MeLoDiC

بایگانی اسفند ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۷
اسفند
۹۲


کوچه کوچه ی مردگان ِ سپید پوش است ... انگار هستی در دستان برف ، مرگ یافته ... 

نه دزدی ... نه عشقی ... نه رویایی ... 

انگار برف همه را دزدیده است ... چه زود فراموشمان شده دو خیابان آن طرف تر بهار است و تابستان ...

آنهایی که نور می آورند ... در تاریکی  ِاندیشه هاشان عقیم شده اند ... 

کسی نیست جاده بگشاید ... ذهن ها در پیچ و خم سرما کرخت شده اند ... 

یعنی در این شهر پروانه ها دوباره بال نخواند گشود ؟؟؟ که ... که ... 

در نگاه من برف نمی بارد ... پروانه های سپید از پیله های رهیده ی آسمان هستند که به پرواز در آمده اند ... 

در نگاه من ، شعر است که سپید شده ... در نگاه من ، چشمه هاست که در تابستان خواهیم نوشید ... 

در نگاه من ، نُت رودخانه ها هستند که بی صدا پهلو به پهلو می نشینند ... 

در نگاه من ، ساقه های رویا هستند که نان خواهند شد . در کنار آزادی ... که ...که ...

امید فرزند نگاه است ... می توان همیشه هستی داشت در نگاه خویش...

" داود اروجی"


* به امید خدا فردا عازم سفریم . و یه جمله ی کلیشه ای ولی کاملا کلیدی !!! رفتنمان با خودمان و برگشتنمان با خدا ... ! البته ! من میگویم به امید خدا میرویم و برمیگردیم ولی کی ؟! معلوم نیست. هنوز بار سفر نبستیم . بعد از ساااااااالها این اولین زمان سال تحویلی هست که در شهر خودمون نیستیم . و این بعد از سالها که میگم واقعا بعد از سالهاست ... اصلا هر چی فکر میکنم یادم نمیاد جز در شهر خودمون جای دیگه ای هم بودیم یا نه ... الان مثل یه جرقه اومد تو ذهنم که یه سالشُ خونه ی دایجونم اینا تو تهران بودیم . همون سالی که بعد از زمان سال تحویل راهی سفر به کاشان و بعد از اون شیراز ، اصفهان و در نهایت شهر خودمون شدیم . دیگه از این جرقه ها نمی زنه . به گمونم همین یکی بوده باشه :))) 

سال 1392 با تمام مظلومیت و شرارتش تموم شد . ولی الان که بهش نگاه میکنم بیشتر بُعد مظلومیتش میشینه تو نگاهم . شاید چون قصه ش به آخر رسید ... اما با تمام این بحثها دلم میخواد در همین لحظه که نگاهت به واژه های این جمله میفته ، چشماتُ ببندی و از صمیم قلب برای عزیزانت از خدا خوشبختی آرزو کنی ... از صمیم قلب ببخشی و خودتُ رها کنی از هر چی حس ناخوشایند ... برای عزیزانت سلامتی آرزو کنی که بی شک بعد از عاقبت بخیری برترین دعا برای هر کسی میتونه همین سلامتی باشه ... !!! 

یادمه اون قدیم ندیما که جوون تر بودم ، همون وقتا که مامان بزرگام بودن  ، وقتی لیوان آبی دست ننه جونم میدادم بعد از اینکه با دستهای لرزونش لیوان آب ُ تا ته سر میکشید و با پشت دست لبشُ پاک میکرد میگفت " الهی عاقبت بخیر بشی " و حالا که به خودم نگاه میکنم ، میگم هر چی که دارم بعد از کرم و بزرگی خدا، از دعای همین عزیزانه ... روحشون شاد و یاد و خاطرشون همواره زنده ... !!! 

