MeLoDiC

بایگانی فروردين ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
فروردين
۹۳


* عشق یعنی ؛ مادری با قدمهای آهسته وارد فروشگاهی میشه و بی هدف می چرخه بلکه چیزی به دلش بشینه تا برای دخترکش بخره ! و این تنها قصد ِ از پیش تعیین نشده ی اون مادره ! کمی بعد رو به روی قفسه ی عروسکها قرار میگیره . روی پاهاش می شینه و با یه لبخند و گردنی کج بهشون نگاه میکنه . یکیشونُ برمیداره و به موهای نرم و فرفریش دستی میکشه . دوباره میذاره سر جاش . بلند میشه و باز بقیه رو برانداز میکنه . دوباره برمیگرده و جلوی قفسه ی همون خوشگلا باز روی پاهاش میشینه . اینبار لبخندش عمیق تر میشه و یکیُ برمیداره و راه میفته به سمت آقای صندوق دار ! عروسکُ بدون کادو میذاره روی صندلی کنار راننده و برمیگرده خونه . اونُ جایی قرار میده تا وقتی دخترک وارد اتاق شد قبل از هر چیزی نگاهش به اون بیفته . میدونه که ذوق میکنه ... 

غروب وقتی به اتفاق دخترک و بابایی برمیگردن خونه یه لامپ شب تاب هم براش میخرن . وارد خونه که میشه به دخترک میگن قبل از اینکه لامپ اتاقُ روشن کنی چراغ شب تابُ روشن کن ببین نورش خوبه؟! دخترک وارد اتاق میشه و چراغ شب تابُ هنوز به پریز نزده ناخودآگاه لامپ اتاق روشن میکنه . یه " واااااای" میگه و با لبخندی پر از سئوال به سمت درب برمیگرده . بابایی و مامانی همزمان دست میزنن و میگن "یاسی جون تولدت مبارک " ! یاس هم از ذوق نمیدونه باید چیکار کنه . عشق یعنی همین که با دیدن لبخند دخترت ذوق مرگ بشی ! به همین راحتی ... 

** عشق یعنی ؛ وقتی با سردرد مبهمی که تو سرت حس میکنی دراز کشیدی و تو خیال و تنهایی خودت هزاران فکرُ حلاجی میکنی ... صدای درب میاد . کمی مکث میکنی تا شاید خودشون کلیدُ بندازن تو در ولی باز صدای زنگ میاد . اینبار تلو تلو خوران بلند میشی و میری سمت درب . درب که باز میشه دخترکُ می بینی که یه جعبه ی راه راه سفید و سورمه ایُ گرفته سمتت و با ذوقی غیر قابل توصیف میگه " مامانی روزت مبارک " :) ماچ و بوسه هست که نثار هم میکنید و کمی بعد انگشتر تو دستتُ نگاه میکنه میگه " مامان سلیقه ی منه دوسش داری ؟ " و تو دلت ضعف میره از اینکه دخترت انقدر بزرگ شده که به سلیقه ی خودش میخواد دل مامانشُ شاد کنه و این حس ، خوده خوده عشقه ! 

+ خدایا لذت داشتن و چشیدن این حس ِ مملو از عشقُ به تمامی زنان سرزمینم ارزانی دار ... الهی آمین ... !


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۳۸
  • ** آوا **
۳۰
فروردين
۹۳



مادر عزیزم وقتی چشم به جهان گشودم قلب کوچکم ، 

مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد ... 

دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبایی بر چهره ی خسته ات نشست 

و دنیایت سبز شد ... 

و با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت ... 

از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پر مهر و محبت است 

که احساس آرامش و خوشبختی 

خواهم کرد ... 

.

.

.

                                        مامانی ناز و مهربونم روزت مبارک 

*** بی نهایت دوستت دارم ***

.

.

خدایا تو رو به شرافت محمد (ص) و به پاکی فاطمه (س) و تمامی ائمه (ع)و سوای از پاکی این بزرگان ، به بزرگی خودت که بزرگترینی قسم میدم که طعم مادر شدن و مادر بودن را با تمام سختی ها و شیرینی های خاص خودش به کسانی که چشم انتظار فرشته ی پاک زمینی هستند بچشان ... الهی آمین ! 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۲۴
  • ** آوا **
۳۰
فروردين
۹۳



ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِی قَرَارٍ مَّکِینٍ

ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ

عِظَامًا فَکَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ

فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ

*هـمان روزیکه نوید بودنت را بمن دادند و تورا در وجودم حس کردم ،مادرشدم ... 

همان زمان که ترسیدم از نداشتنت ... 

ترس از حس از دست دادنت ... 

 همان زمان که گلایه ام را به خدا کردم که حالا که به من دادی پس چرا میخواهی نداشته باشمش ... 

من همان زمان مادر شدم که تو در درونم شکل گرفتی و بزرگ و بزرگتر شدی ... 

همان زمان که روزها و شبها در بطنم احساس شدی و حتی برای لحظه ای نخواستم که حس داشتنت را با کسی شریک شوم ... 

همان زمان که دعاها برای داشتنت کردم و در تنهایی اشکها ریختم ... 

دخترک نازم تو زیباترین معجزه ی خدا برای من بودی ... 

زیباترین کودک ... زیبا ترین دختر ... 

