MeLoDiC

بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۷ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۳
ارديبهشت
۹۷

* بـیمار مذکور در پست قبلی شکر خدا بهتره . هنوز تو بخش مراقبتهای ویژه به ونتیلاتور وصله ولی هوشیاریش خوبه .البته به خوبی میدونم بیماری که هوشیاره چقدر مبارزه میکنه برای پس زدن اون دستگاه کمک تنفسی لعنتی و این خودش بزرگترین شکنجه ست ... 

**دیشب با یکی از همکارا پشت استیشن پرستاری نشسته بودم و من مشغول نوشتن دستورات تلفنی بودم که یکی از همراه ها اومد و خطاب به یکی از ما گفت " خوشگل خانم یه سئوالی داشتم " من بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم " بفرما عزیزم ؟" هنوز حرفش رو شروع نکرده بود که دوباره گفتم " حالا با کدوم یکی از این خوشگلا بودی ؟ من یا همکارم ؟ " انقدر سر همین حرف سه نفری خندیدیم که بنده ی خدا دیگه نمی تونست تمرکز کنه بگه حرفش چیه ! 

بعد از اینکه خنده هامون قابل کنترل شد گفت شما تک تکتون زیبا هستین و چهره هاتون نور میده و ... از این جور حرفها ... هیچی دیگه کلی هندونه زد زیر بغلمون الان ما مدل اون پسرایی که میرن بدن سازی (!) اون مدلی راه میریم تا هندونه ها نریزه و به فنا نره . 

*** راستی ! دیروز روز جهانی پرستار بود . پس روزم مبارک :) 

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۰
  • ** آوا **
۲۲
ارديبهشت
۹۷

* واقعا نمی دونم تو رشته ی کار ما پرستار شاد هم وجود داره یا نه ! پرستاری که غم و غصه ی بیمارهاشو بزاره پشت در خونه ش و یا اصلا از در بخش بیرون نبره و بی خیال عالم وارد خونه و زندگی شخصیش بشه ... 

هر روز که می گذره از اتفاقهایی که دور و برم میفته افسرده و افسرده تر میشم . تمام ساعاتی که تو بخش مشغول کارم تماما فکر و ذهن و توانم رو برای بیمارها میذارم و وقتی از بخش بیرون میام تا ساعتها و گاهی حتی تا شروع شیفت بعدی باز به ساعتی که باهاشون گذروندم فکر میکنم . 

امروز بعد از پایان شیفت شب کاری درست در لحظاتی که در حال تحویل دادن بخش به مسئول شیفت صبح کار بودم یکی از بیمارامون بد حال شد . سریعا با پزشک بیهوشی تماس گرفتم ! پزشک مربوطه که بالای سر بیمار حاضر شد در حال معاینه و بررسی علائم بیمار بود که من از همکارا خداحافظی کردم و راهی شدم . بین راه همکارم از ماشین پیاده شد و من موندم و جاده ای که منو به سمت خونه می رسوند و دلی که پر از درد بود . در حد جنون با سرعت اومدم . مطمئنم که تو مسیر خلاصه دوربینی بوده که خلافم رو ثبت کرده باشه . اشک میریختم و یه جاهایی فریاد کشیدم ... خیلی زودتر از هر زمانی رسیدم خونه و اونایی که تو خونه انتظار اومدنم رو در اون ساعت نداشتن هاج و واج نگاهم میکردن . 

یه لیوان شیر خوردم و به خلوت همیشگی خودم پناه بردم . به دختر جوونی فکر میکردم که هیچی از زندگیش نفهمید . به دختری که تا به خودش اومد فهمید کلیه هاش جوابش کردن و رفت زیر دیالیز ... چند وقت بعد با بدبختی کلیه ای بهش پیوند زده میشه و تو دوره ای که داروهای سرکوب کننده ی ایمنی واسه جلوگیری از پس نزدن عضو پیوندی می خورده سرطان معده خودش رو نشون میده . با شروع شیمی درمانی و خطر پس زدن کلیه ی پیوندی درد و مرض بعدی عود میکنه . لنفومای پس از پیوند ... این همه درد واسه یه دختر جوون که تنها سه دهه عمر کرده واقعا اجحافه ! حالا که شیمی درمانی لنفوما رو شروع کردن کلبولهای سفیدش به قدری کم شدن که عملا بدن هیچ دفاعی از خودش نداره . هیچ !!! 

پلکهام به شدت سنگین میشن و می خوابم . صدای تیک تاک ساعت رو می شنوم و چشم رو که باز میکنم تنها 5 دقیقه ست که خوابیدم . گوشی رو برمیدارم به همکارم اسمس میدم ... 

میگه اینتوبه شد و به ویژه منتقل شد ...

