MeLoDiC

بایگانی مرداد ۱۳۹۸ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۷
مرداد
۹۸

از اونجا که ما هنوز موفق به خرید خط تلفن ثابت نشدیم اینترنت وایفای نداریم و از حق نگذریم برای کار با سیستم خونگی لازمه وایفای فعال باشه . الانم که همت کردم اومدم بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با گوشی و سیستم جهت اتصال و اشتراک گذاری نت در نهایت موفق نشدم و گفتم با یو اس بی امتحان کنم که به محض اتصال گوشی از طریف یو اس بی زارپ اینترنت فعال شد [این زارپ پر از معناست :)] و من بابت نیم ساعتی که الکی وقت و اعصابم هدر رفت خشمگینم :) مثلا . 

چند وقتی هست که با عزیزی آشنا شدم که دیدم رو به زندگی بی نهایت عوض کرده و بی نهایت لذت بخش  . با معرفی ایشون کتاب هنر زندگی رو تهیه و استارت خوندنش رو زدم . ایشون حتی انواع مراقبه ها رو آموزش دادن و برای مسائلی که سالها دنبال دلیلش بودم و حتی افرادی بهم وصله ی متوهم بودن رو زدن پاسخ دادن و حالا از درون خوشحالم که حداقل یکی هست که تائید کرده من متوهم نیستم و چیزی که دیدم ناشی از توهم و خیال نبوده و صد در صد واقعیته . برای درک این بخش از نوشته م می تونین تو موضوعات مبحث " حس ششم " رو بخونین .

جا داره یه اعترافی کنم !

راحتی اینجا ارزشش چندین برابره اپلیکشن های راحت الوصول و دم دستی گوشیهاست . 

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۹
  • ** آوا **
۱۷
مرداد
۹۸

سلام به دوستان عزیز .

خوندن کتاب جدیدی رو شروع کردم و اولین بخش کتاب شدیدا جذبم کرد . اینجا براتون میذارم شاید شما هم خونده و یا شنیده باشین . در صورت تمایل حتی یک نفر بخشهای جذاب کتاب رو براتون میزارم .

.

.

.

روزی استادی جوان به سفری دریایی رفت . او مردی با تحصیلات عالی بود و قطاری از القاب به دنبال نامش داشت اما تجربه اش از زندگی اندک بود . در بین خدمه ی کشتی ای که با آن سفر می کرد ملوان پیر بی سوادی بود که هر شامگاه به اتاقک استاد جوان می امد تا به سخنان او در مورد موضوعات متفاوت گوش کند . او بسیار تحت تاثیر دانش ان جوان قرار گرفته بود .

یک شب وقتی ملوان بعد از چند ساعت گفتگو خواست اتاقک استاد جوان را ترک کند استاد پرسید " پیرمرد آیا زمین شناسی خوانده ای ؟ "

+ زمین شناسی چیست استاد ؟

" دانش مربوط به زمین "

+ خیر استاد ، من هرگز به مدرسه و دانشگاه نرفته ام و چیزی نخوانده ام .

" پیر مرد تو یک چهارم عمرت را به باد داده ای "

پیر مرد به چهره ای گرفته دور شد و اندیشید : اگر همچو آدم دانشمندی چنین میگوید پس حتما صحت دارد و من یک چهارم عمرم را به باد داده ام .

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۵
  • ** آوا **
۱۲
مرداد
۹۸

من یک تنبل سست اراده م که هر بار تصمیم میگیرم بچسبم به وبلاگم و رهاش نکنم باز میبینم زهی خیال باطل :-) 

دلم میخواد مصمم بگم که اومدم تا بمونم ... 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۳
  • ** آوا **