زیباترین هدیه که خدا در زیباترین روز خلقت برایم به ارمغان آورد ... 

فردا روز مادر است . روز من ! 

روز میلادت ... 

روزی که با همه ی وجود تو را به آغوش کشیدم و از شیره ی جانم به تو نوشاندم ... 

روزی که بعد از این همه رنج و تهدید حالا تو را داشتم و در لابه لای گردنت نفسهای عمیق کشیدم ...

 و عطر پاکی ات را با ذره ذره ی وجودم و تک تک سلولهایم حس کردم ... 

روزی که تمامی نگاه ها یکپارچه به پاکی چهره ت دوخته شد ... 

تا با نگاه معصومت نوازشی بر نگاه مشتاق و منتظرشان باشی ... 

دخترک نازم ! یاس نازنینم فردا روز میلاد توست ... 

روز میلاد حس مادرانه ی من ... 

این روز را با همه ی وجود به تو و من و پدرت تبریک میگویم ... 


** خدا را شاکرم که در همچین روزی مادر شدم ...

هفتم شهریور 1381 مصادف با روز مادر همان سال خدا زیباترین دخترک را به من هدیه داد ... 

بابت داشتنش روزی هزاران بار شاکرش هستم ... 

+ کپی شده از آرشیو اردیبهشت 1392 ( تا زمانی که آوا هست و کافه ی خیابان هفتم پابرجاست این پست هر ساله کپی می شود ) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۴۷
  • ** آوا **
۲۶
فروردين
۹۳


* در واقع امروز صبح بعد از اینکه خبر فوت دایی جانُ شنیدم تا دقایقی تو شوک بودم ! کسی هم نبود تا بخوام کلمه ای حرف بزنم . بعد در حالیکه گوشی تو دستم بود با مامانی تماس گرفتم ولی جواب نداد . کمی بعد "هیچکس" تماس گرفت . اون گریه ... من گریه ... سعی میکردم که آرومش کنم ولی هر چی میگفتم بی تاثیر بود . انگار میخی بود که به آهن می کوبیدم . اثر نمی کرد که نمی کرد ... یهویی با ضربه ای از خواب پریدم . گوشی که دستم بود محکم از دستم رها شده بود و خورده بود به صورتم ... از طرفی این صدا تا حد جنون با اعصابم بازی کرد و دقیقا از ساعت 07:30 تا 12:30 که خونه بودم بی وقفه سکوت خونه مونُ متزلزل کرده بود و برای فرار از اون هیچ چاره ای نداشتم ...

حدودا ساعت 09:30 بود که گفتم یه تماس دیگه با مامانی بگیرم ! وقتی تو قسمت تماسهای اخیر گوشی رفتم دیدم شماره ی مامانی نیست . با تعجب نگاه کردم و کمی بعد شماره ی مامانی ُ تو تماسهای دیشب پیدا کردم . تازه فهمیدم من اصلا با مامانی تماس نداشتم . تماسهای ورودیُ چک کردم که دیدم از شماره ی "هیچکس " هم خبری نیست . تازه اونجا بود که متوجه شدم بنده تو خواب باهاشون تماس تله پاتی داشتم :) در واقع بنده نیت کردم که تماس بگیرم ولی خواب رفتم و کمی بعد که دستم حسابی خسته شده بود گوشی از دستم ول شد و محکم خورد تو صورتم :دی ! در مجموع کل خوابم بعد از اطلاع ِ فوت دایی جان 5 دقیقه هم نبوده ها :) 

** دیشب این عکسُ ( رمزُ برای دیدن عکس وارد کنید ) تو آلبوم ضرغام دایجون دیدم و گفتم شماهارو هم در دیدنش شریک کنم .  نگاه های گودزیلایی که میگم همینه . امروز یکی از دانشجوها واژه ی "اُسکُ/ل" رو بکار برد . بقدری از حرفش عصبانی شده بودم که حد و حساب نداشت . کمی بعد هی اومد دور و برم و گفت معذرت میخوام . گفتم فعلا برو جلوی چشام نباش . ولی مگه میرفت ؟! هی میگفت بگید بخشیدین که خیالم راحت شه . در نهایت فقط چند بار تاکید کردم که بعضی از واژه ها رو نباید هر جایی بکار برد . میدونم نفهمیدُ گفت ولی یک نفر باید یک جا برخورد جدی کنه تا طرف بفهمه هر حرفی جا و مکان و زمان خودشُ داره . محیط کار جای بیان همچین عباراتی نیست . کلماتی مثل ِ " گیر ندین - اوکی شده - حل ِ - افتاد - آقا ما - و امثالهم " آخریشم که همینی بود که امروز بیان کرد ! امروز نگاه من وقتی این کلمه رو بیان کرد دقیقا از نوع همین عکس  ِ بود . بله ! آوا بانو عصبانی که بشه هیچ چیزی نمیتونه اخمشُ از هم باز کنه . ضمنا علاقه ی من به شازده کوچولو از همون بچگی هویدا بود . نه ؟؟؟ :))) 

*** شب عید خونه ی علی دایجونم بودیم . بعد از اینکه مهمونها رفتن و ما تنها شدیم دایجون کمی برامون خوند . ترانه هایی از استاد بنان و مرض/یه . یکی از این ترانه ها این بود . البته این ترانه رو فردا شب وقتی همگی خونه ی پدر محمد بودیم خوند . سر و صداهای موجودُ به بزرگواری خودتون ببخشین . یه جمع 17 نفره بودیم که 3 نفرشون پسرای حدودا 3 ساله ، دو ساله و 8 ماهه بودن . دیگه ببینین چقدر همه همکاری کردن تا این فایل صوتی ضبط شد . خیلی دوسش دارم . شعرش واقعا قشنگه . مخصوصا که با صدای دایجون خودم خونده شده ، روزی چند بار بهش گوش میدم  :) جهت کسب اجازه همین الان تلفنی با زن داییم تماس گرفتم که اجازه دادن تا این فایل منتشر شه :) اینم جهت محکم کاری !


