MeLoDiC

بایگانی فروردين ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۱
فروردين
۹۲

* یسنای عزیز (دختر دایی بنده ) در باب سیزده بدری که گذشت پست جالبی گذاشت ! 

لینکشُ میذارم اگه تمایل داشتین یه سر بزنین . برای دوستانی که تمایل داشتن بدونن ما سیزدهمون چطور برگزار میشه :) 

یسناجان بابت این همه ذوقی که در ثبت تصاویر داشتی ازت ممنونم ... 

اینم لینکش کلیک کنید 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۳۳
  • ** آوا **
۳۰
فروردين
۹۲
* محمد بعد از شام تنهایی رفت محل مادری ...دیدن دومادشون و همکارش (دایی کوچیکم که دومادِ محمد میشه باتفاق یکی از همکاراش اومدن شمال )  . هنوزم برنگشته . چند دقیقه قبل صدای شلیک اومد . صدای شلیک پشت هم . شاید حتی بیشتر از هفت تا ! ترسیدم ... تماس گرفتم ببینم خودش کجاست که دیدم هنوز با اونا هستش و قصد برگشتن نداره ... کمی خیالم راحت شد . دیگه نگفتم ترسیدم . اینجوری حتی اگه حادثه ای هم رخ داده باشه تا اون بخواد یکی دو ساعت دیگه برگرده احتمالا دیگه همه چی رفع و رجوع میشه . نمیدونم ! شاید من اشتباه شنیدم و اصلا صدای شلیکی نبوده ... انشالله که اشتباه کرده باشم ، ولی به نظرم که همین بود :( خدا بخیر بگذرونه ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۰ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۰۰
  • ** آوا **
۲۹
فروردين
۹۲

* چند روزی هست که یه بیمار (خانوم) داریم که با تشخیص آسیت1 بستری شده و این چند تا شیفتی که داشتم پرستارش من بودم ... یه جورایی خیلی مهربونه . چهار روز قبل صبح کار که بودم فرستادمش سونوگرافی که در گزارش سونو توده ی لگنی نشون داده شده و بعد کلی سی تی اسکن و ام ار آی و آزمایش و .... در نهایت مشخص شد که .... بدخیمی ِ ! حالا منتظرن تا جواب سی تی اسکن و ام ام آی بیاد تا مشخص شه که کجاهاش درگیره ... 

این خانوم شدیدا چهره ی آرومی داره ! هر بار هم که کاری داره اسم منو صدا میزنه تا من به کارهاش برسم . امروز عصرکار بودم ... وقت تحویل شیفت خواب بود و منو ندید ... دو ساعتی از شروع شیفت گذشت که باز رفتم سراغش و تا منُ دید لبخند بزرگی نشست روی لبش ... باهاش حال و احوال کردم و دیدم یه بند نازم میده ... هی میگفت تو خانوم منی . جیگرمی . حرف نداری ... و هزار تعریف و تمجید دیگه ! منم از خجالت لپام گل انداخته بود و نمیدونستم در جواب این همه محبتش چی باید بگم ... همینطور میگفت و من لبخندزنان از اتاق اومدم بیرون در حالیکه هنوز میشنیدم که داره از من برای هم تختیاش میگه ... 

غروب پسرش از مطب دکتر برگشت . ازش پرسیدم دکتر چی گفت ؟ سری تکون داد و گفت " اب پاکیُ ریخت رو دستم . گفت کاری نمیشه کرد . کبد و رحم و تخمدان و... اذیتش نکنین .... " دستام ول شد کنار بدنم . گفتم ناامید نشین . ببرینش تهران . شاید هنوز بشه کاریش کرد ... اونم فقط سرشُ تکون میداد ... قلبم به درد اومد . با خودم فکر میکردم این زن با این همه مهربونی و قدرشناسی حیفِ که بخواد تسلیم این درد کوفتی شه ... 


** از وقتی که وارد این شغل شدم آگهی فوت کوچه پس کوچه های شهرمونُ با دقت بیشتری نگاه میکنم ... خیلی وقتها اسمها برام آشنان و وقتی بیادشون میارم می بینم روزی برای خوشبختی و سلامتم دعا کردن ... 


