MeLoDiC

و هنوز زندگی جریان دارد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

و هنوز زندگی جریان دارد ...

دوشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۰، ۱۰:۵۵ ب.ظ


امروز از هم دوریم !

اما گاه باید میان این فاصله ها گم شد ، تا فراموش نکنیم نعمت با هم بودن را !

فردا هر آنچه هست از آن تو !

بگذار امروز را با هم باشیم ، چرا که ترسانم از فردای بی تو ...


از اونجا که این مدت همش تو این خونه و اون خونه بودیم واسه همین دیروز عصر تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون ! بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و حدودای ۳ بود که کم کم حاضر شدیم تا بریم بیرون . ولی جناب محمد آقا فرمودند الان برای اینکه بریم سمت دالخانی مناسب نیست و همین شد که تصمیم گرفتیم بریم سمت جنگل های اطراف خودمون .

دیگه کمی تنقلات گرفتیم و رفتیم سمت جنگل های دوهزار و سه هزار و به انتخاب یاس جون سه هزار برگزیده شد که اونم از همون بدو شروع جاده ش بارندگی بود تا برگشت ما از اونجا ... کمی اون اطراف موندیم ولی چون سرد بود سریع راه افتادیم که برگردیم سمت خونه . کلا یک ساعت هم نشد  ... دوباره به پیشنهاد من قرار شد باقی زمان رو بریم زادگاه مادری و همین کار رو هم انجام دادیم . اولش رفتیم خونه ی حباب اینا که خواب بودن (بس که بی وقت میریم ما ) بعد گفتیم بندگان خدا اذیت میشن ! این شد که رفتیم خونه ی ض... دایجون . کمی اونجا موندیم که حباب اسمس داد که بیداریم ... این بین یسنا هم به جمع ما اضافه شد و رفتیم خونه ی حباب . کمی نشستیم و احوال پرسی کردیم و بعد برای گرفتن عکس رفتیم توی حیاط و چند تایی عکس گرفتیم .

غروب یسنا و داداشش رو رسوندیم خونشون و به پیشنهاد همسری یه سر هم رفتیم خونه ی خاله خانوم ...

دو روز قبل از عید خواهرشوهر عزیزتر از جونم برام یه شال خوشگل خریده بود ولی خب از اونجا که خودم شخصا دل و دماغ استفاده از لباسهای نو رو نداشتم استفاده نکردم . دیروز ولی گذاتشم سرم که مورد تائید اکثر اقوام قرار گرفت . مخصوصا دختر خاله ی عزیز ! که کلی هم از چهره م و هم از شال تعریف کرد  آخره شبی بهش اسمس دادم و بابت انتخاب زبباش مجددا ازش تشکر کردم . بنده خدا فکر میکرد علت استفاده نکردنم اینه که از شال خوشم نیومده  ، بگذریم .

کمی خونه ی خاله جون بودیم و دیگه واقعا رفتیم منزل  برای شام هم غذا داشتیم . بعد از غذا کمی درس خوندم و بعدش هم خواب 

امروز صبح اولین روز کاریمون بود تو بخش ویژه ! استرس داشتم ! تا حالا وارد بخش ویژه نشده بودم . ولی تجربه ی خوبی بود . البته بماند که همون بدو ورود به بیمارستان فهمیدیم که یکی از پرسنل بخش جراحی که خیلی هم جوون بود فوت شده و کلا همه دپرس شدیم . خدا به خونوادش صبر بده و خودش رو هم قرین رحمتش کنه . به هر حال روبوسی ها و تبریک گفتنها تموم شد و یه روز جدیدُ شروع کردیم .

امروز درست یک ساله که داییم فوت شده ! با اینکه یازدهم براش مجلس گرفتن ولی خودم به شخصه امروز خیلی غمگین تر بودم . از همون اول صبح یاده تک تک لحظه های پارسال می افتادم و دلم می ترکید . به هر شکلی بود صبح تموم شد و عصر بعد از کمی استراحت راهیه مزار شدیم . البته هوا ابری بود و بی نهایت دلگیر ... یسنا و خونوادش به اتفاق خاله جون سر مزار بودن . یه ساعتی موندیم و بعد به اصرارشون برای شام رفتیم خونشون .

یاسی هنوز داره تکالیفش رو انجام میده و البته به گمونم الان باید خوابیده باشه 

دیگه !!! چیزی به ذهنم نمی رسه ....

دختر داییم آزمون استخدامیشو قبول شد ! حالا مصاحبه ش مونده ، امیدوارم با موفقیت تموم شه 

+ آهنگ وبلاگم رو خیلی دوست دارم ! وقتی می شنوم یه جور حس خوبی بهم دست میده 

+ شادزی 

  • دوشنبه ۹۰/۰۱/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">