MeLoDiC

بایگانی آذر ۱۳۹۴ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰
آذر
۹۴

یلدا همان موهای توست ،وقتی نمی بندی ...

+ آرش ناجی 


* امشب بی نهایت دلتنگم ... هم از غم اتمام پاییز و هم بابت تمام چیزهایی که باید باشد و نیست ....

یلداتون مبارک !!!

  • ۵ نظر
  • دوشنبه ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۸
  • ** آوا **
۲۹
آذر
۹۴

* شـنیدن یه حرفهایی درد دارن ! مثل دردی که بعد از یه CPR موفق از همکار صبح کارت می شنوی که میگه " اون بیمار NO CODE بوده و شماها فقط زجر کشیدنش رو بیشتر کردین !!! خب آدمم دیگه . دلم میگیره بابت کاری که انسانی بوده و وظیفه ی حرفه ایم ایجاب میکرد تصمیم قانونی و شرعی بگیرم و علیرغم تمام اشکهایی که دیشب برای نجات این بیمار از زجری که میکشه ریختم ولی باز وقتی ریتم آسیستول رو دیدم ، وقتی نبضی حس نکردم و وقتی نفسی بالا و پایین نمی رفت !!! باز دستهامو روی سینه ش گذاشتم و ماساژ قلبی رو یک نفره شروع کردم و حتی دو تا از هم شیفتیام که رفتن تا ترالی کد رو به بالین بیمار انتقال بدن و دیگری اعلام کد کنه نفهمیدن من چطور تونستم یک نفره بیمارُ به زندگی برگردونم و ریتم قلبیشُ سیستول - دیاستول کنم ....

بعد از احیای قلبی - ریوی ، وقتی از بابت این بیمار خیالم راحت شد و به سراغ بیمارهای خودم رفتم ، شنیدم که دکتر بیهوشی به همکارم میگفت اون پرستار کار درستتون کجاست تا شرح ماوقع بده ! و اومدن دنبال من تا برم توضیح بدم که زمان ماساژ چند دقیقه طول کشید ... همراه هایی که شاهد ماجرا بودن کلی به جونم دعا کردن ... بابت تصمیم به موقع و درستی که گرفتم ... ولی بعد از یک ساعت وقتی همکارای صبح کارمون اومدن تازه تو چشمم نگاه میکنه و میگه تو فقط زجر کشیدنش رو بیشتر کردی . گفتم خانم فلانی ! قانونا هیچ بیماری NO CODE  نیست . اگه من دست رو دست میذاشتم تا این بیمار از زجر کشیدن خلاص شه همراهش قانونا می تونست منُ به پرداخت دیه محکوم کنه و اونوقت هیچ کس پشتم در نمیومد که بگه اون بیمار رو از درد کشیدن خلاص کردی . دستمریزاد ... ضمنا اوتانازی توی کشور ما جرم ِ و غیر قانونی . و از همه ی اینها بگذریم من در اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم پرداخت دیه و اقدام به اوتانازی بود . من وظیفه م رو به نحو احسنت انجام دادم . 

حتی سرپرستارمون هم گفت "  کارتُ درست انجام دادی . واقعا خسته نباشی . " و خطاب به همکارم گفت NO CODE  توی بیمارستان بی مفهوم ترین واژه ست ! 

شنیدن همین یه جمله از مسئولمون برای آروم شدنم کافی بود !

و اما خودم از ساعت 6 صبح ( این اتفاق در ساعات پایانی شیفت کاریمون ، درست بعد از یه شیفت عصر و شب سخت رخ داد . یعنی بعد از 18 ساعت کاری و دقیقا بعد از 21 ساعت بیخوابی مداوم ) آرامش خاطر دارم و هیچ گونه عذاب وجدانی بابت اهمال کاری ندارم ! شکر خدا که حالا همچین حسی دارم !


  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۴

* بـعد از خشم دیروز ، آرامش امروز برام مثل یه آرزو بود که شکر خدا بهش رسیدم . حالا بماند که چه شیفت کاری سختی داشتم :( در عوض وقتی ساعت 07:29 صبح فینگر تاچ رو لمس کردم و خروجمُ ثبت کردم و به پشتی صندلی سرویس تکیه دادم و به ریزش نرم نرمک برف چشم دوختم انگار آبی ریختن روی تمام خستگیهام و بخصوص عصبانیت ِ ناشی از حال بدم . سردرد و سینه درد ناشی از سرفه های بی امان و توام با اون سینوزیتی که دردش تا مرکز مخچه و مغزم کشیده میشد ... اه اه ! چه وضع نافرمی ... 

