MeLoDiC

بایگانی آذر ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
آذر
۹۰


عهد با زلف تو بستیم خدا میداند

سر موئی نشکستیم خدا میداند

گر همه خلق جهان مستی ما میدانند

گو بدانند که مستیم خدا میداند

 

+ یلدا را ، دور هم بودن را ، محفل محبت و صفا و . . . را دوست بداریم .

افسوس که در این بین خوبترین هایمان . . .  یاد و خاطرشان گرامی ! 

یلدایتان شور انگیز باد . . . 

امشب میون دور هم نشینی ها یادمون باشه بیمارانی هستن که امشبُ در بیمارستان ها می گذرونن !

+ امشب میون دور هم نشینی ها یادمون باشه هستن افرادی که برای خدمت به دیگران امشبُ در کنار خونواده هاشون نیستن !

+ امشب میون دور هم نشینی ها یادمون باشه برای سلامتی هر دو گروه از تهه دل دعا کنیم تا حقی ضایع نشه !

. . . ! به وقتش به کامنتها جواب میدم و تائیدشون میکنم .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ آذر ۹۰ ، ۱۵:۳۹
  • ** آوا **
۳۰
آذر
۹۰


شازده کوچول کویر را از پاشنه در کرد و جز یک گل به هیچی برنخورد ، یه گل سه برگه . یگ گل ناچیز ...

شازده کوچولو گفت : سلام

گل گفت : سلام

شازده کوچولو با ادب پرسید : آدم ها کجاند ؟

گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده بود . این بود که گفت " آدمه ها ؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد . سال ها پیش دیدم شان . منتها خدا میداند کجا می شود پیداشان کرد . باد این ور و آن ور می بردشان ، نه اینکه ریشه ندارند ! بی ریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده .

شازده کوچولو گفت : خداحافظ

گل گفت : خداحافظ



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ آذر ۹۰ ، ۱۰:۰۶
  • ** آوا **
۲۶
آذر
۹۰


رفتم لباس کارمو پهن کنم بالای بخاری تا برای فردا خشک بشه ! زدم دستمو جیلیزو ویلیز کردم :(

به شدت می سوزه ولی اثری از سوختگی نیست !

بعد خیلی ریلکس رفتم تو آشپزخونه و به اندازه ی یه لیوان شیر ریختم تو شیر جوش و کمی هم نسکافه بستم تنگش و گذاشتم رو اجاق و همینجوری نگاش کردم تا خوشگل به جوش بیاد !

جای همتون خالی الان کنار دستمه و ازش بخار ماهی بلند شده و الساعه قصد نوشیدن دارم .

حباب کجایی ؟! نمیخوری !!

نه اینکه این مدت روزمرگی نداشته باشماااااااااا ! داشتم ولی نیست همش رو هم تلنبار شد دیگه مغزم نمیکشه چی شد و چی نشد :)

خب بذارین کمی بنوشم بلکه چیزی به مغزم خطور کنه !

+ جمعه ۲۵ آذر ماه :  

روزی که گذشت عصرکار بودم ! یاسی از روز قبل (پنجشنبه ) با مامانی رفته بود زادگاه مادرجونش و از همونجا هم برای شب رفت خونه ی مادرجون ! منم امروز صبح تا چشم باز کردم دلم هوای مامانمو کرد و گفتم بریم اونجا و این چنین شد که از اونجا سر در آوردیم . البته من ناهار نخورده رفتم بیمارستان و وقتی مامان فهمید باید برم و اونا هنوز غذاشون آماده نیست دقیقا اینو گفت " خاک می سر می کیجا ناهار نخارده ) " اینو باید به زبان شمالی بخونین " ( خاک به سرم دخترم غذا نخورده ) میگم آخه مادر من چیزی نشده که ! انقدر انقدر ذخیره دارم که تا صد سال هم چیزی نخورم هیچیم نمیشه :))))))))))

خلاصه میگه تو برو سر کار من ساعت ۲:۳۰ میام ملاقات و غذاتو میارم ! میشه بیارم که . آره ؟ میگم اوهوم میشه !

