MeLoDiC

دلواپسی !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

دلواپسی !!!

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۰، ۱۲:۱۸ ق.ظ


مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس

                                                  مهم این است که آسمان در تو منعکس شود


امروز (یکشنبه) تا برگردم خونه تقریبا ساعت ۵ بود . کسی هم تو خونه منتظرم نبود . همسری که با همکارش رفته بودن سمت ییلاق و یاس هم خونه ی مامان بود . دیگه تا جمع و جور کنم یه ساعتی گذشت . حالا میخوام با محمد تماس بگیرم ببینم کجا هست ولی جواب نمیده ! تلفن خونه هم به لطف خاطر فراموشیمون فقط قادر به تماسهای اضطراریه ! به قول محمد آبرومون رفت  ! حالا هر کی ندونه فکر میکنه لابد بدهیمون چقدر سنگین بوده که قطع شده ! نه بابا ... قبض رو گم کردیم . مبلغ هم فقط ۵۰۰۰ تومان بوده که شکر خدا آبرو برامون نذاشت  . حالا قرار شده فردا بره درخواست قبض کنه تا پرداخت شه . جالب می دونین چیه ؟ اینکه ای دی اس الم وصله  خب این وصل باشه تلفن مهم نیست 

حدودای ۶:۳۰ بود که محمد تماس گرفت که داره میاد خونه و منم که سر ردرد داشتم رفتم کلید رو از پشت درب اتاق برداشتمو گوشیمو سایلنت کردم و خوابیدم . وقتی از راه رسید دیگه کلا خیالم راحت شد و فقط انقدر تونستم بهش بگم که خط تلفن قطع شده و گوشیم هم سایلنته و بعد دیگه رفتم تو هپروت  ! نگو اون بنده خدا هم سرش درد میکرد و از همین روش من استفاده میکنه و گوشیش رو برای اولین بار بی صدا میکنه و می خوابه ! ساعت ۱۰ شب بود که با صدای بوووووم بوووومه درب از خواب می پریم  . آبجی بزرگم بود ! بنده خدا مامان هر چی با خونه و همراهامون تماس میگیره می بینه هیچ کدومش رو جواب نمیدیم و دست به دامن آبجیم میشه و میگه برو خونشون به گمونم اینارو گاز گرفته  . چقدر نگران شده بودن. وای خواهرم وقتی دید خوابیم کلی خندید . البته اولش کلی غُر زد . حالا منم گیر دادم به محمد که تو چرا گوشیتو سایلنت گذاشتی ؟ اونم میگه خوابم میومد دو سه تایی تماس داشتم دیگه اعصابم که داغون شد اینکارو کردم . با مامان که تماس گرفت صدای مامانم میومد که هی داد و بیداد میکرد و اون بین اسم خودمو می شنیدم . به گمونم اگه دمه دستش بودم تیکه بزرگم گوشمممممممممم بود  .

خلاصه ساعت ۱۰:۳۰ آقا محمد میره یاسی رو میاره خونه و ما هم یه لقمه شام می خوریم و الان هم که دارم این مطلب رو تایپ میکنم اصلا خوابم نمیاد . مامان نگار الان تازه می فهمم چه لذتی داره هی بخوابی و بخوابی  .

+ خب الان من باید چیکار کنم ؟   

+ آهان اون پیره مَرده که گفتم دیروز حالش خیلی بد بود و هیچ امیدی به موندنش نداشتیم امروز به طرز معجزه آسایی حالش رو به بهبودی بود و کلی بهم گیر داد  . خداجون شکرت 


  • دوشنبه ۹۰/۰۱/۲۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">