MeLoDiC

بایگانی خرداد ۱۳۹۴ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۶
خرداد
۹۴

گاهی با خودم میگم این همه زندگی رو سخت میگیریم که چی بشه؟ مثلا من !!! حالای من ارزش ِ تحمل اینهمه سختی و دوری رو داشته؟؟ ایکاش خدا میومد درست مینشست رو به روم...مستقیم نگام میکرد و بهم میگفت "بنده ی من تصمیمت درسته یا غلطه ...." تا من انقدر دچار تردیدهای گاه و بیگاه نشم...
  • ۷ نظر
  • سه شنبه ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۰
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۴

* چـند روز قبل سالگرد پسر خاله ی محمد بود . پدر و مادر محمد روز سه شنبه به سمت اصفهان حرکت کردن . سه شنبه غروب محمد اومد سمت کرج ! این چند روز اینجا بود .دلم حسابی باز شد :) روز جمعه مسافرامون برگشتن . دیروز مجدد به سمت شمال راهی شدن . اینبار خاله رو هم با خودشون از اصفهان آوردن تا یه سفر کوتاه جهت تنوع داشته باشه . الان هم گیلان هستن . به امید خدا فردا برمیگردن . محمد هم دیروز صبح بعد از اینکه من سوار سرویس شدم به سمت شمال حرکت کرد و برگشته خونه . حالا من و خواهر محمد تنهاییم . البته الان من در منزل هستم و اوشون محل کارشون :دی ! امروز آف بودم و از دیشب تصمیم گرفتم بعد از اینکه کارها رو کردم برای وبلاگم وقتی بذارم . این شد که امروز در واقع اینجا رو با این همه پست جورواجور ترکوندم :دی 

از صبح خونه رو جارو کشیدم و دستی به سر و روی آشپزخونه کشیدم . گردگیری و دستمال کشیدن هم تموم شد . حالا منتظرم تا خواهر شوهر تشریف بیارن . البته باقیمونده ی ظرف آش پشت پا هنوز چشمک میزنه و من شدیدا با کودک شیطون درونم که در نقش شیطان رجیم فعال ِ در جنگم که " عزیزم کوفت بخوری . باقی ِ اون آش برای نفر بعدی ِ ! آروم بگیر :دی " 

** روز تولدم همچین پیامکی به دستم رسید .  گفتم خیلی بد میشه ، حالا که شهر کتاب به من لطف داشت من جوابگوی محبتش نباشم :دی این شد که برای تولدم علاوه بر اینکه از همسر و خواهراش هدایایی دریافت کردم خودم به خودم یه هدیه ای تقدیم کردم و به لطف شهر کتاب اینترنتی چهار روز بعد این کتاب رسید در خونه :))) 

کتاب بیشعوری با قلم بی شعوری ... :) البته من موندم که چرا اون انتشارات از خودکار سبز به عنوان قلم بیشعوری یاد کرده ؟؟؟ :دی

***یـادتونه که قبلا گفته بودم دلم میخواد هر از گاهی از ماجراهای مترو بنویسم ؟ اگه دوست دارین برید ادامه  ی مطلب " بدون رمز " 

  • ۷ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۰
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۴



* کــوفته با محتوای آلــــــــــو :))) البته با خوردن اون همه ترشی خوشمزه بی شک افت فشارم یه چیز طبیعی و قابل و پیش بینی بود :))) بقول سرپرستارم " آوا تو خودتُ نکش ما نیرو لازمیم " !!!

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۲
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۴

* ششم خرداد برای طب کار رفتم ولیعصر . کارم خیلی زودتر از تصورم تموم شد . بماند که اونروز به این نتیجه رسیدم یکی از سخت ترین تست ها تست اسپیرومتری ِ :))))))))))) چشام داشتن بیرون می پریدن از بس برای بازدم عمیق و طولانی تلاش کردم خخخخـ

بعد از پایان تست ها دقیقا چهار ساعت وقت داشتم تا برگردم بیمارستان برای شیفت عصر خودمُ آماده کنم . این چنین شد که رفتیم تو کار خیابون گردنی و الباقی ماجرا ... 

حدودی یک ساعت و نیم تو پارک سرسبز و زیبایی نشستم و از سرسبزیش که دقیقا منُ به حال و هوای شمال ِ قشنگم برده بود لذت بردم . 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۹
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۴


* بــیست و سوم ماه قبل یعنی اردیبهشت ماه اولین حقوقمُ دریافت کردم . و این بهترین بهونه بود تا در کنار عزیزانم یک شب شیرین و بیاد ماندنی داشته باشیم . زحمت عکسُ هم پریسا خانم گل کشیدن . 

جای دوستان خالی :************ 

مامان عزیزم ممنون که اون روزها کنارم بودی . 

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۷
  • ** آوا **
۲۱
خرداد
۹۴

* یــکی از انگیزه های روزانه ی من رسیدن به ساعت 22:00 شب  و شروع ِ برنامه ی شاد " خندوانه "ست !!!... مخصوصا " جناب خان " که یه جورایی عاشقشم :دی 

از وقتی بنا به پیشنهاد رامبد جوان شنبه ها " شنبه های خندان"  نامگذاری شده هر بار تو ایستگاه های مختلف چشمم به این بنر ساده و زیبا میفته ناخوداگاه لبخند به لبم میشینه . حال اون لحظه م هر چی باشه مهم نیست ، مهم این ِ که خندوانه تونسته خنده به لبهام بیاره . دقیقا مثل یه قاچ هندوونه ی قررررررمز و شیرین . 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۵
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۴

* فرصت یک ماهه به نظرم زمان کافی بود برای اینکه مشکل بلاگفا حل شه و اینکه هنوز این مشکل رفع نشده رو نمیخوام هیچ جوری تجزیه و تحلیل کنم . بی شک جناب شیرازی همچنان در تلاشن تا بتونن بلاگفا رو راه بندازن . ولی خب ! من یکی بعد ِ یک ماه تصمیم گرفتم کمی بنویسم . برای منی که روزانه نویس بودم این مدت یعنی کلــــــــــی !!! انشالله که بلاگفا درست بشه و بتونم به آرشیوم دسترسی پیدا کنم . بی شک در اولین فرصتی که این مشکل رفع شه فکری بحالش میکنم . اینکه اینجا موندگار بشم یا موقت باشه هنوز مشخص نیست . بهر حال فعلا اینجا در خدمت دوستان هستم تا ببینم چی پیش میاد . 

بگذریم ! 

این روزها که چیزی حدود یک ماه و دو هفته ست که مشغولم خیلی چیزها تغییر کرده . دیگه رفت و امد انقدر اذیتم نمیکنه و به نظرم این دوری ِ راه برای کلان شهرها یه چیز عادی و پیش پا افتاده ست . مخصوصا که شبها با سرویس به خونه برمیگردم :) از این ماه درخواست لانگ - آف دادم . به این معنا که اگه سرپرستارمون قبول کنه یه روز شیفتم صبح و عصر باشه و فرداش آف باشم . اینجوری استراحتم بهتره و دیگه اینکه خیلی خوبه که شب کاری ندارم . به نظرم شب کاری واقعا روح و جسم آدمُ پیر میکنه :) 

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۸
  • ** آوا **