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۲۹
  • ** آوا **
۲۶
فروردين
۹۳



* پسر عموی مادر بزرگ پدریم که ما بهش میگفتیم دایجون ! دایی عزیزمون که هر سال عید قبل از هر جایی باید میرفتیم خونه شون و این باید اجبار دل ِ خودمون بود نه اجبار دیگران و یا خودش ... دلمون میخواست و میرفتیم ! دوست داشتنی و خواستنی بود . هر بار هم که میرفتیم با کلی محبت ازمون پذیرایی میکرد و همیشه از بین میوه هاش درشت ترینُ بهترینشُ جدا میکرد و میذاشت داخل پیش دستی که جلومون بود . و تندُ تند تعارف میکرد که پوست کنین و بخورین ! آخرین بار که به اتفاق "هیچکس عزیزم " رفتم خونه شون موقع اسباب کشیمون بود .رفته بودم ازش چند تا جعبه ی پرتقال بگیرم برای چیدن وسایل .

 سرمای بدی خورده بود و جلوی بخاری دراز کشیده بود که با دیدن ما نشست و کلی خوشحال شد ! در آخر هم وقتی از خونه شون اومدیم بیرون دیدم با تموم پیری ِ خودش دنبالمون راه افتاد و یه جعبه پرتقال هم برام آورد و گفت اینم سهمیه ی عیدتون ! حیف که امسال عید نبودم که برم خونه شون . حیف که بعدش از سهل انگاری نرفتم دیدنش ... حیف ... ! حیف ... ! دایی مهربونمون دیشب فوت شد :((( 

** گاهی نسبتها رو که بررسی میکنی آدم خودشم می مونه چطور میشه که یه فرد انقدر به آدم نزدیک میشه . که اون بشه دایی . که پسرش بشه پسردایی باباجون و باباجون بشه پسر عمه شون ... که " هیچکس " که بزرگترین نوه ش  ِ بشه یه خواهر برای من ، یه دوست و یه همراه صمیمی ... که حامد از اون سر دنیا ( فرانسه ) زیر تک تک کامنتها(یی که تو ف ب ) برام میذاره بنویسه " آبجی " ! 

*** هـ یچکس عزیزم از صمیم قلب در گذشت پدربزرگ ِ عزیزتُ تسلیت میگم . من ُ هم در غم از دست دادن این مرد مهربون  شریک بدون ....



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۳۹
  • ** آوا **
۲۴
فروردين
۹۳


* دیروز به سفارش یاس خانوم برای ناهار میرزا قاسمی درست کردم به همراه ماهی ... حین سرخ کردن ماهی باز این سئوال در ذهنم شکل گرفت که چرا ماهی های جنوب اغلب بدون تیغَن و ماهی های شمال مملو از تیغ ؟؟؟ البته هنوز به جواب نرسیدم . ظهر وقتی دخترک اومد مستقیم رفت سر قابلمه ی غذاها . اول پلو ! بعد ماهی و در آخر هم میرزا قاسمی . همچین با ولع عطرش کرد که من لذت بردم . یادش بخیر یاس از بچگی عاشق این غذا بود . اون وقتها درست نمیتونست کلماتُ تلفظ کنه به میرزا قاسمی میگفت " میزا نامیچی " :))))

** طی سفری که ایام عید داشتیم با سرکه ی بالزامیک طرحی دوستانه ریختیم . الان اکثرا از این سرکه نوش جان میکنم . دیروز وقتی درب یخچالُ باز کردم تا چشمم بهش افتاد همچین هوس کردم یه قاشق نوش جان کنم که اونم کوفتم شد . نزدیک بود تنهایی تو خونه تلف بشم و کسی هم نفهمه . لامصب بد راه رفت و مرگُ آورد جلوی چشام و مرگ هی رقصید و پایکوبی کرد ... ولی بنده همچنان مُصِر بودم که با سرفه های شدید دماغ مرگُ بسوزونم که در نهایت موفق هم شدم :))))))) الان خنده م میگیره از اینکه من با اون همه عذابی که دیروز کشیدم چه حس و حالی داشتم که عکس هم گرفتم :)))))

