MeLoDiC

امشب جمع خونوادگیمون جمع بود :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

امشب جمع خونوادگیمون جمع بود :)

شنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۰، ۰۱:۵۲ ق.ظ


جمعه ۵ فروردین ماه !!!

امروز برای ناهار به اتفاق دایجون اینا خونه ی خودمون بودیم ولی از اونجا که اقایون بیرون تشریف برده بودن اطراف ۳:۱۰ بعد از ظهر ناهار خوردیم .

آبجیم هم واسه قبل از ظهر اومده بود اینجا تا عیدی داداش و زن داداشمون رو براش کادو کنم و کمی نشست و بعدش رفت خونه . آخه برای امشب مامان اینارو دعوت کرده بود و ما هم رسما به اتفاق دایجون دعوت شدیم . بعد از ناهار من زودتر آماده شدم تا برم خونشون که مثلا کمی کمکش کنم ولی خداییش هیچ کاری نبود که بخوام من براش انجام بدم .

عصری هم مامان و زنداداشمون زودی اومدن و دیگه مامان به ابجی کمک کرد و منم که سر درد بدی داشتم رفتم تو اتاق و کمی واسه خودم چشمامو بستم و سرمو چپوندم زیر پتو تا نور به چشمام نتابه ! نخوابیدم ولی خب کمی اینجوری استراحت کردم .

بعد هم که دیگه آقایون کم کم تشریف فرما شدن و آبجی نوشهری و شوهرش و جیگیلیه منم اومد.

حالا باباجون از بیرون اومده خونه و ابجیم خودشو لوس کرده و انداخته تو بغل باباجون و تند تند می بوسدش ، وقتی بابام میخواد عروسشو ببوسه اون هی میگه باباجون فقط منو بغل کن :)))) ... وای منکه مرده بودم از خنده ! بدجنس آخرم نذاشت بابام عروسشو ببوسه و و نهایتا به یه دست دادن خاتمه پیدا کرد ! 

در کل امشب جمع خونوادگیم کامله کامل بود به همراه خونواده ی دایجون البته منهای پریسا خانوم . غروبی خواهرشوهرم خیلی سعی کرد که پریسارو راضی کنه برای شب بیاد اینجا تا اونم تو مهمونیه خونه ی ابجیم باشه ولی هر چی مادرش اصرار کرد اون قبول نکرد و منم وقتی دیدم مامانش به هیچ زبونی نمیتونه راضیش کنه بیاد گفتم بهش بگو اصلا بخوادم بیاد من خونمون راهش نمیدم . اونم بهش بر خورد و ظاهرا از من دلخوره ! ولی اومد اینجارو خوند اینو بدونه که منم خیلی بهم برمیخوره وقتی میبینم اون از ما فراریه ! الان دقیقا شدم یه آوای لجباز . نه ؟ خودشم میدونه دوسش دارم ولی خب ... !!!

به هر حال ! امشب جاش خالی بود ! دیگه اینکه برای فردا کلا مهمونی هستیم . قراره ناهار به اتفاق دایجون اینا بریم خونه ی حباب شون و برای شام ما به اتفاق ابجی کوچیکم و خونوادش بریم خونه ی یسناشون و دایجون هم بره خونه ی یکی از دوستانش .

در کل من برای فردا شب میخواستم مامان اینارو دعوت کنم و عروسمون رو هم پاگشا کنم ولی به دلایلی فعلا کنسل شد تا وقتشو مامان برام تعیین کنه ! به مامان سپردم به زن داداشم بگه که یه وقت فکر نکنه من اصلا به فکر دعوتی نیستم :( ایکاش بگه !

این چند روز به قدری ماهی سفید خوردیم دقیقا شبیه ش شدیم و تند تند لب میزنیم و میگیم " آب "

وای از هر چی ماهی و مرغ و گوشته متنفر شدم ! دلم هوسه املت به همراه سیر سرخ شده کرده ... چقدررررررررر می چسبه ها ! این چند وقت آقایون ما هم با سیر تازه خودکشی کردن :((( وووووووووووووی چقدر متنفرم از بوی سیر


  • شنبه ۹۰/۰۱/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">