** امروز قراره شوهر خواهرم بیاد و کمی به کارهای خُرد و ریز جابه جایی مون که راهکارش دست ایشون  ِ برسه و بنده الان منتظر حضور پر خیر و برکت ایشون هستم :) همین الان آقا محمد تماس گرفت که شوهرخواهر گرام به همراه رفیقشون داره میاد سمت خونه مون . انشالله اگه خدا کمک کنه امروز دیگه آخرین بازمانده های این اسباب کشیُ هم ناک اوت میکنیم :))))) مثلا یکیش لوسترمون که بیچاره هنوز نصب نشده :دی ! میخواستم آخرین پستُ بذارم ولی محمد که تماس گرفت کلا حس نوشتنم پرید . اوه زنگ زدن ... فعلا همینُ داشته باشین تا بعد.... 


بعدا نوشت آوا : 

ماشین لباس شویی و سیفون سینک ظرفشویی مشکلشون حل شد :) هوراااااا 

و به دلیل خطر انهدام  و ریزش سقف کاذب از نصب لوسترمون کلا منصرف شدیم و این شی نیز به انباری نقل مکان خواهد کرد . به زودی :) 

بهشون صبحونه هم دادم و همین الان 12:05 رفتند . 

*** قرار بود فردا غروب حرکت کنیم به سمت کرج ولی همین چند دقیقه قبل محمد تماس گرفت که از عصر فردا به صبح فردا تغییر وضعیت داده شد ... الان من غافلگیر شدم اساسی . کلی کار دارم . هم از جارو و تی کشی ، گردگیری نهایی منزل و شستشوی سرویس بهداشتی و حمام ... هم بستن اسباب سفر ... اونوقت یکی بگه الان من اینجا چیکار میکنم ؟؟؟ تازه برای شام هم منزل مادر دعوتیم به صرف چهارشنبه سوری :) و شایدم گودبای پارتی ... از الان دلم برای خونواده م تنگ شده اساسی :( چند سال پی در پی با هم برای دید و بازدید سال نو میرفتیم منزل اقوام . بعد موقع سال تحویل باباجون از این بوسهای کش دار میداد. از همونا که گوشمُ کر میکرد و به زور از دستش فرار میکردم :( 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۱۵
  • ** آوا **
۲۳
اسفند
۹۲


* روزای جمعه اونم اول صبح ، شهر شما رو نمیدونم ولی شهر ما یه جور خاصی دلچسبه . مخصوصا اگه قرار به رانندگی باشه که دیگه عاااااااااااالیه ! امروز صبح زود آماده شدم تا یاسی رو به جلسه ی آزمون قلم چی برسونم . وقتایی با کسی هستم مسئولیتی که در قبالش دارم منو مجبور میکنه که خیلی خیلی مواظب باشم ولی وقتایی که خودم تنها میشم آی رانندگی می چسبه که حد نداره . امروز تو راه برگشت یاد داییم افتادم . یه دایی دارم که بی نهایت برام عزیزه . یک دست فرمونی داره که نگو . من کلا بر این عقیده ام که شغلش ایجاب میکنه که گاها تابع قوانین رانندگی عمل کنه وگرنه واسه خودش شوماخریه :)))) حالا ریا نشه امروز به این باور رسیدم که بچه ی حلال زاده خداییش به داییش میره :))) ! صبح امروزُ فراموش نمی کنم . 

ساعت 10 رفتم دنبال یاس . برگشتنی نمیدونم اصلا فکرم به کجا مشغول بود که یه وقتی دیدم یاس داد میزنه ماماااان خوووونمون :دی ! بله ! بنده با سرعت تمام داشتم از جلوی خونه مون رد میشدم و اصلا حواسم نبود کجای ماجرام :) یاسی تا ده دقیقه فقط میگفت " مامان حواست کجا بود ؟؟؟ " ! شماها اگه فهمیدین لطفا این دخترک مارو توجیه کنید بنده با حواسم کجا بودم :))) 

** تو آشپزخونه مشغول کار هستم میاد میگه " مامان ناهار چی داریم  ؟" گفتم کمی خورشت آلو مونده . همونُ با هم میخوریم . ( اینم بگم که امروز صبح زود محمد به همراه باباجون اینا رفتن تا در یک جهاد فامیلی خونه ی داییم اینا رو رنگ بزنن . در نتیجه من و یاس از صبح تنهاییم . ) به محض گفتن این جمله یاسی میگه وای مامانی برای من آلو نذاریا . با تعجب میگم چرا ؟؟؟ ( آخه یاس هم مثل من آلو خیلی دوست داره ) ! میگه آخه دیروز یه دونه خوردم دهنم سوخت :دی بیچاره بچه م . طفلی به منم هیچی نگفته . البته میزان سوختگی اون خیلی کمتر بوده و شکر خدا به تاول نکشید ولی هر اندازه که بود از خوردن آلو منصرف شده :))) 

