MeLoDiC

بایگانی آبان ۱۳۹۴ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۹
آبان
۹۴

این وقت  شب بودنم هیچ دلیلی نداره جز اینکه دلتنگم .... دلتنگ ،نفس میکشم . دلتنگ ، قدم میزنم . دلتنگ ، میخندم . دلتنگ ، .....و این اصلا حس خوشایندی نیست وقتی میدونی راهی برای رفع دلتنگی نیست . 

ای همدم روزگار چونی بی من

 ای مونس و غمگسار چونی بی من

من با رخ چون خزان زردم بی تو

تو با رخ چون بهار چونی بی من ....


  • ۷ نظر
  • جمعه ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۳:۵۵
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۹۴

* طـی چند روز گذشته من دو تا شیفت عصر و شب پشت هم داشتم که شکر خدا شیفت قبلی زدم کمرشُ شکوندم . البته شیفت بعدی هم عصر و شب بود که دیگه سرپرستار لطف نمودن و عصرمُ حذف کردن ! و این چنین شد که روح و روانم شاد شد . امروز بعد از برگشتن به خونه دیدم مامان حاجی تنهاست . ماشین هم نبود . دلم هُری ریخت که نکنه زبونم لال اتفاقی افتاده ولی وقتی چهره ی نگرانمُ دید سریعا گفت حمیده آزمایش ناشتایی داشت رفتن تا آزمایشگاه ! خیالم راحت شد . کمی بعد حمیده جون و باباحاجی با دو تا نون بربری خشخاشی داغ برگشتن خونه . یه صبحونه ی گرم و خوشمزه خوردم ! زمان خواب و استراحتم تازه شروع شد . سپردم برای ناهار بیدارم کنن تا بعد از چندین و چند روز دور هم ناهار بخوریم . 

ساعت 15:00 دور سفره ی ناهار مشغول خوردن املت و ماهی (کولی) بودیم . حسابی هم چسبید ! شمالیهاش میدونن ماهی کولی چقدرررررر لذیذه ! مخصوصا با املت سیر و برنج ناب ِ شمال . جای دوستان خالی . 

بعد از ناهار به اتفاق حمیده جون راهی مرکز خرید شدیم . ما اصولا به نیت خرید سه چهار قلم جنس میریم بازارگردی ولی بعد با کلی خرید و جیبی خالی برمیگردیم منزل . امروزم مثل همه ی روزها ! کمی لوازم خوشگلاسیون خریدیم و کمی هم سنجد و حلوا ارده ! در راه برگشت یهویی به نون داغ - کباب داغ رسیدیم . یه نگاه شیطنت آمیز به مکان مورد نظر کردیم و یه لبخند گنده هم رو لب جفتمون نشست و دست در دست هم قدم زنان عرض کانالُ طی کردیم و با سلام و خسته نباشید وارد محل مذکور شدیم . 


دو سیخ جیگر ( میدنم درستش جگره ولی عشقم میکشه بگم جیگر ) بهمراه یک سیخ دل و قلوه ! بهمراه دوغ محلی - سنتی و نون داغی که خوشمزگیشُ چند برابر کرده بود . خلاصه که بقول حباب زدیم بر بدن و آخرِ کاری کمی لیمو ترش هم خوردیم بلکه معده ی متعجبمون کمی آروم و قرار بگیره :))) خداییش خیلی چسبید . لذت این سور و سات یهویی در حدی بود که احتمال زیادی میره که باز سر از اون مکان در بیاریم :)))) و همه ی اینا در حالی بود که وقت خروج از خونه از مامان حاجی خواستیم که برای شام غدا درست نکنه تا با معده ای سبک مثلا راحتتر بخوابیم . دیگه خودتون تصور کنین با چه رویی برگشتیم خونه خخخخخخـ :)