1 - به تجمع مایعات درون شکم (حفره ی صفاقی) گفته میشه که حجمی بیشتر از 500 میلی لیتر داشته باشه 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۰۱
  • ** آوا **
۲۸
فروردين
۹۲

* چند وقتی میشه که حساسیت پوستی دستم برگشته و خیلی مراعات میکنم که بدتر از این نشه ولی خب از اونجاییکه در یه شیفت کاری دست کم ده تا پونزده بار دستمُ شستشو میدم و هر بار هم مایع ضدعفونی کننده میزنم زیاد رو به راه نیست ... امروز یاسی یهویی برگشته میگه مامانی از این پرتقال سبزها که تو یخچالِ میخوری ؟؟؟ ( ما بهش میگیم توسبز و اسم اصلیش نمیدونم چیه ... اوناییکه میدونن مرا دریابن و حفظ آبرو کنن :دی )

میگم " مامانی من که دستم می سوزه درست کنم بخوریم ؟ " و قرار میشه که دخترکم خودش دست بکار شه ! چند دقیقه بعد .... "تصویر بالا حاصل تلاش یاسی هست که "دو نفری به اتفاق هم تناول نمودیم:دی


** دیشب شام خونه ی باباجون اینا بودیم به صرف آبگوشت :) البته امیدوارم که دلتون نخواد . بدو ورودم به حیاط زیبایی این گلها مبهوتم کرد . بازم ما بهش میگیم گل خورشیدی :) اگه میدونین اسم علمیش چیه بازم آبروداری کنید و بهم بگدی :دی ! امسال باباجون گلهارو داخل حیاط نگه داشت و برای همین زیبایی رنگشون خیره کننده ست . من این عکسُ تو تاریکی شب اونم با گوشیم گرفتم برای همین زیاد کیفیت نداره ولی خب گلها واقعا زیبان ....


*** خونه مونُ گذاشتیم برای فروش و اولین نفر دیروز به اتفاق همسرش اومدن دیدن خونه . جالبه میگن خوشمون نیومد بعد شوهرِ میگه اگه کمی پایینتر حساب کنی همین الان چک میدم بریم قولنامه کنیم :دی ! حالا خوبه مثلا ادعا داشتن که خوشمون نیومده :دی 

دعا کنین خدا قسمت کنه اینجا رو به قیمت خوب بفروشیم و بتونیم یه خونه ی بهتر بخریم ... 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۳۶
  • ** آوا **
۲۷
فروردين
۹۲

*  پرنده های دریایی کاسپین کوچ کردن :) ...

حالا وقتی از سر پُل شهر عبور میکنی دیگه دلهره ی اینُ نداری که نکنه یکی از این پرنده های شیطون یه وقتی با شتاب به سمت تو پرواز کنه ... 

ولی خب از اینکه نمیدونم سال بعد برگشتنشونُ شاهد هستم یا نه کمی دلم میگیره ... 

یادتونه میگفتم این پرنده ها با انسانها طوری اُخت شدن که وقتی یکی براشون غذا می پاچه دورش حلقه میزنن ؟؟؟ 

اینم نمایی از این ادعا ...

حالا در ادامه ی مطلب متوجه میشین که چه کسی عامل این همه شلوغی شده :دی 

** اون ماشین خاک بردار هم نمادی از حمله ی وحشیانه ی انسانها به بستر رودخونه هستن ...... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۳۱
  • ** آوا **
۲۵
فروردين
۹۲

* اون روزی که زلزله جنوب اتفاق افتاد من خونه ی حباب اینا بودم و بی خبر ! اطراف ده شب بود که فهمیدم ... به محض اینکه متوجه شدم اسمس زدم به ... ! نوشته م ...جان ؟؟؟ خیلی خیلی زود جوابمُ داد ! نوشت : خوبیم عزیزم نگران نباش ... اون لحظه خیالم از بابت اونها راحت شد ! کلی هم سفارش کردم که شب تو خونه نمونن ... ولی بعد که ذهنم کمی رها شد دلم برای اونای دیگه به درد اومد ... فاجعه ی سختی بود ! خدا به دل همشون صبر بده . اگه تا این مدت بیان نکردم و در مورد زلزله ی بوشهر حرف نزدم برای این بود که بیانش دردی از حادثه دیده ها دوا نمیکرد . میشد یه پست کلیشه ای ... ولی الان دلم خواست بنویسم . دلم خواست بیان کنم که خودمُ به عنوان یک انسان ، مسلمان، ایرانی باهاشون همدرد میدونم ... 