خلاصه که این خورشت آلو از دیروز برای ما شده درد سر :) یکی بیاد به ما بگه شماره ی آتش نشانی چنده . یادم رفته . بگین شاید امروز میزان سوختگی در حدی باشه که نیاز باشه اونا بیان و آتیش مارو خاموش کنن :هاها


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۳
  • ** آوا **
۲۳
اسفند
۹۲


* امروز ( در واقع میشه دیروز ) برای ناهار خورشت آلو درست کردم . لامصب با لب بازی میکرد از بس خوشمزه شده بود :) من همیشه میگم دستپخت فُلانی خوشمزه ست . حالا این فلانی هر کسی می تونه باشه . البته نه هر کسی ! کسی که واقعا دستپختش معرکه ست ! مثلا یکیش زندایی بزرگم و یا دختر خاله و دختر دایی بزرگم . بقول خان بزرگ ( پسرخاله م ) دست پختشون رویایی  ِ ! واقعیته و نمیشه کتمانش کرد . ولی خب ریا نباشه باید بگم بنده هم تا حدی میتونم بگم دست پختم هــــِــــی بدک نیست . مخصوصا همین خورشت آلو :) چند وقت پیشا پسرخاله ی ما اومد خونه مونُ یه دونه آلو رو انداخت تو دهنشُ یه وقتی دیدیم این بنده خدا مثل فنر جهش میکنه . حالا بیا خان بزرگُ بگیر و یه جا ثابت نگهش دار تا بفهمیم قضیه از چه قراره ! بعد از دقایقی کاشف به عمل اومد که آلو بقدری داغ بود که از سر زبون این بنده خدا سوخت تا دقیقا داخل معده ش :)))))))))) تا آخره وقت هم یه بند غُر میزد چرا به من نگفتین این داغ ِ ؟! 

حالا چرا اینُ گفتم ؟؟؟ امروز بنده قبل از اینکه برم بیمارستان برای خودم غذا کشیدم و سه تا دونه آلو هم برای خودم گذاشتم . به محض دیدن آلوهای خوش آب و رنگ که عجیب بر اثر پخت تُپُل شده بودن یه نیشخند معنا داری زدم که در واقع فلش بکی بود به ماجرای پسر خاله ی عزیز . ولی چشمتون روز بد نبینه ! به محض اینکه آلو رو که مثلا فوت کرده بودمُ گذاشتم تو دهنم دقیقا مثل داغی که گاو چرونها به بدن اسب و گاو میزنن این آلوی فراتر از نقطه ی جوش بر کام ما گذاشت ... اشک بود که گوله گوله از چشام سرازیر شده بود ... در کل هنگ کرده بودم و نمیدونستم با هسته ش باید چیکار کنم ... دیگه مُــــــــــــــردم تا عقلم بهم فرمون داد که آوا از خیرش بگذر و اَخِش کن بیرون :)))) نتیجه هم شد : همدردی با داغ پسرخاله ی غایب و یک عدد تاول در کام من :( 

با همون وضع رفتم بیمارستان ولی شانسی که آوردم امروز آخرین روز از کارورزی گروه بود و باید امتحان میگرفتم . کمی بهشون وقت دادم تا بخونن . بعد یک ساعت و نیم زمان برد تا امتحان دادن و بعد یه ساعتی رفتن برای استراحت و بعد هم که برگشتن بی خیالشون بودم تا روز آخری بهشون بد نگذره :) و اینچنین شد که بنده خیلی کم حرف زدم . 