*** عصر دیروز قرار بود یکی از همکارای محمد بیاد خونه مون برای ثبت نام ِ همون سوبسیدی که معرف حضورتون هست . برای همین خیلی زیبا عذرم خواسته شد . بعد از اینکه یاسیُ بردم کلاس زبان یک ساعت و نیم وقت داشتم تا کلاسش تموم شه به اشکال مختلف سر خودمُ گرم کردم . اول از همه به کوچه ی پر خاطره مون سر زدم . مامان خانوم هم خونه تشریف نداشتن برای همین به ساحل شهرکشون رفتم . ( اینجا ) اولش خوب بود ولی کم کم ازدحام مذکرین محترم زیاد شد و بنده از اونجا نقل مکان کردم به ساحلی که حدودا 3-4 کیلومتری دورتر بود . جو اونجا خونوادگی تر بود و منم نیم ساعتی اونجا نشستم . ( تصویر ساحلی که تو همین پیج می بینید مربوط به مکان دوم هست :دی )

وقتی احساس سرما کردم مجدد از اونجا حرکت کردم به سمت خونه ی سابقمون . ناگفته نمونه کمی برای اون دور و اطراف دلتنگ شده بودم . از جلوی ساختمون رد شدم ولی چون کارگرها مشغول ساخت و ساز بودن نمیشد موند و پیاده شد و نگاه کرد و دوباره رفت . به همون عبور از خیابونمون ( سابق البته) قناعت کردم و رفتم کنار رودخونه پارک کردم و یه ربعی هم کنار رودخونه نشستم . بعد از اون دیگه اون یک ساعت و نیم به انتهاش رسیده بود که منم رفتم دنبال یاس و به اتفاق رفتیم محل مادری . به اقوام سری زدیم ُ برگشتیم خونه .

+ در کل بخوام از دیروز بگم کل حرفم این ِ ! تنها که باشی زمان به کندی میگذره . و مخصوصا مخصوصا کنار ساحل وقتی روی تخته سنگی میشینی باید کسی همراهت باشه که باهاش حرف بزنی و گل بگی و گل بشنفی :) یا حداقل حداقلش وقتی تنها میری هندزفری با خودت داشته باشی تا صدای خواننده های مورد علاقه ت اون بخش از تنهاییتُ پر کنن که متاسفانه من هم از داشتن همراه محروم بودم و هم از داشتن هندزفری :( کتابی که همراه خودم برده بودم در واقع انتخاب درستی نبود ...

کنار دریا که میری باید با خودت کاغذ و قلم ببری ... شاید شاید شاید بتونی صدای امواج دریا رو به شعر تبدیل کنی ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۰۲
  • ** آوا **
۲۲
فروردين
۹۳


دوستان یه سئوال ... این قالب فعلی چند وقت پیشا مشکلی داشت برای همین یه مدت کنار گذاشته بودمش . میخوام بدونم حالا که مجدد اینُ گذاشتم وبلاگ برای کسی ناقص باز نمیشه ؟ یا به صفحه ی دیگه ای هدایتتون نمیکنه ؟ اگه مشکلی داره لطفا اطلاع بدین تا عوضش کنم . 

* یـ عنی اگر من بابت هر کدوم از این ثبت نام های سوبسید سابق ( بهش چی میگن ؟ رایانه ؟؟؟ :دی بذار من بنویسم رایانه ، ولی شما چیز دیگه بخونین ) مبلغ 3500 تومان دریافت میکردم درست در همین لحظه می تونستم به نام خودم یک دستگاه ویلا در سواحل عاج خریداری کنم :))))))))))))))) تا بحال انقدر گوشیم زنگ خور نداشت که این دو سه روزی داره( البته دقیقتر بگم نصفه شبها . اینش جالبه که مامان خانم دم به دقیقه میگه چرا انقدر سریع تلفنتُ اشغال میکنی . حالا اینارُ که میگه یه نفر دیگه هم پشت خطه هاااا ) :))))) ولی خب این ثبت نام کردنا لذتی داره در نوع خودش ، وصف ناشدنی . حس میکنم جمله هام کمی پس و پیش شدن :دی 


** غروب بعد از بیمارستان به اتفاق محمد رفتیم مزار همکارم . اقوامش و سرپرستار بخشمون با خونواده ش حضور داشتند . همینطور همسر و دختر اون خدابیامرز ... اول که رفتم نیکو به همراه چند تایی از بچه های فامیل کمی دورتر از مزار مادرش ایستاده بود ولی برگشتنی متوجه من شد و با ذوق اومد سمتم و گفت " سلام خاله " بوسیدمش و کلی سفارشش کردم ولی دلم خون بود . مثل همیشه یه لبخند ملیح روی لبش بود و هر چی میگفتم فقط سرشُ کج میکرد و میگفت چشم . دلم براش آتیش گرفت ... در آخر سرشُ بوسیدم و محکم تو بغلم فشارش دادم .... اونم میل جدا شدن نداشت !
 



  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۵۲
  • ** آوا **
۱۹
فروردين
۹۳



* دیشب به حباب میگفتم برم بگم پست قبلی در واقع دروغ سیزده بود که مثل حُناق 5 روزه که چسبیده بود بیخ گلوم ... بعد دیدم نه ! خطر انهدام بنده از جانب دوستان یه چیزی تو مایه های 200% می باشد :) و به ریسکش نمی ارزه ... بعد که با تهدید قاصدک مبنی بر اینکه اگه بخوای بری رشته های ماکارونی از تو حلقومت میکشم بیرون مواجه شدم ... بعد هم که تماس تلفنی آنوشا و تهدیدهایی از نوع عاشقونه با محتوای " بمون و بنویس . ما نوشته هاتُ دوست داریم " ... 