راستی ! دلم برای صاحب اون نقطه چین ها هم بی نهایت تنگ شده ! :) 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۵۲
  • ** آوا **
۲۲
فروردين
۹۲

* مامان خانوم به همراه همسرجانشون و گل پسر عزیزتر از جانشون چند روزیِ که رفتن سفر و من به شدت حس دلتنگی دارم این روزها ... دیروز صبح کار بودم و برگشتنی از اونجا که پسرخاله ی گرام سپرده بود هر وقت برنامه م جور بود هماهنگ کنم که بیان خونه مون باهاش تماس گرفتم و قرار شد برای شام بیان خونه مون . منم برگشتم خونه و کمی به ظاهر خونه رسیدم و برای شام هم قرمه سبزی به همراه ماهی شکم پر درست کردم و بعد هم خاله جون و شوهرخاله ی عزیز هم همراه عروس و پسرشون اومدن خونه مون :) دیشب که خالجون اینجا بود خیلی ذوق داشتم . یه جورایی دلتنگیم از نبود مامانم کمتر شده بود . بعدشم تماس گرفتم و با مامان حرف زدم و وسط حرفاش گوشیو دادم دست خالجون و باقی حرفها رو دم گوش ابجی بزرگش گفت و وقتی فهمید خواهرشه صداشو شنیدم که میگفت این آوای نامرد کجاست :))) وقتی میخندید دلم براش ضعف میرفت :-* حالا قراره به امید خدا فردا برگردن به شهر و دیار خودشون :دی


** امروز هم عصر کار بودم . یک شیفت نحس با یه همکار (بووووووووووووووووووق) شما هر چی فحش بلدین مجازین تو این پرانتزه تجسم و تصور نمایید ... انقدر امروز به اعصابم فشار اومدو کلافه و عصبانی بودم که حد نداره . من و همکارم تا اخره شیفت یک قلپ آب از گلومون پایین نرفت اونوقت این آقا خیلی راحت به همه کارش رسید و هم قبل اومدن به بخش از پاس ورزش استفاده کرد و هم وقت رفتن از پاس ... من که وسطا بقدری حالم بد شد که ضربان قبلمُ تو گلوم حس میکردم و لرزش شدید داشتم به همراه طپش قلب و درد سینه کاملا آزار دهنده ... نهایتا یه دونه ایندرال 40 خوردم تا کم کم بهتر شدم . همکار دیگه م دم به دقیقه قربون صدقم میرفت که دستت درد نکنه تو اگه نبودی من بیچاره بودم و وقتی دید حالم بد شده هی میگفت بریم ازت نوار قلب بگیرم بدیم دکتر اورژانس ببینه . منم کاملا برام مسجل بود که از این همکار (بوووووووووووووووقمونه ) که انقدر استرس بهم وارد شده .... آخره شیفت هم نفری سیزده تا گزارش پرستاری نوشتیم و نفهمیدیم چه بخشی تحویل شب کار دادیم :( 

امروز روشنک اومده بود بخش . کلی همدیگه رو بوسیدیم و دورا دور برای هم بوس فرستادیم :دی دخترمون بیمارستان دی تهران مشغول شده . هی میگفت آوا تو هم بیا اونجا با هم باشیم :) یه آبی زیر پوستش رفته و پایان طرح بهش حسابی ساخته بود :* بسکه این دختر ماهه !