الانم که اینجام با این شرایط حاضرم و در واقع بنده بقدری آب خوردم که معده م مملو از آب شده و به هر طرف که می چرخم قُلُپ قُلُپ میکنه :( با این روش کمی دهنمُ خنک نگه میدارم ... بد دردیه لامصب ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۲
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۹۲


* خانه ام تمیز است . هر طرفش که میچرخم کلی انرژی مثبت به سمتم حواله میشود ... امسال خانه تکانی ام به معنای واقعی بود . خانه را تکاندیم حسابی :) و حالا تصمیم دارم وبلاگ تکانی هم کنم . که آن هم مربوط می شود به پیوند وبلاگ دوستان ! از وبلاگ آقا محمد خودمان که هیچ تعلق خاطری به وبلاگش ندارد شروع میکنم . اصلا وقتی تو وبلاگت را دوست نداری من چرا باید تبلیغت کنم ؟؟؟؟ جای شما در وبلاگ ما محفوظ است به شرط آنکه وبلاگت را از مردگی به زنده بودن تغییر وضعیت بدی،  دیگه خود دانی ... . و بعد چندتایی وبلاگ هم هستن که دیگه به اینجا سر نمیزنن خب فدای سرمان . لابد اینجا را دوست ندارن ! 

 و اما یه سری از وبلاگهای انتهایی ! با توجه به اینکه سیستم بلاگفا در بخش وبلاگ دوستان جز خود بلاگفارُ ثبت نمیکنه مجبورم یه سری از وبلاگهایی غیره بلاگفایی که همیشه میخونم و شاید حتی اونها یکبار هم به اینجا نیومده باشنُ تو لینک ثبت کنم تا آدرسشون برام مشخص باشه . خب اینا حکم همون ظرفهای تزئینی بدون کاربرد در بوفه ی خانه را دارن :) حضور خارجی در وبم ندارن ولی من می بینمشان . میگذارمشان همانطور بمانند ... البته استثنا هم وجود داره :) 

** در حاشیه ی راست بالکن خونه مون  درختی هست که در حال حاضر هنوووووز در خواب زمستونی به سر میبره . با نزدیک شدن به بهار ایشون هم باید کم کم از خواب غفلت بیدار شن و به اجبار باید لباس سبز بهاری به تن کنن . من نمیدونم اصلا این چه درختی هست ولی مشتاقانه در انتظارم تا سرسبزیشُ ببینم . فقط امیدوارم که سرمای برف بهمن ماه درختُ از بین نبرده باشه ...

*** دیده بودین پشت خونه مون یه باغ بزرگ پر از انواع درخت مرکباته ! اگه ندیدین تو چند پست قبل تر می تونین عکسُ ببینین . (البته فکر کنم رمز دار باشه . اگه ندیدین هم زیاد مهم نیست . ) چند روز قبل با اره موتوری افتاده بودن به جون درختهایی که زیر فشار سنگین برف شکسته بودن :( من از صدای اره موتوری واقعا متنفرم . حس میکنم دارن جون منُ میگیرن . یه جور حس غریب میاد سراغم که اصلا خوشایند نیست ... دیروز که به اتفاق مامان اینا رفته بودیم سر باغ خاله جون باز همون صدا میومد ... حسابی روی اعصابم بود :( 

+ داریم به روزهای پایانی سال 92 نزدیک میشیم و بنده اصلا هیچ حس خاصی ندارم . خنثای خنثام :) 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۵۸
  • ** آوا **
۱۹
اسفند
۹۲


دوستان کسی هست که بدونه چطور ممکنه همچین Erorr  ی از بین بره ؟ تو مسیر آدرسی که در کادر مورد نظر ثبت شده رفتم . در واقع تا Background Continer  رفتم ولی از اون به بعدش کلا فایل خالی   ِ و اثری از چیزی نیست به نظر میاد حذف شده باشه . اگه براتون مقدوره بگین چطور باید این مشکلُ رفع کنم . 

متاسفانه وقتی سیستمُ روشن میکنم قبل از شروع به کار این کادر بالا رو برام به نمایش در میاره و با بستنش میتونم با سیستم کار کنم . ولی از وقتی این کادر نشون داده میشه سیستم خیلی زود به زود هنگ میکنه و گاها در طی دو ساعت کار کردن گاهی نیازه سه تا چهار بار ریستارت شه . ممنون میشم اگه کمک کنین ... 

