MeLoDiC

بایگانی دی ۱۳۸۹ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۱ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۹
دی
۸۹


این چند روز کمی درگیر بودم ... از طرفی یاس حالش خوب نبود و اصلا دل و دماغ هم نداشتم . حباب جایی مشغول کار شده و فعلا یه قرار داده دو ماهه منعقد کرده (منعقد رو خوب اومدم ) یاس هم کمی حالش بهتره ولی بچه م هنوز میترسه غذا بخوره . امشب فقط با غذاش بازی بازی کرد آخرش هم با بغض گفت نمیخورم مامانی  

امروز صبح رفتم خونه ی مامان اینا و تا چند دقیقه قبل اونجا بودیم . بابام رو وسایل شخصیش خیلی حساسه و دوست نداره کسی بهشون دست بزنه ! یکی از وسایلش هم همین پی سی شه که شدیدا روش حساسه و از شانسمون هر بار هم نشستیم تا کار کوچیکی در حده دیدن عکس انجام بدیم نمیدونم چرا تا حد ترکیدن خراب میشه ... با اینکه خودم ۴ ساله سیستممو خریدم و تا حالا فقط سه بار ویندوزشو عوض کردم و مشکل خاصی براش پیش نیومد ولی برای پدر ما هر چند وقت یک بار یه سرویس اساسی لازم داره .

حالا تو این اوضاع به داداشم میگم آهنگ جدید چی داری ؟ دیدم اونم چند تا سی دی برام رو کرد . گفتم فلاش مموری باهام هست همینجا میریزم رو رم تا دیگه سی دیارو نبرم خونه . از باباجون اجازه گرفتمو با یه بسم الله شروع کردم . بعدش دیدم ترانه ی " تو که چشمهات " مهرنوش رو هم داره !!! کلی ذوق کردم و گفتم رم گوشیو در بیارم همینجا بریزم روش تا توی گوشیم داشته باشم . از شانس گندم رم ریدرش برای میکرو رم جا نداشت و من بدون اینکه توجه کنم یه شیار کوچیک دیدم و همون تو فشارش دادم و دیدم ای داده بیداد رمم افتاد توش  وای حالا بیا و درستش کن ...

+ باباجوووووووووووون

* جانم ؟؟ 

+ سیستمت رمم رو خورد !!! 

* چیکارش کردی ؟؟؟

+ هیچی رمم افتاد توش ...

* ای بابا ! خاموشش کن در بیار

+ من بازش کنم ؟

* آره خب ! من خوابم میاد (رفت )

من سیستمو خاموش کردم و کابل هاشو جدا کردم و صدا کردم باباجوووووووووون ...

* بلههههههههه

+ بیا اینجا ...

خلاصه اینکه این بابای ما مجبور شد پیچ گوشتی برداره و دو طرف کیس رو با هم باز کردیم و رم ریدر رو هم جدا کرد و در آورد تکون داد و رمم از توش به همراه یه رم دیگه افتاد بیرون ...  بعدش فهمیدیم قبلا هم رم گوشیه دومادمون افتاده بود و بنده خدا صداشم در نیاورد  ( مچ گیری شد اساسی  )

همسری امروز با همکاراش رفته بودن اکراسر . میگفت برف باریده بود حسابی ... حالا ازش قول گرفتم یه روز من و یاس رو ببره تا یاس کمی برف بازی کنه . مامان هم بهش میگه این دختر منو هم ببر چند تا گوله برف بزن تو شونش تا از این هوس ها نکنه ... حالا قراره همسری ما رو ببره و همچین بلایی سر منم بیاره ( از مادر زاده نشده کسی بتونه )

برنامه ی " بفرمائید شام " جالب بود !!! این گروه خیلی رله بودن و اون مرد تپله که نمیدونم اسمش امید بود یا علی از هر فرصتی استفاده میکرد و در سکوت فقط میخورررررررررد 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۸۹ ، ۰۰:۰۵
  • ** آوا **
۲۵
دی
۸۹


یه استادی داشتیم که خیلی ماه بود

یه حرفیو یه روزی بهمون زد و اون روز حرفش برام خیلی جالب بود و تصمیم داشتم دیگه به اون حرف توجه کنم و عمل کنم ...

جمله ش این بود ... " وقتی یه دوستی یا هر کسی میاد از مشکلش به شما میگه سریع بهش راه حل ندین . شاید اون به راه حل نیاز نداشته باشه و اون زمان فقط و فقط به یه جفت گوش نیاز داشته باشه ... " از اون روز منم تصمیم داشتم هر وقت پای درد دل کسی نشستم بهش راهکار ندم و یا حداقلش تو همون بار اول این کارو نکنم . ولی نمیدونم حس دلسوزیه یا فضولی ...  ولی هر حسی که هست باعث میشه نتونم خودم رو کنترل کنم و باز راهکاری که به ذهنم میرسه بیان میکنم 

امیدوارم بتونم از این به بعد به حرفش عمل کنم 

آبگرمکن نصب شد  ولی یاس امروز دو بار دیگه حالش بد شده و با همسری رفتن بیمارستان . بچه م رنگ و روش پریده  . دعا کنین حالش خوب شه 

 


  • ** آوا **
۲۵
دی
۸۹


دیشب شب بدی بود . اصلا حالم گرفته میشه وقتی یادم میاد 

یه وقتایی همچین دلت میخواد تعطیل که هستی از تموم لحظات بهترین بهره رو ببری ولی یهو همه چی یه جورایی میریزه بهم . البته کم لطفی نکنما ! پریروز رفتیم خونه ی آبجی کوچیکه و کلی هم خوش گذشت . دایی ارتشی هم با خونواده ش اونجا بودن و برای خواب هم مونیدم همونجا . فرداش صبح ازمون جامع داشتم  بد نبود . ساعت ۱۱ برگشتیم خونه ی آبجی اینا و بعده ناهار هر چی بنده خدا اصرار کرد که برای شام هم بمونیم دیگه نشد . ابجی کوچیکمو با کلی غم دوری از خواهر و باقی اقوام گذاشتیم و راهی شهر خودمون شدیم . بین راه یه سر هم به منزل داداش زنداییم زدیم و بعده چند سال خونواده ش رو دیدیم . یه ساعتی هم اونجا بودیم و کمی گفتیم و خندیدیم .

بعدش اومدیم منزل و حباب هم باهامون اومد خونمون . شب همسری زودتر شام خورد تا خودش رو به فک و فامیل شکارچیم برسونه و از شکار لذت ببره . منکه آخرش نفهمیدم شکار پرنده ها اونم تو شب چه لذتی داره ...

من و حباب هم نشستیم و کمی وبلاگهارو خوندیم و یک عالمه هم وبلاگ خونوادگی پیدا کردم و همشون رو سیو کردم تا به وقتش برم سراغشون  تا اینجاش عالی بود و همه چی خوب پیش رفته بود . این بین دیدم یاس اومده با ترس میگه مامان از شیر آب میریزه کف آشپزخونه  گفتم آب چی ؟ گفت از اون لوله بالاییه ... گفتم ای داد یعنی چی شده . تندی رفتم تو آشپزخونه و دیدم آبیه که از لوله ی مخصوص ابگرمکن فواره کرده تو اشپزخونه . یعنی این همسری ما وقتی داشته ابگرمکن رو میبرده برای سرویس نکرده که یه مغزی بزنه تهه لوله ی آب گرم ، وقتی اب دستشویی باز شد مسیر این هم باز شد و اب با فشار زیادی سرازیر شده بود کف آشپزخونه و روی ماشین لباسشویی . سریع اب دستشویی بسته شد و اون آب هم قطع شد ولی اگه دروغ نگم تا نصفه کفه آشپزخونه پر از آب شد  . حالا شانسی که آوردم آب تمیز بود  البته هنوز هم اونجارو کاریش نکردم . منتظرم همسری ما امروز ابگرمکن رو تحویل بگیره و نصب کنه (میدونم باز آشغال میریزه ) بعد تمیزش کنم . این از این !!! البته بعدش خندیدیم و خدارو شکر کردم که ماشین لباسشویی اتصال نکرد و خدای نکرده برق جریان پیدا نکرد کف اشپزخونه 

مجدد من و حباب نشستیم پای تنظیمات face بوکم و برا خودمون مشغول بودیم که همسری برگشت اومد خونه و یاس هم تو تختش خوابید . اصرار هم داشت که امشب میخواد همونجا بخوابه . هیچی !!! ساعت حدودای ۱:۳۰ بود که دیدم یاس تو خواب ناله میکنه . صداش کردم که یاس چیه مامان ؟! دستشویی داری ؟؟؟ گفت نه . سردمه و رفت زیر پتو . یه ده دقیقه ای گذشت و یهویی بلند شد نشست و گلاب به روتون استفراغ کرد اون هم از نوع جهشیش که نهایتا لباسهای شسته ای که انتهای تختش گذاشته بودم و هنوز تا نکرده بودم هم باز کثیف شد . رو تختی و خود یاس که اصلا دیگه قابل توصیف نیست .