** چـند روز قبل در راه ِ رفتن به تهران بودم که اولین ایستگاهی که قطار ایستاد چهار تا خانم میان سال به همراه دختری فوق جوون اومدن و از بین تماااااام صندلی های خالی که موجود بود به محض دیدن ِ من گفتن " اینجا خانم نشسته ، بیاین همینجا بشینیم" و نشستن کنارم . و از همون اول ِ نشستن عطر انواع غذاها رو استشمام کردم . قورمه سبزی ! پیاز سرخ کرده و حتی بادمجون سرخ کرده . حالا این عطرهای قاطی پاتی به کنار . این پنج نفر از هر دری حرف زدن ، بلند بلند میگفتن و می خندیدن . به شدت کلافه شده بودم . مخصوصا از بوی پیاز خامی که تو هوا پخش میشد . تا حد زیادی هم عصبانی بودم و شدیدا داشتم خودمُ کنترل میکردم که چیزی نگم . واقعا نمی دونم با این همه صندلی یکدست خالی اینا چه اصراری داشتن که بیان جفت من بشینن ؟!؟!؟ کمبود جا هم که نبود . منم چپیده بودم به شیشه و دیگه حتی از دیدن مناظر هم لذتی نمی بردم . تنها راهکاری که به ذهنم خطور کرد این بود که قبل از رسیدن به ایستگاه بعدی از جام بلند شم و به بهونه ی رسیدن به مقصد میدون رو خالی کنم و از اونجا دور شم . با عذرخواهی از جام بلند شدم و اونها هم کمی یه ور شدن تا من از بینشون رد شم و خیلی سریع به سمت پله های روون شدم و اینبار ترجیح دادم وارد سالن واگن ها نشم و همون قسمت ورودی واگنها روی جفت صندلی خالی بشینم و از غروب زیبا و دلگیر خورشید لذت ببرم . 


+ یه سری از افراد هستن که معطر بودن ِ زن ِ خونه به عطر غذا رو در واقع نشونه ی کدبانوگری می دونن . من کاری به افکار دیگرون مخصوصا در چارچوب منزلشون ( چارچوب شخصی ) ندارم ولی کسی حق نداره با افکار شخصی موجبات ناراحتی دیگرونُ فراهم کنه اونم در خارج از چارچوب شخصیشون . این دقیقا مثل سیگار کشیدن در یک فضای بسته مثل ماشین می مونه و شدیدا آزار دهنده ... تا حدی که دلم میخواد همچین با پشت دست بزنم تو دهنشون که سیگار طول مری و معده و روده رو یه کله طی کنه :(((((( 

  • ۸ نظر
  • شنبه ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۸
  • ** آوا **
۱۹
آبان
۹۴


* غـروبی تصمیم گرفتم برای جذب اکسیژن پاک ، برم هوا خوری . بعد از حدود یکساعت ورجه و ورجه صدای رعد و برقهای شدید لذت وافری نصیبم کرد و کمی بعد قطرات بارون . دو دل بودم که همچنان زیر نم نم بارون به حرکات کالری سوزم ادامه بدم یا نه (!) که کم کم شدت بارش بیشتر و بیشتر شد و در نهایت تصمیم گرفتم برگردم خونه ... به محض ورودم به داخل کوچه تگرگ شدیدی شروع به باریدن کرد و من دقیقا نه راه پیش داشتم و نه راه پس .... ضربات پی در پی ذرات یخی ِ تگرگ روی دستام ، صورتم و کتفهام ... حتی نمی تونستم راهمُ ببینم . دستامُ سایبون عینکم کردم ولی خب ضربات بقدری دردناک بود که هیچ جور نمی تونستم تحمل کنم . وسط کوچه که رسیدم دیگه تحملم تموم شد . به خونه ی یکی از همسایه ها پناه بردم ولی برای به صدا در آوردن زنگشون تردید داشتم . شالمُ روی صورتم کشیدم و در حالیکه دستامُ زیر بغلم برده بودم دوون دوون راه خونه رو پیش گرفتم . مسیر کوتاهی که به شدت کش اومده بود و تموم نمی شد . زنگ خونه رو زدم و به محض باز شدن درب پریدم کنار دیوار حیاط. حتی بهم فرصت بستن درُ نمیداد . مجدد همت کردم و درب حیاطُ بستم و در حالیکه تمام بدنم از شدت سوزش ضربات گُر گرفته بود و آب از سر و صورت و لباسم میچکید در مقابل چشمهای حیرت زده ی مامان حاجی وارد خونه شدم و جلوی بخاری لباسهامُ در اوردم ... قرمزی بدنم بی نهایت زیاد بود . قرمزی ها کم کم تبدیل به کهیر شد و شدیدا دردناک ... تا به اون لحظه همچین چیزیُ ندیده بودم . لباسمُ عوض کردم ... دو تا دستام و کتفهام تماما کهیر شده بود . شکر خدا به موقع به داد ِ صورتم رسیده بودم وگرنه وضع صورتمم بهتر از دستام نبود . الان که فکر میکنم میگم خدارووووو شکر که دونه های تگرگ مثل دفعه ی قبل اندازه ی حبه های قند نبود و گرنه وضعم خیلی بدتر از این بود ... 