+ آقا یزدان و شادی عزیزم ، امید زیادی دارم که شماها علت و راه حلُ بدونین . ممنون میشم اگه راهنمایی کنین .


بعدا نوشت آوا  ( سه شنبه ، 20 اسفندماه 1392 ، ساعت 09:35 ) : 

از دوستان عزیز بابت تمام راهنماییاشون کمال تشکرُ دارم . از آقا یزدان عزیز . آبجی شادی خودم . دزیره بانو و همسرشون و توکای عزیز ! خلاصه موفق شدم مشکلُ برطرف کنم :) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۲۹
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۲


موسیقی سرزمینی است که روح من در آن حرکت میکند و آنجا همه چیز گلهای زیبا می دهد و هیچ علف هرزی در آن نمی روید ... ( بتهون ) 

* چــهارشنبه ای که گذشت موسسه ای که یاس برای یادگیری ویلون به اونجا میره براشون مراسم همنوازی گرفته بود . حدودا شش جلسه بچه ها برای تمرین رفته بودن . یعنی از قبل از بارش برف میرفتن تا روز یکشنبه ای که گذشت . گروه متشکل بود از ویلون ، گیتار ، تنبک و سنتور . قرار بود هر هنرجو برای خودش تا دو نفر همراه ببره که متاسفانه اون ساعت من باید میرفتم بیمارستان و آقا محمد هم آموزشگاه تدریس داشت :( دیگه مثل همه وقت مامانی زحمت شرکت در این برنامه رو کشید ... مامان با خرید چند شاخه گل و یه هدیه رفت و در این مراسم شرکت کرد و یاس هم کلی ذوق کرد .  ) بله ! یه همچین مادرجون پایه ای داره یاس ! به درخواست استاد یاس ، یاس به همراه استادش هم جدا از بقیه نواختن و حسابی ترکوندن :))) این عکس هم تصویری از تقدیر نامه ای هست که رئیس اموزشگاه بهشون داد . 

** یادتونه گفته بودم سه شنبه همکارای بیمارستان همه رفته بودن عیادت از همکارم ؟ و من شب باهاش تلفنی تماس گرفتم ؟! فرداش یعنی همون چهارشنبه ای که بالا در موردش نوشتم وقتی وارد بخش شدم دیدم باقی همکارا ناراحتن و چشماشون قرمز شده و پف کرده :( وقتی علتُ جویا شدم گفتن که همکارمون قراره تو بخش بستری شه . یه ساعت بعد از ورودم دیدم در حالیکه به شونه های همسرش تکیه زده و شوهرش دستشُ تو دست خودش گرفته آروم آروم قدم برمیداره ... خداییش اگه خبر نداشتم که قراره بستری شه نمیتونستم بشناسمش ....... ولی ظاهری که دوستان در موردش توضیح داده بودنو همینطور هدبند و ماسکی که زده بود برام کافی بود تا بشناسمش ... رفتم جلو ! خیلی دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش ولی از اونجا که در واقع ایزوله معکوس بوده این کارُ نکردم و به یه دست دادن ساده قناعت کردم . بعد هم رفتم تو اتاقش و کلی باهاش حرف زدم :(( اوضاع جسمیش بدتر از اون چیزی بود که فکر میکردم . خدایا خودت کمکش کن .......

