MeLoDiC

بایگانی مرداد ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
مرداد
۹۳

شهادت امام جعفر صادق (ع) بر تمامی دوستداران ائمه (س) تسلیت باد ... 

* از صبح که بیدار شدم زدم تو کار تمیزی خونه . یخچال و فریزرُ با هم خاموش کردم و تا ساعت 19:00 مشغول تمیز کردن آشپزخونه بودم . اون بین خرید ماهانه ی خونه رو هم انجام دادم [ هر ماه حجم خریدمون کمتر و کمتر میشه و در عوض قیمت نهایی بیشترُ بیشتر :((((( ] خونه رو هم حسابی تمیز کردم . الانم کارای خرد و ریز مهمونی فردا رو انجام دادم . مامان خانوم امروز دو بار آمار گرفت . یکبار قبل از فاجعه یه بارم وسطاش . یه بند هم میگفت چرا آشپزخونه رو امشب بهم ریختی خودتُ خسته کردی :دی باید زودتر بخوابم تا صبح سرحال بیدار شم . برای ظهر مهمونهایی عزیزی دارم که سالهاست دوست داشتم مهمون خونه مون باشن ولی خب تا به این تاریخ نشده بود ولی شکر خدا برای فردا میزبان عمه ی عزیزم هستم . شنیدین میگن میوه ی سیب دقیقا مثل عمه ست . با اینکه خیلی مفیده ولی به ندرت کسی دوسش داره . ولی من دو تا عمه داشتم که هر دوشونُ خیلی خیلی دوست داشتم . عمه مولودم وقتی نه ساله م بود فوت شد . و الآن یه عمه دارم که بی نهایت عاشقشم :) حالا قراره فردا ظهر عمه به اتفاق پسر و دخترش به همراه عمو وسطیم و خانومش + باباجون و مامانی و شاید داداشم بیان خونه مون . و من دقیقا مثل دختر بچه هایی که واسه هر چیزی ذوق زده میشن الآن با تموم خستگی ِ کار ذوق دارم :) 



  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۶
  • ** آوا **
۲۹
مرداد
۹۳

* چند روزی هست که این فلفلها از دو جناح بهمون رسیده . و ما با خوردن اون فلفل ریزا تازه به معنای واقعی ِ اون مثل " فلفل نبین چه ریزه ... " رسیدیم . من اصلا اهل ریسک خوردن فلفل تند نیستم ولی امتحانی یه دونه از اون فسقلی ها خوردم که بمحض گاز زدن همچین طعم خوشی تو دهنم پیچید که هیچوقت هیچ فلفلی همچین طعمی برام نداشت . حالا مزه ی تندی وحشتناکش بماند . بعد از خوردن هم با دهانی باز زبونمُ با دست باد میزدم و تند تند آب میخوردم ... اندازه ی فلفل هم به خوبی مشخصه . اینطور بگم که با یه بشقاب غذا میشه ده تا از اون فلفل سبز درازا خورد ولی  یه دونه از اون فلفل ریزها حتی نمیشه خورد :))))))) 

+ با تشکر از طراح صحنه ، آقا محمد ِ عزیز :) 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۷
  • ** آوا **
۲۹
مرداد
۹۳


* الآن مثلا من عکس بادمجون در حال کباب شدن گذاشتم خورده تو ذوقتون ؟؟؟؟ :دی

ما یه غذایی بسیار دلچسب داریم به نام میرزا قاسمی .[خواهشا دوستانی که به این غذای مطبوع علاقه ندارن ایش ایش نکنن .] مامان خانم هر از گاهی یهویی هوس میکنه هر چی بادمجون تو شهر ِ بخره و بنده رو هم بعنوان کوزت یه روز ِ اجاره کنه تا بابت چند ماه خیالش از بابت این غذای دلچسب راحت باشه :))) ... همیشه هم من باید وردست مامان باشم . مثلا همین سه چهار روز قبل مامان گفت تا رها هست بخریم تا اونم کمکی کنه و سهمی نصیبش شه . نشون به اون نشون که بنده ساعت 6:30 صبح رفتم خونه ی مامان اینا ، ولی مامانی و باباجون رفتن بازار و دست از پا درازتر بدون بادمجون و گوجه برگشتن و تنها 4 عدد خربزه مشهدی از میدون تره بار خریدن ... ما هم نشستیم یه دست منچ چهار نفره بازی کردیم . بعد هم نشستیم برای باباجون هی فایلهایی که لازم داشتُ دانلود کردیم . این شد کمک رها [ نت گردی ]  شانسم داره بخدا ... :دی

