MeLoDiC

خدایا گناهانم رو ببخش ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

خدایا گناهانم رو ببخش ...

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۳۵ ق.ظ

خدایا به همین شب عزیز قسمت میدم که به داد دل تموم آرزومندان برسی ! گاهی اوقات وقتی مبینم مردم دورُ برم چه مشکلاتی دارن ، اونوقت من برای چه چیزهای غصه دارم از خودم بدم میاد ...

امشب تو ماه عسل "احسان" حرف قشنگی زد . گفت چطوره که ما شبهای قدر توقع بخشش خدارو داریم در حالیکه خودمون هنوز نمی تونیم ببخشیم . و باز به قول خودش اگه میخوای خدا تو رو ببخشه تو هم همین امشب یکی رو ببخش ... !

در تلاشم هر کینه ای که تو دلم هست بریزم دور .

+ جمعه ۲۸ مرداد  

برای افطار میریم خونه ی مامان اینا و برای شام ابجی بزرگه به اتفاق همسر و پسرش میان اونجا . عملا حال خوشی ندارم و مامان تصمیم میگیره غذایی که روز ۲۱ رمضان میخواد بیرون بده به دلایلی رو به شنبه بندازه . و از اونجا که در این موارد من تنها کسی هستم که به دادش میرسم ازم میخواد که صبح زود بیام خونشون . اولش بخاطر بی حال بودنم پشیمون میشه ولی باز به اصرار خودم نذری رو به فردا یعنی شنبه میندازیم . آخره شب یاسی همونجا می مونه و من و محمد میایم خونه تا صبح زود برگردم خونه ی مامان اینا . شب موقع رفتن به خونه باباجون اصرار داره که فردا صبح ساعت ۷:۴۵ خودم از باشگاه میام دنبالت و دیگه نمیخواد اقا محمد این همه راه به خودش زحمت بده و تو رو برسونه .

به این ترتیب قرارمون میشه ساعت ۷:۴۵ جلوی خونمون

+ شنبه ۲۹ مرداد

شب قبل گوشیمو سر ساعت ۷:۲۰ تنظیم میکنم تا خواب نمونم ولی در کمال تعجب ساعت ۸ از خواب بیدار میشم . اصلا یادم نمیومد کی گوشی زنگ خورده و ساعتش رو از کار انداختم . از طرفی باباجون هم نیومده بود . تماس میگیرم خونه شون که میبینم آقا منو یادش رفته و خودش تنهایی برگشته خونه . کلی از پشت گوشی ناز و نوازش و بوس مالیم میکنه و میگه بمون خودم میام دنبالت که این بار دیگه میگم نمیخواد و باز این محمد هست که منو میرسونه ...

بین راه یادم میاد که تولد سحر ( دوست قدیمی تازه یافت شدم ) هستش و بهش پیام تبریک میدم

سحرجان تولدت مبارک باشه عزیزم 

سر کوچه مامان اینا که میرسیم میبینم مامان و بابا دارن میرن برای خرید . منم میرم خونه و کنار دختر نازم که هنوز خواب بود کمی دراز میکشم تا مامان بیاد . هنوز به یه ساعت نمیرسه که مامان خریدهاشو میکنه و میاد و کار ما هم شروع میشه ... زرشک پلو با مرغ !

دیگه میرم تو پارکینگ و تا ساعت ۱ اونجا بودیم و بعد هم ساعت ۳ برنج رو آبکش میکنیم و منتظر که دم بکشه . بعد از ظهر هم تصمیم میگیرم که کمی بخوابم ولی مامانم راه براه میگه نخواب بیدار شو ... به زور بیست دقیقه ای میخوابم  ... به اتفاق باباجون و محمد و یاسی و مامان میریم پایین و غذاهارو میکشیم تو ظرف و بعد کف ماشین و تو صندوق و پشت شیشه :))))) همینجور ظرفهارو میچینیم و برای پخش کردن راهی محل میشیم .

بین راه آنچنان بارونی میباره که من یکی واقعا داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ... ولی سه کیلومتر اونورترش زمین خشک خشک بود . بعد میگن " یک بوم و دو هوا نمیشه ... "

همون روز هم حباب اینا نذری داشتن و از یک دست نذری مامان رو بهشون میدیم و با دست دیگه سهمیه خودمون رو ازشون میگیریم :)

برای افطار هم برمیگردیم خونه ی خودمون .

+ یکشنبه ۳۰ مرداد

برای امروز یسنا اینا نذری دارن و مثلا قرار بود برم برای کمک :) اساسا از من هم که کمکی بر نمیاد ...

ساعت ۱ ظهر میریم خونشون ! نذریشون هم فسنجون با گوشت غاز به همراه کوکوی مخصوص سر آشپز " یسنا " هستش ... خدایی هر دوش معرکه شده بود . مخصوصا کوکوش ... البته تا کی باهاش کمک کرده باشه  ! مامان و سه تا دیگه از دختر داییام هم اومده بودن کمک ! زن داداش یسنا هم بود . خلاصه غروبی کمک کردیم و باز غذاهارو بردن پخش کردن و ما هم از دیشب رسما برای شام دعوت شده بودیم . برای همین به قول ننه جون خدا بیامرز " هم میخورن هم میبرن " ! هم خوردیم و هم به اندازه ی یه وعده مون آوردیم :) آخره شب هم برگشتیم خونمون .

برای ۲۷ م ماه مبارک هم قراره آش بپزن . منم که اصلا آش دوست ندارم  :)

+ این روزها زیاد حس نوشتن ندارم :(

+ نمیدونم برای خواهر خوب و مهربونم "مریم جون"  چه مشکلی پیش اومده که نگرانش کرده ولی از همه تون میخوام که برای رفع مشکلش دعا کنین . ممنون ! 


  • دوشنبه ۹۰/۰۵/۳۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">