*** دیروز نامه ی بازنشستگی یکی از خدمات رسید . واقعیت اینه که از روزی که من پرسنلُ شناختم غصه م شده بود که این مرد بخواد بازنشسته بشه و بره :( به خودشم گفته بودم . هر بار که میگفتم تو بری ما بیچاره میشیم میگفت همه خوبن ... ولی خداییش هیچ کدوم مثل این نبودن و نمی شن ! بیاد ندارم به کسی توهینی کرده باشه و هر بار که کاری داشتیم و بهش میگفتم دست راستشُ میذاشت روی چشم راستش و میگفت چشم ! تمام شب کاری هایی که باهاش داشتیم دقیقا کنارمون بود و هیچ زمانی ترکمون نکرد که ما بخوایم دنبالش بگردیم . هر وقتی هم میدید شام یا عصرونه نخوردیم غُر میزد که چرا به فکر خودتون نیستین ... هنوز نرفته ! آخره این ماه میره و من از الان میدونم که بی نهایت دلم براش تنگ میشه . خودشم میدونه ماها چقدر دوسش داریم ... الهی که هر کجا هست سلامت و تندرست باشه و بازنشستگیش هم مبارکش باشه :*


**** با تغییرات جدیدی که در بخش نظرات بلاگفا اعمال شد شدیدا خرسند شدم :دی امیدوارم بهتر از اینها بشه ! دست بانیش درد نکنه :دی

 
  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۱۲
  • ** آوا **
۱۹
فروردين
۹۲

* و اما خرید های من :) 

این چیزی که همیشه برام دوست داشتنی بود و یه جورایی منو تو حال و هوای قدیم می برد ... البته این مدلش خیلی قدیمی نیست ولی از اونجا که طرح های قدیمیش خیلی سنگین وزن بود ترجیح دادیم که اینو انتخاب کنیم ... 


** و  این همیشه دوست داشتم که بتونم مناظری که برام زیبا و خاص جلوه میکنه ثبت کنم و حالا به نظر میاد شرایط برای ثبت اونها بهتر شده باشه . قول میدم شماها رو هم شریک لحظات زیبا و خاصم کنم :) شادی جون اینجا بود که شدیدا بیادت بودم . یاده پست های " روزنه ی چشم من " تو ... 


*** تو ایام عید مهمون داشتم و چند روزی سراغ لپ تاپم نرفتم . بعده چند روز که مهمونا رفتم دیدم ای داد بیداد موس لپ تاپم نیست ! خونه رو زیر و رو کردم ولی اثری ازش نبود . گفتم شاید با وسایل جانبی لپ تاپ خواهر شوهر رفته کرج :دی مجبور شدم اینو بخرم و فردای روزی که خریدم انجام شد موس قبلیُ لابه لای عروسکهای یاس پیدا کردم :دی و این چنین شد که یک عدد موس وایرلس هم صاحاب شدیم :دی


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۳۱
  • ** آوا **
۱۸
فروردين
۹۲

اهر جدید بلاگفا که برای من یکی دقیقا حال بهم زن شده و تغییراتش ثانیه ای ِ... شانس بیاریم وبلاگمون به فنا نره :(  از طرفی آف امروزم تبدیل شد به یه شب کاری تحمیلی و اینم شده مزیده بر علت ... سرعت نت هم که در حده سینه خیز رفتنه و روی اعصابم سیم خاردار میکشه ... 

همه ی اینا دست به دست هم دادن تا حس تائید نظرات ازم سلب شه ... باید کمی استراحت کنم تا برم بیمارستان ! فشار کار بخش ما در حدی زیاده که هر کدوم از همکارانم که باردار میشن کارشون به بستری میکشه و امروز هم یکی از همکارام بعد از چند سال ناباروری باردار شده در بخش مراقبت زنان باردار بستری شده :( منم باید برم جاش شیفت بدم ... دعا کنین حالش خوب شه و برای خودش و نی نی درونش مشکلی پیش نیاد ... 


** دیروز و امروز دو تا خرید دوست داشتنی داشتم حالا بعد براتون میگم :)


*** یکی نیست به این مدیران سایت بگه آخه چرا خط فاصله ی نظرات رو حذف کردین که حالا از مدیریت دیگه حتی مدیر وبلاگ هم نمیدونه کدوم نظر جواب داره و کدوم بی جوابه .... شبیه کاریکاتور شده ... بابا گند زدین بهش :(

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۴۱
  • ** آوا **
۱۸
فروردين
۹۲

* ی ِ حسهایی درون آدمها نهادیته شده ست ! مثل حس درک زیبایی "سنگ " ! یه وقتایی مقتضای زمان و مکان هم به این حس قوت و نیرو میده ! مثل درس زمین شناسی دوره ی دبیرستان و پیش دانشگاهی ... همیناست که باعث میشه حتی زیبایی سنگ چشمهامُ خیره کنه ... 

