MeLoDiC

اگه خدا بخواد یه عروسی در پیش داریم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

اگه خدا بخواد یه عروسی در پیش داریم ...

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۰۳ ق.ظ


 

این من شب پرست

سپیدی را تاب ندارم

       بس که

            در سیاهه ی چشمانت

                                   خلوت گزیده ام ... 

امروز قراره پسر خاله عظما ( خان بزرگ ) برن برای خواستگاری و صد البته بله برون ... 

حالا بگو کیا میرن ! خاله خانوم و دایجون (شوهر خاله )عزیزتر از جونمون به همراه خان بزرگ و دوماد خودشون و مامانی و بابایی و ض...دایجون و ی..دایجون و علی دایجون ! محمد هم قراره باهاشون بره ! برای همین از اونجا که من عصر کارم و ظهر میرم بیمارستان ، یاسی هم رفته خونه ی خاله خانوم بمونه تا باباش از خواستگاری برگرده .

خلاصه این پسر خاله ی ما هم اغفال شده و داره مزدوج میشه  امیدوارم که خوووووووووشبخت بشن ! 

+ این روزها زیاد میزان الحال نیستم . حالا اونا که منو می شناسن نیان بگن تو کی میزان الحال هستی  ! دیروز غروبی رو تخت یاسی خوابیدم و بعدش انقدر بدتر شده بودم که محمد یه دونه ایبوپروفن به خوردم داد ! و یاسی هم اومد مثل یه پیشی لوس چسبید بهم و خوابید . یه وقتی دیدم دارم به ملکوت اعلا می پیوندم . ولی خب ! نشد که بشه و رفتم به هپرووووت .

حالا این بین خواب که چه عرض کنم ! کلی کابوس دیدم .

باز داشتیم میرفتیم برای داداشم خواستگاری . اونم خواستگاری همون دختره ! یه خانومی هم خونمون بود که از اقوام اون دختر بود . انگاری خواهرش بوده ( هر چند اون خودش تک دختر خونواده بود ) !

من عصبانی و هی ساز مخالف میزنم که شماها چرا باز دارین میرین اونجا . کم ازشون خوردیم ؟ کم بهمون ضرر زدن ؟ کم با آبروتون بازی شده ؟ و باباجونم هی میگه خب خوده دختره ابراز پشیمونی کرده میگه " پاشین بیاین من غلط کردم " !

ولی من که این حرفها سرم نمیشه هی میگم " اون بار نشناختینش خطا کردین ولی اینبار که میشناسینش اگه برین خواستگاری دیگه خطا نیستا . بهش میگن حماقت "

حالا کیه که به حرف آوا گوش بده :(

یهویی برگشتم به مامانی میگم این خانوم کیه که شال و کلاه کرده باهاتون داره میاد اونجا !

میگه " هیسسسس آوا چیزی نگو این خواهرشه "

رو به خانومه میگم " شماها هیچ کس و کاری ندارین که دارین با مامانم اینا میرین تو مجلس خواستگاری خواهرتون ؟! کسی نیست شمارو تا اونجا برسونه که با دوماد راه نیفتی بری ؟! "

خانومه انگاری بهش بر خورده باشه . ولی چیزی نمیگه . دوباره مامان میگه آوا ولش کن . میگم مامان خانوم اون باری که اون عمه و شوهر عمه شون رو با خودتون بردین اینطور آب ریختن تو کاسه تون براتون کافی نبود ؟!

هر کاری کردم نشد از رفتن منصرفشون کنم . بعد هم که دیگه انقدر یاسی تو بغلم وول زد که از خواب بیدار شدم .

تازه وقتی بیدار شدم به این فکر میکردم که عجب خواهرشوهر بدی هستم من  ! ایکاش این روی خودمون رو اون زمونی که باید رو میکردیم . حیف دیر به فکر افتادیم .

حالا ملت بیان و بگن من اینجا ادعای فرشته بودن دارم . باباجان منکه اینجا تموم افکار شیطانی و غیرشیطانی خودمو میریزم رو داریه دیگه چه فرشته بودنی ؟! والله ... 

  • جمعه ۹۱/۰۲/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">