*** پنجشنبه بیمارستان به مناسبت روز پرستار جشن گرفته بود . ولی از اونجا که تو مراسمشون هیچ نامی از همکارم که سالهای سال پرستار اون بیمارستان بوده و زحمت کشیده برده نشد تمام همکارای بخش ما به نشونه ی اعتراض وسط برنامه با چشمهای گریون از مراسم اومدن بیرون .... کی میدونه ارزش ادمی تا چه اندازه ست ؟؟؟ اصلا چرا آدم ها تا وقتی سالم و سلامتن نباید قدر همُ بدونن و وقتی گرفتار میشن تازه از سر دلسوزی و گاها ترحم به چه کنم چه کنم می افتیم ؟؟؟ خیلی مواقع بوده که افرادیُ دیدم که در زنده بودن عزیزانشون قدرشُ نمیدونستن و بعد از رفتنشون تااااااازه یادشون اومده که اون شخص براشون عزیز بوده . حالا که نیست ، دیگه چه ارزشی داره که دم از با ارزش بودن اون فرد بزنی ؟؟؟ خودشُ رنجوندی . دلشُ خیلی وقتها شکوندی . کاری کردی که خیلی وقتها حس کنه باهات غریبه ست ... حالا که نیست واقعا چه ارزشی داره که خودتُ برای نبودنش بسوزونی ؟!  چه ارزشی داره .... حالا این همکار ما . فعلا که هنوز هست چرا نباید بیادش باشن ؟؟؟ اونم تو روزی که متعلق به خودش  ِ ! روز پرستار .... در زمانی که هنوز هست ... دلم نمیاد حتی بنویسم ، ولی واقعا اگه روزی نباشه  بخوان پلاکارد تسلیت بزنن به محوطه ی بیمارستان اون نوشته چه ارزشی میتونه داشته باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

+ از همه ی دوستانی که روز پرستارُ بهم تبریک گفتن کمال تشکرُ دارم . مخصوصا از آقا یزدان عزیز ، لاله ی نازنین ، ساناز مهربونم و گل نازم .... و در مجموع از همه ی دوستان . 

+ من تاریخ روز پرستار امسالُ اصلا دوست نداشتم... ولی با این وجود خدارو شاکرم که باز بهم فرصت داد که در بالین بیماران حاضر باشم :) هر کس رسالتی داره و من واقعا خوشحالم که رسالتم این هست که چیزهایی که طی زمان تحصیل و همینطور تجربیات کاری خودم کسب کردم رو به دیگر عزیزانی که وارد این عرصه کبریایی شدن آموزش بدم . به امید اون روز که تمامی پرستاران ایران زمین با همه ی وجودشون برای درمان بیماران تلاش کنن .... 

+ با تاخیر من هم روز پرستارُ به تمامی پرستاران زحمتکش تبریک میگم . 



  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۳۱
  • ** آوا **
۱۲
اسفند
۹۲


+ ای کاش یاد میگرفتم ، اگر در رابطه ای حرمتم زیر سئوال رفت ، برای همیشه با آن رابطه خداحافظی کنم و به طور احمقانه ای منتظر معجزه نباشم... 

+ همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت می دهد به راحتی دل بکنی :) 

* بَد نیست گاهی این جملاتُ بنویسیم و تو مسیر گاه و بیگاه نگاهمون قرار بدیم تا با هر بار دیدن بیاد بیاریم که قبل از هر کسی این مائیم که باید حرمت خودمونُ حفظ کنیم . نه ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۸
  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۲


* امروز غروب موفق شدم خلاااااصه نت ُ راه بندازم :) این یعنی " آوا حاضر " :))))

منزل جدیدمونُ دوست دارم . درسته به سمت خیابون اصلی دید نداره ولی چشم انداز زیبایی داره . حالا بعدا سر فرصت عکس میگیرمُ براتون میذارم . 

امروز بعد از ظهر انباری خونه ی اسبقمونُ خالی کردیم و دیگه کلا از اونجا دل کندیم . حقیقتشُ بگم !!! وقتی داشتم از همسایه مون خداحافظی میکردم ( با اینکه آقا بودن ) کاملا بغض آلود بودم . حتی پدرخانم کسی که خونه مونُ خرید هم بود . اون بنده خدا هم یه جورایی پکر بود . حالا نمیدونم اون چرا ناراحت بود :دی ! تازه دعوتمون کرد و گفت باید حتما حتما یک شام میزبانتون باشیم :)))) ! اینارو گفتم که بگم به طور کل از اونجا اومدیم . حالا اگه باز مسیرمون به اونجا خورد از اون ساختمون و واحد به عنوان خاطرات 11 ساله صحبت میکنیم :) 

** اوضاع کار هم عالی . واقعا خیلی بیشتر از تصورم تونستم از پسِش بر بیام . حالا بعدا بیشتر در موردش می نویسم . متاسفانه این مدت انقدر بشور و بساب داشتم که گند زدم به دستهام :( امروز مامان کلی سفارشم کرد که یه مدت کار شستشو نکنم تا دستهام بهتر شن ولی این سوزش و درد واقعا اذیتم میکنه ، بماند که دستهام به کل از ریخت و قیافه افتاد :( 

