MeLoDiC

بایگانی بهمن ۱۳۹۴ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۹
بهمن
۹۴

* رهای عزیزم ، خواهر کوچولوی هنرمند و دوست داشتنیم ...

تولدت مبارک ...  بوسه

دلم خیلی خیلی برات تنگ شده ... خیلی زیاد ...

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۶
  • ** آوا **
۲۷
بهمن
۹۴

 

* آقا سوء تفاهم نشه یه وقت . به جان عزیزی که تو باشی " مخاطب ِ خاص " فحش نیست :) گفتم که واسه من یعنی یکی سوای از همه . 

حتی شاعر در وصفش میگه " آهای مخاطب خاص ، دلم یهو تو رو خواست / برای این دل من ، نذاشتی هوش و حواس ...زبان درازی " خلاصه که بدجوری عاشقتم بوسه

** روشنای عزیز تولدت مبارک باشه . الهی که تولد صد و بیست سالگیت رو جشن بگیری اونم در کنار عزیزانت . گل پسر عزیزمُ ببوس ...

 یاد ِ حرف نوریه ی عزیزم افتادم که میگفت شماها کلک زدین با هم سِت کردین :)))) چقدر دلم براتون تنگ شده . 

خلاصه که تبریک ما رو هم پذیرا باش دختر مشهدی :*********** 

  • ۱۵ نظر
  • سه شنبه ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۲
  • ** آوا **
۲۴
بهمن
۹۴

 

مرگ، یک بار رخ نمی‌دهد

 زیرا همه‌یِ ما هر روز چند بار می‌میریم.

 هر بار که با آرزوها...
 علایق وُ پیـوندهایِ خود
 وِداع می‌کنیم،
 می‌میریم...
+ متن بالا کپی ! 
* مـن دیشب مُردم . وقتی حرفام شنیده نشد ! وقتی من چیزی گفتم و چیزه دیگه ای برداشت شد ! آره من تمام دردهامُ تمام حرفامُ مثل تیری که به چله ی کمان نشسته باشه غلاف کردم تا زمانی که خودت بودی رهاشون کنم . نه از سر مسمومیت ِ ذهن ... نه از سر نفاق و دشمنی ... فقط و فقط بابت اینکه جز خودت گوش ِ محرمی نیست ... و ندارم ... 
من در مورد دیگران آدم ِ صبوری هستم ولی در مورد خودم ، در مورد غمها و دردهام ذره ای صبوری ندارم . برعکس شدیدا شکننده و حساسم و تو اینُ به خوبی می دونی ... 
مخاطب ِ خاصی که نمی دونم به اینجا میای و این حرفهارو می خونی یا نه ! برای من " خاص " یعنی یکی سوای از همه . 
و دقیقا مطمئنم که تک تک حرفامُ می فهمی ... 

** از دوستانی که روز پرستارُ بهم تبریک گفتن نهایت تشکرُ دارم . من هبچ وقت لایق این همه لطف و محبت شمایی که بی منت مهر و محبت نثارم کردین نبودن و نیستم . 
کتایون جان روز تو هم مبارک ... 

  • ۸ نظر
  • شنبه ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۷
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۴


گر چه پایان راه ناپیداست 

من به پایان نمی اندیشم 

که همین دوست داشتن ، زیباست .... 


نوزدهمین سالروز یکی شدنمان مبارک :)

  • ۱۱ نظر
  • سه شنبه ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۹
  • ** آوا **
۱۷
بهمن
۹۴

