MeLoDiC

من و یک دنیا دلتنگی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

من و یک دنیا دلتنگی ...

چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۰، ۰۳:۰۹ ب.ظ


دیشب برای شام مامان اینا به اتفاق دومادها و عروس خانوم خونمون بودن . پسر خاله م و دایجون اینا هم بودن . خوش گذشت !!!

واسه امروز ناهار خونه ی مامان دعوت داشتیم ولی از اونجا که واسه شام مهمون دارم ( خونواده ی حباب ) دیگه ترجیح دادم بمونم خونه و به کارهام برسم .

صبح رفتم مرکز شهر تا پارچه بخرم که خدارو شکر راحت پیدا کردم و برگشتم خونه ولی رفتنی چیزی دیدم که شدید حالمو گرفت و اونم آگهی فوت عزیزی بود که یه زمانی همکلاسیم بود و هنوز چهره ش تو ذهنم هست ...

نمیدونم ! ایکاش فقط یه تشابه اسمی باشه ! ولی خب فکر نکنم تشابهی در کار باشه ... آخه هم محل زندگیشون و هم اقوامشون همونها بودن که یه زمانی بهم گفته بود . هنوز ازدواج هم نکرده بود .

خدایا ! ببخش و بیامرز ... دیروز مراسم سومش بود و ... اگر دعا کنم که ای کاش اون نباشه هیچ فرقی نمیکنه ! به هر حال خونواده ای دختر جوونشون رو از دست دادن . چه دوست من باشه ! چه هر کس دیگه ! امیدوارم خدا بهشون صبر عنایت کنه ...

ساعت نزدیکای یک بود که رسیدم خونه و تندی برای ناهار املت با سیر داغ درست کردم که حسابی چسبید . دایجون هم اومد خونه و همون اندک غذای مفصلی که داشتیم سه نفری کناره هم خوردیم :)

الان هم تو خونه تنهام و کلی کار دارم برای انجام دادن ...

آهنگهای گوشیم رو خیلی دوست دارم ! همشون یه جور خاصی هستن و باهاشون خاطره دارم ...

برای دانشجویان پرستاری ورودی ۸۶ بابل می نویسم ...

باورم کن اگه تنهام ، باورم کن اگه خسته م

باورم کن تو دنیا به هوای تو نشستم

باورم کن اگه بازم ، چشم به راهه تو می مونم

توی تنهایی شبهام ، واسه چشم تو می خونم  ...

به یاد روزهای دوری از خونه ی در شهر بابل و ساری :)))

......................

و اما حرف دلم ...

یک سال گذشت ! یک سالی که پر از غم بود و اندوه ...

یک سالی که اگه به ده ها سال هم کشیده بشه باز از وسعت بزرگی غم کم نمیشه و دلهای زیادی به درد میاد ...

ولی چه میشه کرد ؟ گذر زمان خیلی بی رحمانه کاره خودش رو میکنه و همه مون لحظه به لحظه به مرگ نزدیک و نزدیک تر می شیم و شاید همین زمان وقت بوسیدن دنیا و گذر از اون باشه برای من و تو و هر کس دیگه ...

یک سالی از فوت داییم می گذره ! البته هنوز یک سال نشده ولی چیزی که هست اینه که سال معیار سنجشی هست که ما انسانها برای خودمون و قوانین اجتماعی خودمون در نظر گرفتیم . فقط یک واحد هست برای سنجیدن زمان . همین و بس !!!

غم از دست دادن عزیز چیزی نیست که با گذشت سالها محو شه ! تنها باعث سازگاری ما میشه و قبول اینکه زندگی همینه !

بعد از فوت داییم یه وقتایی اشک ریختیم و یه زمانی خندیدیم ...

نه تنها ما ، حتی خونواده ی خودش !!!

ولی هیچ وقت با خندیدنمون غم فراقش سبک تر نشد ...

خدایا ! خودت بزرگترین شاهدی برای اینکه باور کنی داییم چقدر تو زندگیش و مخصوصا سالهای آخره زندگیش سختی کشید ...

برای ما هم سخته ! خیلی سخته وقتی وارد بخش داخلی بیمارستان میشم ، وقتی به تخت ۱۹ و ۲۱ میرسم ...

کی از دل من و بقیه خبر داره ؟ کی میتونه درک کنه که ما چی میکشیم ؟

هیچ کس ! هر کس فقط از خودش خبر داره ...  


  • چهارشنبه ۹۰/۰۱/۱۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">