و در نهایت تیر خلاص دروغ سیزده ی ما را یک نفر در چله گذاشتُ کشیدُ رها کرد که به شخصه کمال تشکرُ از ایشون دارم که بنده رو انقدر قشنگ روشن کردن . مونثی یا مذکر نمیدونم ! حتی دوست یا دشمن بودنت را هم نمیدونم . تنها چیزی که میدونم این   ِکه حرفت به دلم نشست . بنده گم نشدم تا جنابعالی گم شی . بله ! گل گفتی داداش ! چه میدونم ، شاید آبجی ! به قول دیالوگی در سریال پهلوانان نمی میرند " گوشت که نباشه چغندر سالار میشه " ما هستیم تا برگ چغندر نیاد رجز بخونه ... 

و اما الباقی دوستان ! نیازه که تک تک بهتون بگم که مخلصتونم ؟! واقعا دوستتون دارم . 

و یک جمله برای شادی عزیز ! بنظرم اگه دم دستت بودم تیکه بزرگم گوشم بود . نه ؟ :********* 

** عکس بالا رو ببین ! اون پر سیاه که به سیاهی شب ِ یه نشونه بود برای من . صبح که چشم باز کردم اونُ پشت درب اتاق خوابم دیدم . 

دوستان آوا اهل لوس بازی نیست . بقدری در زمان ثبت پست قبلی مصمم بودم که فقط خدا میدونه . اگه موندم واسه شماها موندم ، پس لطفا ذره ای فکر نکنین بودنهاتونُ نادیده گرفتم . نه عزیزان ! شما همیشه یه گوشه از قلبم حضور داشتین و دارین . نمیتونم هیچ زمانی شماهارو که با دل شناختم نادیده بگیرم . حرفهای بالا شاید کمی طنزگونه بوده باشه ولی بی شک عشقی که به شماها دارم خیلی جدی تر از این حرفاست که به زبان طنز بیانشان کنم . 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۰۷
  • ** آوا **
۱۸
فروردين
۹۳


* چند روزی می شه که برای موندن دنبال بهانه می گردم و هر لحظه برای رفتن مصمم تر از قبل ... این چند روز هر چقدر وبلاگ دوستانُ گشتم نتونستم آدرس نائیریکا را پیدا کنم . به وبلاگ آقای رهگذر هم سر زدم ( آدرس نائیریکا لینک وبلاگش بود) که متاسفانه وبلاگ ایشون هم برام باز نمیشه و نهایت به این شکل باقی می مونه . 

امروز صبح وقتی چشم باز کردم آدرس وبلاگش همانند یک جرقه تو ذهنم نور زد . تایپ کردم و با این تصویر رو به رو شدم ... 

انگار کسی قلبمُ تو مشتش فشرده کرد . با نهایت نیرو و توان . اشک تو چشمام حلقه زد و حتی سرازیر شد . واقعیتُ بگم نائیریکا ؟! کمی به تو غبطه هم خوردم که جرات چنین کاریُ داشتی . چیزی که من نداشتم و ندارم . 

و نهایت اینجا ... 

** شاید تمام اینها جرقه ای باشد برای اینکه من آخرین پست این وبلاگُ همین لحظه ثبت کنم . از همه ی دوستان حلالیت می طلبم . مخصوصا از آقا یزدان که عطای اینجا را به لقایش بخشیدن . اینجا رو بخاطر آرامشی که بهم میداد دوست داشتم . حسی که ذره ای از اونُ تو فیس بوک هیچوقت تجربه نکردم . حسی که حتی در دنیای واقعی با افراد واقعی کسب نکردم . چند روزی هست که برای موندن بی بهانه شدم ... 

*** نظرات دوستان جواب داده شد . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۱۸
  • ** آوا **
۱۷
فروردين
۹۳


* تـ و تنهایی خودم به این آهنگ قدیمی گوش میدم ... و به این بیت از شعر که میرسه .... :(  

گو ماه من از آسمان دمی چهره بنماید 

                     تا شاهد امید من ز رُخ پرده بگشاید ...

ادامه ی مطلب بدون رمز ... ( پرواز بادبادکها و رو نمایی از تندیسی زیبا ) 


.:: ادامه ی حرفام ::.

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۰۸
  • ** آوا **
۱۶
فروردين
۹۳


* فـکر نکنم این ساعت از شبانه روز برای آرامش فکری انتخاب بدی باشه ! 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۰۴:۱۳
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۳


* دیروز برگشتیم شهرمون و مستقیم رفتیم مزار! فاتحه خونی سر مزار دو تا مامان بزرگهام و داییام ....

**دیشب به قدری خسته بودم که بعد از مرتب کردن چمدون و ساکها بیحال شدم و بدون شام خوابیدم . خواب همکارمُ دیدم . تو خوابم میدونستم که فوت شده ولی خودش نمیدونست که دیگه زنده نیست . هیچ دردی نداشت . ازش جویای حال و احوالش شدم . گفت " ببین آوا ! دیگه هیچ دردی ندارم . خوبه خوم " دست و پاشُ بهم نشون میداد و میگفت دیگه ورم ندارن . روحش شاد .....

