MeLoDiC

در بخش ما چه می گذرد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

در بخش ما چه می گذرد ...

پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۱۲ ب.ظ

* مامان خانوم به همراه همسرجانشون و گل پسر عزیزتر از جانشون چند روزیِ که رفتن سفر و من به شدت حس دلتنگی دارم این روزها ... دیروز صبح کار بودم و برگشتنی از اونجا که پسرخاله ی گرام سپرده بود هر وقت برنامه م جور بود هماهنگ کنم که بیان خونه مون باهاش تماس گرفتم و قرار شد برای شام بیان خونه مون . منم برگشتم خونه و کمی به ظاهر خونه رسیدم و برای شام هم قرمه سبزی به همراه ماهی شکم پر درست کردم و بعد هم خاله جون و شوهرخاله ی عزیز هم همراه عروس و پسرشون اومدن خونه مون :) دیشب که خالجون اینجا بود خیلی ذوق داشتم . یه جورایی دلتنگیم از نبود مامانم کمتر شده بود . بعدشم تماس گرفتم و با مامان حرف زدم و وسط حرفاش گوشیو دادم دست خالجون و باقی حرفها رو دم گوش ابجی بزرگش گفت و وقتی فهمید خواهرشه صداشو شنیدم که میگفت این آوای نامرد کجاست :))) وقتی میخندید دلم براش ضعف میرفت :-* حالا قراره به امید خدا فردا برگردن به شهر و دیار خودشون :دی


** امروز هم عصر کار بودم . یک شیفت نحس با یه همکار (بووووووووووووووووووق) شما هر چی فحش بلدین مجازین تو این پرانتزه تجسم و تصور نمایید ... انقدر امروز به اعصابم فشار اومدو کلافه و عصبانی بودم که حد نداره . من و همکارم تا اخره شیفت یک قلپ آب از گلومون پایین نرفت اونوقت این آقا خیلی راحت به همه کارش رسید و هم قبل اومدن به بخش از پاس ورزش استفاده کرد و هم وقت رفتن از پاس ... من که وسطا بقدری حالم بد شد که ضربان قبلمُ تو گلوم حس میکردم و لرزش شدید داشتم به همراه طپش قلب و درد سینه کاملا آزار دهنده ... نهایتا یه دونه ایندرال 40 خوردم تا کم کم بهتر شدم . همکار دیگه م دم به دقیقه قربون صدقم میرفت که دستت درد نکنه تو اگه نبودی من بیچاره بودم و وقتی دید حالم بد شده هی میگفت بریم ازت نوار قلب بگیرم بدیم دکتر اورژانس ببینه . منم کاملا برام مسجل بود که از این همکار (بوووووووووووووووقمونه ) که انقدر استرس بهم وارد شده .... آخره شیفت هم نفری سیزده تا گزارش پرستاری نوشتیم و نفهمیدیم چه بخشی تحویل شب کار دادیم :( 

امروز روشنک اومده بود بخش . کلی همدیگه رو بوسیدیم و دورا دور برای هم بوس فرستادیم :دی دخترمون بیمارستان دی تهران مشغول شده . هی میگفت آوا تو هم بیا اونجا با هم باشیم :) یه آبی زیر پوستش رفته و پایان طرح بهش حسابی ساخته بود :* بسکه این دختر ماهه !


*** دیروز نامه ی بازنشستگی یکی از خدمات رسید . واقعیت اینه که از روزی که من پرسنلُ شناختم غصه م شده بود که این مرد بخواد بازنشسته بشه و بره :( به خودشم گفته بودم . هر بار که میگفتم تو بری ما بیچاره میشیم میگفت همه خوبن ... ولی خداییش هیچ کدوم مثل این نبودن و نمی شن ! بیاد ندارم به کسی توهینی کرده باشه و هر بار که کاری داشتیم و بهش میگفتم دست راستشُ میذاشت روی چشم راستش و میگفت چشم ! تمام شب کاری هایی که باهاش داشتیم دقیقا کنارمون بود و هیچ زمانی ترکمون نکرد که ما بخوایم دنبالش بگردیم . هر وقتی هم میدید شام یا عصرونه نخوردیم غُر میزد که چرا به فکر خودتون نیستین ... هنوز نرفته ! آخره این ماه میره و من از الان میدونم که بی نهایت دلم براش تنگ میشه . خودشم میدونه ماها چقدر دوسش داریم ... الهی که هر کجا هست سلامت و تندرست باشه و بازنشستگیش هم مبارکش باشه :*


**** با تغییرات جدیدی که در بخش نظرات بلاگفا اعمال شد شدیدا خرسند شدم :دی امیدوارم بهتر از اینها بشه ! دست بانیش درد نکنه :دی

 
  • پنجشنبه ۹۲/۰۱/۲۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">