هیچی دیگه ! اینبار مامان خانوم رفته سفارش دادن از لشته نشا برامون بادمجون بیارن :/ . خلاصه ی کلام دیروز از صبح در بست در اختیار این زوج بودم و از ساعت 9 صبح نشستم جلوی اجاق گاز تا ساعت 16:00 یه ضرب بادمجون کباب کردم . مامان و بابا هم الباقی کارها . فقط بهشون گفته بودم که بدلیل حساسیت دستام به گوجه و سیر دست نمیزنم ... خلاصه کلام ساعت 19:00 کارا تموم شد و بنده از دیروز تا همین لحظه له له م . تمامی مفاصل بنده هم در زاویه ی 90 درجه گیر کرده . لامصب نه کمتر میشه و نه بیشتر :دی

** چند وقت قبل رفته بودم واسه تعویض گواهینامه ! بعد یارو بهم میگه توی عکس موهات معلومه . برو درستش کن که دچار دردسر نشی . با عکاسی مورد نظر تماس گرفتم و شماره عکسُ دادم ولی گفت باید نمونه عکسُ بیاری ببینم اصلا میشه کاریش کرد ؟؟؟ ما هم هلک هلک رفتیم عکسُ تقدیم کردیم و پسره گفت زمان میبره . برو عصری بیا دنبالش . هیچی دیگه . محمد عصر رفت عکسُ تحویل گرفت آورد بهم داد دیدم یارو برداشته یه مثلث سیاه چسبونده به پیشونیم به اسم فتوشاپ قالب کرده بهمون . انقدر حرصم گرفته بود که خدا میدونه . :(((

بعدش اومدم خونه برای اینکه حداقل به محمد ثابت کنم این یارو هیچی سرش نمیشد برداشتم عکس خودمُ با فتوشاپ درست کردم و محمد وقتی دید میخندید :دی. گفتم حالا یه روز باید برم عکاسی همین عکسُ بزنم تو سر اون یارو . خیر سرش عکاس ِ یا شاگرد عکاس ِ . بعد تو این دور زمونه چطوری سانسور میکنن . ولی باز گفتم عکس خودم ِ . گناه دارم خب . :(((

*** آقا من اعتراض دارم . قبلنا یه وقتایی که به هر دلیلی حال نداشتی جواب تماس کسیُ بدی یه لحظه میگرفتی میگفتی پشت فرمونم . بعد بهت زنگ میزنم . اینجوری اون لحظه یه جوری از سر خودت رفعش میکردی .  ولی الان پشت فرمون هم که باشی وقتی میگی پشت فرمونم میگه عکس بگیر ببینم  . حالا خوبه که وقتی عکسُ فرستادم متوجه نشد ماشین پارک ِ و کمربند هم نبستم  [تبعات واتساپُ این حرفا] ... 

**** ما یه دختر داریم . هر از گاهی میاد گونه شُ می چسبونه به لب ما و مثل دیوی [برنامه ی کلاه قرمزی] هی میگه "ماااااچ ماااااچ " ! ما هم هی فرت و فرت ماچش میکنیم . ولی خداییش ریسه میرم هر بار که اینجوری به مراد دلش می رسه :-***

+ عنوان هم برگرفته شده از کلام گوهر بار دیوی جون ِ . از ترس شترینگ [شما شترُ فیل بخونین] اونجوری نوشتم  :)

توجه توجه ! ادامه ی مطلب رمز دار نداریم .بی رمز هم نداریم .انشالله در پست بعد ... 

مکتوب شده در چهارشنبه ۲۹ مرداد۱۳۹۳ساعت 15:21
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۱
  • ** آوا **
۲۴
مرداد
۹۳

* مَن یه مامان دارم که به فکر همه هست و تا جاییکه در توانش باشه برای دیگران کم نمیذاره . در واقع اینطوری بگم که برای عزیزانش از جون مایه میذاره . غصه ی همه رو هم میخوره . ولی در عوض وقتی برای خودش مشکلی پیش بیاد به کسی نمیگه که نکنه باعث نگرانی ِ دیگران بشه . از اونجا که خیلی از اقواممون اینجارو میخونن منم اینجا ننوشته بودم .