و این چنین میشه که ساعت ۲:۳۰ یاسی به اتفاق محمد و مامانی میان بیمارستان هم برای عیادت دوستان و هم رسوندن غذا به منه گشنه :)

برای اولین بار بود که منو تو لباس کارم و تو بخشم دیدن و کلی ذوق کردن . مخصوصا یاس که دقیقا این شکلی شده بود  ! من هم خیلی ریلکس دست دخملی نازمو گرفتم رفتیم تو اتاق رست و حسابی بخودمون رسیدیم ! به به ... غذای مامان ها عجیب خوشمزه هست ! مخصوصا که سبزی تره ( نرگسی ) هم کنارش باشه ! اونم چی ؟ به همراه ماست ... یاده یه چیزی افتادم . به قول یکی از اقوام من کباااااااااااااااااااااااااااااااااب میخوام ! :))))) حالا جریانش سکرته !

 + شوهر خیاط خونوادگیمون بستری بود . به همراهه مادربزرگ دوماد بزرگمون ! هیمممممم ! گاهی میگم ایکاش تو این بیمارستان مشغول نمیشدم . گاهی توقعات بی موردی از آدم دارن که عجیب دست آدم برای انجامش بسته هست و اگر هم بخوای انجام ندی به حساب قیافه گرفتن میذارن !

+ به لطف حضور همین آشناها تموم بیمارستان فهمیدن که اسم کوچیک من چیه ! :( طوری که یه بیمار دیگه هم امروز منو به اسم کوچیکم صدا زد که بهش گفتم لطف کنین فامیلیمو بگین ! آخه کی تو محیط کاری طرفشو به اسم کوچیک صدا میزنه ؟! زن و شوهر هم که با هم تو یه شرکت خصوصی کار میکنن فامیل همو صدا میزنن . حالا همچین جایی که دیگه ... :( امان از دست بعضیا !

+ امروز عمه ی دومادمون که بچگی های من خوب یادشه وقتی رفتم بالا سر مامانش تا سرمش رو وصل کنم دست انداخته رو دوشم و دقیقا مثل همون بچگیام شروع کرده به قربون صدقه رفتنم و ناز کردنم . تازه رو به داداشش ( همسن بابامه البته ) میگه داداش بچگیش اگه بدونی چقدر بامزه بود . هنوزم ماهه ! هــــــــــــی ! ( این هی هم ایشون مرحمت فرمودن ! یه جور آه بود ) منم از خجالت داشتم تو کف اتاق فرو میرفتم !

شیر نسکافه م تموم شد ! عجیب چسبید بهم !

+ دقیقا به همین شکل  منتظر یه اتفاقم !


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ آذر ۹۰ ، ۰۲:۱۵
  • ** آوا **
۲۳
آذر
۹۰


 

چند وقتیه که حس و حال نوشتن ندارم . نمیدونم چرا ...

هی وبلاگمُ باز میکنم و نظراتو میخونم و بعد از اینکه جوابشون رو دادم تائید میکنم و میرم یه مطلب جدید بزارم ولی می بینم دستم به تایپ نمیره ! و صفحه رو می بندم و ازش خارج میشم ...

در کل حالم خوبه !

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ آذر ۹۰ ، ۱۰:۲۲
  • ** آوا **
۱۵
آذر
۹۰


حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود

اما افسوس که به جای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند !

و بزرگترین درد او را بی آبی معرفی کردند !

 

+ امروز عصر کار بودم و مسیر خونه تا بیمارستانُ ( هم رفت و هم برگشت) پیاده رفتم ! حالم از خیلی چیزها بهم خورد ...

+ همچنان صدای بامب و بوم طبل میاد !

تو ذهنم فقط و فقط چهره هایی هست که تا چند دقیقه قبل تو خیابون میدیدم ! کدوم دل شکستگی ؟!

 کدوم عزاداری ...

کدومشو باور کنم !

شال نخی سیاه و چفیه ای که به طرز جالبی به دور گردنشونه ؟!

یا آرایشهای ... !

امسال برای اولین بار بود که مسجد زادگاه مادری نبودم !

برای اولین بار بود که روز عاشورا تو خیابونهای شهرم قدم زدم ...  

 امروز فقط از سر تاسف سر تکون دادم ...

میدون اصلی شهرمون محل تجمع ا*و*ب*ا*ش ...

+ تابلوی بوق زدن ممنوعی که جلوی بیمارستانها گذاشتن برای جلوگیری از سر و صدایی هست که باعث آزار روحی و جسمی بیماران میشه ! اونوقت چرا باید این روزها و شبها هیئت بیاد درست رو به روی بیمارستان و همونجا دخیل ببندن و نیم ساعت با اون سرو صدا مثلا عزاداری کنن ؟! چی تو سرشونه ؟!

