MeLoDiC

سیزده فروردین 92 :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

سیزده فروردین 92

چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۱۳ ب.ظ

سلام دوستان ! خلاصه کم کم به پایان تعطیلات نوروزی نزدیک شدیم و حال و هوای نت هم به وضع قبلیش برمیگرده . امیدوارم که بهتون خوش گذشته باشه و سال جدید براتون زیبا شروع شده باشه و هر روزش زیباتر و دلچسب تر از قبل باشه . 

این مدت خواننده ی خاموش نوشته هاتون بودم و سعی کردم از نوشته هاتون عقب نمونم که اگه این اتفاق بیفته دقیقا مثل دانش اموزی میشم که شب امتحانی باشه و نتونه خودشُ به اون جایی که میخواد برسونه :) 

خب ! به بعضیاتون حضورا تو وبلاگتون تبریک گفتم و بعضی ها هم واقعا فرصت نکردم براتون بنویسم . ببخشین ! همینجا یه تبریک کلی میگم . امیدوارم ازم قبول کنین . بیاد تک تک شماها بودم ! همتون .... 

و اما سیزده بدر من ... 

* صبح کار بودم و ساعت 06:30 راهیه بخش شدم و محمد و یاس به جمع اقوام تو باغ دختر داییم اینا رفتن . حدودا 55 نفر میشدن . منم تا ظهر تو بخش بودم و از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اصلا دلم رضایت نمیداد که جایی برم ولی خب از اونجا که پارسال هم تا 14:45 تو بخش بودم و بعدش تنها تو خونه خوابیدم تا آخره شب امسال دیگه تصمیم گرفتم بعده بیمارستان برم تو جمع اقوام ... 

تا خوده ظهر التماس بیمارها رو میشنیدم که به هر شکلی میخواستن پزشک دستور ترخیص بده که در مجموع هفت تا ترخیصی داشتیم و خیلی زود به کارهاشون رسیدیم تا زودتر برن ترخیص که به تفریح نصفه نیمه شون برسن و بعد از اونم خودمون راهی شدیم . ساعت 14:00 محمد اومد دنبالمُ رفتیم تو جمع فامیل ... 

بدو ورود به اتفاق محمد ناهار خوردیم و همون بین بهم اصرار کردن که تو هم بیا کوه ... نفهمیدم غذا چی خوردم که با جمعیت کثیری از نوامیس فامیل به اتفاق برادرم و دو سه تایی از پسربچه های فامیل راهی شدیم و رفتیم سمت کوه ... 

جالبه ! شمالی باشی ... عاشق طبیعت باشی ... بعد در همچین روزی در دل طبیعت یهویی این ترانه به گوش هات برسه و پر از خاطره بشی ... 

خاطرات شمال محالِ یادم بره ... 

اون همه شور و حال محالِ یادم بره ... :دی 

اینم چشم اندازی که از اون بالا شاهدش بودیم . زیباست ! نه ؟؟؟ 

بعده کمی نشستن و گفتن و ایضا خوردن تنقلاتی که برده بودیم مجدد برگشتیم سمت محل ... 

بمحض برگشتنم کمی با شقایق بدمینتون بازی کردم که در نهایت دستام درد گرفتن و از ادامه ی بازی انصراف دادم :دی 

و بعد هم مراسم کاهو و سرکه ! منم که طبق معمول از سرکه فراری ! باباجون برام سکنجبین گرفته بود که دیگه لب به سرکه نزدم و با سکنجبین در کمال آرامش کاهو خوردم :دی

غروب هم رفتیم سمت رودخونه . این رودخونه دقیقا جلوی خونه ی دختر داییم ایناست ... تو مسیر که این گلهای وحشی و خودروُ دیدم که خیلی خیلی دوسشون دارم و همیشه وقتی می بنمشون دقایق زیادی به خلقتشون فکر میکنم و واقعا به این نتیجه میرسم این گل کپی فیل هست که روی ساقه های علفی رشد کرده . اسم علمیشون نمیدونم چیه ولی خب تو محل معروفن به گل فیل ... دقیقا مثل فیل گوش های بزرگ و عاج و خرطوم داره . 

ساختار گل تو عکس من اصلا مشخص نیست . اینجا کلیک کنید تا تصویر واضح تری از این گلُ ببینید ... 

و بعد هم آرزوهامونُ به سبزه ی همیشه سبز گره زدیم و دادیم تو دست آب تا به گوش خدا برسونه ... 

بعد از اینکه همه برگشتن تو باغ یاس خانوم کلی بهم التماس کرد و مامانی برو از کنار رودخونه و راکد و توپ بدمینتونمُ بیار . منم با تموم خستگی که تو بدنم حس میکردم برگشتم و برای دقایقی تنها همونجا نشستم و به خیلی چیزها فکر کردم ... 

در حالیکه یه دستم توی آب بود سعی کردم اسم تک تک دوستانمُ بیاد بیارم و از جانب خودشون چیزی از خدا بخوام ... خدا رو به پاکی آب و شادابی سبزه قسم دادم که سال خوبی برای تک تک شماها رقم بزنه ... 

این دقایق که اونجا تنها بودم قشنگترین زمان ممکن در روز سیزدهَم بود ... بعد از اونم از بس خسته بودم رفتم تو ماشین باباجون و حدودا یه ساعتی همونجا خوابیدم . بعد از شام هم از اقوام خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه . البته یاسی رفت خونه ی مامان اینا و الانم خونه ی عموجونم مهمونن :) 


** سحرگاه فردا ( 15 فروردین ) همون روزی هست که داغ دایجونمُ ( دایی بزرگم ) به دلمون نشوند ... روزی که شروعش با یه درد بزرگ برای تمام فامیل ما همراه بود ... روزی که از 6 تا داییام یکی کم شد که سالیان سال از عوارض شیمیایی درد کشید ... و در نهایت در 15 فروردین 1389 پر کشید ... روحش شاد ! 


*** لطفا یه فاتحه برای شادی روح تمامی درگذشتگان ... 


  • چهارشنبه ۹۲/۰۱/۱۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">