یازدهم فروردینُ دوست داشتم ... به اتفاق خونواده ی محمد رفتیم کاخ موزه ( رامسر ) ! ولی یه چیزی که برام عجیب بود این بود که چرا انقدر سریع از همه چی گذشتن و باز به ماشین برگشتن ... من ولی اصلا میل برگشتن نداشتم ... مخصوصا وقتی از موزه ی سنگ دیدن کردیم :( همه چی عجیب زیبا و چشم نواز بود ... دوست داشتم تو دیدن سنگ ماهَم غرق شم حتی اگه نشه پیشنهاد خرید داد .... حتی اگر بنویسن دست زدن ممنوع ... فروشی نیست ... ! به خودم قول دادم یک روز برای دل خودم برم و تا هر زمانی که دوست دارم از زیبایی محضشون لذت ببرم ...

همونجا بود که بیان کردم اگر هر کدومتون یه واحد زمین شناسی پاس میکردین الان انقدر راحت از این همه زیبایی چشم بر نمیداشتین ... 

متاسفانه انقدر سریع بازدید کردن که من حتی نتونستم استارت عکس گرفتن بزنم تا کسی بخواد بگه "عکس گرفتن ممنوع " ... 

حیف ! ولی یه روز میرم و حتی اگه نشد براتون عکس بگیرم با نگاه خودم براندازشون میکنم و لذت میبرم ... 


** سر در ورودی کاخ نوشته عکاسی و فیلم برداری ممنوع ! از این مکان هم خیلی زود بازدید شد و با اینکه قبلا هم رفته بودم ولی باز نتونستم تاریخچه ی لوازم کاخ رو به خوبی برانداز کنم :( 

بعد از خروج از کاخ هم بارندگی بود و نشد حتی از نمای بیرون عکسی بگیرم و این تنها عکس از اون روزه که توسط محمد گرفته شده ! ( کالسکه ی سلطنتی ) 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۵۹
  • ** آوا **
۱۴
فروردين
۹۲

سلام دوستان ! خلاصه کم کم به پایان تعطیلات نوروزی نزدیک شدیم و حال و هوای نت هم به وضع قبلیش برمیگرده . امیدوارم که بهتون خوش گذشته باشه و سال جدید براتون زیبا شروع شده باشه و هر روزش زیباتر و دلچسب تر از قبل باشه . 

این مدت خواننده ی خاموش نوشته هاتون بودم و سعی کردم از نوشته هاتون عقب نمونم که اگه این اتفاق بیفته دقیقا مثل دانش اموزی میشم که شب امتحانی باشه و نتونه خودشُ به اون جایی که میخواد برسونه :) 

خب ! به بعضیاتون حضورا تو وبلاگتون تبریک گفتم و بعضی ها هم واقعا فرصت نکردم براتون بنویسم . ببخشین ! همینجا یه تبریک کلی میگم . امیدوارم ازم قبول کنین . بیاد تک تک شماها بودم ! همتون .... 

و اما سیزده بدر من ... 

* صبح کار بودم و ساعت 06:30 راهیه بخش شدم و محمد و یاس به جمع اقوام تو باغ دختر داییم اینا رفتن . حدودا 55 نفر میشدن . منم تا ظهر تو بخش بودم و از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اصلا دلم رضایت نمیداد که جایی برم ولی خب از اونجا که پارسال هم تا 14:45 تو بخش بودم و بعدش تنها تو خونه خوابیدم تا آخره شب امسال دیگه تصمیم گرفتم بعده بیمارستان برم تو جمع اقوام ... 

