MeLoDiC

لطفا برای سلامتی بیمارمون دعا کنین !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

لطفا برای سلامتی بیمارمون دعا کنین !!!

يكشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۰، ۰۲:۳۹ ب.ظ


 سلام

خوبین ؟ این چند روز زیاد حال و روز خوشی نداشتم که بیام اینجا و بنویسم . الانم اومدم چیزایی رو کوتاه ثبت کنم و برم .

از سه شنبه غروب میگم ... 


 + سه شنبه ۲۳ فروردین ماه :

امروز غروب حباب اومد خونمون و برای آخر شب هم وسایل یاسی رو آماده کردم تا برای فردا بره اردو . بچه م حسابی هیجان داره ...  برای فردا ارائه کنفرانس داشتم و هیچ نخوندم  با حباب تا حدودای سه نصفه شب حرف زدیم و بعد خوابیدم  و از ساعت 5 این گوشیم خودش رو کشت تا ساعت 5:45 که دیگه واقعا بیدار شدم و کمی درس خوندم و به هر شکلی بود مطلب رو آماده کردم و شکر خدا هم خوب ارائه شد 

+ چهارشنبه ۲۴ فروردین ماه :

امروز یاس رفته اردو و سر ظهر بود که محمد تماس گرفت که داره میره تا به جمع اردو روندگان بپیونده . بهم گفت تو هم میای که بیام دنبالت ؟  گفتم نه ! شما برو بهت خوش بگذره . من باید برم خونه و حباب تنهاست . دیگه زود خودم رو به خونه رسوندم و دو تایی ناهار خوردیم و حباب گفت یسنا امشب میاد اینجا و قراره عصر زودتر بیاد که بریم بازار خرید کنیم . میای ؟ گفتم وای نه ! من فردا امتحان دارم  خلاصه شد یک عدد حباب ابلیس  و کلا رفت روی مخم تا باهاش برم مرکز شهر . خلاصه منم اغفال شدم و حدودای 4:30 بود که راهی شدیم و یسنا هم به ما پیوست و تا حدودای 8:30 بازارگردی داشتیم . جاتون خالی یه فالوده مهمون حباب  و یه بستنی  هم مهمون یسنا شدیم منم ظاهرا شانس اوردم ولی رسما همینجا بهشون قول میدم دفعه ی بعد مهمون من هستن تو بازار بودیم که خواهر حباب تماس گرفت که حال بابا باز بد شده و بردیمش دکتر ... دیگه کمی نگران بودیم ولی بعدش فهمیدیم که بردنش خونه ... برای شام ماکارونی درست کردم ولی همون بین بود که باباجون تماس گرفت که پاش درد میکنه  و من و محمد بریم که هم ماشینشون رو تا خونه ببریم و هم من آمپولش رو براش تزریق کنم . خلاصه از یسنا و حباب عذرخواهی کردم  و دوتایی باهم رفتیم و سریع هم برگشتیم . برای فردا امتحان بخش داشتم و کلا هیچی نخوندم  حباب هم بهم پیشنهاد داد که بخوابم و صبح زود بیدار شم و بخونم  منم 11:30 خوابیدم و دقیقا 6:30 بیدار شدم و اصلا هم درس نخوندم 

+ پنجشنبه ۲۵ فروردین ماه :

تا ظهر ارزشیابی گروه بود و از شانسم اونروز بیمارم حسابی کار داشت و کلی گیر کردم ... ظهر هم آنچنان امتحانی دادیم که عمرا دیگه تو عمرم تکرار شه  امروز محمد قرار بود بچه های پسر رو ببره اردو و تا غروب اونجا بود . از طرفی پنجشنبه ها هم تعطیل شده و یاس مونده خونه پیش یسنا و حباب و خیالم از بابت اون راحته . منم ظهر بعد از امتحان با سرویس شهرمون رفتم سمت خونه و درست جلوی اورژانس شهرمون پیاده شدم و راهیه خونه شدم . همینکه درب خونه رو باز کردم دیدم یسنا ناراحته و یاس هم داره ناهار میخوره ... گفتم چی شده ؟  گفت حاله عمو م... (بابای حباب- دایی خودم ) بهم خورده  و بردنش اورژانس و رفته برای سی تی و هر چی بهت زنگ زدم نشد بهت بگم که بری یه سر بزنی ! حباب هم از صبح زود رفته بیمارستان !  وای نفهمیدم چی خوردم . خیلی هم خسته بودم ولی باید هر جور بود یه سر میرفتم تا اورژانس بلکه خیالم کمی راحت شه . با محمد تماس گرفتم و گفتم دورادور تلفنی یاس رو کنترل کنه تا من با یسنا بریم اونجا .... 

تندی برگشتم اروژانس و رفتم با استادمون حرف زدم و دیدم یه چیزایی می دونه ولی زیاد در جریان حال و روز داییم نیست  آخه تازه ده دقیقه بود که بخش رو تحوبل گرفته بود . ی... دایجون و علی دایجون به اتفاق حباب هم اونجا بودن . استاد گفت فعلا دکتر ر... داره نمونه مغزی نخاعی میگیره ازش . از پشت شیشه ی درب نگاش میکردم  و دلم داشت آتیش میگرفت . دوستام متوجه من شدن و اومدن ازم با نگرانی پرسیدن که چرا برگشتم بیمارستان بهشون گفتم اون داییمه و اونها هم کلی متاثر شدن . دخترداییم که پرستاره هم بالا سرش بود  خلاصه بعد از کلی تلاش کار دکتر تموم شد و رفتم بالا سرش ... چند دقیقه بعد پرستار صدا کرد و یه درخواست اعزام بهم داد که ببرم دفتر سوپروایزری ... تا کارهای اعزامش انجام بشه تو آی سی یو بستریش کردن و هر 4 تا داییام اومده بودن و بالا و پایین میزدن که یه بیمارستان که مجهز به بخش جراحی مغز و اعصاب باشه تخت خالی پیدا کنن و ببرنش ... تا بتونن کارهارو پیش ببرن ساعت 6:20 شد و در نهایت تونستن آمبولانس بگیرن و با بیمارستان هماهنگ کنن و داییم رو اعزام کنن تهران ...  ی...دایجون با آمبولانس رفت و علی دایجون و ض....دایجون و حباب هم پشت سر با ماشین دایجون رفتن ...