***امروز چهارمین سالگرد فوت دایی جونمه ( دایی بزرگم) ! لطفا برای شادی روح تمامی درگذشتگان یه فاتحه بفرستین .

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۴۷
  • ** آوا **
۱۳
فروردين
۹۳


* شـ هادت بانوی اسلام ، حضرت فاطمه الزهرا (س)  ُ تسلیت میگم . نمیدونم شنیدین از مراسم نمادین ؟! خدایا نذار که باورهای قلبی مسلمانها مضحکه ی عام و خاص بشه ... ( طوری نوشتم که فقط خودم بفهمم حرفم چه بوده ) 

** امشب از بازی ارسطو کلی خندیدم . میدونین کجا ؟؟؟ اونجاییکه توی بیمارستان کنار همسر چینی ش نشسته بود و پخش زنده ی کشتی نقیُ تماشا میکرد و بی سر و صدا شادی میکرد و تمام هیجان خودشُ بواسطه ی حرکات بدن به بیننده القا میکرد ... در واقع من کشته مرده ی جذبه ی اون خانم پرستار بودم که موجبات شادی ما را فراهم آورد  :دی 

شنیدم گروهی از مازندرانی ها به تبعیت از بختیاری ها برای تحریم این سریال جذاب و زیبا که سراسر مملو از صفا و صمیمیت و سادگی مردم شمال بوده اعتراض کردن ... واقعا موندم از چه چیز این سریال شکایت داشتن ؟؟؟ 

*** روز طبیعت و در واقع سیزده بدرتون مبارک . . امیدوارم که لحظات شادی ُ در کنار اعضای خونواده تون سپری کنین ... و یه خواهش خواهرانه ... لطفا از آلودگی محیط زیست مخصوصا در چنین روزی که به اسم طبیعت هم نام گرفته جلوگیری کنیم و خودخواهانه عمل نکنیم . به امید خدا فردای سیزده بدر ما هم راهی  ِ شهرمون میشیم . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۴۰
  • ** آوا **
۱۲
فروردين
۹۳
  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۳۲
  • ** آوا **
۱۱
فروردين
۹۳


* مُسافرت ما همه ش تلخی نبوده . اینجا لحظات و روز و شبهای شاد هم برامون رقم خورد . میخوام کمی از اون لحظات بنویسم . حتی شده تیتر وار ... 

+ چهارشنبه 28 اسفند ماه 1392 : 

ساعت 00:15 از خونه ی مامان اینا برگشتیم خونه . شب چهارشنبه سوری زیبایی بود . بچه ها حسابی تو کوچه سر و صدا راه انداختن . البته با حضور بزرگترها . در نهایت هم آتش روشن کردن و بزرگترها هم از روی اتش پریدن . البته از اونجا که من از سر و صدای موجود استرس میگیرم و از دود و باروت تنگی نفس میومد سراغم ترجیح دادم که از روی بالکن شاهد اون همه هیجان باشم :)))) 

بدو ورود به منزل متوجه شدیم که از غروب آب خونه قطع شده بود ( بعلت خرابی پمپ آب ) و از شانسمون ماشین لباسشویی هم تو قسمت خشک کن از کار افتاد . حالا اینکه بدون آب اون شب چطور سر شد بماند . با چه بدبختی وسایلُ جمع کردیم . خشک کن ماشینُ دستی تنظیم کردیم . بعد هم محمد چهار طبقه رو بالا و پایین رفت تا مقداری آب برای شستشوی نهایی بیاره که وقتی از خونه میایم بیرون چیزی نشسته و کثیف نمونه . ساعت 04:00 شروع کردیم به پایین آوردن وسایل و بعد رفتیم خونه ی مامان اینا تا دست و صورتمونُ بشوریم و فلاسک چای رو از آب جوش پر کنیم :))) بله ! شب آخری همچین خفتی کشیدیم :)))))) ساعت 06:10 راهی شدیم . 

وقتی به کرج رسیدیم خوابیدیم :دی ! عصر داییم اینا ( شوهر خواهر محمد ) و بعد هم برادرش به همراه همسر و بچه شون اومدن و غروب هم دختر خاله ی محمد به همراه شوهرش و بچه هاش از اصفهان رسیدن . اون شب دور هم حسابی خوش گذشت . و قرار شد فرداشب که شب عید میشد همه بریم خونه ی داییم اینا تا اونجا دور هم باشیم و از طرفی تولد داییم بود . 

+ پنجشنبه 29 اسفند 1392: 

امشب خونه ی علی دایجون بی نهایت خوش گذشت و کیک تولد " عید شب وچه " هم همونجا تناول شد و ما برای خوابیدن همونجا موندگار شدیم . 

+ جمعه یکم  اول فروردین 1393 :

خبر فوت همکارم مثل یه شوک بود برام . تا عصر خونه ی دایجون بودیم و بعد از ظهر همگی به اتفاق رفتیم خونه ی پدر محمد . 

+ شنبه 2 فرودین 1393 : 

به اتفاق داییم اینا و بر و بچ ... و همینطور خواهر کوچیکه ی محمد رفتیم پارک اِرَم . از اونجا که هوا سرد بود الباقی موندن خونه . اونم به این علت که باقی بچه ها کوچیک بودن و احتمال سرما خوردگیشون خیلی زیاد بود . 