بعد از این ماجرا ، نوشیدنی گرررررم واقعا دلچسبه !!! نه ؟؟؟ 

خودمُ به نوشیدن شیر نسکافه ی گرم دعوت کردم و حمیده جون هم شیر سنجد :)

بابا حاجی و مامان حاجی هم بصرف نوشیدن چای ِ آوا دم :) ، عجب اصطلاحی :))))) 

عکسهارو میذارم ادامه ی مطلب ... 

  • ۱۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۸
  • ** آوا **
۱۷
آبان
۹۴

گاهی با خودم فکر میکنم ما مردمان بسیار خسته ای هستیم . کمی بعد ابرهای افکار منفی ِ ذهنم را به سویی می فرستم و میگویم نه ! ما همان چیزی هستیم که خودمان می خواهیم و برای خود بودن نیازی نیست تابع جمع و اکثریت باشیم ... امشب بعد از مدتها وبلاگ جوگیریات را باز کردم و با این پست مواجه شدم .  با خواندنش دردی عمیق به جانم می نشیند بابت اینکه چرا آرزوها و آرمانهای ما انقدر دور از دسترس به نظر می رسند؟؟؟ چرا باید برای داشتن مسلم ترین حق و حقوقمان انقدر ناامیدانه تسلیم بشویم ؟ البته ! من در این لحظات با همه ی وجودم دعا میکنم شب بیست و سوم مهرماه سال 1398 در جوگیریات ببینم و بشنوم که جناب بابک اسحاقی به تک تک آرزوهایش تیک سبز زده و از ته دل شاد باشم که جایی در سرزمین من ، انسانی دلشاد شب میلادش را سبز ِ سبز جشن میگیرد . 

چند روزیست که با خود می گویم حالا که از بدِ روزگار [ یا شاید خوب ِ روزگار ] سر از تنهایی و غربت در آوردم پس چه بهتر که به زندگی برگردم و صرفا راه کرج - تهران و بالعکس را ، در خواب و کار و کار و کار هدر ندهم . تصمیم میگیرم کمی خود را به قدمهای زمان برسانم و تا کمتر از زندگی عقب باشم . اولین تصمیم ، سوای از بازگشت به مطالعه و حل جدولهای شرح در متن ، کمی توجه به سلامت تن است . یاد نمودار ذهنی ِ کالری دریافتی روزانه میفتم و از خودم بدم می آید ! شبیه گلدان می ماند . تصمیم میگیرم که گلدان کالری را واژگون کنم ... دومین تصمیم !  درست مثل امشب ، دو ساعت با نوای محسن چاووشی و حتی سالار عقیلی شاد باشم . اوج بگیرم و حتی پرواز کنم . شب خوبی بود . امشب را از تمامی شبهای این چند ماه اخیر بیشتر دوست دارم . 


* بـین زمین و آسمان معلقم ! چشمهایم را می بندم . فقط و فقط به تعادل فکر میکنم . تعادل بین جسم و روح و افکارم ... دستانم را رها میکنم . صدای سالار را دوست دارم وقتی میخواند ... 

ای خوشا پس از لحظه ای چند آرمیدن ، همره دلبران خوشه چیدن
از شعف گهی همچو بلبل نغمه خواندن ، گه از این سو به آن سو پریدن ...