پریروز که برای خرید مایحتاج بیرون رفته بود خیلی ناگهانی تصادف میکنه و شکر خدا با اینکه واقعا بخیر گذشت ولی کوفتگی ِ زیادی داره ، کمر و  زانوهاش هم حسابی اذیت شده . خودش که میگه اصلا نفهمیدم چی شد فقط با صدا و ضربه ی زیاد از زمین بلند شدم و پرت شدم .... نمیدونم یه سری از افراد چطور رانندگی میکنن !راننده با سرعت دنده عقب میومده و خودش میگه انقدر که حواسم به این بود که یه وقت ماشین نیاد اصلا به عابر توجه نکردم . حالا چقدر سرعت داشته که اینطوری زده به مامان خدا میدونه :( از پریروز که فهمیدیم خونه شون بودم و دیشب آخره شب برگشتم خونه . دیروز غروب هم رها اومده خونه شون و فعلا اونجاست ...

الان هم اگه اینجا نوشتم دلیلش این بود که نبودن و یا سر در گُم بودن ِ منُ بحساب بی معرفتیم نذارین . دلم می شکنه اگه نظری این چنینی دریافت کنم .اصلا دوست ندارم اینطور قضاوتم کنین . 

خطاب به اقوام  و آشنایان : لطفا خبر تصادف مامانُ جایی نشر ندین . میدونم اگه بفهمه منُ می کشه :)   اگه یهویی غیبم زد بدونین به دست مامانی خودم به قتل رسیدم :دی ! جدی گفتما . رازدار باشین و صداشُ در نیارین .  

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۸
  • ** آوا **
۲۳
مرداد
۹۳


 

* دوستان یه مشکلی پیش اومده که اینجا فعلا در موردش نمیتونم بنویسم . نبودن این روزهام تحت تاثیر همون مشکل ِ .


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۲
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۳


 

* مُحمد عاشق نون تابه ای ِ ! جمعه ای که سه هزار بودیم در جوار ما خونواده ای نشسته بودن که همونجا در دل جنگل بساط نون تابه ایُ گرفته بودن که محمد اولین نفر بود متوجه شد اونا در تدارک تهیه ش هستن . همه ش میگفت " من نون تابه ای میخوام " :))))) طوری که من حس میکردم اونا متوجه نگاه پر از التماس محمد به تابه ی روی پیکنیکیشون شدن . اولین نونی که آماده شد فرستادن برای ما و نفری یه تیکه خوردیم که به نظرم خیلی خوشمزه بود . ولی باز محمد میگفت کم بود . همونجا که بودیم گفتم رفتیم خونه ماست بخر برات درست کنم . 

خلاصه دو سه روز قبل دست بکار شدم و اینُ براش درست کردم و حسابی هم خوشمزه شده بود P:

+ دستور تهیه شُ میذارم ادامه ی مطلب . دوست داشتین درست کنین و لذتشُ ببرین :) 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۷
  • ** آوا **
۱۹
مرداد
۹۳


 

* عَکسهای این پست تماما در ادامه ی مطلب بدون رمز ثبت شده :) زود ، تند ، سریع برید به ادامه ی حرفام P:

+ ضمنا پست قبلی هم جدیدا" ثبت شده . داغ ِ داغ ِ ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۴
  • ** آوا **
۱۹
مرداد
۹۳


 

* جُمعه 17 مرداد ماه . جنگل سه هزار واقع در شمال ایران ... 

تا حالا همچین حشره ای ( بند پایی ) ندیده بودم . محمد گرفته تو دستش تا ازش عکس بگیرم . میذاره کنار صورتش و بهم حسابی نزدیک میشه . میگم برای وبلاگم میخواماااااا ! میگه خب بگیر . هیچی دیگه ما هم عکسُ گرفتیم ولی باز برای اینکه ایشون بعدها نگه چرا خودسانسوری میکنی ولی دگرسانسوری نمیکنی کلی از عکسُ کات نمودیم :دی . شاخک هاش خیلی چندش آور بود . 