تا خوده ظهر التماس بیمارها رو میشنیدم که به هر شکلی میخواستن پزشک دستور ترخیص بده که در مجموع هفت تا ترخیصی داشتیم و خیلی زود به کارهاشون رسیدیم تا زودتر برن ترخیص که به تفریح نصفه نیمه شون برسن و بعد از اونم خودمون راهی شدیم . ساعت 14:00 محمد اومد دنبالمُ رفتیم تو جمع فامیل ... 

بدو ورود به اتفاق محمد ناهار خوردیم و همون بین بهم اصرار کردن که تو هم بیا کوه ... نفهمیدم غذا چی خوردم که با جمعیت کثیری از نوامیس فامیل به اتفاق برادرم و دو سه تایی از پسربچه های فامیل راهی شدیم و رفتیم سمت کوه ... 

جالبه ! شمالی باشی ... عاشق طبیعت باشی ... بعد در همچین روزی در دل طبیعت یهویی این ترانه به گوش هات برسه و پر از خاطره بشی ... 

خاطرات شمال محالِ یادم بره ... 

اون همه شور و حال محالِ یادم بره ... :دی 

اینم چشم اندازی که از اون بالا شاهدش بودیم . زیباست ! نه ؟؟؟ 

بعده کمی نشستن و گفتن و ایضا خوردن تنقلاتی که برده بودیم مجدد برگشتیم سمت محل ... 

بمحض برگشتنم کمی با شقایق بدمینتون بازی کردم که در نهایت دستام درد گرفتن و از ادامه ی بازی انصراف دادم :دی 

و بعد هم مراسم کاهو و سرکه ! منم که طبق معمول از سرکه فراری ! باباجون برام سکنجبین گرفته بود که دیگه لب به سرکه نزدم و با سکنجبین در کمال آرامش کاهو خوردم :دی

غروب هم رفتیم سمت رودخونه . این رودخونه دقیقا جلوی خونه ی دختر داییم ایناست ... تو مسیر که این گلهای وحشی و خودروُ دیدم که خیلی خیلی دوسشون دارم و همیشه وقتی می بنمشون دقایق زیادی به خلقتشون فکر میکنم و واقعا به این نتیجه میرسم این گل کپی فیل هست که روی ساقه های علفی رشد کرده . اسم علمیشون نمیدونم چیه ولی خب تو محل معروفن به گل فیل ... دقیقا مثل فیل گوش های بزرگ و عاج و خرطوم داره . 

ساختار گل تو عکس من اصلا مشخص نیست . اینجا کلیک کنید تا تصویر واضح تری از این گلُ ببینید ... 

و بعد هم آرزوهامونُ به سبزه ی همیشه سبز گره زدیم و دادیم تو دست آب تا به گوش خدا برسونه ... 

بعد از اینکه همه برگشتن تو باغ یاس خانوم کلی بهم التماس کرد و مامانی برو از کنار رودخونه و راکد و توپ بدمینتونمُ بیار . منم با تموم خستگی که تو بدنم حس میکردم برگشتم و برای دقایقی تنها همونجا نشستم و به خیلی چیزها فکر کردم ... 

در حالیکه یه دستم توی آب بود سعی کردم اسم تک تک دوستانمُ بیاد بیارم و از جانب خودشون چیزی از خدا بخوام ... خدا رو به پاکی آب و شادابی سبزه قسم دادم که سال خوبی برای تک تک شماها رقم بزنه ... 

این دقایق که اونجا تنها بودم قشنگترین زمان ممکن در روز سیزدهَم بود ... بعد از اونم از بس خسته بودم رفتم تو ماشین باباجون و حدودا یه ساعتی همونجا خوابیدم . بعد از شام هم از اقوام خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه . البته یاسی رفت خونه ی مامان اینا و الانم خونه ی عموجونم مهمونن :) 


** سحرگاه فردا ( 15 فروردین ) همون روزی هست که داغ دایجونمُ ( دایی بزرگم ) به دلمون نشوند ... روزی که شروعش با یه درد بزرگ برای تمام فامیل ما همراه بود ... روزی که از 6 تا داییام یکی کم شد که سالیان سال از عوارض شیمیایی درد کشید ... و در نهایت در 15 فروردین 1389 پر کشید ... روحش شاد ! 


