MeLoDiC

یه شب قشنگ و رویایی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یه شب قشنگ و رویایی ...

سه شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۵۴ ق.ظ


دوشنبه ۱۶ مردادماه ...

بعد از ظهری همسایه ی گرام بازم دعواشون شد و با هر جیغ و دادی که خانومه میزد یه بار همسرمو صدا میکرد . من موندم چرا به محمد گیر داده و تا تقی به توقی میخوره به ایشون متوسل میشن  

محمد هم خونه نبود و اون هر چی داد و بیداد کرد من اصلا نرفتم ببینم چی میگه ! چون یه بار به محمد هم گفتم که اگه من باهاش رو در رو شم دیگه مثل خودش باهاش حرف میزنم . البته عمرا نمیتونم همچین کاری کنم ولی نمیتونم مثل یک عدد سیب زمینی برم درب خونه رو باز کنم و بگم ببخشین همسرم منزل تشریف ندارن  واسه همین من به اتفاق حباب هی شنیدیم و خودمون رو زدیم به بی خیالی !

آخرشم نمیدونم کدوم یکی از همسایه های شیر پاک خورده با ۱۱۰ تماس گرفت و مامور اومد و جفتشون رو گرفت برد . باز موقع رفتن میگفت جناب سروان درب خونم شکسته و بسته هم نمیشه ... ! و باز از تو راه پله محمد رو صدا میزد (البته به اسم فامیل) که من گمون کنم میخواست خونه رو به ما بسپره که من باز ترجیح دادم جوابی ندم . بعد هم مامور هر دوشون رو برد و کمی سرمون دنج شد ... همه ی اینارو از داخل چشمی رویت کردیم !  البته وقتی دیدم هی میگه "جناب سروان" اونوقت تازه حس کنجکاوری متمایل به فضولیم گل کرد و رفتم تا ببینم چه خبره ! تا قبل از اون فقط صوتی سیر میکردیم و در نهایت صوتی - تصویری شده بود  

نمایی از شب شهسوار

بعد از افطار هم بعد از کلی شور و مشورت با "هیچکس" هماهنگ کردیم و رفتیم تو پارک کنار رودخونه و تا حدودای ۱۲ شب اونورا بودیم . ما بودیم به همراه حباب و از اونور هم هیچکس با مامانش اومده بود  انقدر خنک بود که اصلا دلم نمیخواست برگردیم خونه ! چند نفری هم اومده بودن که گیتار میزدن و می خوندن و حسابی رفته بودیم تو حس !  

مخصوصا یه ترانه ی قدیمی " اونی که میخواستی تو غبارا گم شد " رو به شکل قشنگی خوندن . بعد از اون هم ترانه "صحنه " و بعدش " گلنار " و ... چند تای دیگه هم بود که دیگه یادم نمیاد  

ولی واقعا کنار رودخونه و صدای شر شر آب روان به همراه نسیم مطبوع شمالی و یه حس عاشقونه ی ناب به همراه نوای موسیقی و ته صدای خواننده ای خسته آدمو میبره تو رویایی که خیلی لذت بخشه !  خب چیه ؟؟؟ مگه من دل ندارم ؟؟؟  

بعد هم کلی قدم زدیم و روی سنگ چین دیوار حاشیه ی رودخونه قدم زدیم و یه جاهایی از بس به رودخونه زل میزدم یهویی سرم گیج میرفت و تعادلم بهم میخورد . وای تماشای دریا تو دل تاریکی شب ممکن نیست ! کلا دریا توی سیاهی مطلق شب گم شده بود  سمت دریا رو که نگاه میکردم ( با کمتر از ۱۰۰ متر فاصله ) انگاری اونجا آخره دنیاست و راه به جایی نداره !  خیلی خوب بود . خیلی !

از هیچکس و مامانش جدا شدیم و دوباره قدم زدیم و رفتیم ماشینو از پارک در آوردیم و راهیه خونه شدیم . بین راه هم محمد برامون فالوده خرید که شدیدا اندرونمون رو خنک کرد ...  

روز و شب خوبی بود ! 

+ این دو تا عکس از حاشیه ی شرقی رودخونه گرفته شده و اینم عکس پل اصلیه شهره !

عکس اول از داخل پارکی که توش نشسته بودیم گرفته شده و عکس دوم موقعی که داشتیم به سمت دریا قدم میزدیم ... اگه کیفیتشون خوب نیست دیگه به بزرگواری خودتون ببخشین ! گوشیم قادر نبود بهتر از این بگیره ... 

+ وااااااااای ! امشب کلی لک لک تو رودخونه بودن و هی برای خودشون ماهی میگرفتن 


  • سه شنبه ۹۰/۰۵/۱۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">