کلی به جونه بچه غُر زدم و به هر شکلی بود تمیزش کردم و لباسهاشو عوض کردم و بردمش کناره باباش خوابوندمش . امروز صبح هم از مدرسه تماس گرفت که مامانی باز حالم بد شد . یعنی این بچه هر چی میکشه از پرخوریشه . حالا نصفه شبی منو بوس میکنه میگه مامانی دیگه کم می خورم . امروز صبح هم داشت میرفت گفت دیگه نه ناهار می خورم و نه شام . فکر کن  

با این هنرنمایی یاس منه بدبخت تا یه ساعت داشتم خرابکاریاش رو تمیز میکردم ... یه چیز دیگه هم پیش اومد که قابل گفتن نیست . بعدشم که چون اب سرد بود و دستم تا زمان زیادی تو آب زد بود خواب از سرم پرید ...

دیگه اینکه الان یه آوا هستم با کلی کار که نمیدونم باید چیکار کنمشون  دیشبم تو face بوکم کلی گشت زدم و تونستم چند تایی از آشنایان رو پیدا کنم و دو تاشون رو اد کردم . حامد هم عکس گذاشته بود . وای دلم براش تنگ شده . دیشب داشتم فولدر عکسهامون رو نگاه میکردم که ازش یه عکسی دیدم که آخرین بار وقتی رفته بودیم جنگل سه هزار خودم ازش گرفته بودم . تصمیم دارم بزارم اونجا تا وقتی دید کمی دلتنگ اون روزها بشه  

دیروز به آبجی کوچیکه میگم این آهنگ "آها بگو" رو گذاشتم روی وبم ...میگه تو دیوونه ای . مگه قشنگ نیست ؟؟؟ 

در نهایت اینکه روز سختی در پیش دارم و هنوز استارت شروعش رو نزدم 

مکتوب شده در شنبه ۲۵ دی۱۳۸۹ساعت 11:45
  • ** آوا **
۲۴
دی
۸۹


سلام مجدد من اومدم  

خب بریم سر اصل مطلب .

دیروز حاجی تو رادیو یه حرفی زد که من یکی که نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و بالطبع با شروع خنده ی من دختری که بغل دستم نشسته بود هم شروع به خندیدن کرد و همینطور راننده و بغل دستیش که یه پسر جوونی بود و اما علت خنده.

بحث بر سر مراسم خواستگاری بود و یه سری رسم و رسوم اشتباهی که این روزها خانواده ها به کرات دچارش میشن و اون ==> حضور آقا داماد در مجلس خواستگاری هستش 

حاجی فرمودند که خانوم ها در جلسه ی اول تنها در منزل دختر خانومی که قرار است بعدها عروس خونوادشون بشه حضور داشته باشند و بودن داماد هیچ ضرورتی ندارد . مادرشوهر و خواهرشوهر و شاید عمه خانوم و خاله خانوم و این خاله قزی و اون خاله قزی ... همینا کافین دیگه  . خب اینا برن دختر رو برانداز کنن از هر نظر  هیکل و قیافه و تیپ و مو و .... بعد شرایط کاریه آقا دوماد و شرایط مالی و مطرح کنن و از عروس خانوم هم اطلاعات کافی باطنی و ظاهری رو بپرسن و شرط و شروط ازدواج رو مطرح کنن و بحث مهریه و شیربها و همه و همه و همه .... البته این کار رو میتونن در چند جلسه بدون حضور آقا دوماد انجام بدن و البته در جلسات بعدی می تونن پدر شوهر و خان عمو و خان دایی و بابا بزرگهارو هم با خودشون ببرن ولی باز حضور داماد غیر ضروریست و نگاهش به همسر احتمالی آینده حرام می باشد ... حتی در این بین خانواده ی داماد می تواند تحقیقات لازمه را در مورد دختر خانوم و خونواده عروس خانم هم انجام دهند . وقتی دختر خانوم و خانواده اش از هر نظر تائید شدند و خونواده ی دختر هم به این ازدواج رضایت دادند ...

  • ** آوا **
۲۳
دی
۸۹


کلی چیز برای نوشتن دارم ولی وقت ندارم

دیشب خلاصه تونستم تو فیس book ثبت نام کنم و حامد رو هم پیدا کردم  الهییییی چه عکس قشنگی هم گذاشته بود ...

ایدیمو نمیشه عمومی بذارم ولی دوستانی که تمایل داشتن آدرس بذارن تا بهشون رمز ادامه ی مطلب رو بدم

امروز تو تاکسی رادیو روشن بود حاج آقائه در مورد ازدواج جوونا حرف میزد . خیلی سوژه ی جالبی بود ولی خب وقت ندارم وارد جزئیاتش شم ، بعدا می نویسم تا شماها هم بخونین ...

فقط یه گوشه شو اشاره ای می نویسم که بعد لپ مطلب یادم بیاد .

" برای ازدواج نباید موانع شرعی وجود داشته باشه ... وگرنه نگاه دختر و پسر به هم حرامه "

اگه شما از این جمله چیزی میدونین به من هم بگین تا ببینم نظرتون راجع به این جمله ای که حاجی فرمودن چی هستش 

از این لحظه به مدت بیش از ۲۴ ساعت نیستم . امید آنکه تا بازگشتی دیگر از یادها محو نشوم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۸۹ ، ۱۴:۰۶
  • ** آوا **
۲۲
دی
۸۹


از صبح زود اومدم کتابخونه ی دانشکده بلکه جو کتابخونه ما رو بگیره ! یکسره بارون میباره و منم دارم مثلا درس میخونم . اگه این بارون بذاره 

امروز امتحان دارم . حوصله ی مرور ندارم . موندم تا ساعت یک چیکار کنم حالا  دلم پتو میخواد و

خونه ی خودمو که تخت بگیرم بخوابممممممم  هیممممممممم

...............................................

خطاب به همسری خوب و مهربونممم ...

باور کن از صبح تا همین حالا که اینو تایپ میکنم داشتم درس میخوندم ولی دیگه قاطی کردم بسکه

اسم دانشمند و دکتر و خلیفه و.... رو خوندم  حالا خوبه حباب دید کتابم با چه عنوان و با چه

 محتواییه ...

امید است از امتحان امروز بسی سربلند بیرون آییم 

تقدیم با عشق  (نامحرما چشاشون رو ببندن  )


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۸۹ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **
۲۲
دی
۸۹

اسمش لیدا بود . لیدا مفخم چراغی !!! صمیمی ترین دوست دوران ابتداییم که البته تازه باهاش آشنا شده بودم . هیچ وقت یادم نمیره روزیکه خبر تصادف و چند ساعت بعدش خبر فوتش رو شنیدم چه حالی شدم . برای من که به فاصله ی یک سال عمه و بعدش دختر عمه و حالا صمیمی ترین دوستم رو از دست داده بودم این یک فاجعه بود . یادمه عکس هر سه تاشون رو توی کیف پول کوچیکی که با پول عیدیم خریده بودم داشتم و بیشتر اوقات به این سه جفت چشم زیبا نگاه میکردم و بغض خفه م میکرد و نهایت به گریه و ناله ختم میشد . یه روز دیدم که کیف پولم رو دزدیدند . عکس عمه و دختر عمه رو بعدها باز دیدم ولی عکس لیدا رو دیگه هرگز ندیدم .