+ زدیم به بیراهه ! خدایا یه راهنما بفرست ...

+ امروز وقتی داشتم اسپری های بیماری رو میزدم ( آقا بود ) شنیدم که هم تختیش با دل و جون داشت دعام میکرد ! میگفت دخترامون بهمون اینجور خدمت نمیکنن که این بندگان خدا انجام میدن !

به کسی نگید ! از خجالت سرخ شدم اون لحظه ... !




  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ آذر ۹۰ ، ۲۱:۳۵
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۰


+ دیروز خونه ی خاله جونم بودیم . بعد از ناهار جوونهای محل میخواستن سر مزار جوونایی که دیگه دیگه نیستن برن و عزاداری کنن ! یاسی گرفت که ما هم بریم . رفتیم . خدا رحمتشون کنه ...

+ دیشب بعد از شام رفتیم مسجد محل مادری ! تقریبا تموم اقوام و فامیلمون حضور داشتن . یکی از داییام نوحه ی بابای یسنا رو خوند ! دلمون آتیش گرفت ...

تو راه برگشت سر یه سهل انگاری انگشت دست چپ یاس موند لای درب ماشین . همش هم تقصیره خودم بود :( خدارو شکر که بدتر از این نشد ...

+ دیروز پژمان هم پر کشید . امروز و درست تو همین دقایق خونواده ش رفتن تا تن بی قلبش رو به خاک بسپرن و روح پاکش رو به خدا ...

خدا رحمتش کنه ! یه فاتحه برای شادی روح پژمان ...

+ ۷ عضو از بدن پژمان اهدا شد !

این یعنی آرامش ۷ نفر دیگه ! خدابه اونا سلامتی و به خونواده ی پژمان صبر عنایت کنه !

+ چقدر سخته که جایگاه بوسه ت بشه تن سرد سنگی که تن پوش عزیزاته ! وقتی بوسیدم لبم از شدت سرماش یخ زد ... صورتای گرمتون کجا و سنگ سرد مزارتون کجا ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ آذر ۹۰ ، ۰۹:۳۳
  • ** آوا **
۱۱
آذر
۹۰

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

فرا رسیدن ماه عزا و ایام سوگواری رو بهمه شیعیان تسلیت میگم

*************************

دو روز قبل وقتی بیمارستان بودم شنیدم که نزدیکیای خونه ی مامان اینا یه ماشینی با چهار تا سرنشین که همشون جوون بودن چپ کرده ...

راننده ی ماشین که یه پسر ۲۱ - ۲۲ ساله بود شدیدا آسیب دیده و پدرش با اصرار از جراح خواسته که اونو عمل کنه و دکتر با احتمال کمتر از یک درصد مصدوم رو میبره اتاق عمل !

مرگ مغزی ...

اون سه تای دیگه هم تا حدی آسیب دیدن .

تا دیروز که به مامانم گفتم !

با یه جور دلهره بهم گفت پسره چطوره ؟

گفتم من خبر ندارم ! چطور مگه ؟

گفت پسره فلانیه ! ( پسره همسایه مون که تو کار بتون و تیرچه بلوک و این چیزاست ... )

شدیدا حالم گرفته شد .

تا شد امشب که رفتیم خونه ی مامانی شب نشین !

تو کوچه شون پر از ماشین بود .

به محض وارد شدن به خونه از مامان پرسیدم ازش چه خبر داری ؟؟؟

گفت امشب همه جمع شدن خونشون . قراره امشب انتقالش بدن تهران برای اهدای عضو !

خدایاااااااا ! چی بگم ؟

دل یه مادر چقدر میتونه بزرگ باشه که با اون همه درد و رنجی که تو زندگی داره متحمل میشه باید داغ مرگ تنها پسرشو هم به سینه ش بنشونه و در کمال بزرگواری رضایت به اهدای عضو بده !

چی بگم ؟ بگم مادر من نذرت قبول حق !!!

نمیدونم تو دل اون مادر چی میگذره ! ولی انقدر میدونم که آدمها به همون اندازه که میتونن پست و رذل باشن در مقابل هستن افرادی که از بزرگیشون مغز آدم هنگ میکنه !

و این هم سرنوشت پسر همسایه ی مامانی !

خدایا از سر تقصیراتش بگذره . ثواب این انتخاب پدر و مادر رو به حساب فرزند بنویس تا پاک از این دنیا بره ...