* دوران بچگی توی محل مادری دوستی داشتم به اسم آسیه ! دخترِ دختردایی بابام بود . یه دختر شیطون که ته ته تغاری خونه شون بود . از اونجا که ما هم همسن و سال بودیم وقتی خونه ی ننه جون می رفتم اونم میومد و با هم خوش بودیم . آذر خواهره بزرگ آسیه بود که خیلی زود ازدواج کرده و حاصل این ازدواج دختری بود به اسم مژگان ! یه دختر خوشگل و زرنگ و درس خون . آذر برای زندگی شهر پاگنده ها رو انتخاب کرد و بعد از مدتی صاحب پسری شد و مژگان و داداشش شدن حاصل این زندگی مشترک ! وقتایی که برای مسافرت به شمال میومدن وقتی میرفتم تا با آسیه بازی کنم مژگان هم بهمون سپرده میشد و از اونجا که آسیه بیش فعال بود همیشه مژگانُ داخل فرغون می نشوند و با سرعت توی کوچه های خاکی محل می چرخوند . مژگان موهای لخت و چهره ی معصوم و دوست داشتنی داشت . کم کم مژگان بزرگ و بزرگتر شد . کم کم رابطه ها دورتر و دورتر شد تا جاییکه حالا من آسیه رو تنها هر از گاهی در مجالس و مراسم می بینم و باز هم از دوران کودکی و بچگی کلی خاطره ی مشترک داریم که با رسیدن به هم باهاشون خاطره بازی میکنیم . 

و اما مژگان ! با یکی از اقوام پدری ازدواج کرد. هرگز این پسر رو ندیدم . حتی مژگان رو وقتی از دوران نوجوانی گذشت و وارد دوران جوانی شد ندیدم ولی دورادور خبرشُ داشتم . تک دختر خونواده عروس شد و وقتی تصمیم گرفتن صاحب فرزندی بشن فهمیدن که یه مشکلی وجود داره . چند سال دوا و درمون ادامه داشت تا 9 ماه قبل ، که این پیگیریها جواب داد و نطفه ای بسته شد ... میشه تصور کرد برای مژگان و محسن چقدر دلنشین بود که می تونستن حاصل روزها انتظار خودشونُ به زودی ببینن . ماهها گذشت و گذشت و لحظه ی موعود فرا رسید . مژگان به بیمارستان میلاد منتقل شد و شب از نیمه گذشته بود که راهی ِ اتاق عمل شد و تحت عمل سزارین یه پسر کاکل زری که از قبل براش اسم هم انتخاب کرده بودن دیده به جهان گشود . امیر مهدی وارد سرزمین آدمها شد . با معصومیت بهشتی !!! دیر وقت بود . به محسن اجازه ندادن تا پسر و همسرشُ ببینه . بعد از گذشت چند ساعت وقتی دید اجازه ی دیدار بهش داده نمیشه از آذر (مادر زنش) خداحافظی میکنه تا برای فردا مجدد برگرده تا ساعت ملاقات بتونه همسر و فرزندشُ ببینه . آذر ازش میخواد تا شب به خونه برنگرده و بهمراه برادر زنش (مهدی) و پدرزنش به منزل اونها بره تا فردا با هم بیان بیمارستان . ولی محسن قبول نمیکنه و ترجیح میده به منزل خودشون بره . محسن از پله ها روون میشه اما مجدد دلش تاب نمیاره و برمیگرده و این بار مبلغی شیرینی(شایدم نوعی رشوه ) به پرستار کشیک میده تا ایشون شرایط دیدار اولیه رو فراهم کنن ! 

دیدار میسر میشه و محسن موفق میشه همسر و فرزند دلبندشُ برای دقایقی کوتاه ببینه و بوسه ای به روی بهشتی نوزاد و همسرش بنشونه و بعد از اون از بیمارستان به قصد منزل خارج میشه . بین راه باز با همسرش تماس میگیره و چند باری بابت به دنیا آوردن همچین کاکل زری ای ازش تشکر میکنه و تاکید میکنه فردا باز به بیمارستان برمیگرده تا بیشتر کنارشون باشه . وقتی به خونه میرسه دوش میگیره و پیامک میزنه که  " مژگان جان من رسیدم خونه ، دوش گرفتم و میخوابم تا فردا بدون خستگی کنارتون باشم . ازت ممنونم که این همه رنج و سختی رو برای به دنیا آوردن امیر مهدی تحمل کردی "

