MeLoDiC

هم روزمرگی و هم روز مرگی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

هم روزمرگی و هم روز مرگی ...

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۴۹ ق.ظ


صبح نسبتا زود بیدار شدم .

یه لگن لوبیا سبز خُرد شده رو داخل دیگ ریختم و الان داره مراحل پختُ طی میکنه . لباسهارو هم ریختم تو ماشین و دارن شسته میشن . تو یه قابلمه ی دیگه هم سه تیکه سینه ی مرغ انداختم تا بپزه تا امروز ناهار لوبیا پلو درست کنم  اینارو گفتم تا یه وقتی فکر نکنین اینجا هستم و به فکر غذا نیستم .

الان یه تیکه کلوچه ی سوغات لاهیجانُ هم دارم میل میکنم که رهاورد خان بزرگ از دیار همسرجانشان می باشد 

پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت :

جشن تولد خواهرزاده ی گرام این بنده " میلاد گل و گلاب " در منزل مامانی بود و یه جشن درست و درمون . ولی اینجانب در بیمارستان تشریف داشتم و کلی هم از نبودمان دیگران مستفیض شدن  

+ جمعه ۲۲ اردیبهشت :

من که شب کار بودم ولی رهاجون ( آبجی کوچیکه ) قرار بود صبح زود به اتفاق گروه کوهنرودی شهرمون راهیه دریاسر شن ! از قبل کلی اصرار کرد که تو هم بیا ولی خب نه برنامه م جور بود که باهاشون برم و نه اشتیاقی برای رفتن داشتم . ظاهرا که شکر خدا خیلی بهش خوش گذشت . برای هفته ی بعد هم تصمیم داره بره  . این تصمیم در حالی گرفته شده که به اظهار مامان خانوم وقتی رها از کوهنوردی برگشته بود چهار چنگولی از پله خونه ی مامان اینا بالا میومد و تموم پوست دست و صورتش سوخته بود . ماشالله از رو هم که نمیره 

+ شنبه ۲۳ اردیبهشت :

هدیه ای که برای مامانی گرفته بودیم با کمک یاسی جونم کادو پیچ شد و غروبی راهی خونه ی خاله جون شدیم ولی قبلش سر راه رفتیم بازار و محمد و یاسی نشستن تو ماشین و من رفتم برای خاله خانومم که مثل مامانیم برام عزیزه و دوست داشتنی هم یه هدیه ی ناقابل گرفتم و اونم کادوپیچ کردیم و رفتیم خونه شون . دو تا خواهرا کلی خوشحال شدن . امیدوارم که خوششون اومده باشه .

+ ادامه ی مطلب با همون رمز قبلی !

امیدوارم که در این یه مورد برام جبهه نگیرید . این همون کلمات بی ادبی هستن که تو ذهنم جست و خیز میکنن و باید با ترکه سر جاشون بنشونمشون .



  • يكشنبه ۹۱/۰۲/۲۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">