*** لطفا یه فاتحه برای شادی روح تمامی درگذشتگان ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۱۳
  • ** آوا **
۱۲
فروردين
۹۲

* قصد نداشتم آپ کنم ولی وقتی این وقت شب به وبلاگم سرک میکشم و میبینم دوستانی در سکوت میان و همزمان مثل من به وبلاگم سر میزنن و (این فکر منه ) تا با جواب نظری و یا هر چیزی از احوالم با خبر شن ... اونوقتِ که یهویی تصمیم بر این گرفته میشه تا مختصری بنویسم " صرفا جهت اطلاع " ...  

مشغول زندگی ! میهمان داری ! و حضور در جامعه بعنوان زنی شاغل هستیم و .... 

چیزهای زیادی اتفاق افتاده و نمیدونم تا زمانی که فرصتی فراهم بشه تا براتون بنویسم آیا این حس همراهم هست و یا تبدیل به یه جور احساس یخی میشه که دیگه حال و هوای نوشتن حتی بهم دست نمیده :( 

دوستتون دارم ... 

** از اونجا که فکر نکنم فردا فرصت کنم تا مجدد بیام و مطلبی بنویسم از همین پست بعنوان تریبون آزاد  استفاده میکنم و از راهی دور ولی قلبی بسیار بسیار نزدیک ، تولد آبجی شادی نازمُ به خودش و تمامی عزیزانش تبریک میگم . ابجی فقط میخوام بدونی هیچ زمانی حرفها و کمکاتُ سبک نگرفتم و همه و همه و همه چیزایی که گفتی برای همیشه تو ذهنم باقی می مونه و هیچ زمانی زحماتی که برای من متحمل شدیُ از یاد نمی برم ... 

با تمام وجودم (سیزدهم فروردین) روز تولدتُ کمی جلوتر از زمان اصلی تبریک میگم . و برات از خدا هر چی که به صلاح تو و زندگی و خونواده ت هستُ میخوام ... " ببخش منو که انقدر عجول بودم برای بیان تبریک ... " 

تولدت مبارک شادی جون :-*

دلخوشم به اینکه برای یادآوری تاریخ های خاص برای افرادی که برام عزیزن نه تقویم رو ضربدر میزنم و نه آلارم یادآور تاریخ تولد گوشیمُ تنظیم میکنم و نه حتی به انگشت اشاره ی دست راستم گره ای میزنم تا از یاد نبرم تو برام مهم و دوست داشتنی هستی ... ! 

من حتی گاهی دلم میگیره از اینکه هستن افرادی که هنوز تاریخ های خاصشون در خاطرم هست ولی در اون روز خاص تنها و تنها حسرت دور شدن ها در درونم بیداد میکنه و در نطفه خفه میکنم تمام حسمُ ... 

شادی جون اینارو گفتم تا باور کنی که چقدر برام عزیز و دوست داشتنی هستی...

.

.

.

*** ندای من اگه هستی یه نشونه ای ، چیزی ... نگرانتم عزیزم :(


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۲ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۰۸
  • ** آوا **
۰۵
فروردين
۹۲

* چیزی توی سرم میگذره که خیلی خیلی آزاردهنده ست . . . 

خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار !!! 

** گرفتن بعضی از تصمیم ها واقعا سخت ِ . . .


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۵۲
  • ** آوا **
۰۵
فروردين
۹۲


امروز مجددا این اتفاق تکرار شد ... باز هم یه نیسان کوبوند به انشعاب اصلی لوله گاز و علمک گاز رو از جاش در آورد و اینجانب و سایر همسایگان محترم میهمان دار و غیر میهمان دار الان بی گازیم .... 

نمیدونم !!!

 ظاهرا تا این رانندگان نیسان سوار ما و این آپارتمان و واحد فسقل ما رو بر باد ندن دست بردار نیستن ...  

حالا من بی خیال ( از بس تکرار شده ) تو خونه بودم و اصلا وحشت از انفجار و این چیزا نداشتم ولی وقتی گروه امداد رسیدن و سرعت عمل و وحشتشون از این حادثه برای قطع گاز رو دیدم تازه فهمیدم خطر از کنار گوشمون ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژ رد شده :) شانسی آوردیم ما :) 


  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۸
  • ** آوا **
۰۲
فروردين
۹۲

*  شاعر که باشی ...