خانوم حق شناس معلم کلاس اول و چهارم ابتداییم بود . یک فرشته با تمام خصلتهای خوبی که میشه در یک انسان اسم برد یکجا در این زن وجود داشت . خیلی دوسش داشتم . خیلی دوست دارم بدونم الان کجاست و چه میکنه ؟! همیشه آرزو داشتم بچسبم بهش و منو محکم تو بغلش بگیره و دیگه رها نکنه . یادمه روزیکه خبر تصادف لیدا رو شنید صورتش یک دست قرمز شده بود و اشک بی هیچ بهونه ای از چشماش می بارید . از مدرسه رفت تا خبری از لیدا بگیره ولی آخرای زنگ مدرسه با چهره ای که با صورت یخ زده ی یه مرده بیشتر شباهت داشت اومد تو کلاس و هق هق زد زیر گریه .

فردا دیگه لیدا نبود و فقط یه دسته گل به روی یک تکه پارچه ی سیاه و یک جلد قرآن کنار همون گل نمادی بود از لیدای عزیزم . تا یه هفته اینا تنها چیزایی بودن که بغل دستم حاضر بودن و بعد از اون دیگه به کسی اجازه ندادم که جای لیدا رو اشغال کنه .

فردای اون روز شوم یه دسته گل از گلهای توی حیاطمون درست کردم به همراه کتابی که بابام برای تابستون واسم خریده بود و حالا که خونده بودمش دوست داشتم بدمش به لیدا ولی دیر شده بود و همینطور جای سوزنی گوجه شکلی که برای خواهرم بود و پریروز که لیدا اومده بود خونمون از اون خوشش اومده بود ولی خواهرم راضی نشده بود که من اونُ به لیدا بدم ... جای سوزنی و کتاب رو کادو کردم (با چی یادم نیست فقط میدونم داخل پوششی قرار دادم . شایدم روزنامه بود ، یادم نیست ) و روش یه تیکه کاغذ چسبونده بودم و نوشتم " لیدا اینا همش برای تو فقط یه بار دیگه زنده شو ...)

چند وقت پیشا مامان تو ماشین با خانومی برخورد کرد که ظاهرا اون خانوم مامان رو شناخت . ازش سراغ منو گرفت و خودشُ به مامان معرفی کرد . مادر لیدا بود . گفت هنوز اون کتاب و جاسوزنی که من کادو کرده بودم و روزی که برای تسلیت به خونشون رفته بودیم کنار عکس لیدا گذاشته بودمُ دارن و هر بار می بینن بیشتر و بیشتر آتیش میگیرن .

چه روزگاری بود دوران کوچیک کودکی . امشب بی هیچ دلیلی یاده لیدا افتادم . مزارش وادی هست و کنار مزار پسر عموش . هر چند وقت یکباری که اونجا میرم حتما باید یه سری بهش بزنم و یاده تموم این خاطرات رو یکجا براش زنده کنم .

خیلی کوچیک بودی و پاک . ولی میگن یک سال بود که از سن تکلیفت گذشته بود . این یعنی یک سال احتمال گناه و خطا برای تو وجود داشته . خدایا تموم شبهای تو پاک و مقدس هستن ، پس به همین شب عزیز قسمت میدم اگه لیدا گناهی داشته که به پاش نوشته شده تو ببخشش. ای خدا ! لیدا که نهایتا یه سال بیشتر از معصومیتش عمر کرد وای به حال آوا ...

+ نظرتون در مورد آهنگ وبلاگم چیه ؟؟؟ قشنگه ؟! 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۸۹ ، ۰۰:۲۹
  • ** آوا **
۲۱
دی
۸۹


امروز صبح همسری قبل از اینکه بره سره کار میگفت برای عصر شاید بره به داییش اینا برای اسباب کشی کمک کنه ! ظاهرا خانومش دچار توهمات مادری شده و چند شب قبل حس کرده پسرش اومده خونه و رفته حموم ... نمیدونستم چی بگم !!! حق داره بنده خدا . شاید این تصمیم جابه جایی درست و عاقلانه باشه .

سه روزه بارون میباره و هوا به شدت سرد شده !!! عاشق بارونم ... مخصوصا اگه بشه رفت زیرش و قدم زد . پریروز به اتفاق هیچکس رفتیم بیرون . اون میخواست بره دانشگاه یه کاره کوچولو داشت و من هم قرار بود برم اداره پست درخواست ارزش تحصیلیمو بفرستم واسه آموزش پرورش ... زیر نم نم بارون بدون چتررررررررررر ... خیلی خوب بود .

یکی از همسایه های قدیمی رو دیدم . رو به خواهرش میگه وای نمیدونی یاس چقدر ناز شده . میگم خب پسر تو هم بزرگ شده هااااا ! میگه یکی دیگه هم تو راهه ... براندازش میکنم  راست میگه بنده خدا . من چطور متوجه نشدم ؟؟؟

از اون جدا میشیم و میریم اداره پست ، البته بماند که اونجا هم کلی گیج بازی در آوردیم ! هم من و هم کارمند اونجا  

آخرش رفتیم امور مشترکین . خانومه میگه هزینه ی پست میشه ۶۱۰۰ تومن . میگم دوستم از رامسر برای اصفهان پست کرده شده ۴۸۰۰ . میگه من همین امروز نرخهارو در آوردم . میگم خب اونم دیروز پست کرد . آخرش مثلا دو تا گوش مخملی دراز برای من گذاشت جونه خودش ... فکر کرده حالا حرفاشو باور کردم ! از تو دماغت در بیاد انشالله . حاضرم کلی پول خرج کنم ولی پول زور به کسی ندم . این هم پول زور بود ، حال بحث کردن رو نداشتم ولی نگذشتم ازش !!! مطمئنم بیشتر از نرخ تعیین شده از من گرفت . شک ندارم 

برای ناهار نمیدونم چی درست کنم  فردا هم امتحان دارم هنوز هیچی نخوندممممممممممم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ دی ۸۹ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **
۲۰
دی
۸۹


دیروز اول صبح همسری با این جمله روز رو شروع کرد !!!

وای آواجان کفشهایم را دزدیدند  تو این آپارتمان خراب شده حتی نمی توانی کفش هایت را هم به خدا بسپاری و داخل شوی (!) ای خدا لعنتتان کند ...

هیچی دیگه ! همسری کفش قدیمی رو پوشید و غروب هم رفت برای خودش باز یه جفت کفش خرید و از اونجا که نیاز به پیرایش داشت رفت پیش استاد سلمونی ...

سرم را سر سری متراش ای استاد سلمونی ...

دیشب مهمون داشتیم ، دایی ارتشی به همراه خونواده و البته هیچ کس هم همراهیمون کرد  بنده خدا همسری اومد خونه و بعد از چاق سلامتی تصمیم گرفت یه دوش سرپایی بگیره که فهمیدیم ای داد بیداد آبگرمکن تعطیل شده  (یعنی دیگه تهه بدشانسی دیگه !!! ) مطمئنا یه مبلغی تو گلوش گیر کرده (!) مجبوری یه دیگ آب به روش اورژانسی گرم کردیمُ همسری با یه لگن آب سر و تهه دوش گرفتن رو بهم رسوند ... حالا از طرفی یاس هم رفته بود استخر و اونم باید میرفت حموم که دیگه رفتنش تعطیل شد ...

شب خوش گذشت و بعد از شام حباب موند و هیچ کس هم همچنان مفتخرمون کرده بود و همراهیمون کرد . تا حدودای ساعت ۳:۳۰ صبح سه تایی بیدار بودیم و هر کاری کردیم این face بوک باز نشد که ثبت نام کنم ... کلا filter شکن نمیتونست عمل کنه و حسابی کلافه شده بودیم ... البته قابل ذکره که در پی شب زنده داریمون ساعت ۲ نیمه شب سوپ گرم کردیم و خوردیم ... نوش جونموووووووووون 

صبح با صدای اس ام اس از خواب بیدار شدم . (فاطمه ، م ) بود که کمی اس ام اس بازی کردیم و گفت که بینیشو عمل کرده و برای ۲۲ بهمن هم میان اینورا  منم آدرس وبلاگ رو بهش دادم که شاید یه زمانی از این طریق بتونیم بیشتر از هم خبر داشته باشیم !!!