+ یکشنبه 3 فروردین ماه 1392 : 

برای ظهر جناب رهگذر به همراه خانواده ی عزیزشون برای ناهار مهمون علی دایجون اینا بودن و ما هم که نُخودی :دی 

برای شام هم منزل برادر محمد دعوت بودیم :) جای همگی سبز ... 

+ دوشنبه 4 فروردین ماه 1392 : 

شب به اتفاق دایجون اینا منزل آقای رهگذر دعوت شدیم و باز هم جای همگی سبز . خیلی خوش گذشت . مخصوصا با سریال پایتخت 3 که حسابی آخره شبمونُ شاد شده بود . 

+ سه شنبه 5 فروردین 1393 : 

دایجون اینا راهی شمال شدن تا چند روزه برگردن . 

+ چهارشنبه 6 فروردین ماه 1393: 

متاسفانه غروب بهمون خبر تصادف برادرشوهر دخترخاله ی محمد ُدادن که نهایتا منجر به مرگ کودک یه ساله شون شد . همون شب عموی شوهر دخترخاله به همراه زن و بچه هاش اومدن اینجا تا برن تهران گردی . ولی یکی از بدترین شبهای عمرمون بود . اون شبُ اصلا دوست ندارم یاداوری کنم . خیلی سخت گذشت . فرداش همه ی اونها به همراه محمد و پدر و مادرش راهی اصفهان شدن . 

+ پنجشنبه 7 فروردین ماه 1393: 

اصفهانی ها صبح راهی شدن . ما ( یعنی من و یاس به همراه عمه کوچیکه و عمو و زن عمو و ایلیا کوچولو ) موندیم خونه و غروب بچه ها رو بردیم بازی نو . کلی بازی کردن و شاد بودن . تنگی نفس جز جدانشدنی این روزهام بود . مخصوصا وقتی از خونه بیرون میرفتیم . اوجش هم تو بازی نو بود که فضا حسابی بسته و خفه بود . 

+ جمعه 8 فروردین ماه 1393 : 

محمد اینا از اصفهان برگشتن . و برای روز بعدش از شب برنامه ریزی کردیم که بریم پارک چمران ... 

+ شنبه 9 فروردین ماه 1393 : 

گشت و گذار در پارک چمران روح و روان ما رو تا حد زیادی شاد کرد . ( عکسهای پارک چمران در پستی جدا گذاشته میشه )

.

.

فعلا کرج موندگاریم تا بعد از سیزده بدر یعنی روز 14 فروردین راهی شمال شیم . هوا اینجا ابری و بارونی همراه با تگرگ  :) هر کدومشون به اندازه ی یه حبه قند :دی ! نمیدونم چی بشه . ولی با این جبهه ی هوای سرد فکر کنم برای برگشتن زمان زیادیُ تو جاده باشیم . دوستان سعی کردم خیلی تیتر وار بنویسم . این روزها تماما دور هم بودیم . دیگه تکراری ننوشتم که شماهارو خسته نکنیم . الانم که مشغول تایپم داییم اینا تو راه برگشتن . البته به دلیل بارندگی و برف از جاده رشت برگشتن و هنوز زمان زیادی مونده تا برسن. 

ادامه ی مطلب حاوی عکس  ِ ! البته بدون رمز ... 



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۲
  • ** آوا **
۱۱
فروردين
۹۳


* عکس بالا مربوط به شهر بازی چمران ِ که به اتفاق یاس و محمد و عمه کوچیکه سوار چرخ و فلک شدیم . ارتفاع هم بی نهایت زیاد بود. 13- 14 سال قبل برای اولین بار سوار ترن شده بودم که با خودم عهد بستم دیگه هیچ وقت همچین غلطی نکنم . این همه سال بر سر عهد خودم بودم تا امسال که یاس به هر کسی التماس کرد که باهاش بشینه هیچکس قبول نکرد و در نهایت غریزه ی مادری باعث شد که عهد خودمُ بشکونم و اینچنین شد که امسال بعد از این همه سال مجدد سوار ترن شدیم ولی اینبار هم من و هم یاس با هم عهد بستیم که دیگه سوار نشیم :)))))) امیدوارم که دیگه همچین غلطی نکنیم :دی  

** بـاقی عکسهای مربوط به پارک چمرانُ میذارم تو ادامه ی مطلب . توضیحات ِ لازمه رو همونجا میذارم . 

ضمنا پست قبلی هم جدیدا ثبت شده :) 

+ ادامه ی مطلب بدون رمز می باشد . 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۱۳
  • ** آوا **
۰۶
فروردين
۹۳


* از روز اولی که اومدیم کرج دختر خاله ی آقا محمد به اتفاق همسرش و دو تا پسراش از اصفهان اومدن اینجا ( یعنی منزل خاله ش ) ! امشب یهویی خبر رسید که برادرشوهرش به همراه همسرش و تک فرزند دخترشون که تنها یه سال و یک ماهه ش بوده تو راه قشم به اصفهان ( قبل از شیراز ) تصادف کردن و بچه در دم تموم کرد :( ! از حال مادر و پدر خبر درست و حسابی نداریم! طی تماسهایی که داشتن جوابها طوری بوده که انگار میخواستن چیزیُ از پسرشون  پنهون نگه دارن. شنیدن این خبر تو این خونه مثل شوک بود برای همه ... از همه بیشتر برای برادرش که فقط یه بند مینالید که داداشم بد رانندگی میکنه و سرعت بالاش باعث مرگ دختر کوچولوش شد ... حالا این همه حسرت خوردن هیچ فایده ای نداره . با اشک و آه و ناله و فغان پرنیان عزیز به زندگی برنمیگرده . فرشته کوچولوی قصه ی تلخ ما برگشت به همونجاییکه بهش تعلق داشت ... خدا به دل خونواده ش صبر بده ... 

