MeLoDiC

حس ششم :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲ مطلب با موضوع «حس ششم» ثبت شده است

۲۱
اسفند
۹۶

چهار سال قبل : 

* بـهم گفتن تو موکل داری ! گفتم یعنی چی ؟ گفتن یعنی اینکه یکی هست که مختصه توئه . یکی که صداش توی ذهنت می پیچه و تو فکر میکنی این تویی که جواب میدی ... خندیدم . گفتن نخند ! واقعیته . گفتم برام قابل درک نیست . گفت ناراحته که چرا نمی تونه با تو ارتباط برقرار کنه . باید خودت رو قوی کنی تا بتونی ارتباط بگیری ... من فقط خندیدم ...

نشستم پشت سیستم ! چشمام رو بستم و گفتم نمی خوام درگیر این حرفها بشم ولی وجدانا اگه هستی یه نشونه بده . وبلاگ روناک رو باز کردم . می خوندمش بدون اینکه نظری بزارم و اون هیچ وقت نفهمید که من یکی از خواننده های وبلاگشم . بعد از فوت یکی از اقوامشون دیگه ننوشت و من هم گمش کردم . 

وبلاگش رو باز کردم . چند پست قبل تر یه مطلب رمز دار نوشته بودی ! خطاب به شخصی به نام مریم . نوشته بود مریم این پست برای توئه و چیزی که میخواستی رو در ادامه ی مطلب گذاشتم . رمزش هم چهار حرف اول فامیلیته. 

این برای من حکم یک نشونه رو داشت . چشمهام رو بستم و سعی کردم انگشتام رو روی کیبورد رها کنم و چهار تا کلید رو فشار دادم  hash ... در کمال ناباوری ادامه ی پست برام باز شد ... سریع بستمش ! حتی خودم ترسیده بودم .

** چـند روز بعد مسابقه ی وبلاگ نویسی بود ! وبلاگهای خوب از طریق دوستان معرفی میشدن . تو همون معرفی ها بود که به وبلاگ آقای بنفش رسیدم . آقای بنفش زیر این پستم نظر داده بود [کلیک] البته اون زمان توی بلاگفا می نوشتم برای همین وقتی نوشته هارو به بیان انتقال دادم کامنتها نیست و نابود شد ... 

آقای بنفش نوشته بود " نوشتنت رو دوست دارم و به وبلاگتون رای دادم " لینک وبلاگم رو بعنوان معرفی در وبشون قرار داده بودن و برای همین چند روزی بود که خواننده های جدیدی به وبلاگم میومدن . یک روز عصر دوباره یه حسی قلقلکم داد که باز امتحان کنم . 

ناخواسته باهاش حرف میزدم . وقتی وارد خونه میشدم بلند سلام میکردم . وقتی تنها بودم بلند بلند از روزم که چطور گذشت حرف میزدم . اون روز یهویی یاد اتفاقی که توی وبلاگ روناک رخ داده بود افتادم . تصمیم گرفتم یه بار دیگه دنبال نشونه باشم . چشمام رو بستم و گفتم الان که میخوام وارد مدیریت وبلاگم بشم اولین اسم ناشناسی که می بینیم چیه ؟ کمی تمرکز کردم بلند تکرار کردم " صهبا" ! اسمی که تو تمام عمرم نشنیده بودم و حتی توی بلاگها ندیده بودم . وبلاگم رو باز کردم و نظرات پشت هم صهبا رو دیدم . ازم آدرس ایمیل خواسته بود تا شعرهاش رو برام بفرسته . آدرس دادم و چند تایی رو برام فرستاد . من مات و مبهوت به صفحه ی مانیتور نگاه میکردم و باز دنبال نشونه بودم ... 

باهاشون تماس گرفتم گفتم این اتفاقها افتاد ! گفتن " گفتیم که اون دنبال برقراری رابطه ست و تو ممانعت میکنی " 

با شخص دیگه ای در موردش حرف زدم . گفت تو ممکن نیست موکل داشته باشی ! تو فقط حس ششم قوی ای داری . و اونم مربوط به چاکراه هاست ... کمی برام توضیح داد و من دقیقا یاده سه یال قبلش افتادم که دکتر با خودکار روی گرافی سرم شکافی رو نشون داد و گفت این شکاف حاصل ضربه ی محکمیه که به سرت خورده و یا تصادف . در صورتی که من هیچ وقت سرم ضربه نخورده بود . وقتی بهش گفتم با تعجب نگاه کرد و گفت امکان نداره ... 