بعد هم گذاشتیمش روی تنه ی درخت تا این عکسُ ازش بگیریم :دی ! و در نهایت در دل طبیعت خودش رهاش کردیم :دی 

دست " هیچکس " عزیزم ( بهترین و قدیمی ترین دوست ِ من ) ! سوژه هم V  و محمد درون V  بوده :دی 

ناقص...

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۰
  • ** آوا **
۱۶
مرداد
۹۳


* از تک تک شمایی که بیادم بودین واقعا ممنونم و به دلیل اینکه با غیبتم نگرانم شدین واقعا معذرت میخوام . سه روز در ارتفاعات ییلاقی به سر می بردیم ! جایی که خدا خیلی خیلی نزدیک تر از هر زمانی حس میشد . طوری که حس میکردم الانِ که دستشُ کمی دراز کنه تا اشکِ روی گونه هامُ پاک کنه .... یه جای دور ! زیبا و خوش آب و هوا ... جایی که در وسط مرداد ماه از شدت سرما گاهی به خودمون می لرزیدیم . و من خیلی خودخواهانه بی خبر رفتم ....

** این عکس ( روز دوشنبه  19:48 ) در حالیکه رو به آسمون خدا دراز کشیده بودم و صدای نم نم بارون بر روی سقف حلبی خونه ی دنج ییلاقیمون طنین انداز بود ، گرفته شد . درست لحظه ای که بیاد تک تک شما عزیزان بودم ...

+ لاله ی من نمیدونم فرصت کنی و این پستُ بخونی یا نه ! ولی واقعا ممنونم که در اون لحظات بدون اینکه قضاوتم کنی به حرفام گوش دادی . تو همیشه بموقع سراغ دل من میای ... 

+ شادی عزیزم مثل همه وقت به داد دلم رسیدی ... لیلای مهربونم حضور گاه به گاهت منُ لبریز از حس دوست داشتن میکنه . مرسی از همراهی همگی شماها ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۰۲
  • ** آوا **
۱۰
مرداد
۹۳


* نـمیدونم تا بحال براتون پیش اومده سر دو راهی های خیلی خیلی مهم انتخاب قرار بگیرین ؟؟؟ بدجوری سر دوراهی موندم . دعا کنین بتونم راه درستُ انتخاب کنم . این روزها ذهنم خیلی خیلی درگیره . 

برای زندگی کمی بی انگیزه شدم :((( ! هی خواستم نگم ولی نشد .و این حس دقیقا مثل حُناق چسبیده بیخ گلوم و داره منُ از پا در میاره . 

** روزی که گذشت به اتفاق اقوام رفتیم کنار رودخونه ! آقایون به صرف ماهیگیری و خانم ها و بچه ها به صرف انتظار کشیدن و خوردن یِ عصرونه ی دست جمعی . ولی برای رسیدن به ساحلی که بساطُ اونجا پهن کنیم باید طول رودخونه رو از درون رودخونه طی میکردیم . نداشتن دمپایی و عبور از سنگلاخ کف رودخونه اونم با پاهای برهنه برای من واقعا سخت بود . ( باقی دمپایی داشتن :( ) بودن جلبکهای بی نهایت لیز و سنگهای تیز و زاویه دار کف پاهامُ تا مرز کوفتگی بردن و در نهایت وقتی با پاچه های بالا زده ی شلوار جین از خشکی و لابه لای گیاهان عبور میکردم تا به باقی اقوام برسم یه ساقه ی تمشک دور مُچ پام حلقه زد و همزمان با کشیدن پام درد و سوزش عجیبی در ناحیه ی مچ پای راستم حس کردم ... دقیقا دور تا دور پا ... :((( بنده خدا ، پریسا تا چند دقیقه تیغ هایی که دور مچم فرو رفته بودُ در میاورد که درد و سوزش عجیبی داشتن ! هنوزم پای راستم در ناحیه ی مچ می سوزه . 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۲۳
  • ** آوا **
۰۹
مرداد
۹۳


 

 پیشنهاد 2014 ی من ! need for speed 

فیلمی بسیار اکشن و در عین حال احساسی ... ایضا" زبان اصلی (انگلیسی ) من که خیلی خوشم اومد و در طول یک هفته دو بار تماشا کردم ....  