بعد از ظهره امروز هیچکس دیگه رفت خونشون ... دوست داشتم بمونه ولی خب از اونجا که باید میرفت دیگه زیادی اصرار نکردم  بعد هم من و یاس به اتفاق حباب به منزل آبجیم رفتیم و تا یاس رو ببرم حموم ... یک عدد کیک هم برای خواهرزاده م درست کردم تا نگه این خاله خانومه ما فقط برای خودشون درست میکنه  اونم که بی انصاف برای بابا و مامانش چیزی نگه نداشت ...

امروز آقای دهقانی* باهام تماس گرفت !!! وای روم نمیشد اصلا به تماسش جواب بدم . خلاصه دیدم اون از من سمج تره و قطع نمیکنه ، از رو رفتم و جواب دادم ... کلی بهم خندید  آبرو و حیثیتمون بر باد رفت ...

خلاصه تونستم تو face بوک ثبت نام کنم ولی هنوز موفق نشدم اطلاعاتش رو تکمیل کنم ... اولین کسی که تو face بوک میخوام دنبالش بگردم حامد هستش ... واقعا دلم براش تنگ شده 

امروز هم مراسم هفت پسردایی همسری بود که من دیگه نشد که برم (سرد بود و زیاد حال خوشی ندارم ) ، چند دقیقه قبل هم همسری تماس گرفت که خانوم من برای شام نمیام ==> نون نداریم ... یه فکری به حال شامتون کن  !!! به نظرتون اینجور مواقع چه فکری میشه کردی جز اینکه شام پلو بخوریم ؟؟؟  

* اقای دهقانی : مشاوره کارشناسی ارشد رشته مونه 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ دی ۸۹ ، ۱۹:۰۹
  • ** آوا **
۱۹
دی
۸۹


یادمه مامان بزرگم (پدری) تا می نشستیم پیشش کلی برامون از خاطرات قدیم خودش میگفت و منم از شنیدنشون حسابی لذت میبردم

ولی امروز صحبت کردن و دور هم نشستن خیلی کم شده !!! مامان میگه اونوقتها یه لحاف کرسی داشتیم که حسابی بزرگ بود و بعد از شام می نشستیم زیرش و رو خود کرسی زیر نور یه چراغ زنبوری مشق می نوشتیم ... حالا چند نفر بوده باشن خوبه ؟ خدا بده برکت ۸ نفر (فقط بچه ها البته ) ولی امروزه تا جای ممکن بچه ها اتاق جدا دارن و تخت جدا ! همین خونه ی کوچیک یه خوابه ی ما !!! یاس برداشته پشت درب اتاقش نوشته " وارد اتاق خانم دکتر نشوید ... با تشکر " یکی ببینه فکر میکنه من نوشتم لابد  

حالا چی شد که اینارو گفتم ؟! خب با این وضعی که ما میریم جلو چند وقت دیگه هیچ خاطره ای از ما در یادها زنده نمیمونه و به فراموشی ویژه ای سپرده میشیم ! برای همین تصمیم دارم هر از گاهی خاطرات خودمو اینجا ثبت کنم بلکه شاید زمانی که نوه دار شدیم در نبودمان این ثبتیات ما رو بخونه و شاید برای شادی روحمون چیزی نثارمون کنه 

و اما خاطره !!! کدومشو بگم حالا ؟؟؟

یادمه یه تابستونی بود که حباب هم خونمون بود ... از اونجا که من و حباب خیلی با هم خوب بودیم خیلی از وقتشو خونه ی ما بود و این ابجی بزرگه ی ما اونوقتها با من و کسایی که با من خوب بودن سر ناسازگاری داشت و هیچ وقت هم دوست نداشت به ما خوش بگذره !!! مطمئنم الان اگه بود و اینو میخوند از تهه دل هر هر میخندید  من یه دختر عمو دارم که تقریبا هم سنمه و هر وقت میومد شمال تموم وقت خونه ی ما بود ! اون سال که دقیقا یادم نیست چه سالی بود بابام رفته بود تهران و وقتی داشت برمیگشت دخترعموی ما یه کاست از اندی میده به بابام تا برای من بیاره و دقیقا هم تاکید میکنه که عموجون این برای آواست ...

بابام امانتی رو دستم می رسونه و من و حباب با هم تو اتاق تنها بودیم و درب رو میبندیم و نوار رو داخل ضبط قرار میدیم که میبینیم بلههههههههههههههههههههه اندی البوم جدید داده بیرون که توش اینو میخونه " کاشکی میشد ای خوشگله دوست دخترم تو باشی ... "

اونوقتها یادمه تهه بی ادبی بود اگه کسی میگفت فلانی دوست دختر داره یا دوست پسر داره !!! الان که دافی و کافی ورده زبوناست و نداشتنش امل بازیه  اولین بار که جناب اندی این جمله رو گفت هر دومون این شکلی شده بودیم => 

وقتی برای بار دوم تکرار میکنه دو تایی به این شکل => زدیم زیر خنده که ناگهان مصادف میشه با ورود این آبجی خانومه ما !!! حالا ما دوتایی هی می خندیم و آبجیمون اخم کرد و رفت بیرون !!! بعد از ظهرش من و حباب رفتیم توی حیاط برا خودمون نشسته بودیم که دیدیم مامان با عصبانیتی که خاص خودشه داره میاد سمتمون و آبجیم هم این شکلی => پشت سرشه !!! تا رسیدن مامان با عصبانیتی که باز خاص خودشه سرم داد زد که آواااااااااا ! تو چرا تا یکیو میبینی یادت میره این خواهرته ؟؟

من :  من ؟

مامان : خفه شو ! چرا خواهرتو مسخره کردی و بهش خندیدین ؟؟؟ با هردوتون هستم !!!

من : ما ؟؟  کی ؟؟

خواهرم : امروز تو اتاق

من : کلا یادم نمیومد که کی رو میگه ...

بعد از اینکه مامان کلی سرمون داد و فریاد کشید و آبجی خانوم دلش خنک شد رفتن و من با یه بغضی که دقیقا خاص خودمه موندم در این فکر که ما کی اونو مسخره کردیم و خندیدیم !!! بعد از کلی فکر کردن فهمیدیم وقتیکه من و حباب به جمله ی اندی میخندیدیم این خانوم خانوما فکر کرده که داریم به اون میخندیم ...  ای تو روحت اندی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۹ دی ۸۹ ، ۱۵:۱۸
  • ** آوا **
۱۸
دی
۸۹


امروز صبح زود به اتفاق همسری و دخترم از خونه زدیم بیرون !

همون اول کاری استارت ماشین باز در آورد که در نهایت مجبور شدیم ماشینُ هُل بدیم تا راه بیفته  و بعد اونها به راهی و من هم به راهی  البته واسه گردش و تفریح نرفته بودما ! رفته بودم تا گزارش کارُ کامل کنم و به استاد تحویل بدم ...

تا بخشی از راه با همسری و یاس همراه بودم و جلوی مدرسه شون ازشون جدا شدم ... از وقتی بنزین سه نرخه شده هنوز سوار ماشین های خطی نشدم و از قیمت کرایه ها تا حد زیادی بی خبر بودم ... مسیر فعلی رو قبلا با ۵۰۰ میرفتم واسه همین با شک و تردید یه هزاری دادم به راننده که گفت : آبجی خُرد نداری ؟ گفتم چند ؟ گفت ۵۰۰ میشه ! دست بردم و در کمال خوشحالی ۵۰۰ ی رو به راننده دادم و تا مقصد منُ رسوند و در کمال احترام و ادب از هم خداحافظی کردیم و همدیگرُ به خدای بزرگ سپردیم ...