و باز بیاد می آورم که مردمانی هستیم که آرزوهایمان را بسیار دور از دسترس می پنداریم ... 

+ با تشکر از تلنگر محکم ِ جناب اسحاقی [وبلاگ جوگیریات]

  • ** آوا **
۱۳
آبان
۹۴


* سـه دوست قدیمی بودن . بابام ، عمو ناصر و عمو بهروز ... نمیدونم شروع دوستیشون از کجا رقم خورد ولی چیزی که یادمه این ِ که این سه نفر همیشه با هم بودن . سه رفیق جون جونی . البته عمو بهروز مسیر زندگیش از بقیه جدا بود . بابام و عمو ناصر همه جوره حمایتش کردن تا اونُ به مسیر درست برگردونن ولی هیچ وقت موفق نشدن . 

امروز کلی از خاطراتشون گفتم . از اینکه چندین و چند ساله که ندیدمش و در نهایت ، یه جور حس عجیبی از دلتنگی دلمُ هوایی کرد که برم سراغش . برم و پیداش کنم !!! خودمُ معرفی کنم . مطمئنم که از دیدنم خوشحال میشه . از دیدن آوایی که از بدو تولدش شاهد بلوغش بود . مطمئنا از دیدن دختری که ازش سه آلبوم عکس جمع آوری کرده خوشحال میشه . چقدر دلم براش تنگ شده . خیلی ....

** اعتراف میکنم اینجا [بیان] آب و هواش مثل آب و هوای چند روز اخیر سرزمینم سرد ِ ! به نحوی که حس نوشتنُ ازم گرفته . بارها و بارها میام و پیج مطلب جدیدُ باز میکنم و هنوز کلامی ننوشته دوباره می بندمش . [بخشی از نوشته حذف شد] اعتراف میکنم که اینجا صمیمیت بلاگفا رو نداره :( دیگه چه فایده ؟! 

دیشب تموم following  های یک طرفه ی اینستامُ unfllow کردم . چه دلیلی داره به مراودات یک طرفه ادامه بدم ؟؟؟ 


  • ۸ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۵
  • ** آوا **
۰۷
آبان
۹۴

* خودمو محکم به آعوش کشیدم و سعی در آروم کردن دردهام دارم ... امشب برای من شب پر دردیه ... خدایا زودتر تمومش کن

  • ۱۱ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۲۳
  • ** آوا **
۰۵
آبان
۹۴

بعد از گذشت چند ماه امشب تصمیم گرفتم سری به آرشیو فیلم بزنم ...

به نظرم ارزش دیدن داره ... 

Gone Girl . 2014

ژانر : راز آلود 

  • ۸ نظر
  • سه شنبه ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۸
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۴


* دیدن همچین صحنه ای گاها" خیلی دلچسبه . البته به شرطی که عشق در اون جریان داشته باشه ! نه از باب هوس ... ولی همیشه یادمون باشه، عاشقی رو نباید فریاد زد ، نباید به صورت نمایش درآورد ... چون منجر به لوث شدن ِ عشق و دوست داشتن میشه . چون عشقُ مضحک میکنه ... و علاوه بر اون شاید شخص سومی هم حضور داشته باشه که از بد روزگار تنهاست ! یا سرنوشتش طوری رقم خورده باشه که از معشوق دور مونده . اونوقت نه تنها دیدن همچین صحنه ای براش دلچسب نیست ، بلکه با دلی شکسته اشک میریزه و بغض میکنه . 

خواهشا کمی در رفتارامون تجدید نظر کنیم تا با ساده ترین چیزها منجر به شکستن دلی نشیم . 

+ عکس : قطار تهران - کرج ،  عصر شدیدا دلگیر و کشنده ی مهر ماه 1394 !!! 