و اما فردای تولد امیر مهدی :

از صبح زود خاله آسیه برای تبریک تولده گل پسر با گوشی ِ همراه محسن تماس میگیره ولی جوابی دریافت نمیکنه . با منزل تماس میگیره که باز بی نتیجه بود . سراغشُ از مادرش میگیره که اونم میگه دیشب رفته خونه و قراره به زودی برگرده بیمارستان . چند نفر دیگه م که خبر تولد امیر مهدی ُ شنیده بودن با همراهِ محسن نماس میگیرن ولی خب کسی به تماسها جواب نداد . کم کم نگرانیها بیشتر و بیشتر میشه ولی در نهایت همه میگفتن لابد برای کار مهمی خونه رو ترک کرده و در شرایطی هست که نمی تونه گوشیُ جواب بده . ساعت ملاقات شروع میشه و اقوام دور و نزدیک برای دیدار مادر و فرزند دور مژگان و امیر مهدی حلقه میزنن . ولی نگاه ِ مژگان فقط و فقط به در ِ اتاق بود تا محسن با چهره ای گشاده وارد شه ... ولی چشمان منتظر مژگان به در خشک موند و محسن نیومد . برادرهای محسن از بیمارستان مستقیم به منزل محسن میرن . ناچارا" قفل در واحد رو می شکونن و وارد خونه میشن . پدر ِ جوون قصه ی تلخ ِ ما با چهره ای آروم روی تخت دراز کشیده بود و نفس نمی کشید ... 

جواب پزشکی قانونی : مرگ ِ خاموش ( گاز گرفتگی ) 

دیروز مراسم سوم محسن بود ! مژگان و بچه ی یه روزه ش برای تشییع محسن به اصرارِ مژگان برده میشن ولی شرایط جسمی مژگان بقدری بد بود که برای شرکت در مجلس سوم ِ همسرش از طرف خونواده ی خودش و محسن اجازه ی شرکت بهش داده نمیشه ... 

حالا مژگان با یه امیر مهدی چهار روزه در سوگ از دست دادن محسن می سوزن و می سوزن و می سوزن ... خدایا صبری عنایت کن برای گذر از این بحران ! 


  • ۹ نظر
  • شنبه ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۲
  • ** آوا **
۱۳
بهمن
۹۴

دلم فریاد می خواهد  

ولی در انزوای خویش ،

چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب ... 

" محمد علی بهمنی " 


* خـیلی بد ِ آدم چشم انتظار پیامی باشه و بعد یهویی صفحه ی گوشی روشن شه . با ذوق بپری سمت گوشی و ببینی باطری 100% شارژ شده و علت روشن شدن صفحه ی گوشی ،تنها هشداری برای جدا سازی گوشی از شارژر باشه :(

  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۰
  • ** آوا **
۱۳
بهمن
۹۴


* زن جوان با قدم های تند به سمت گیت ایستگاه می رفت ! مرد میان سالی که دوش به دوش اون با اندکی فاصله ی عرضی همگامش بود خطاب به او پرسید . " این قطار ، به سمت تهران می رود یا از سمت تهران می آید ؟ " 

زن بدون اینکه به مرد نگاهی کند در یک جمله ی کوتاه گفت " از تهران ..." و بدون هیچ مکثی به راه خود ادامه داد . مرد کمی قدمهایش را سریع تر کرد و جلوتر از زن در ورودی گیت ایستاد و در حالیکه به زن تعارف میکرد که اول شما بروید گفت " اگر اجازه بدهید من برای شما کارت بزنم " و زن بدون هیچگونه توجهی کارت زد و از گیت عبور کرد و در حالیکه به سرعت به سمت پله ها میرفت از مرد دورتر و دورتر شد ولی سنگینی نگاه مرد برایش عذاب بود . در سکوی ایستگاه ، مرد بدون جلب توجه کمی دورتر ایستاد . به محض رسیدن قطار پشت سر زن وارد شد . زن روی صندلی تنها نشسته بود و بمحض نشستن کاپشن و کیفش را روی صندلی رو به رویی خود گذاشت تا راحت بنشیند . اندکی بعد مرد آمد و از بین تمامی صندلی های خالی قطار درست روی صندلی کناری زن نشست و پاهایش را طوری روی هم قرار داد که حد فاصل صندلی های رو به روی هم کاملا بسته شود . شاید با این کار تصمیم داشت که مسیر رفتن زن را ببندد . زن بدون معطلی کاپشن و کیفش را گرفت و با ضربه ای پاهای مرد را کنار زد و در چند ردیف عقب تر نشست . 

