MeLoDiC

شرح حال این روزهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

شرح حال این روزهام

چهارشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۵۱ ب.ظ


از یارو می پرسن بیماریت چیه ؟ طرف اسم هر بیماری رو میاره اکثرا میگن " آخی بیچاره جوونه ! حیف باشه .... " اونوقت یکی مثل من یه ماهه سرماخورده و هنوز خوب نشده . نه تنها کسی نمیگه آخی بیچاره جوونه در عوضش میگه تو هم که همیشه ی خدا سرماخورده ای ............. خیلی حرفه ها ! یعنی توی نقطه چینهام کلی حرفه !

بعد از سه روز و شب ( به معنای واقعی شبانه روز ) مداوم تایپ "برنامه های عملیاتی بیمارستان " که چش و چالمون رو دربو داغون کرد خلاصه تونستم تمومش کنم . بماند که چه بلایا سرم نیومد واسه همین برنامه های عملیاتی وغیر عملیاتی بیمارستان . تا این حد ...

بمحض تموم شدن تایپ انگار سرماخوردگی در کمین بوده که یهویی خودش رو بدرقمه نشون داد . هی خواستم از رو ببرمش و به روی خودم نیارم که مهمون روزهای دیرینه ولی پر رو تر از این حرفا بود .

تو ایام عزاداری میرفتم مسجد ولی چه رفتنی ... هر شب با بدن درد می خوابیدم ... روز عاشورا عملا ناک اوت شدم . همه رفتن مسجد در حالیکه ... ! من تو خونه ی یحیی دایجون تنها موندم. منم قرص سرماخوردگی و آنتی هیستامین و مسکن قوی خوردم و شیرجه زدم زیر پتو ! جفت بخاری و خوابیدم تا وقتی پسرداییم از مسجد برگشت و بیدارم کرد ...

فرداش شب کار بودم . هفت تا پذیرش به همراه یه Expire ی ! تموم خستگی شیفت مثل بختک خفتمون رو گرفت . واقعا جنازه ی خودمو کشون کشون بردم خونه ی مامان . در حالیکه از چشم و بینی اشک ریزش و آبریزش داشتم و فس فس میکردم سه ساعتی مثلا خوابیدم . بعد از اون هم مامان گفت واسه شام بریم مسجد محل ! حالا یکی بیاد یاسی رو قانع کنه که من رو به موتم .

از مراسم مسجد رفتم خونه ی حباب اینا و تا محمد از شب نشینی در جوار دوستانش سیر بشه منم اونجا استراحت کردم ولی چه استراحتی . از هر چهار کلمه م سه تاش این بود " وای خفه شدم " ... بدن درد دیگه در مقابل حس خفگی و دیسترس تنفسیم در واقع هیچ بود .

یه راست رفتم بیمارستانمون . به محض ورودم به اورژانس از اونجا که اینجانب جسارتا گاو پیشونی سفید هستم همه " از دربان و منشی پزشک و مسئول تریاژ ... دست به دست هم دادن تا دکتر کشیک رو زودتر رویت کنم . آخرین نفر هم سوپروایزر شب خانم غ بود که دقیقه نود و یک در وقت اضافه تو اتاق معاینه سرک کشید و گفت دکتر این دخترمونُ رو به راه بیار تا صبح کفش آهنین به پا کنه بیاد کشیک بده . منی که تا اون لحظه انگاری شِرِک با دو تا دستاش بیخ گلوم چسبیده بود و نمیذاشت نفس بکشم مثل توپی که بادش در حال خالی شدن باشه بی حال بی حال شدم . تصور اینکه شش ساعت بعد باید برم تو بخش مثل کابوس بود ...

به محض معاینه و سمع ریه ها و خس خس سینه م گفت برات یه هیدروکورتیزون می نویسم تا در حال حاضر تلف نشی ( البته دقیقا اینو نگفت . گفت تا فعلا بتونی نفس بکشی ... فرقی که نمیکنن . نه ؟ ) و بعد یه دوز سفتریاکسون داخل سرم و یه اسپری سالبوتامول دهانی داد و گفت اگر باز دچار حمله شدی مخصوصا وقت خواب دو پاف بزن . ولی تا جایی که قابل تحمل باشه نزن. گفتم قبلا با شربت سالبوتامول حمله رو پاتک میزدم که گفت شربت عوارضش بیشتره :(

خلاصه تا محمد بره داروخونه رفتم تو قسمت تزریقات که دختر داییم رو دیدم . گفت بزار برات آنژیوکت بزنم برو خونه . حداقل کمتر تو خطر عفونتی ! خلاصه اینبار از اونجا که دیگه در خودم نمی دیدم بتونم قهرمان بازی در بیارم و خودم به خودم آنژیوکت بزنم قبول کردم و با آنژیوکتی در دست به همراه محمد و یاس از بیمارستان رفتم خونه .

بعد از تزریق هیدروکورتیزون تا یه ساعت خوب بودم ولی بعد باز دچار تنگی نفس شدم که مجبور شدم اسپری رو استفاده کنم . و داروی سفتریا هم تا نزدیک 2 نیمه شب تموم شد . من بعد از اینکه از نظر تنفسی بهتر شدم خوابیدم ولی تا ساعت 2 که دارو و سرم تموم شه محمد بنده خدا بیدار بود که بعد دیگه آنژیوکت رو خارج کردم و خوابیدم .

صبح وقتی رفتم بخش بقدری خس خس و فس فس میکردم که جیگر همه آتیش گرفت و سرپرستارمون گفت شیفت فردات رو آف میکنم تا استراحت کنی . خلاصه یکی دلش برای من سوخت و کمی به دل ما راه اومد ....

نمیدونم زبان نوشتاریم طنز بود ! درام بود ! یا شایدم تراژدی .....

هر چی بود انقدر میدونم که از نوشتنم لبخندی رو لبم ننشست . حتی همین لحظه . انگاری فقط خواستم طنزگونه بنویسم تا شاید کمی تغییر و تحول ایجاد کرده باشم . حالا چطور خدا داند ... !

آدما یه وقتایی دقیقا مثل یه بچه میشن! نه اینکه لجباز باشن ! نه . بلکه دلشون میخواد هیچ وقت تنها نباشن که احساس تنهایی و حتی ترس داشته باشن . شایدم من بچه شدم این روزها ...

دوست دارم همت کنم و برم سر تمرین فتوشاپم . نمیدونم انقدر همت داشته باشم یا نه ....


  • چهارشنبه ۹۱/۰۹/۰۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">