  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۴

* بـه سرعت برق و باد این ایام هم گذشت ... ایام عزاداری ... و تاریخی که لحظه در حال تکرار شدن ِ !!! ایکاش با گذشت دهه ی محرم امسال چیزی به ایمانمون اضافه شده باشه . یاس و محمد صبح روز پنجشنبه اومدن و دیروز بعد از ناهار برگشتن شمال . بودن ِ یاس بی نهایت بهم انرژی داد . وقتی میگم بی نهایت واقعا یعنی بی نهایت ... صبح پنجشنبه تا ظهر همدیگه رو محکم بغل کردیم و من از شدت خستگی شیفت 28 ساعته و یاس هم خستگی راه بیهوش شدیم . بعد از ظهر هم به اتفاق رفتیم مطب . در حالیکه منتظر دکتر بدقول بودیم کلی برام حرف زد . از همه چی ... از دوستاش گرفته تاااا تصمیمات تحصیلی آینده ش و حتی شخصیت اجتماعی و رفتاری خودش در حال و آینده ... همینطور از استاد جدید موسیقیش ... هر بار مکثی میکرد و باز می پرسید " مامان کمی هم تو حرف بزن " و من با ذوق لبخند میزدم و میگفت تو حرف بزن تا من حظ کنم . و هیچ لذتی به اندازه ی شنیدن کلام پد ذوق یاس توی این لحظات برام دلچسب و گوارا نبود . یک نوع لذت شیرین و غیر قابل توصیف . 

بعد از اینکه روکش دندونم فیکس شد مادر و دختر قدم زنان برگشتیم به سمت خونه . بین راه یک جفت بوت ، بهمراه مانتو و یک پالتو بافت خوشگل براش خریدم . اینم هدیه ای از جانب مادر به دختری که صبورانه این دوریُ تاب میاره و هر بار به هر شکلی تلاش میکنه تا آروم باشم و از هر بابت مطمئنم میکنه که این دور افتادن علیرغم تمام سختیاش قابل تحمل ِ ... طوری که واقعا دلم آروم میگیره . البته خیلی خیلی کوتاه مدت ! و بار منم و فشار روحی ِ حاصل از این همه دلتنگی ... 

برای شام همگی دور هم جمع بودیم و آش ِ خوشمزه ی مامان که سوغات رسیده بودُ نوش جان کردیم . 

بعد از شام به اتفاقا باباحاجی ، محمد و یاس رفتیم بیرون تا در عزاداریها شرکت کنیم . 

** جـمعه ناهار همگی منزل دایی جون دعوت بودیم . البته قبل از ظهر همگی ( بجز مامان حاجی و عمه بزرگه ) رفتیم مزار شهدای گمنام ... بعد از ظهر به اتفاق دایی جون و محمد رفتم به سمت مترو ... و شروع یک شیفت کاری بی نهایت استرس زا ... بخشی که دو پرستار داشت و سیزده تا مریض داغوووون ... طوری که حتی فرصت نکردیم ادعیه ای بخونیم ... و دل دادم به چله ای که به اتفاق ِ دوستان عزیزم هم نذر شدیم ... انشالله که خدا قبول کنه . 


*** شـنبه بعد از برگشتن به خونه تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم تا دم ِ ظهر برم هیئت ولی به گفته ی خونواده ، به قدری در خواب ِ آروم و عمیق فرو رفته بودم که هیچ کدوم دلشون نیومد منُ از خواب بیدار کنن و وقتی چشم باز کرده بودم ساعت از ظهر گذشته بود . من موندم و دنیایی از حسرت ظهر عاشورایی که خیلی راحت از دست دادمش ... بعد از ظهر یاس و محمد رو روونه ی شهر و دیار خودمون کردیم ...

عصر به پیشنهاد عمه بزرگه رفتم اندیشه ! و به اتفاق رفتیم برای شام غریبان ... تعزیه ... 

+ انشالله که طاعات و عبادات و عزاداریهاتون قبول باشه . هر زمانی که فرصتی بود که دست بدعا شم بیادتون بودم . انشالله که به برکت آبروی سالار شهیدان و حضرت ابوالفضل (ع) و کرامت الله همگی حاجت روا باشیم ... !!!

+ فردا تولد ِ پدر عزیزم ِ . باباجون تولدت مبارک ! 

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۵
  • ** آوا **