#حس_ششم

  • ۷ نظر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • ** آوا **
۰۹
اسفند
۹۶

* یـادمه وقتی بچه بودم یک روز باتفاق خواهر کوچیکم رها تو هال نشسته بودیم و در ورودی خونه باز بود . همینطور که مشغول بودیم یک آن هر دومون میخکوب شدیم و زُل زدیم به بیرون ... یک چیزی مثل دودی غلیظ و منسجم از جلوی ایوون خونه مون رد شد و به سمت بغل خونه رفت . من مطمئن بودم چیزی که من دیدم رو ، رها هم دیده . ولی هیچکدوم چیزی نگفتیم . من حتی نترسیدم ... 

تا حدودای چهار سال قبل ! همون روزی که من تست میزدم واسه اون استخدامی مزخرف ... همون روزی که تو خونه تنها بودم و یاس و بقیه بدون اینکه تلویزیون رو خاموش کنن از خونه رفته بودن. همون روزی که شبکه ی چهار یه فیلم نسبتا ترسناک داشت. من تست میزدم و حواسم به فیلم نبود. اون وسطا دیالوگی از دختر بازیگر شنیدم که برام جذاب بود بلند شدم از اتاق رفتم تو هال تا برای تایم استراحت فیلم رو ببینم ولی هنوز دو قدم از اتاق خارج نشده بودم که تلویزیون خاموش شد . اولش فکر کردم شاید برای لحظه ای نوسان برق داشتیم . دوباره روشن کردم و نشستم ولی هنوز دو دقیقه نگذشت که باز خاموش شد . انگار آزمون و خطا بود . تی وی رو روشن کردم برگشتم تو اتاق خودم چند دقیقه گذشت و خاموش نشد . دوباره رفتم توی هال باز خاموش شد . باز هم نترسیدم . چیزی درون من می گفت : " اهمیت نده " ! دستام رو به نشونه ی تسلیم گرفتم بالا و گفتم " تسلیم میرم تست میزنم " برگشتم تو اتاق . کمی بعد به خواهرم زنگ زدم دلم میخواست در موردش با کسی حرف بزنم تا کسی بهم اطمینان بده من توهم زده نیستم . تا لب باز کردم و شروع کردم به تعریف رها گفت " من که بهت گفتم اون هست ولی تو نمی خوای باهاش ارتباط برقرار کنی و در ادامه گفت یادنه اون سال توی حیاط اون مه غلیظ از جلوی خونه رد شد ؟! گفتم مه نبود دود بود . دود غلیظ ... گفت من اونو به غلظت یک مه دیدم و مطمئنم تو خیلی واضح تر دیدی ... " 

حالا چرا بعد این همه سال اومدم اینارو نوشتم !؟ چون یه جایی در درونم میگه خودت رو خلاص کن انقدر تو خودت نریز... میخوان باور کنن میخوان نکنن . من قرار نیست خودم رو به دیگران ثابت کنم . 

میخوام راحت بنویسم . میخوام راحت بنویسم "پ" هر وقت چیزی رو گم میکنه بهمراه مادرش دست به دامن من میشن که فلانی ما فلان چیز رو گم کردیم و هر بار من میگم باباجان شما خیلی قضیه رو جدی گرفتین ! و تاکید میکنن که تنها کار خودته . مثل همون وقتی که سنگ تولدش رو گم کرد و من با صراحت گفتم توی کیف صورتی ! رفت سراغ کیفش و گفت نبود و یکماه بعد هیجان زده تماس گرفت که " میدووووونی چی شد توی ریخت و پاش کمدم یه کیف صورتی پیدا کردم که قدیمی بود و به کل یادم رفته بود اون رو دارم سنگ تولدم داخل اون بود " یا وقتی که جزوه ی دوستش رو پیدا نمیکرد و من اصرار داشتم طبقه ی بالای یک کشو ! هر جایی رو که فکر میکرد گشت ولی پیدا نکرد و آخره شب پیام داد که جزوه رو تو کشوی بالایی دراور که جای لوازم آرایشش هست پیدا کرد.

امشب خیلی یهویی تصمیم گرفتم بیام و بنویسم . کاغذ تا شده رو بین صفحه ی خونده شده ی کتابم گذاشتم و شروع کردم به تایپ ! فوق فوق فوقش اینه که بگین آوا دیوونه شده :) 

شایدم دلم خواسته کمی خیال پردازی کنم !!!

#حس_ششم

این دسته از نوشته ها رو با موضوع حس ششم دسته بندی کردم .

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • ** آوا **