MeLoDiC

از قتل زن تا خودشکی مرد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

از قتل زن تا خودشکی مرد ...

چهارشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۰، ۰۴:۱۵ ب.ظ


+ چند روز پیش از محمد شنیدم که داداش همسایه مون به علت ورشکستگی اعصاب درست و حسابی نداشته و سر نمیدونم چه چیزی با همسرش بحثش میشه اونم میزنه و زنش رو میکشه !

این چند روز یارو تو حبس بود ... امروز وقتی محمد اومد خونه بهم گفت خبر داری چی شده ؟ گفتم نه ! اتفاقی افتاده ؟! گفت فلانی تو زندان خودش رو با ملافه حلق آویز کرد و مُرد ... 

به همین راحتی ! بزنی یک نفر رو بکشی و بعد هم خودت رو . کلی از اقوام و اشنایان رو عزادار کنی و سر افکنده ... 

+ دیروز غروبی رفتیم خونه ی آبجیم و بعد از این که کلی یاسی و جیگیلیه خاله رو ماچ ماچش کردیم بعد از شام برگشتیم خونه !

به مانی میگم که به بابایی بگو اجازه بده تو و مامانی با ما بیاین خونه مون ! ( این در شرایطیه که بچه جز چند تا کلمه بیشتر نمیتونه حرف بزنه )

به باباش میگه : بابا ، عامو ، آله ... همزمان هم می خنده !

خب ترجمه ش میکنم ... بچه به باباش گفته : (بابا ) اجازه بده با عمو (عامو ) برم خونه ی خاله ( آله) 

آخ من فداش بشم ! کلی قربون صدقه ش رفتم و بوسیدمش . اونم دید ما داریم میایم حسابی همراهی کرد و اصلا جیغ جیغ نمیکرد که ولش کنم ...  

+ امروز سحر (دوست دوران دبیرستانم ) زنگ زد و بعد از کلی دوری یه دل سیر با هم حرف زدیم . حالا اگه خدا بخواد وقتی رفتم تهران قرار بر اینه که هماهنگ کنیم تا همدیگه رو ببینیم . شکر خدا موفق بوده و برای خودش خانومی شده  ! سراغ اون یه دوستمون "زهرا " رو هم ازش گرفتم که بهم گفت ظاهرا اونم برای خودش سری دوزی زده و اونم تو کارش موفقه ... وای چقدر ذوق کردم 

+ از اونجایی که موکت جدیدمون خیلی آهار داره و کف پامو داغون کرد دیروز بین راه - چالوس - یه کفش فروشی نگه داشتیم تا من یه صندل رو فرشی بگیرم ... وای مغازه ش خیلی باحال بود . هر چند خیلی هم گرون میداد ولی به هر حال خریدم ! مدل مدیریت و چیدمانش واقعا برام جالب بود . اونو میگن کفش فروشی  

+ بازم بین راه صنایع دستی نگه داشتیم تا واسه یه بخشی از هال که فقط موکت هستش یه نمد بخریم ... نمیدونم چرا همیشه از نمد خوشم میومد . قیمتش که مناسب بود ولی طرحش اصلا زیبا نبود . واسه همین محمد گفت اینارو بی خیال . بذار باشه تا یه دونه قشنگشو بگیریم ... حالا اومده تو ماشین میگه خداییش حیفه که بیای نمد رو زیر پا بندازی ! البته چون جز صنایع دستی به حساب میاد برای همین میگه ! احتمالا دیگه نخره  ... اون قدیمیا خونه هاشون خرسک و نمد پهن بود . الان میگن حیفه !  


  • چهارشنبه ۹۰/۰۵/۰۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">