** امیدی ندارم که پاش به خونه برسه ! می دونم فرداشب که پام به بخش برسه خبر تلخ تری رو می شنوم . کاش یه فکری بحال ما میکردن . کاش وقتی برای رفرش فکری ما میکردن تا توان ادامه ی کار رو داشته باشیم . کاش انقدر قوی بودم که بتونم مشکلات کاری و آسیب های عاطفی ناشی از شغلم رو پشت در بخش بزارم و با خیال راحت به خونه و خلوت خودم برگردم .  

  • ۳ نظر
  • شنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۴
  • ** آوا **
۰۸
ارديبهشت
۹۷

تنها نشستم تو اتاقم اشک میریزم و تایپ میکنم . این تنهایی و بی همزبونی خیلی سخته ... 

درست تو همین دقایق که من در حال تایپم یه جایی تو شهرمون صیغه ی طلاق جاری شد و یه خونواده ی سه نفره از هم پاشیده شد . حس خیلی بدیه . خیلی بد ! این همه سال صبر و تحمل کنی که نذاری زندگیت به فنا بره ولی یه جایی کارد می رسه به استخوونت و در نهایت میشه اینی که امروز شد ... 

رهای عزیزم ! خواهر کوچولوی من ... می دونم که لحظات خوشی نیست . می دونم خاطره ی تلخی برات باقی مونده ... ولی با همه ی وجودم برات روزهای خوشی رو آرزومندم ... !!! ببخش که کنارت نیستم تا دستای نحیفت رو توی دستم بگیرم و به آغوش بکشمت و بهت یقین بدم تو اشتباه نکردی . که تو همه ی تلاشت رو برای حفظ این زندگی کردی اونیکه لیاقتش رو نداشت نفهمید و گند زد به زندگی تو و مانی قشنگم ... 

  • ۳ نظر
  • شنبه ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۱۸
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۷

سلام به همه ی دوستان عزیز . 

در اولین روز از اردیبهشت آدم باید خیلی روش زیاد باشه که بخواد بگه " دوستان سال نوتون مبارک " ! ولی خب من پر رو تر از این حرفام . فلذا !!! سال نو مبارک . با اروزی بهترین ها برای شما دوستان عزیز ... :))) 

انقدر که نیومدم و نیومدم و نیومدم ، حالا که اومدم روم نمیشه از چی بگم و بنویسم...

از سفرمون به شمال ، از شیفتهای سنگین ، از دلتنگیام ، از حسهای خوشی که این ایام درگیرشم ... 

از شکستن طلسم شرکت نکردن تو جمع های دوستان و همکاران !!! 

* خـلاصه اینکه بعد از سی و اندی سال زندگی بر روی کره ی خاکی و چندین سال سابقه ی کاری و پرستاری دو روز قبل طلسم شکست و برای اولین بار در مهمونی یکی از همکارا شرکت کردم و بی نهایت هم خوش گذشت و بنده بعد این همه سال اساسی طلسم رو پوکوندم :))) 

واقعا خوش گذشت ! هنوز شیرینی ِ خوشی مهمونی منزل همکار زیر دندونمون هست که دوباره برنامه ی دور همی ِ دیگه ای واسه چهارشنبه ریخته شد . البته این بار قرار نیست خونه ی کسی بریم ! قرارمون یک باغ سنتی هست ... 

** از مسئول شیفتی همین اندازه بگم که خیلی زود تونستم امورات بخش رو به دست بگیرم و تا حد زیادی ، هم خودم راضی هستم و هم سایر همکاران ... یه جورایی همه از روال کارم غافلگیر شدن و خودشون اقرار میکنن که میدونستن تواناییش رو دارم ولی نه دیگه تا این حد :) 

*** خـیلی وقته که دیگه تمایلی ندارم زیاد از روزمرگیهام بنویسم. نمی دونم از دوستان قدیمی که تو بلاگفا همراهم بودن باز هم کسی اینجا دنبالم میکنه یا نه . متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم خواهر کوچیکم تصمیم نهایی خودش رو گرفت و بعد از این همه سال تحمل عذاب و رنج زندگی مشترک تصمیم به جدایی گرفت . امروز قرار امضای نهایی رو داشتن که به دلایلی رفت واسه آخر هفته . یه جور حس تناقض عجیبی داریم این روزها . نمی دونیم بابت رهاییش خوشحال باشیم یا برای فروپاشی زندگی زناشوییش ناراحت . فقط تنها چیزی که همه مون رو ناراحت و نگران میکنه عاقبت تنها پسرش هست و بس . گاهی وقتها یه سری آدمها انقدر بی شعور میشن که انگار زمانیکه فهم و شعور تقسیم میشده اینا حتی به تهه صف هم نرسیدن . شوهر خواهرم یکی از اون پس مونده های جا مونده از صف تقسیم فهم و شعور بوده . چه از نوع ذاتیش و چه از نوع اکتسابیش . 

به امید عاقبت به خیری خواهر کوچولوم و پسرش ... 

 

  • ۵ نظر
  • شنبه ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۳۳
  • ** آوا **