تا ظهر تو کتابخونه مشغول نوشتن بودم و در آخره کار نوشته ی تکمیل شده رو از زیر درب اتاق استاد به داخل سُر دادم (استاد تشریف نداشتند ) بعد هم راهیه محل کار همسری شدم تا با هم بریم خونه !

ماشین مورد نظر نگه داشت و منم سوار شدم و با کمال خونسردی یه ۵۰۰ ی دادم به راننده !!! که ظاهرا این کارم از هزاران فحش برای اون سنگین تر بود ! متوجه شدم که همچین یه نموره قضیه بو داره ! تو همین حس و حال بودم که دیدم راننده در حالیکه همچنان ۵۰۰ ی رو تو هوا داره گفت آبجی کرایه ها زیاد شده ها !!!

گفتم : هوم ؟ زیاد شده ؟ من همین امروز صبح این مسیر رو ۵۰۰ دادم ...

گفت : اون صبح بود !!! الان ظهره !!! 

من :  

گفت : باید یه ۱۰۰ دیگه بدین درست می شه !!!

من : 

هی دست دست کردم تا بلکه مسافرای دیگه هم بگن کرایه ها این بوده و اون بوده ! که دیدم نه بابا از این خبرا نیست و خیلی باوقار یه دویستی دادم و ۱۰۰ بهم برگردوند ...

حالا ادامه ی ماجرا تو ماشین ...

راننده : الوووووووو ! سلام حاجی خوبی ؟ آقا از بنزین چه خبر ؟ ۷۰۰ ی زدی یا نه ؟ (کمی مکث ) من که سه تا نیسانی پیدا کردم و هر دو روز در میون ۳۰ لیتر ازشون میگیرم ۱۵۰۰۰ و تا به حال ۷۰۰ ی نزدم . الان هم دارم از سمت گیلان میام ... ( اسم ده یازده تایی از شهر ها رو ردیف کرد که اصلا تو ذهنم نمونده ، ظاهرا رفته بود ایرانگردی  ) (باز هم کمی مکث ) نه بابااااااااااااااا همش با بنزین ۱۰۰ ی بود که از خواهرزاده هام گرفته بودم ...هه هه هه هه آره بابا ما اینیم حاجی ! حاجی شمال نمیای ؟ مرکبات توپه ها ! البته من سالهای قبل یه چاقو مینداختم پشت ماشین و میرفتم جاده هریس و صندوق ماشین رو پر می کردم از پرتقال مفتی و میومدم خونه ... کلی هم میخوردم تو راه  (ای باغت آباد انگوری) نه حاجی ! الان دیگه نمی صرفه ! اوضاع بنزین گرونه مفتی هم حال کنی (!) چیزی برات نمی مونه ... ولی تو بیا حتما ! من حاضرم ازت ده شب پذیرایی کنم ولی یه لیتر بنزین بهت ندم جون تو  ( یه مطلب دیگه هم بود که اینجا نمیشه گفت بیبببببببب)

خلاصه !!! از این نشست ۱۰ دقیقه ای چیزی که دستگیرمون شد این بود که امروزه دزدی هم کنی نمی صرفه ظاهرا 

ای خدا ! بنده هاتو بنگر که چه ها نمیکنن ... با یه چاقو میزنن به دل باغات مردم و ... امان از دل غافل !!!

امشب قراره => هیچکس <= بیاد خونمون ، چند دقیقه قبل بهش اس ام اس دادم که خونه هستم تا زودی بیاد ! دلم براش یه ذره شده خُب 

ضمنا ظاهرا قسمت نبود اسم من واسه مشهد در بیاد ! قربونت بشم امام رضا هر چی تو بگی 


  • ** آوا **
۱۷
دی
۸۹


دیروز مراسم سوم پسر دایی همسری بود و برای ناهار با جمیع اقوام اونجا تشریف فرما شدیم و خداییش دوستان و آشنایان با حضورشون حسابی سنگ تموم گذاشتن ... خدا رحمتش کنه 

امیدوارم خدا به خونوادش هم صبر بده تا بتونن با این قضیه کنار بیان !!! از مراسم عزا و ماتم میریم بیرون ...

دیشب یه قراره وبلاگی داشتیم و در این قرار جز من ، دو نفر دیگه از وبلاگ نویسان خوش ذوق و پیش کسوت هم حضور بهم رساندند ... مکان این قرار وبلاگی در منزل اونیکه تجربه ی وبلاگ نویسیش بیشترتره  خوش گذشت !!! یعنی اصولا در هر قرار وبلاگی ما سه تن پایه ایم و همیشه واسه هم نوشابه باز میکنیم  ...

نیاز به معرفی دارد آیا ؟؟؟ 

معرفی میکنممممممممممممم 

یسنای عزیزم  و حباب نازنینم   

هیچی دیگه از اونجا که این یسنا خانوم بسیار خوش اخلاق و مهمان دوست بودن برای شام هم ما رو نگه داشتن و بعد به اصرار( توجه فرمائید گفتم به اصرارررر ) خودش برای خواب هم موندیم خونشون و حسابی خوش گذشت ... البته من مثل خیلی از مواقع که قرار میذاریم باز سره شب خوابم برد و اونا هی منو مسخره میکردن  

امروز هم برای ظهر قرار بود من به اتفاق همسری و یاس بریم خونه ی بهترین خاله ی دنیا .دیگه چه کنیم (!)حباب و یسنا هم پر رو پر رو باهامون اومدن  آخه من نمیدونم خاله ی منه (!) چرا این دو تا خودشونو دعوت کردن اونجا  !!!

آهان امروز اونجا که بودیم این پسرخاله ی ما که شدیدا با یسنا و حباب صمیمی شده بود و جو خان بازی گرفته بودتش به من یه کلیپ از دکتر انوشه داد و گوش کردیم و کلی مستفیض شدیم ایضا ... حالا بعد اون بخش های قشنگترش رو شاید تو وب بذارم تا شما هم بی بهره نمونین ... عصر هم بابای عزیزتر از جان ما به اتفاق مادرجان و تک برادرمان سه عدد نان بربری رایانه ای (یارانه ای ! ) خریدن و سپس مادرمان در اوج *تبحر =>(همینجوری می نویسن ؟) خاص خودش اون سه عدد نان را بین یک لشکر انسان گشنه (!) تقسیم نمودند بلکه از گرسنگی به فنا نرویم 

امروز از صبح زود یاس یکسره سرفه میکرد و همچنان تا اون وقت که خونه ی خاله جون بودیم ارکست سمفونیک خاص خودش رو مینواخت و در نهایت بردیمش بیمارستان و یک عدد تزریق عضلانی بتامتازون از دست این جانب سرفه هایش را در گلو خشکاند  و در حال حاضر خسبیده است  !!! تو بیمارستان آقای حض... منو دید (!) همچین نگاه عاقل(!) اندر سفیه (!) به ما کرد . من بهش سلام کردم و اونم جواب سلاممو همچین با شک و تردید داد ... به گمونم منو بعده این همه مدت کار تو اورژانس نشناخته بود  وای بیچاره چقدر با خودش بگه این خانومه چقدررررررررررر آشنا بود  البته شاید حافظه ی اون بیشتر از من کار کنه و همون اول هم منو شناخته باشه ...

احتمالا برای فردا گزارش کارُ برم به استاد تحویل بدم (!) البته هنوز کاملش نکردم 


  • ** آوا **
۱۶
دی
۸۹


زمستان که از  راه میرسد هوا دیگر کاملا سرد میشود و برف می بارد . ما بچه ها باید لباسهای گرم بپوشیم . مادرها برای فرزندانشان شالگردن و کلاه و دستکش کاموایی می بافن تا وقتی برف آمد در حیاط برف بازی کنن .

وقتی برف می آید ما در کوچه مان آدم برفی درست میکنیم و دماغش همیشه هویجی است که مدتها در یخچال خانه مان نگهداشته ایم . زمستان سه ماه دارد ؛ دی ؛ بهمن و اسفند . هوا در دی ماه به شدت سرد است . می گویند شبهای دی ماه سوز بدی دارد .

