MeLoDiC

زیره بارون تنهایی !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

زیره بارون تنهایی !!!

سه شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۰، ۰۱:۲۸ ق.ظ


دوشنبه ۸ فروردین ماه !!!

امروز ناهار خاله جون به همراه خونواده ی پسر و دخترش خونمون بودن ! دایجون اینا هم بودن .

صبح زود خورشت قیمه رو بار گذاشتم و بعدش هم بساط صبحونه و کارهای مربوط به ناهار ... نمیدونم تا حالا بادمجون کباب شمال رو خوردین یا نه ؟! ولی غذای مورد علاقمه ! یعنی اگه من هر روز اینو بخورم باز ازش سیر نمیشم .

امروز هم تصمیم گرفتم برای ناهار درست کنم ، فکر کنم خوشمزه شده بود ... خاله جون میدونه من چقدر این غذارو دوست دارم ! به محض ورود به خونمون وقتی دید دارم تو شکم بادمجون مواد رو میریزم بهم گفت "فربونت برم که انقدر این غذارو دوست داری! نوش جونت " وای ! یه جور حس بچگی بهم دست داد .

بعد از ناهار کمی گفتیمو خندیدیم و بلوتوث بازی کردیم و در نهایت اطراف ۳:۳۰ خداحافظی کردن و رفتن ! منم سریع پریدم دوش گرفتم و دایجون و همسری هم رفتن به ماشین سرکشی کنن تا ببینن کاری از پیش بردن یا نه ! برای ساعت ۵ راهیه شهرک فرهنگیان شدیم تا بچه ها کمی کنار ساحل بازی کنن و کایت رو هوا بدن . اولش همسری به اتفاق بچه ها این کارو انجام داد ولی باد خوبی نمی وزید و بچه ها زود خسته شدن .

بعد با خواهرشوهرم رفتن تا کمی سنگ پرتاب کنن تو دریا ! منم نشستم و کمی با گوشیم آهنگ گوش دادم . ترانه های احسان رو واقعا دوست دارم ...

منو ببر به دنیامو

به اون دستها که می خوامو

به اون شبها که خندونم

که تقدیرو نمی دونم

ازین اشکی که می لرزه

منو ببر به اون لحظه

به اون ترانه ی شادی

که تو یاده من افتادی

به احساسی که درگیره

به حرفی که نفس گیره

از این دنیا که بی ذوقه

منو ببر به اون موقع ....

چند باری گوشش میدم . همسری و دایجون هم هوس ماهیگیری کردن و به فاصله ی نسبتا زیادی از من دارن ماهی میگیرن ! البته دایجون یه دونه میگیره که به بغل دستش میده ...

کم کم حوصلم سر میره ! بچه ها باز گیر دادن که کایت رو باز کنیم . این بار من براشون این کارو میکنم . تا جاییکه ممکن باشه رهاش میکنم . کششی که به دستم میده رو کاملا حس میکنم . چقدر دلم میخواست نخش بلندتر بود و بالاتر می رفت . خودم ذوق کردم و از من بیشتر بچه هان که ذوق کردن .

یاده بچگیهام میفتم ! موقعی که با کاغذ بادبادک دنباله دار درست میکردیم و با زنجیره های کاغذی براش دنباله می ساختیم و تو حیاط خونمون می دویدیم و اونو بالا می فرستادیم . گاهی خیلی بالا می رفت ... از یاداوریش دلم غنج میره ! وای چقدر دلم هوای اون روزهارو داره ...

وقتایی که فارغ از هر چه نگاه سنگینه مردُم کناره ساحل میدویدیم . با دختر عموم و پسرعموهام ... وفتایی که تو دریا بودیم و به ترتیب قد می موندیم و باباجون شیرجه میزد داخل آب و به ترتیب یکی یکی هممون رو از پا بلند میکرد و ما تو هوا معلق بودیم و یه دور ملق می زدیم و دوباره تو اب میفتادیم .

واسه روزهایی که دستمون رو زیر ماسه های خیس ساحل فرو میبردیم و با تل ماسه ها برا خودمون خونه ی اسکیمویی درست میکردیم و گاهی هنر دستمون در حد یه دژ و قلعه ی نمادین بزرگ در میومد و با یورش موج تخریب میشد ....

امروز همه ی این حس ها اومد سراغم ولی یه چیزی هم همراهش بود و اون نگاه سنگین زنی بود که وقتی داشتم با هندزفری اهنگ احسان رو گوش میدادم و با پام ریتمش رو تکرار میکردم ... !!! چقدر ما عوض شدیم . چقدر فرهنگهامون مسخره بازی شده ! با خودم میگم الان این زن پیش خودش چی میگه ؟ میگه این داره از شنیدن ترانه ی دلخواهش لذت میبره ؟! یا اینکه میگه اوه این خجالت نکشیده هندزفری زده و داره اهنگ گوش میده ؟! خب ! چیزی هست که عمرا به جوابش نمی رسم . ولی مهم اینه که لحظات قشنگی برام به تصویر در اومد .

بعد کم کم کایت رو جمع کردیم . سرما بدجوری به جونم رسوخ کرده بود و سوزش بدی داشت ... کم کم راه افتادیم و به سمت خونه ی ص... حرکت کردیم . برای شب خونه ی دخترداییم هستیم . خوش گذشت . خونواده ی دخترخاله و پسرخاله هم بودن .

اولش که وارد شدیم حس سرماخوردگی داشتم و در بدو ورود یه بالش و پتو برداشتم و کنار بخاری دراز کشیدم . تو ازدحام چند نفره تونستم کمی استراحت کنم ولی تا میخواستم بیدار شم دوباره می رفتم هپروت :) خوب بود ! کمی خوابیدم و نزدیکای شام بود که بیدار شدم .

بعد از شام هم کمی شب نشینی داشتمو در نهایت اطراف ۱۲:۳۰ برگشتیم خونه .

برای فرداشب زن داداشمو دعوت کردم ! به اتفاق خواهرام و دایجون اینا هم هستن ...

خوشحالم که خواهرشوهرم میگه اینجا راحته ! یه جورایی افتخار میکنم که اخلاقم طوری نیست که معذبشون کنم . امیدوارم تعارفی نگفته باشه :(

...................................

ساعت ۱:۳۰ امشب (سه شنبه)

همسایمون دعواش شد . نصفه شبی تو خیابون آبرو ریزی کردن !


  • سه شنبه ۹۰/۰۱/۰۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">