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۵۶
  • ** آوا **
۰۹
اسفند
۹۲


* قـبلا هم برام تجربه شده بود تا نباشی دیگران هم نیستن ! این بار هم باز همینطور ... از دوستانی که بیادم بودن واقعا ممنونم . هنوز نت ندارم . اگه موفق شدم سرویس بگیرم نظراتتونُ بعد از جواب تائید میکنم . ولی هر شب با گوشی میامُ نظراتمُ می خونم . حتی گاهی وبلاگهاتونُ ...

** بـرای شماهایی که جویای حال بودین می نویسم ... 
از یکشنبه ی گذشته بطور کل نقل مکان کردیم ولی هنوز انبار خونه ی قبلیُ خالی نکردیم . امروز هم اومدم و خونه ی سابقمونُ تمیز کردم و امشب قراره کلید منزلُ تحویلشون بدیم. احتمالا برای فردا هم باید وقت بذاریم برای انباری ! واقعا خسته شدم . مخصوصا که هم خونه کلی کار داشتم برای انجام دادن و هم باید به بیمارستان میرفتم ! فرشهامونُ ده روزی میشه دادیم برای شستشو . قرار بود چهار روزه بهمون پس بدن ولی هنوز خبری نشده . خودمون که تماس گرفتیم گفتن خودشون تماس میگیرن . ما هم از اینکه یه وقتی عجله ای کار نکنن و تمیز بشورن دیگه اصرار نکردیم . حالا مونده فرشها ... اونا رو که بیارن باز یه جا به جایی حسابی دارم :(


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۰۴
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۲


* دیروز به اتفاق آبجی بزرگه و مامانی همیشه همراه و البته خواهرزاده م که برای بالا بردن وسایل خیلی خیلی کمک محمد بوده و بعد هم داداشم که خودشُ رسوند رفتیم منزل جدید و ابتدا تمیزکاری کردیم و بعد کم کم محمد و میلاد و داداشم وسایلی که حجم کمتری داشتنُ با ماشینمون آوردن . خونواده ای که قبلا اینجا زندگی میکردن یا وسواسی بودن یا خیلی تمیز و یا کارگر گرفته بودن که خونه انقدر تمیز بود . در واقع ما فقط برای آسودگی خیال خودمون تمیزکاری کردیم . و به لطف خدا خیلی زود تمیز شد که کم کم وسایلمونُ هم بردیم . البته نه همه ! 

غروب هم دو تا از آقایون (همسایه هامون ) که خدااااا خیرشون بده ( یکی شون پیکان وانت داره ) کلیه ی رختخوابهارو برامون آوردن و بندگان خدا علیرغم اصرار محمد خودشون هم کمک کردن و آوردن بالا ! دستشون درد نکنه . از قدیم گفتن همسایه ی خوب بهتر از فامیله :) اینم یه نمونه ش . حالا باقی وسایلُ که فقط حجیم ترن گذاشتیم تا شوهر رهاجون بیاد با ماشین اون ببریم ، احتمالا خان بزرگ ( پسرخاله ی عزیزم ) بیاد کمک . چند باری تماس گرفته که هر وقت وسیله میبرین اطلاع بدین و الکی پول کارگر ندین :) هر چند برای وسایلی که سنگین هستن قراره کارگر بگیریم که کسی واسه خاطر اسباب کشی ما دچار مشکلات دیگه نشه :) !  در جمع کردن وسایل و مرتب کردنشون "هیچکس " عزیز خیلی خیلی کمکم کرد . دستش همگیشون واقعا درد نکنه . 

** زن دایی محمد امروز صبح از کربلا برگشته به شهر و دیار خودش . صبح تماس گرفته و برای شام دعوتمون کرد :) انشالله قسمت تماااااااااااااااااااام آرزومنداش ... الانم کلی کار دارم ولی یکی باید همچین هولم بده که دست به کار شم . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۵۳
  • ** آوا **