ترکه در دست نمیگیری که لغات را یک به یک به صف بنشانی ، تا ترکیبی زیبا نهادینه شود ...

شاعر که باشی ... 

شقیقه هایت را نمی فشاری تا واژه از ذهنت بتراود ...

شاعر که باشی ...

چشمهایت را می بندی ...

گوشهایت را نیز ...

خودشان یک به یک می آیند ! کلمات را می گویم ... 

در مقابل دیدگانت می رقصند ... 

تو آرام پلک میگشایی ... 

بزمشان را متبرک میکنی با لبخندت ...

یک به یک واژه ها می بوسی ...

لمس میکنی ...

مس میکشی !

از پاکی شان سیراب می شوی ...

چشمهایت را باز می بندی ...

به این فکر میکنی که چقدر واژه ی نگفته ی ناب داشتی ...

آسوده می شوی ... 

دستهایت را زیر سرت قلاب میکنی ... 

پا روی پا می اندازی ... 

سوت میزنی ... 

و باز بی فکر شعر میگویی ...

شعر را نباید دعوت کرد ! 

شعر خودش می آید درست مثل مهمان ناخوانده ای که انتظارش را نداری... 


* آوا 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۲ فروردين ۹۲ ، ۰۳:۵۶
  • ** آوا **
۰۲
فروردين
۹۲

* سلام دوستان ... 

قبل از هر چیزی فرا رسیدن سال 1392 رو بهتون تبریک میگم . تا جاییکه برام ممکن بود سعی کردم برای عزیزانی که ازشون شماره دارم پیام تبریکی بفرستم ، از باقی دوستان هم بابت تاخیرم در تبریک سال جدید معذرت میخوام . از بس سرم شلوغ بوده نتونستم به تک تک دوستان سر بزنم و به قولی صله رحم مجازی داشته باشم که واقعا شرمنده تونم ... 

سال 1391 من خیلی مظلوم وار تموم شد .... تو آخرین روزش نشستیم و هنوز فروردین ماه شروع نشده برای شروعش جشن گرفتیم ... ایکاش ماه اسفند ازمون نرنجیده باشه که سر سفره ی اون نشستیم و برای فرا رسیدن سال جدید شادی کردیم و ...

نسبت به سال 91 حس خاصی نداشتم . انقدر درگیر کار و بیمارستان بودم که یه جورایی میتونم بگم روزهامُ خنثی از هر هیجانی گذروندم ... امیدوارم که سال جدید برام "اومد" داشته باشه .... 

برای همه ی دوستانم دعا کردم . همینطور برای شما ! زمان تحویل سال بعضیاتون خیلی خیلی تو ذهنم وول میخوردین و شیطنت میکردین مخصوصا سانازم که خیلی جنب و جوش داشت :) 

از صمیم قلبم برای موفقیت روز افزونتون دعا کردم . ایکاش دلم آبرویی داشته باشه تا خدا یه نیم نگاهی به خواسته های دلم برای دوستانم داشته باشه ! ببخشین که فرصت ندارم تک تک پیشتون بیام :(


** تا یادم نرفته اینم ثبت کنم ! امسال پاریس کوچولو زیر قدمهای حاجی فیروزش حسابی به وجد اومد ... شهر کوچیکمون امسال قدمهای حاجی فیروزُ روی شونه هاش تاب آورد تا ما از وجود سنتهای دیرینه مون با ذوق بزم و شادی حاجی فیروزُ تماشا کنیم و یادمون بیاد ایرانی فرهنگ های خاصی داشته که کم کم باید باز تداعی شن تا خواسته و ناخواسته به دست فراموشی سپرده نشن ... 

حاجی فیروز ِ ما نماد تکدی گری یک ایرانی نیست ! حاجی فیروز ما نماد صمیمت جامعه ای هست که همواره برای فرا رسیدن فصل شکوفه ها مهر و محبت به هم تقدیم می کردن ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۲ فروردين ۹۲ ، ۰۲:۰۸
  • ** آوا **