** بعد از کمی استراحت [هرچند زمان خواب از سه ساعت استراحت ، دو ساعت و نیم پُخه پُخه ی سرفه بود و آبریزش بینی ...] برای ناهار بیدار شدم . مامان حاجی طبق معمول همیشه زحمت ناهار خوشمزه رو کشیده بودن و برای ناهار سبزی پلو به همراه مرغ پخته آماده کرده بودن که کمی خوردم . و بعد از ناهار دم نوش پنیرک و گل ختمی . کمی بعد آب جوش و لیمو و عسل ! کمی بعد شربت کیمیا ! پرتقال به همراه کمی نمک حرارت دیده ! پشت بندش باباحاجی لیمو شیرین خرید و دو عدد لیمو شیرین هم خوردم و در نهایت برای شام مامان حاجی زحمت فرنی با عسل رو کشیدن . یعنی این همه رسیدگی اگه جواب نده من بهتره برم در افق محو شم ... 

+ در حال حاضر از تب و لرزم خبری نیست . سرفه هام قطع نشده ولی بهتر شده . ابریزش هم حین خواب میاد می شینه تو مخاط بینی م . در زمان بیداری خشکه خشک :) احتمالا بهتر شده باشم . نه ؟ 

حال خراب دیروزم توی مترو نزدیک بود کار دستم بده و با عده ای که شدیدا روی اعصابم رژه میرفتن گلاویز شم . بقدری تحت فشار بودم که حتی ممکن بود کار به کتک کاری بکشه و من بقدری خودمُ کنترل کرده بودم که حداقل شرمنده ی خودم نشم . در واقع مطمئن بودم بین اون شش نفر من کتک خور محسوب میشدم ولی خشمم به حدی بود که ممکن بود شروع کننده ی یک دعوا و آشوب حسابی بشم و احتمالا صبوری مرد کناریم که منُ به فرو خوردن خشمم دعوت کرده بود بقدری موثر بوده که هی خشم خودمُ خوردم و به روشون نیاوردم که مغزم پوکید از صدای عربده و خنده های مسخره و حرفهای ناهنجارشون . و فقط به یک جمله اکتفا کردم که " واقعا بی فرهنگید " ... 

  • ۹ نظر
  • سه شنبه ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۳
  • ** آوا **
۲۳
آذر
۹۴

یادمه اون وقتایی که تو شهر خودمون پرستار بودم یه روز بقدری حال جسمیم بهم ریخته بود که نصف شبی رفتم اورژانس. مقابل پزشک نشسته بودم و شرح حال میدادم که سوپروایزر کشیک اومد داخل و منو با اون حال درب و داغون دید. نه تنها از پزشک نخواست که اگر نیازه برای نرسمون استعلاجی رد کن ، بلکه خیلی زیبا دستور فرمودند که دکتر جان معجزه کن تا حال پرستار مهربونمون خوب شه فردا از شیفتش نمونه 😕اون شب خیلی خودمو کنترل کردم تا اشکم راه نیفته ولی وقتی برگشتم خونه و با همه ی وجودم نیازه بدنم به استراحت در منزل رو حس کردم ، زار زار گریه کردم ... 

حالام باز همون اندازه حالم خرابه و اونم به لطف بیمار بیشعوری هست که علیرغم توصیه و رعایت ما به ایزوله ی تنفسی و گوارشی ایشون خیلی راحت و خجسته نصفه شبی میان تو بخش تا قدم میر پنج بزنن که یه وقتی تو اتاقشون کپک نزنن. به شدت ازش عصبانیم. چون منی که الان چهارستون بدنم میلرزه و درد دارم و تب ... و چشمام شدن دو تا کاسه ی خون باید تو رختخوابم استراحت میکردم و واسه شام سوپ داغ و انواع دم نوشها رو میل میکردم و یکی هم از سر دلسوزی هر از گاهی دستی به پیشونیم میکشید تا نکنه باز توی خواب تب کنم. نه اینکه حالا توی مترو بشینم و جسمم رو خِرکش کنم تا برم سر شیفت .... حال جسمی داغون و داغون تر از اون روحیه ی پاره پاره م هست که شدیدا نیاز به ترمیم و رفو داره ، تا بتونه تحمل کنه و تاب بیاره ......


  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
  • ** آوا **
۱۷
آذر
۹۴

* در سفرم به شمال از بین دوست داشتنیهام ، بهترینشُ به همراه خودم آوردم .

مطمئنم که زمستان امسالُ راحتتر می تونم تحمل کنم ... با حضور یادت ، در تمام ِ من ... 

** دیروز توی ایستگاه مترو امام خمینی به نزدیک ترین در باز که رسیدم پریدم داخل تا جا نمونم . تمام طول راه یک به یک ریشه های شالُ گره زدم و با هر گره تار و پود خاطره ای برای من جون میگرفت . بعد از گذشت چندین ایستگاه وقتی سرمُ بلند کردم کلی چشم زل زده بودن به من و خاطره بازیم ... 