  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۱ آذر ۹۰ ، ۰۰:۵۵
  • ** آوا **
۰۹
آذر
۹۰


+ نی نی دار شدیممممممم ! ایلیا امروز به دنیا اومد  

یاسی دختر عموووووووو شده !

یه پسر کوچولوووو که هنوز ندیدیمش و نمیدونم کی بشه که ببینمش .

خدارو شکر 

اینم وبلاگ ایلیا کوچولو !


البته خودم امروز تازه فهمیدم و وقتی خواستم براش نظر بذارم دیگه باز نشد ... 

+ مهدی جان ورود پسر گلت به دنیای آدمها مبارک باشه امیدوارم که شاهد خوشبختیش باشید !

هنوز نتونستم مطالب دوستان رو بخوووونم 

+ اینم عکس ایلیای کوچولومون !


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۹ آذر ۹۰ ، ۱۹:۱۴
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۹۰


توصیه میکنم این فایل رو ببینید . دانلودش انقدری زمان نمی بره .

ولی از اونجا که میدونم اینجور فایلها خیلی زود بین مردم پخش میشه موضوعشُ میگم تا اگر بر فرض تکراری بود وقتتُ نگیرم که بعد بگی "ع آوااااااااااااا اینو که من فلان موقع دیده بودم  "

 

+ موضوع فایل مورد نظر :

سگی که سعی میکنه کودک دو - سه ماهه ای رو ساکت کنه ...

اگه ندیدی حتما ببین زیباست !

  اینجا ---> دانلود فیلم مورد نظر <--- اینجا  

راستی تو اگر جای من بودی عنوانش رو چی میذاشتی ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۸ آذر ۹۰ ، ۱۷:۳۷
  • ** آوا **
۰۷
آذر
۹۰


آهنگ باران را دوست دارم

چه آرام ببارد و چه خشمگین

چه شاد بخواند و چه غمگین !

باران را با تک تک خاطرات آن

گنجشکهای خیس و درخت انجیر و تاب آن .

آهنگ باران را دوست دارم !



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۷ آذر ۹۰ ، ۱۷:۲۳
  • ** آوا **
۰۵
آذر
۹۰


+ پنجشنبه ۳ آذر :

بعد از ظهر با اینکه بارون نسبتا شدیدی می باره ولی دلم بدجوری هوای داییهامو کرده ! به محمد میگم بریم مزار .

وقتی میفتیم تو خیابون مزار دلم بدجوری میگیره . امسال محرم ...

دایی بزرگم ( بابای یسنا) مداح اهل بیت بود . شب عاشورای دو سال قبل برای آخرین بار اومده بود مسجد ! اونقدر حالش بد بود که رختخواب آورده بودن و همونجا دراز کشیده بود و قدیمی های محل مداحی میکردن و اون هم گهگاهی تموم توانشو می سپرد به دستهاش و سینه میزد ...

شیمیایی آنچنان بلایی سر تک تک سلولهاش آورده بود که دیگه حتی حنجره ی مداحی هم براش باقی نمونده بود . اون شب خیلی سخت گذشت . وحشت نبودن داییم تو سالهای بعد ... میدونم اون شب همه از تهه دل برای سلامتش دعا کردیم ولی باز تو دل همه یه ترسی بود که کسی به زبون نمیاورد . خدا رحمتش کنه ! امسال دومین محرمی هست که محرم هست و داییم نیست .

م ... دایجونم ( بابای حباب ) خادم مسجد ! تو این چند سالی که برای زندگی اومدن شمال انقدر با مهربونیاش و محبتش تو دل همه جا باز کرده بود که وقتی رفت دل همه سوخت ! از پیرمرد و پیرزن ، جوون و نوجوون ، از بچه های شیرخواره گرفته تا اون کودک سندرم داون که هنوز که هنوزه ازش حرف میزنه و میگه " م... عجب مردی بود "!

وقتی یادش میفتم که چطور تو این روزهای عزیز با تموم وجودش سعی میکرد کارهارو مدیریت کنه ! وقتی یادم میاد که اون شب ماه رمضون که تب و لرز داشت و موقع افطار بهش گفتم دایجون یه امشبو نرو مسجد و استراحت کن ! گفت " نه ! یه امشبو برم که دیگه فردا عیده فطره "

دویدناش موقع مهیا کردن ناهار روز عاشورا ... دویدناش موقع هیئت بردن جوونها ...