حالا که تا همینجاشو خوندی ازت خواهش میکنم از تهه دلت برای شفای داییم دعا کنی  

برای شب قراره بریم خونه ی آبجی کوچیکه ... ساعت 10 شب میرسیم خونشون و یه دنیا ماچ مالی میکنم اون فسقل خاله رو 

+ جمعه : ۲۶ فروردین ماه 

با حباب تماس میگیرم تا خبری از دایجون بگیرم . میگه اون بیمارستان آنژیوگرافی مغز نداشت و بابا رو قراره ببرن یه بیمارستان دیگه حالش همچنان بده ... دلم خیلی گرفته . تو تنهایی واسه خودم کمی اشک میریزم . جونم به داییام بسته هست ... ناهار که میخوریم محمد ساز رفتن رو کوک میکنه و در کشمکش خواهرزن و شوهر خواهر این خواهره منه که موفق میشه مارو برای شام هم نگه داره ....  بعد از شام دیگه راهیه خونه میشیم ... ولی همچنان فکر دایجون ذهنمون رو درگیر کرده ... 

+ شنبه : ۲۷ فروردین ماه 

از امروز تو بخش ویژه ی قلب هستیم و یه بیمار دارم که شدیدا باهم صمیمی شدیم  و خیلی راحت بهم اعتماد میکنه و از هر دری برای هم حرف میزنیم . همون بدو ورود به بخش قلب از بخش خوشم میاد . سرپرستارش کمی عبوس هست ولی در مجموع خوبه ...  پرسنل هم عالی ! همه خوبن و هر سئوالی که داشته باشیم خیلی قشنگ جواب میدن ... 

بعد از ناهار محمد شاگرد داره برای همین باید بره مدرسه . یاس هم تکالیفش رو انجام میده و دوتایی با هم می خوابیم  از دایجون بی خبر نیستیم . کمی برای انجام آنژیو دچار مشکل شده و به دو تا بیمارستان دیگه اعزام شده . انشالله که همه چی به خوبی و خوشی تموم شه  

ساعت حدودای 8 هست که راهیه محل مادری میشیم . به هر سه تا زن داییام سر میزنیم تا اگه کاری هست براشون تا جایی که می تونیم انجام بدیم . ولی ظاهرا کار خاصی ندارن ... برای شام هم خونه ی ض...دایجون می مونیم . بعد از شام هم زن دایی و خواهر حباب و دختر خاله م و خونواده ی یسنا میان اونجا شب نشین ...  خیلی دلم گرفته !!! فکر اینکه داییام نیستن اعصابمو بهم ریخته !  به زبون نمیارم ولی تا سوار ماشین میشیم که بریم سمت خونه دلم می ترکه و با بغض به محمد میگم " خودمونیم بدون دایجون اینا اینجا صفایی نداره  " اونم حرفمو تائید میکنه . البته همه عزیزن . خیلی هم عزیزن ولی داییام بودنشون نعمته ! انشالله خدا حفظشون کنه ... 

یکشنبه : 28 فروردین ماه 

امروز دومین روز از کارمون تو سی سی یو بود و به محض ورودم بیمارم با روی خوش ازم استقبال میکنه و این یعنی محبت !

این یعنی همون چیزی که دوست عزیزمون تا به حال لیاقت نداشته تجربه کنه ! 
دوست من ! اگه تو خوبی رو نمی بینی تقصیر من و امثال من نیست ! چشمت باید باز باشه ... 

امشب برای شام خونه ی مامان دعوتیم به صرف اش رشته 

....................................
اینم کامنت همون دوست عزیزمون که بالا خطاب بهش جمله ای رو گفتم ...

نویسنده : نازنین

سلام
من از پرستارها خاطره بد دارم تا حالاتوی عمرم پرستار با معرفت و از همه مهم تر با اخلاق ندیدم چی میگند همه که پرستارها دلسوز و با محبتند من که تا حالا ندیدم همشون انگار ارث باباشون را از ما طلب کارند
البته ببخشید ولی این یک واقعیته توی جامعه ما

جواب آوا :

ای کاش از واژه ی "همه" کمی منصفانه تر استفاده میکردی ... 
جالبه ! تو دنیای ما پرستارها بیمار گنده دماغ هم زیاد دیده میشه ولی ما هیچ وقت تر و خشک رو با هم تو اتیش نمی سوزونیم . 
شاید بهتر باشه تو رفتار خودت بگردی و علت اینکه تا حالا با چشمات پرستار خوب ندیدی رو پیدا کنی ... 
موفق باشی دوست من !!! 
کاش حداقل یه ادرسی از خودت به یادگار می ذاشتی تا بلکه شاید یکی از اون خوب خوباش رو لایق باشی ببینی 


  • يكشنبه ۹۰/۰۱/۲۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">