** حـ رفهای مشکوکی در مورد برادرش هم شنیده میشه . امیدواریم که حدسمون در این مورد اشتباه باشه و زوج جوون هر چند که فرزند عزیزشونُ از دست دادن ولی حداقل خودشون از این حادثه جون سالم به در ببرن . حالا قراره فردا صبح اینا برگردن اصفهان و آقا محمد و پدر و مادرش هم همراهیشون میکنن ... از خدا میخوام فردا بیام و پشت بند این مطلب اضافه کنم که حرفایی که در مورد فوت برادره زده شده شایعه ای بیش نبوده ... 



بعدا نوشت آوا : 

7 فروردین 1393 ( 23:20 ) 

شکر خدا شوهر دخترخاله امروز موفق شد تلفنی با داداشش صحبت کنه و خیالمون راحت شد از اینکه حداقل میدونیم برادرش زنده ست . و به گفته ی اطرافیان حالش هم بدک نیست . امیدوارم که این اتفاق ، آخرین اتفاق تلخ زندگیشون باشه ... ! 

این اتفاق سبب شد که محمد به همراه پدر و مادرش هم یه سفر ناگهانی به اصفهان هم داشته باشن . شاید فردا برگردن . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۷
  • ** آوا **
۰۶
فروردين
۹۳


* هـ شت روز از سفرمون میگذره و من همچنان دور از شهر و دیار خودمون هستم . مهمونی رفتنها و تفریحات بهاره همچنان ادامه داره ولی یه چیزی برام خیلی جالبه ! با اینکه اینجا دسترسی به نت دارم ولی نمیدونم چرا دست دلم به نوشتن و تایپ کردن نمیره :( الانم اینُ نوشتم تا وبلاگمُ از این رخوت و سکوت در بیارم . این روزها تنها کار مفیدی که در باب فتوشاپ یاد گرفتم این بود که تونستم با سلکت بخشی از عکس تصویر رنگیُ سیاه سفید ایجاد کنم . برای اوناییکه فتوشاپ بلدن این کار مثل آب خوردنه ولی برای منی که زیاد ازش سر در نمیارم یه جورایی پیشرفت محسوب میشه :) حس خوبی بهم تلقین کرد . 

این تصویر + این تصویر 

و همینطور تصویر گل :) 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۳۷
  • ** آوا **
۰۱
فروردين
۹۳




متاسفانه همکارم امروز تموم کرد ... 

بدجوری بهم ریختم ... 

برای شادی روحش یه فاتحه بفرستین لطفا ...

.

.

بعدا نوشت آوا : 

شب قبل خواب دیدم مامان اینا خونه شونُ فروختن و من بی خبرم . گفتم مامان کی باید خونه رو خالی کنین که در جوابم گفت تا آخرین روز اسفندماه فرصت داریم و برای اول فروردین باید خونه رو تحویل بدیم  . دلم هُری ریخت . گفتم  وقت چندانی نمونده ها . در جوابم گفت نگران نباش . یه خونه ی یه خواب توی "کوی آرامش" پیدا کردیم . هر چند یه خواب بیشتر نداره ولی هال و پذیراییش حسابی بزرگه و میتونه کلی مهمون تو خودش جا بده ... 

وقتی از خواب بیدار شدم تمام فکرم شده بود همکارم . مطمئن بودم که تعبیر خوابم هر چی که هست برمیگرده به همکارم که ساکن کوی آرامش هست و مامانم اسم اون کوچه رو حتی نشنیده . به زن داییم ( خواهر شوهرم ) گفتم . گفت : انشالله که خیر باشه . عصری همکارم خبر داد که فلانی فوت شد ... تماس گرفتم و پشت تلفن با بغض حرف میزدم . گفتم خواب دیدم و براش با بغض و گریه تعریف کردم ... گفت تا آخره اسفند ماه ... گفت کوی آرامش ... گفت پذیرایی بزرگ پر از میهمان ... گفت بی شک خوابت واسه همون بوده ... 

فردا مراسم تشییع هست و من باز هم نیستم .............. دلم اونجاست . کنار دل پر غم نیکوی عزیز ... کنار دل همکارای من که امروز شاهد جون دادن همکار و دوست عزیزشون بودن ... دلم اونجاست ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۱ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۳۰
  • ** آوا **
۰۱
فروردين
۹۳

* سلام و صد سلام بر تمامی دوستان همیشه همراه . دوستان عزیزم عیدتون مبارک . بنده در سفر به سر می برم و زمان چندانی ندارم برای نت گردی . امیدوارم که این قصور بنده رو به بزرگواری خودتون ببخشین . بیاد تک تکتون هستم . امیدوارم که سال خوب و خوشی پیش رو داشته باشین . از صمیم قلب فرا رسیدن بهارُ بهتون تبریک میگم . الهی که به لطف خدا هر روزتون شادتر از قبل باشه ... 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۱ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۴۷
  • ** آوا **