* این چند روز به اتفاق یاس در جوار رها و مانی عزیزم بودم . خیلی خوش گذشت . این تصویر هم مربوط به شالیزاره ( زمین برنجکاری ) که وقت اذان مغرب روز دوشنبه گرفتم .  علت بی کیفیتی هم این ِ که با گوشی گرفته شده . [ البته بنده آخره شب ِ سه شنبه و در واقع بامداد چهارشنبه برگشتم خونه]

** دوستان عزیز روز عید فطر نبودم تا تک تک بهتون سر بزنم و تبریک بگم . همینجا با تاخیر عید فطرُ تبریک میگم . انشالله که همه تون حاجت روا بشین و کوتاهی ِ بنده رو به بزرگواری خودتون ببخشین . 

+ با تشکر از آقا یزدان بابت بالا بردن وضوح و روشنایی عکس . ممنونم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۴۳
  • ** آوا **
۰۵
مرداد
۹۳

* بعد از بروز عدم هماهنگی جسم خاکی من با روزه و روزه داری ....  بنده برای دو سه روزی میرم مسافرت . گفتم بدونین تا یه وقت بواسطه ی غیبتم نگرانم نشید . چقدر خودمُ تحویل گرفتم من :دی پیشاپیش عیدتون مبارک باشه . طاعات همگی هم قبول ! انشالله که برای سال بعد باز هم همگی سعادت حضور جسمی و روحی در این ماه عزیز و پر برکتُ  داشته باشیم . تا برگردم خدانگهدار .... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۵۳
  • ** آوا **
۰۳
مرداد
۹۳


* این ایام بنده شباهت زیادی به آش رشته پیدا کردم :) نیست که خیلی هم دوست دارم دل ِ دل کندن هم ندارم ! چند روز قبل مامان آش پخته بود که دقیقا تا شبی که گذشت هم داشتیم . و از طرفی دیشب باز هم آش نصیبمون شد و الآن دو تا ظرف آش درون یخچال من آش دوستُ طلب میکنه . هر بار هم که آش میخورم یاس و محمد میگن تو چطور میتونی انقدر آش دوست داشته باشی . ولی خب دوست داشتن که این چیزا سرش نمیشه . میشه ؟ پنجشنبه صبح ( دیروز ) محمد به اتفاق یکی از داییام و یکی از دوستان رفتن کرج ! من و یاس موندیم خونه . بعد این دخترک ما ساعت 21:40 شب در حالیکه بنده خودم آش داشتم و برای یاس هم کتلت درست کرده بودم با دیدن سریال هفت سنگ یهویی هوس ماکارونی میکنه . حالا خواهش و التماس که مامانی تو رو خدا . من ماکارونی میخوام . هر چی میگم یاس هم آش هست و هم کتلت . زیر بار نرفت . بنده هم با لب و لوچه ای آویزون رفتم گوشتُ از فریزر در آوردم و دیگ آبُ رو شعله گذاشتم و مشغول خرد کردن پیاز و فلفل دلمه ای شدم . 

حالا یاس وقتی دید من دوباره رفتم تو آشپزخونه میگه مامانی بیا من اصلا ماکارونی نمیخوام شوخی کردم . ولی دیگه دیر شده بود و بنده استارت کارُ زده بودم و وقتی کاریُ شروع کنم باید تمومش کنم . هیچی دیگه ! ساعت 23:00 ماکارونی آماده شد و جاتون خالی تناول نمودیم . حالا چی شد که بنده اینُ نوشتم !!! یاس خانم بعد از اینکه حسابی نوش جان کردن رو به من میگه " مامانی یه چیزی بگم ؟ راستش هم اینکه واقعا هوس ماکارونی کرده بودم ولی بیشتر میخواستم ببینم واقعا این وقت شب میری برام ماکارونی درست کنی ! میخواستم امتحانت کنم " گفتم حالا به نظر امتحانم چطور بود . میگه تو بهترین مامان دنیایی . فکر نمیکردم قبول کنی که درست کنی ولی خیلی ناراحت شدم از اینکه فرستادمت تو آشپزخونه :( هــــــــــی ! اینم دختره که ما داریم ؟ 