پ . ن : دلگرمیهایم بیشتر می شود وقتی خاطره ای از تو را فقط و فقط برای خوده خودم میخواهم .... 

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۸
  • ** آوا **
۱۷
آذر
۹۴


هنوز تن پوش پاییزی از تن خارج نکرده ، لباس سفید زمستانی بر جانش پوشانده شده ... برف زیبای پاییزی ندیده بودیم که دیدیم ... 

اینها تماما نوازش دستهای خداست . یادمان باشد ناشکر نباشیم ! 

پ . ن : در راه برگشت ِ منزل ! 16 آذرماه . ساعت 09:10 صبح ...

من و زیبایی نعمت خدا و قیژ قیژ کفشهایم . چه ساده نوای قدمهایمان از خش خش پاییزی به قیژ قیژ زمستانی تبدیل شد . یک شبُ این همه هنر ؟؟؟ 

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
  • ** آوا **
۱۴
آذر
۹۴

* سفر خوبی بود و لذت زیادی نصیبم شد . خدارو شکر . 

یکشنبه یاس و محمد اومدن کرج و صبح روز دوشنبه به اتفاق مامان حاجی و بابا حاجی و عمه حمیده راهی ِ فرودگاه شدیم . بعد از اون یک پرواز عالی البته با یک ساعت و نیم تاخیر . بعد از اون دیدن راننده ی هتل و ترانسفر فرودگاه - هتل ، هتل حرم و بالعکس ... روز چهارشنبه 5 غروب به سمت تهران برگشتیم و روز پنجشنبه ساعت 3:30 صبح به اتفاق یاس و محمد راهی ِ شمال شدیم . دیدار با اعضای خونواده و اقوام ... در مدت زمان بسیار بسیار کم . پنجشنبه باد سهمگینی وزیدن کرد و کلی خرابی تو شهرمون به بار آورد . باز خدارو شکر که صدمات جانی نبوده ... و از نیمه های شب پنجشنبه بارندگی شروع شد و تا لحظه ی آخر حضورم ادامه داشت ... امروز (شنبه) از شهر و دیار زیبام برگشتم به این شهر پر ازدحام و غریب ...  و از فردا استارت کارُ باید بزنم . بعد از یک هفته تفریح و سفر ... 

  • ۷ نظر
  • شنبه ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۷
  • ** آوا **
۱۱
آذر
۹۴

خدایا شکر که باز هم توفیق زیارت نصیب ما شد ...

به یاد همه تون بودم و هستم و اگر قابل باشم نائب الزیاره ی شما عزیزان ....

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۶
  • ** آوا **
۰۵
آذر
۹۴

* خیابانهای طولانی با سنگفرشهای سبز - نارنجی .... با درختهای چنار ... یکی از بهترین جاهاست برای اینکه ساعتهای متوالی دست در جیب ، قدمهایت را بشماری و به افکارت انسجام دهی . از سرمای استخوان سوز شبهای غربت و تنهایی گرفته تا حال ِ دل آن نوازنده ی ویلون که یقین داری در هنرش یکی از بی نظیرها بوده و محال است باور کنی که قصد او از آن نمایش خیابانی تکدی گری باشد . پشت بندش داستانی را بیاد بیاوری که روزی خواندی و گفتی " من هر روز چه از دست می دهم؟ " [کلیک] و این افکار می شود دلیل آنکه گامهایت سست شود و بایستی . بی آنکه نگران ثانیه ها و دقایق بعد از این باشی گوش ِ دل و جان بسپاری به رقص و نوای آرشه ... و با خود کلنجار بروی که ارزش کار او چقدر است ... آن هم بی آنکه مرد نگاهش را حتی به اندازه ی یک پلک زدن از سیم و آرشه برباید . هنرش را تحسین می کنی ... و یک قدم جلوتر می روی . تنها ! سکوت میکنی و اسکناسی که در دست داری درون جعبه ویلون رها میکنی و حواست هست که حتی مرد نیم نگاهی به دست تو و اسکانس رها شده نمی کند ... کم کم دور می شوی . و هنوز با کنجکاوی به اطراف سرک میکشی که شاید جایی ردی از دوربین و دست اندرکاران پنهانی پیدا کنی چون همچنان با خود مصری که او یک هنرمند است و لاغیر ... 


** دوم آذر تولد محمد بود . محمد جان تولدت مبارک . الهی که خدا بهت سلامتی بده و سایه ت بر سر من و دخترمون مستدام :)

  • ** آوا **