هه ! این داییم هم رفت ! روزیکه داشتن تشییعیش میکردن یکی بود که رو خاک مزار لگد می کوبید و میگفت ذره ذره ی این خاک شهادت میدن تو خادم ائمه بودی .

 

+ شنبه ۵ آذرماه :

تو حال و هوای خودم هستم که صدای مداحی میاد ! از سیستم یه ماشین که یه پسر جوونی رانندشه و خونه شون درست روبه روی پنجره ی ماست ! دلم باز هوای داییهامو کرده . دلم براشون خیلی خیلی تنگ شده . اشک کمترین چیزی هست که ممکنه گاهی اوقات با دلمون هم کلام شه ! وگرنه دردی که تو سینه هامونو دردناکتر از این هست که با دو قطره اشک بخواد فروکش کنه .

+ دوست عزیزی که تا اینجاشو خوندی یه لطفی کن و برای شادی روح دایی هام  فاتحه ای بفرست ، به امید بخشایش خداوند ...

 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ آذر ۹۰ ، ۱۹:۲۶
  • ** آوا **
۰۵
آذر
۹۰


این پست الزاما جهت خنده ی دوستان بوده و هیچ گونه ارزش قانونی ندارد !

چند سال پیش محمد از شاگردهاش امتحان گرفته بود و این سئوال رو مطرح کرده بود .

س: اسکیموها در قطب چگونه زندگی می کنند؟

یکی از شاگردهاش در جواب نوشته بود !

ج: " آقا خودشون می دونن چطور زندگی میکنن " 

دیشب که رفتم بیمارستان جلوی درب ورودی یه ماشین آتش نشانی و یه آمبولانس دیدم . فکر کردم لابد هنوز مشغول فیلمبرداری هستن ولی اشتباه فکر کردم  ! نشد که بشه پرویز پرستویی رو که عجیب به یکی از دایی هام شباهت داره رو از نزدیک ببینم ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ آذر ۹۰ ، ۱۱:۵۷
  • ** آوا **
۰۴
آذر
۹۰


+ آبجی بزرگه همین الان تماس گرفته میگه گروه فیلم برداری ( پرویز پرستویی و شهاب حسینی ... ) تو بیمارستانی که من مشغولم دارن فیلم بازی میکنن . میخواست بدونه من الان کجا هستم !!! که فهمید خونه ام .

با دومادمون تماس گرفتم تا ببینم کدوم بخش هستن که ظاهرا طبقه ی اول بودن ! بهش پیشنهاد دادن که نقش دکتر رو بازی کنه که این بنده خدا قبول نکرد و گفت خجالت میکشم :)))))))))) و دوست صمیمیش که باجناغش هم تو گروه بوده داره نقش دکتر رو بازی میکنه .

بهش میگم اگه یه وقتی نقشی بازی کردی حواست باشه به ما یه امضا بدی تا معروف نشدی . اونم میخنده ... 

بعضی از هنر پیشه هارو دوست دارم . " پرویز پرستویی " هم یکی از همون تعداد معدود هنرپیشه هاست که بازیشو قبول دارم . دوست دارم از نزدیک ببینم !

امشب شب کارم . نمیدونم تا کی اونجا می مونن !


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۴ آذر ۹۰ ، ۱۳:۲۲
  • ** آوا **
۰۳
آذر
۹۰


سه شنبه اول آذرماه :

غروب فهمیدیم که رهاجون اینا اومدن خونه ی مامان ! تماس گرفتیم و برای شام خودمون رو دعوت کردیم . بدو ورود اون مانی نازمو کلی بوس بوسش کردم و خوردمش ...

برای فردا آف هستم . و قرار شد بعد از شام رها اینا با ما بیان خونمون ! برای فردا ناهار می مونن . باباجون اینا هم ناهار میان پیشمون .

تا پاسی از نیمه شب بیدار بودیم .

+ چهارشنیه ۲ آذرماه :

صبح نسبتا زود بیدار شدم ! البته با صدای مانی که یکسره " آله آله " صدام میزد . محمد و یاس صبح زود رفته بودن مدرسه .

بعد از صبحونه تدارک ناهارُ دیدم . مرغ دم کباب + میرزا قاسمی :)

مامان خانوم حدودای ۱۰ بود که دیگه رسید خونه مون ! برای شام قرار شده مامان سوپ بذاره و وسایل سالاد ماکارونی رو بیاره تا درست کنیم و برای شام هر سه تا خواهر با خانواده بریم خونشون .