مرد گوشی خود را در آورد و شماره ای گرفت و در حالیکه صحبتهایش را علاوه بر زن همه ی افرادی که در آن نزدیکی بودند می شنیدند گفت " عزیزم برای تولدت کادو چه بخرم ؟ بگو تا در دم تقدیمت کنم " طوری قربان صدقه ی فرد (/ شاید خیالی ) پشت خطی میرفت که اگر نمی دانستیم میکفتیم لابد او را در حد خدا می پرستد ... 

در ایستگاه بعدی مرد پیاده شد و چند ایستگاه بعد نیز زن قصه ی ما !

ولی من تمام وقت به این فکر میکردم که چرا یک سوال خیلی ساده ، و شنیدن یک جواب کوتاه بدون هیچ گونه عشوه ی خرکی زنانه ی  ! آن هم بدون هیچگونه تلاقی نگاه ، می تواند این اجازه را به یک دیو صفت بدهد که تا این اندازه خود را مجاز بداند تا به محدوده ی شخصی دیگران وارد شود ؟؟؟ 

اسم این شهر را شهر پا گنده ها گذاشتم . شهر افرادی که پاهاشونُ از گلیم خودشون درازتر میکنن ... 


  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۵۵
  • ** آوا **
۰۷
بهمن
۹۴


* این چند روز بسرعت برق در حال ِ گذر ِ ! چند وقت پیش پیامی به دستم رسیده بود با این مضمون که هر روز جلوی آینه بایستید و با خودتون بگین " امروز آخرین روز ِ زندگیتون ِ ! " و بعد به کاری که میخواین در اون روز انجام بدین فکر کنین . اونوقت ببینین با توجه به اینکه میدونین وقت زیادی برای زندگی ندارین آیا اون کارُ انجام میدین یا اینکه بی خیالش میشین ؟! اگه از انجامش منصرف شدین بدونین انقدری مهم نبوده که براش وقت بذارین پس برید سراغ کار بعدی ... !!! منم این روزها هر روزمُ جلوی آینه با همین جمله شروع میکنم ولی متاسفانه چیزی که حتی در آخرین ثانیه های زندگیم هم مشتاقانه دنبال براورده کردنش هستم با تمام اهمیتی که داره برام دور از دسترس ِ ! بیشتر از این نمیتونم قضیه رو باز کنم . بگذریم ! 

** امشب تو وبلاگ بانوچه یه پست دیدم و خوندم که خیلی باورش داشتم . من با تمام ِ باور و احساسم دل بستم . و این برگ ِ برنده ی من توی زندگیم ِ ! لینک پست رو براتون گذاشتم [کلیک] که اگه دوست داشتین یه نگاهی بهش بندازین . به نظرم بد نیست آدم با خودش ُ احساسش روراست باشه . نه ؟؟؟ 

خب بریم ادامه ی مطلب . هر چند تصاویر زیاد متنوع نیست ولی خب باز خواستم اینارو با شماها شر کنم . 

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۷
  • ** آوا **
۰۱
بهمن
۹۴

فردا این موقع تو جاده ی شمالم :-)

بار سفرم رو بستم و به امید خدا فردا اطراف ده و نیم به سمت شهر زیبای خودم حرکت میکنم. کلی ذوق دارم ....

  • ۹ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۵
  • ** آوا **