البته ناگفته نباشه که وقتی یاسی خیلی خیلی کوچکتر از حالا بود یه چیزی حدودا" 2 ساله ! اون وقتها هم ساعت 11 شب یهویی هوس ماکارونی میکرد . منم براش می پختم . حتی یه بار که خونه ی مامان بودیم متاسفانه پیاز تموم شد و بنده بدون پیاز برای دخترم این غذای دوست داشتنیُ پختم . دوست رها که نسبت فامیلی دوری هم داریم اون شب مهمون مامان اینا بود . اون هم با یاس در خوردن ماکارونی شریک شده بود و میگفت " خیلی چسبید ایکاش بیشتر درست میکردی " 

+ ماکارونی خوراش برن ادامه ی مطلب به صرف دیدن عکس :دی 


.:
  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۰۴:۰۰
  • ** آوا **
۰۱
مرداد
۹۳


* دو شب ِ با دیدن برنامه ی جشن رمضان اشک از چشام همینجوری روون میشه . دیشب با گزارشی که از اون پسر بچه گرفتن که حتی نمیدونست ی ِ حموم ِ واقعی به چه شکل ِ ! ا مادری که چادرشُ تا زیر چونه ش پایین کشیده بود و با بغض میگفت روزی یک کیلو میخ صاف میکنم تا کیلویی 500 بفروشم و در جواب گزارش گر که پرسیده بود روزی چند کیلو درست میکنی گفته بود یک کیلو ، یک کیلو نیم . یعنی 500 تا 750 تومن . و بعد گفت دو سه روز چیزی نمیخوریم که روز سوم بتونم با جمع کردن حقوقم چیزی بخرم به بچه ها بدم ............ 

و اون دختر جوون 25 ساله ای که میگه با داشتن سه خواهر کوچیکتر از خودم دیگه به هیچ عنوان به آرزوهام حتی فکر نمیکنم و همه رو یکجا دفن کردم . و در جواب گزارش گر که پرسیده بود تو خودت خیلی جوونی و سرشار از آرزو چطور میگی همه ی آرزوهاتُ نادیده میگیری ؟! گفته بود سخته ولی تمرین میکنم که بتونم .........

** امشبم باز با دیدن این برنامه اشک ریختم . اینبار برای محبت بی دریغ فریدون آسرایی عزیز و دوست داشتنی با اون صدای لطیف و پر از سوزش و اشکهای بی امان مازیار فلاحی ......... دو هنرمندی که من بی نهایت صدا و ترانه هاشونُ دوست دارم . و بقول مازیار تا امشب هیچ وقت صدای فریدونُ به این زیبایی نشنیده بودم ... !!! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۰
  • ** آوا **
۰۱
مرداد
۹۳


 

* دیشب به اصرار یاسی یه فیلم ایرانی دیدیم به اسم " زمزمه " محصول سال 1391 ! به محض شروع شدن فیلم همان چند دقیقه ی اول حس کردم که تمام صحنه های فیلم یه جورایی آشناست که بعد فهمیدم جریان از چه قراره . مدتی قبل فیلمی دانلود کردم که محصول 2006 بود به اسم The Unknown Woman . داستان فیلم با اینکه با فرهنگ ما ایرانی ها جور در نمیومد ولی برام خیلی جالب بود . اونوقت یه نویسنده ی ایرانی اومده داستان این فیلمُ به سبک ایرانی نوشته و یه کارگردان هم کارگردانی کرده و در واقع میتونم بگم گند زدن به داستان اصلی فیلم ، اساسی  . شد از اون داستانها که خیلی مسخره تموم میشه .

در واقع کانون خانوادگی براشون بقدری مهم بود که با گندی که زدن اصلا نمی تونستن باید چطور حفظش کنن . با همه ی وجود تلاش کردن تا واژه ی مقدس مادرُ در بطن یک زن به نمایش در بیارن که خب نمیشد ! هیچ جور ِ نمیشد :)

و اما پیشنهاد من ! فیلم The Unknown Woman  ! فقط بگم بی نهایت درام  ! 

+ دیدن ادامه ی مطلب هم خالی از لطف نیست . ( بدون رمز ) 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۱۳
  • ** آوا **