به خواهر حباب هم اسمس میدیم که برای ناهار بیاد خونمون تا دور هم باشیم . بعد هم وقت ناهار به هر شکلی بود راضیش کردیم که برای شام بیاد خونه ی مامان . اونم با کلی کلنجار رفتن خلاصه اوکی داد .

محمد برای شام خونه ی یکی از دوستانش دعوته ! به همراه دو تا دیگه از همکاراش و پسرخاله ی لگد خوره گونه فرو رفته ی ما :)))

حدودای ۴ بود که دیگه سالاد هم آماده شد ! من و یاس به همراه مامان خانومم و رها و مانی رفتیم خونه ی مامان ! بقیه هم رفتن دنبال کارای خودشون و محمد هم بعد از اینکه ماهارو رسوند خونه ی مامانی خودش رفت تا به مهمونیش برسه .

به مانی میگم " خاله رو بکش " انگشتش رو میگیره سمتم و میگه " بنگ " ( مثلا با اسلحه شلیک کرده اونم از فاصله ی دو سه متری ) . منم مثلا میشم آدمی که مرده و سرمو خم میکنم سمت شونه م ! دوباره از همون دور که ایستاده دستشو میاره بالا و در حالیکه انگشتهاشو با مهارت خاصی تکون میده میگه " گیلی گیلی گیلی ... " ( مثلا قلقلکم میده تا من باز زنده شم ) و به این ترتیب من باز زنده میشم و دوباره حرکت انگشت مانی و شنیدن صدای "بنگ " ... و این بازی ادامه دارد .

+ امشب دور هم از بچگی های نوه های خونواده میگفتیم و حرف رسید به یه سالگی خواهرزاده بزرگم (میلاد) ! که دیدم باباش با یه ذوقی به خواهرم گفت " زیتون خوردنش یادته ؟ " و اینجا بود که خواهرم جریان زیتون رو تعریف کرد .

مثل اینکه یه روزی موقع ناهار زیتون داشتن که میبینن این بچه دونه دونه زیتونارو میبره تو دهنش و بدون اینکه ذره ای از اونُ بخوره خیلی سریع در میاره و میندازه تو پیش دستی هسته ها ! و باز همین کارو تکرار میکنه و چشم از باباش برنمیداره ...

اولش متوجه نشدن که چرا اینجوری میکنه ! ولی بعد که نگاش کردن دیدن داره ادای باباشو در میاره . طفل معصوم فکر میکرد باباش زیتون رو میبره تو دهنش و بعد میندازه تو پیش دستی و اونم داشته از باباش تقلید میکرد :)))


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۳ آذر ۹۰ ، ۰۰:۴۷
  • ** آوا **
۰۱
آذر
۹۰


خواب خوشــــــی وقت سحـــــــر

                                   دیــــــدم و یــــــــــــادم نرود

روی تو با شـــــــــوق نظـــــــر

                                 دیـــــــــــدم و یادم نـــــــرود

پــــــرده از رازت کشیـــــدم

                              سوی خــــــــود بازت کشیـــــــدم 

                                                                  آنقـــــــدر نازت کشیــــدم تـــــا نشستی

روی دامانت فتادم 

                عقــــده ی دل را گشادم

                                               ناگهان آمــــــــــد به یادم

                                                                             رنـــــج هستی !!!

ای خوش آن دم ، وان غـــــــرور خواب نوشین

                                                 وان نشــــــاط و وان ســـــــرور و وصــــــــل دوشین

با تو میگفتم غـــم و درد جـــــدایی

                                    همچنان نـــی با نـــوای بی نـــوایی

                                                                           وای از ایـــن دیــــر آشنــــایی ... !!!

روی دامانت چــــو اشک افتــــاده بودم

                                       ناله های عــاشقی ســــر داده بـــودم

                                                                           که ای جفاجـــــــو ، کن وفــــــــــایی

دامن از دستـــــم کشیدی

                            همچـــو بخت از مــن رمیــــــدی

                                        من ز خـــواب ناز خـــود ، آواز خـــود ، ناگــــه پریدم

                                                                             غیر اشک و بستری از دیدِ تر دیگـــــــر ندیدم

او ســــــر یاری ندارد

                 قصه کوتــــه ، رنـــــــــج عاشـــــق

                                                       خـــــــواب و بیــــــــــداری نـــــــــدارد

پــــــــــــرده از رازت کشیــــــــدم .....


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۱ آذر ۹۰ ، ۱۷:۲۸
  • ** آوا **