در زمستان درختان به خواب زمستانی میروند و دیگر برگی ندارند . بعد از زمستان بهار می آید . برفها کم کم آب میشود و چشمه ها پر آب می شوند و رودها خروشان به سمت دریا می روند .

این بود انشای یک ذهن کاملا تخیلی

...........................................

اواخر بهمن ماه 86 بود که برف سنگینی بارید . یادمه همه می گفتن این برف بلای  آسمانی بود که نازل شد . اونایی که باغ مرکبات داشتن تموم بارهاشون دربو داغون شده بود و از خدا شاکی بودن که چرا باید  تو زمستان برف بیاد .

ولی کسی به خودش نهیب نزد که آیا تا به حال این همه برداشت کرده خمس و زکات پرداخت کرده یا نه ؟ حالا خمس و زکات نه ... یه جعبه از این همه بار رو که برداشت کرده ، به همسایه ی فقیرش که حتی برای شب خواستگاری دخترش میوه ای نداشت که کنار سینی چای تعارف کنه تا مجلس خواستگاری آبرومندانه برگزار بشه داده یا نه ؟

کسی به خودش نگفت چرا طمع کرد و وقتی مشتری اومده بود راضی نشد که مرکبات رو به قیمت روز بده و این به قول خودش بلا بر او نازل نشه . گاهی که فکر میکنم میبینم بارش برف اون سال بلا نبود . اون قانون زمستان بود .

بلا اینه که امروزه برای بارش باران در سردترین فصل سال باید به انتظار بشینیم تا شاید فرجی بشه و قطره اشکی از آسمون جدا شه و رو بام خونه ها بچکه (!) برکت از زندگیا رفته ...

یه زمانی مادربزرگها شب یه دیگ ابگوشت بار میذاشتن و کل فامیل جمع میشدن دور هم و گل میگفتن و گل میشنیدن و طوری به به و چه چه میکردن که انگار ران غاز مادر مرده ای که شکمش با آلوی برغان پر شده رو به دندون میکشن ...

ولی این روزها ؟؟؟ میهمانیها تعارفی شده . باید از یه هفته یا شاید هم بیشتر از آن وقت بگیری برای اینکه منزل کسی بری یا به خونه ت بیان و به اندازه یک سوم (شاید هم بیشتر) از حقوقی که برای خرج یک ماه در نظر داری رو صرف هزینه ی یه وعده ناهار و یا شام کنی که مثلا میهمانی آبرومندانه برگزار شه . خب همین سخت گیریها باعث شده که صله رحم از اون احترام و عزتش کاسته شه و انقدر زندگیا بی برکت شه .

میگن اون موقع ها فساد اخلاقی زیاد بود و زندگیا برکت نداشت ! باز اون زمان میگیم حکومت ایران پادشاهی بوده و زور اونا می چربیده و حرف ارباب - رعیتی بود ! ولی الان چی ؟ الان که پادشاهی نیست چرا این همه تو فساد غوطه وریم ؟ چرا اصلا متوجه نیستیم که باعث و بانی تموم این برکاتی که نبودشون بلاست خودمونیم ؟ داریم به سمت خشکسالی میریمُ کسی متوجه نیست ! داریم به سمت قحطی میریم باز هم کسی متوجه نیست !

خدایا فقط دو ماه دیگه از زمستون مونده ... الان مردم میگن گاز و نفت گرون شده و همون بهتر که برف نیاد (!) ولی کسی حواسش نیست که تو فصل بهار زمین های کشاورز بی آب می مونن و اونوقته که برای یه ساعت اب بستن به زمیناشون واسه هم داس و چماق بلند کنن .

تو خودت داناترینی ! هر چی به صلاحه همون کار رو انجام بده .


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۹:۵۰
  • ** آوا **
۱۵
دی
۸۹


نمیدونم چه مشکلی باعث میشه که بعضی افراد طوری از زندگی خسته بشن که این بلا رو به سر خودشون بیارن !!! متاسفانه تو شغلی هستم که بارها و بارها از این دسته آسیبها رو دیدم ولی خداییش تا امروز این مدلشو ندیده بودم !!! دیروز مراسم خاکسپاری همون جوونی بود که تو دو پست قبل ازش نوشته بودم ! خیلی شلوغ بود ... و خیلی دلگیر !!! کلا وقتی تو چنین مراسم هایی شرکت میکنم تا چند وقت فکری میشم و هی خودم رو تو قالب افراد خونواده ش میذارم و اشکم راه میفته باهاشون شدیدا همدردی میکنم ولی بعد وقتی میبینم جای اونها نیستم صد هزار بار خدارو شکر میکنم ... هر چند یه ضرب المثلی هست که میگه " یک بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک ... " میدونم که مرگ حقه و در نهایت همه یه روزی میریم ولی میترسم از اون روزی که من جز آخریا باشم و شاهد مرگ یک به یک عزیزانم باشم . اصلا نمیخوام بهش حتی فکر کنم !

چند وقت پیشا بود که تو خلوت خودم وقتی تنها میشدم انقدر برای خودم فکر میکردم که داشتم به حد جنون میرسیدم . تو تنهایی اونیکه خیلی برام عزیز بود رو تصور میکردم که به نوعی فوت شده و اونوقت براش اشک میریختم و حتی مراسم خاکسپاری و سوم و هفتم و... هم براش تو ذهنم می گرفتم و یهویی به خودم میومدم که این چه فکریه که ذهنمو درگیر کرده . میدونم از نشونه های افسردگی بودش ولی خب سعی کردم دیگه زیاد بهش فکر نکنم ! هر چند زیاد موفق نشدم 

پریشب مهدی (برادر همسری ) بعده مدتها اومد خونمون !!! فکر میکردم دیگه اومدنش برام مهم نیست ولی وقتی نشستیم و با هم کلی از درس و سختیه پروژه ها و تحقیقات و ترجمه ها حرف زدیم باز حس کردم همونقدر بهش علاقه دارم که قبل از این همه ماجرا داشتم ... حس خوبی بود . امیدوارم باز نره تهران و همون روش قبلی رو باز شروع کنه .

پریروز که داشتیم میرفتیم خونه ی دایی اینا (دایی همسری) همسری تو راه بهم گفت : میخوام یه چیزی بهت بگم !! من فکر کردم لابد میخواد در مورد مرگ پسر داییش چیزی بگه ... گفتم خب بگو .

گفت : اونجا که رفتیم مامانمو که دیدی بهش بی محلی نکن ! اونم همون فکریو داره که تو داری . فکر میکنه اگه بیاد سمتت تو بهش بی محلی میکنی !!! یه پوزخندی زدم که از رو درد بود ! درد اینکه من هیچ وقت بهشون کم محلی ندادم تا الان بخواد بترسه . نخواستم همسری رو ناراحت کنم ولی چیزی هم نگفتم . زد رو پام و گفت باشه ؟ بازم یه لبخند زدم ( آخه قربونت برم من آدم بی ادبی نیستم که تو بخوای بترسی از اینکه به مادرت بی توجهی کنم اونم الان که برادرزاده ش فوت کرده و عزاداره ) گفت : الهی دو قبضه قربونت شم . مرسی

از این حرفش دیگه حسابی خندم گرفته بود و یاس از پشت لپ باباش رو کشید و ظاهرا بچه هم خوشحال بود که باباش همچین چیزی رو از من خواسته ... حالا بماند که وقتی ما رفتیم جلو تا مثلا به مادرشوهرمون کم محلی ندیم اون چطور برخورد کرد . فقط وقتی همسری از من پرسید برخوردش چطور بود بهش گفتم : واقعا حس میکنی مادرت تمایل داره با من باز هم برخوردی داشته باشه ؟؟؟

نمیخوام وارد جزییاتش شم ! فقط خواستم بگم که باز من پا پیش گذاشتم اون هم فقط و فقط و فقط بخاطر همسرم که از همه برام عزیزتره و دوست ندارم از من دلخور باشه . اصلا هم از اینکه من این کار رو کردم حس بدی ندارم و حس نمیکنم غروری ازم خُرد شده باشه !


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۸۹ ، ۱۰:۲۸
  • ** آوا **
۱۴
دی
۸۹


بازگشت همه به سوی اوست

خدایا ثمر ۲۷ سال زحمت مادر این بود ؟!

