهر بازی در میاوردیم که دلم نسوزه . والله ...

دارم به یه آهنگ گوش میدم از فرزین ...

گفتم ای خوبم به فریادم برس ، افتاده ام از پا

ولی باور نکردی

گفتم از نامهربان بودن پشیمان میشوی فردا

ولی باور نکردی

گفتم از ناباوری مردم بیا و باورم کن

کم کن آزارم که می مانی تک و تنها

ولی باور نکردی ......

 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۳۹
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۱


گاهی می اندیشم ...

چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم ...

همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و

                                                          باران ...

وانسان هایی در زندگیم باشندکه زلال تر از باران اند ...

با تشکر از رعنای عزیزم



  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۵۰
  • ** آوا **