از تو که گله ای نیست ! تو بزرگی ، خیلی بزرگ !!! ولی قربونت بشم من ، چرا آدمها انقدر کم ظرفیت خلق شدن ؟ قربون مهربونیت بشم بنده ی گناهکار تو که صبر حضرت ایوب رو نداره ! خب معلومه که وقتی کم میاره کفر می گه ... چه توقعی ازش داری ؟!

خیلی زجر آوره دیدن پسر ارشدش که غرق خونه ، اونم به این شکل ! نمیدونم ! درسته خودش کرد ولی تو بزرگی کن و از گناهش بگذر .

برای آمرزش و آرامش روحش دعا کنین

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۴ دی ۸۹ ، ۰۱:۱۹
  • ** آوا **
۱۲
دی
۸۹
 

یکی از اقوام در شرایط جسمی خیلی بدی قرار داره و داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه

تو رو خدا براش دعا کنین



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ دی ۸۹ ، ۲۲:۵۶
  • ** آوا **
۱۰
دی
۸۹


دیروز عصر قرار بود این همسری ما به اتفاق همکارش و پسرداییم برن واسه شکار و از اونجا که همیشه یاس مسئول حمل گوشی موبایل همسری ماست این عالیجناب گوشیو خونه جا گذاشت و مثل خیلی وقتهای دیگه بدونه گوشی راهیه سیر و سیاحت شد ... غروبی باهام تماس گرفت که من گوشیو جا گذاشتم و اگه خواستی خاموشش کن تا کسی مزاحم اوقات شریفت نشه و ...  خلاصه !!!

قرار بود همسری تا حدودای ۱۰:۳۰ تا ۱۱ شب برگرده خونه و من تا اونموقع کاملا بی خیال بودم و هیچ نگرانی نداشتم ولی وقتی ساعت ۱۲ شد و نیومد کم کم وهم برم داشت و ترسیدم ... شماره ی پسرداییم رو نداشتم و روم نمیشد به همکارش زنگ بزنمو ببینم کجا هستن ؟! ترسیدم بگن این خانومش شکاکه و از این دسته تفکرات ...

تا ساعت ۲:۱۵ منتظر موندم و دیدم نه بابا خبری از همسری نیست ! دیگه تهه نگرانی بودم و با گوشیه دختر داییم تماس گرفتم و بنده خدارو از خواب بیدار کردم و خلاصه بهم گفت که همسری ما چند دقیقه ای میشه که از خونه شون حرکت کرده سوی منزل ...

گوشیو که قطع کردم رفتم پنجره رو کمی باز کردم تا وقتی همسری میاد من زودتر متوجه شم و حتی به اندازه ی کمتر از یک دقیقه زودتر از نگرانی در بیام ( حالا اشکمم راه افتاده و هزار جور فکر ناجور تو سرمه ...) یک دفعه دیدم از فاصله ای حدودا شاید ۵۰ - ۶۰ متر صدای داد و بیداد میاد و مشخصه که درگیری شده و صدای عربده کشی میومد و مشخص بود یکیو دارن میزنن و صداهای وحشتناکی ازش در میومد ... ۵ دقیقه ای گوشام کاملا تیــــــز شده بود و وقتی دقت کردم دیدم صدا از سمتی میاد که ما هر وقت می خوایم بیایم خونه از اون کوچه عبور میکنیم ... خواستم به همسری بزنگم که از اون مسیر نیاد که دیدم ای داده بیداد گوشی که دست خودمه  باز هم گوش میدادم و صدا هی بدتر و فجیع تر میشد ... دیگه ترسیدم که نکنه قضیه قتل و این چیزا باشه و بدون اینکه به عواقبش فکر کنم شماره ی ۱۱۰ رو گرفتم و خواستم که گزارش بدم که بیان یه دور گشتی بزنن و برن ... تا یارو تلفن رو جواب داد ازم پرسید آدرس رو میگی کجای ... هستش ؟ من مونده بودم که این یارو علم غیب داره که فهمیده من از کجا تماس گرفتم ؟! گفتم بهتون گزارش دادن ؟ گفت آره ! ولی آدرس نداریم ... خیابون کشاورزه ؟ گفتم به نظرم که تو کارگر باید باشه صدا به خونمون نزدیکه ولی من تنهام نمی تونم برم ببینم از کجاست ... تشکر کرد و گوشیو قطع کردم . باز هم نگرانی همسری اومد سراغم ... یاس هم از نگرانیه من بیدار شده بود و دیگه نخوابیده بود و هی می پرسید بابایی کی میاد ؟!

دیگه صدای اون افراد نیومد و من همش خدا خدا میکردم کسی آسیب جدی ندیده باشه ... خلاصه بعده کلی انتظار همسری رسید خونه و من هم خیالم راحت شد  ازش پرسیدم تو مسیر چیز غیرطبیعی ندید ؟ گفت نه ! ولی ماشین پلیس رو دید که داشتن گشت میزدن ...

نمیدونم قضیه ی دیشب چی بود ولی حس خیلی بدی بهش داشتم . امیدوارم قضیه خیلی جدی نبوده باشه . به همسری گفتم ۱۱۰تماس گرفتم ! راستش می ترسیدم بگه چرا این کارو کردی ... ولی خوشبختانه عاقل تر از این حرفاست که از این فکرای نافرم داشته باشه

امروز هم آزمون داشتم و ظهر پیش جیگیلیه خاله بودیم و غروب برگشتیم خونه ... تو راهه برگشت یه تصادف بد دیدیم و دو تا آمبولانس هم اونجا بودن و بعد چند دقیقه یکیشون داشت میرفت سمت بیمارستان . حالا فردا که برم بیمارستان مشخص میشه دیشب چی شده بود و جراحتهای احتمالی تا چه حد خطرناک بوده  

همین دیگه !!! شبتون خوش 


  • ** آوا **
۰۸
دی
۸۹


تو پمپ بنزین مشغول تخلیه ی آخرین قطرات بنزین ۱۰۰ تومنی هستیم و فریادی خاموش از اعماق درون که ای داد بیداد از فردا باید ۴۰۰ تومنی بزنیم و چند روز بعد هم ۷۰۰ را افتتاح کنیم ... همینطور مشغول چشم چرانی در جایگاه هستم که ناگهان در قسمت خروجی با پلاگاردی با این مضمون مواجه میشم ...

تحقق دولت الکترونیک با اجرای قانون هدفمند کردن یارانه ها 

کلا هنگولیدم و هیچ برداشت مثبت و حتی منفی از این جمله که نمیدونم فعل و فاعل و احیانا مفعولش چی هست نمیتونم داشته باشم  ... حتی تصورش هم زیباست  

فکر کن ! تو حیاط خونتون چاه آب بزنین و از اونجا که قراره یارانه ها هدفمند بشن و نمیتونی پمپ آب وصل کنی ( چون قراره در مصرف برق هم لطف کنی) مشغول کشیدن آب با دلوی متصل به ریسمان از درون چاه کذایی هستی که ناگهان می بینی ای داده بیداد !!! برنجی که روی هیمه گذاشتی ته دیگ بسته ! دلو را بی خیال میشوی و بدو بدو میروی سراغ کله* و با زغال گیر آتشش را کم میکنی تا ته دیگت بیشتر از انچه هست نشود ...

صدای شیهه اسب می آید و تصمیم میگیری باز هم بروی و با دلو آی بکشی و چقدر یادآوری ان برایت لذت بخش است ... دستان پینه بسته ات راه نگاه میکنی و باز می کشی و می کشی و میکشی ... حالا فرقی نمیکند ! چه ریسمان را و چه آه درون را ...

برای اسب که اصولا حیوان نجیبی است آب می بری و دستی از روی محبت بر پهلویش میکشی و می گویی بنوش حیوان که امروز بعد از ظهر باید بریم تا دانشگاه و راه بسی ناهموار و طولانیست ... و اسب سری از روی خرسندی تکان می دهد و در درونش از این همه آبی که به او داده ای قدردانی میکند ! بیچاره اسب که نجیبش می خوانند !

در حال نوازش اسب چشم چرانی میکنی و نگاهت به پشت دستت میخورد که از آتش تنور دیگر نیاز نیست که موهایش را با ژیلت یا کرم برچینی (این یعنی بهینه سازی یارانه ها ) ... آخ ! یادت می اید که هنوز خمیر نان را آماده نکرده ای ... سری تکان می دهی و با خود میگویی نان برای امشب کافیست ! فردا زمان بهتری برای پخت نان است و تو در این زمانه برای خودت یه پا نانوا شده ای 

صدای مادر می آید ! دختر جان بخاری هیزمی خاموش شد چه غلطی میکنی ؟؟؟ می دوی و تبر را از روی کنده جدا میکنی و تکه هیزمی که از باغ و بولاغ دزدیده ای را بر رویش میگذاری و با یک ضربه از وسط دو شقه اش میکنی و چند باری تکرار میکنی ... هیزم ها را به آغوش جان میکشی و به درون میروی و اتش بخاری را زیاد میکنی ... آبگوشت بر روی بخاری غل غل می جوشد ... دلت لک زده برای مرغ سرخ شده و کتلت ...

از بس که غذاهای جوشیدنی خورده ای خودجوش شده ای ... سیب زمینی سرخ شده دیگر گیر نمی آید !!! یک رویاست  مجدد مادر میگوید دختر پیت روغن را روی اتش بگذار تا آب گرم شود و بعده مدتها امروز بلکه بتونیم سر و تن خود را بشوییم ...  

بعد از ظهر تمیز و مرتب راهی دانشگاه میشوی ! با لباسهایی که بوی دود و اتش گرفته و سوار بر حیوان نجیبی که تند و تیزپا می تازد تا تو به کلاس عملی فیزیولوژی خود برسی ...

تصورش هم زیباست ! نه ؟؟؟

ما که گاز داریم ! ولی دلم به حال آن خانواده هایی می سوزد که فقط ماهی دو کپسول ۱۱ کیلویی سهمیه گاز برای پخت و پز دارند ... این درد است ! در زمانی که همه در حال پیشرفت هستند برگشتیم به دورانی که لوله کشی و جاده معنایی نداشت ... زمانیکه با روغن حیوانی چراغ روشن میکردند ... میگویی نه ؟ بشین و تماشا کن !

* کله = آتشی که در گوشه ای از فضای باز درست میکنند و با سه عدد سنگ پایه ای می سازند تا بر رویش دیگ بگذارند تا غذا بپزد  

مکتوب شده در چهارشنبه ۸ دی۱۳۸۹ساعت 22:41 
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ دی ۸۹ ، ۲۲:۴۱
  • ** آوا **
۰۶
دی
۸۹


امروز بخش خیلی شلوغ بود و حسابی خسته شدیم ( هممون ...)

چند وقته چیزی واسه نوشتن ندارم !!!

دیروز رفتم ۸ جلد کتاب زبان خریدم واسه ارشد  فعلا که خرج میکنم ، کیه که حالا اینارو بخونه  

دیگه چیزی واسه گفتن ندارم 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۶ دی ۸۹ ، ۱۴:۵۳
  • ** آوا **
۰۳
دی
۸۹


دیشب باران می بارید و من برای سرکشی رفتم به خانه خودمان و دیدم که سقف چکه میکند و پسرم در حالیکه خیرات نثار گور بنده میکرد (البته منظورم فحش و ناسزاست) با خود میگفت : " گور پدرت ! می مردی پشت بام را ایزوگام کنی و بعد بمیری ؟! "

ناراحت شدم و برگشتم سر قبر خودم ! همین که داخل آن خوابیدم دیدم که سقف قبر من هم چکه میکند ! من هم در جواب پسرم (البته با کمی تاخیر) گفتم : " گور پدر خودت ! تو نمی توانستی این قبر بی صاحب من را سیمان کنی تا چکه نکند ؟! "

وقتی که از خواب بیدار شدم حس کردم سرما خورده ام ، دو سه تا کفن دیگر هم قرض گرفتم و پیچیدم دور خودم اما افاقه نکرد ! مثل کوپک (همان اصغر کوپک) می لرزیدم . ای کاش بهار دوباره بیاید . هاااااپچه!

واقعا که دنیای عجیبی است . امروز به مناسبت اولین سالگرد مرگم ، بچه هایم ختم گرفته بودند و گریه و زاری میکردند اما اینجا به مناسبت اولین سالگرد تولدم جشن گرفتند و خیلی هم خوش گذشت . یک کفن ضد آب (!) هم کادو گرفتم تا از خیس شدن در امان بمانم .

راستی صادق هدایت هم به باشگاه صدتایی ها پیوست . اینجا هر کسی که از صد سالگی مرگ یا تولدش میگذره ، عضو باشگاه صدتایی ها می شود .


هفته ی اول :

شنبه : امروز از طریق روزنامه فهمیدم که همسر عزیزتر از جانم هم مرده (!) گوش زنم کر ! خیلی خوشحال شدم چون از تنهایی درآمدم .

یکشنبه : امروز مراسم خاکسپاری همسرم به طرز آبرومندانه ای برگزار شد و حالا من و همسرم با هم همسایه ایم .

دوشنبه : امروز با یک دسته گل سرخ به دیدن همسرم رفتم . بقیه اموات دوست و آشنا هر کدام با گل و شیرینی برای عرض خیر مقدم آمده بودند .

سه شنبه : من و همسر نازنینم روزگار خوشی را میگذرانیم . به همسرم قول دادم که امشب شام برویم رستوران اموات .

چهارشنبه : امروز غرغر میکرد که فلان خانوم مرحومه ، فلان سرویس طلا را بسته و فلانی انگشتر یاقوت دستش کرده ... من بدبخت را بگو که فکر می کردم این طرف ها از این خبرها نیست .

پنجشنبه : دعوای من و همسرم امروز بالا گرفت ، علی الخصوص وقتی فرزندمان سر قبر ما آمده بود و برایمان چند شاخه گل آورده بود ، همسرم پایش را در یک کفش کرده بود که " تمام گلها مال من است".

جمعه : امروز با همسرم نشستیم و حسابی فکر کردیم . به این نتیجه رسیدیم که ما با هم تفاهم نداریم (آن دنیا داشتیم ها !!!) البته حالا توی خیابان های قبرستان در به در دنبال دفتر طلاق می گردیم .


هفته ی دوم :

شنبه : امروز بالاخره در منزل جدید مستقر شدم . بعد از کلی دوندگی و سئوال و جواب بالاخره حکم سکونت را گرفتم .

یکشنبه : امروز چند نفر داشتند تلویزیون نگاه میکردند . گفتم : " آگهی بازرگانی هم دارد ؟" . گفتند :" این که گفتی ، چیست ؟ "

گفتم : " خوش به حالتان که نمی فهمید ! "

دوشنبه : امروز ناصر را دیدم . رفتم یقه اش را گرفتم و گفتم : " نامرد آن یک میلیون ما را خوردی و آمدی اینجا ؟ " . پرتم کرد آن طرف و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن ، فهمیدم که خیط کاشتم .

سه شنبه : امروز مامور تلفن آمد سیم را وصل کرد و گفت " دفتر تلفن و گوشی را بعدا برایت می آورم " . خب حتما حق السبیل هم می خواهد . ظاهرا در این دنیا هم این جور چیزها مرسوم است .

چهارشنبه : امروز داشتیم گل کوچیک بازی می کردیم که توپ رفت توی اتاق یکی از همسایه ها . آمد بیرون و با عصبانیت توپ را شوت کرد و توپ آنقدر رفت که گم شد . یکی از بچه پرسید : " اسم شما چیشت ؟ " گفت : " زمانی بهم می گفتند مارادونا !!! "

پنجشنبه : چیزی که میخواهم بگویم  س.ان س.ووور می شود . پس نمی گویم ...

جمعه : مسابقات مقدماتی جام جهانی مردگان برگزار شد ، افتضاح شد . ایران باید با تیم دهم جهان مسابقه بدهد ...


  • ** آوا **