MeLoDiC

عنوان بی عنوان !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

عنوان بی عنوان !!!

دوشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۴۰ ق.ظ


افطاری که گذشت مهمون داشتیم ! خونواده ی حباب ! بدون دایجون  ...

جای خالیش عجیب حس میشد و هممون عجیب تر بغضمون رو نگه داشتیم جز زندایی ، که به محض ورود به خونمون نشست و سکوت کرد و اشک ریخت !

نه به خودم اجازه میدادم که ازش بخوام غصه نخوره و نه جراتش رو داشتم ! میترسیدم لب وا کنم و بغض خودم رو هم حتی ندونم کنترل کنم ...

ناخواسته غذایی که داشتیم مشابه همون غذایی بود که آخرین بار دایجون اینا تو عید اومده بودن خونمون ... !

کمی از خاطراتمون با دایجون گفتیم و شنیدیم ... حضورش ملموس بود .

آخره شب هم محمد به اتفاق یاس زندایی و خواهر حبابو رسوندن خونه و منم به اصرار حباب رو پیش خودم نگه داشتم !

+ همین الان (۱:۲۸) هم محض مردم آزاری بهش یه اسمس دادم بچه م با ذوق رفت سراغ گوشیش ... این در حالیه که مثلا داشت میخوابید   

صبح یکشنبه محمد وقتی داشت میرفت بیرون بهم گفت که کلیدش تو جیب شلوار ، تو اتاقی که حباب خوابیده هستش واسه همین اون کلید منو برد تا بعدا من اگه نیاز بود کلید خودش رو بگیرم . از اونور باباجون و مامانی اومدن تا مانی و مامانشو ببرن خونشون و تازه من رفتم تا از جیب شلوار محمد کلیدو بیارم که دیدم ای وااااااااااااااااااااای کلید ندارم ... باهاش تماس گرفتم گفت احتمالا تو ماشینه ! حالا باباجون و مامانی پشت درب خونمون هستن و دورادور همدیگه رو داریم  ! با کنترل از راه دور دزدگیر درب ماشینو باز میکنمو میگم دوتایی برن همه جای ماشین رو بگردن بلکه کلید رو بیابن ولی بعد از چند دقیقه باباجون از همون پایین میگه کلیدی تو ماشین نیست . مجدد درب خودرو قفل میشه و این زوجین باوفا میان پشت درب خونمون و منتظر می مونن تا محمد برگرده خونه ... حالا منم هی بهش زنگ میزنم که زودتر بیا که بابا و مامان پشت درب تو این گرما موندن ...

جالبش اینه که قبل از اینکه بهش بگم کلیدو نذاشتی همه جارو مثلا نگاه کردم . حتی روی شاخه های گلی که روی میز ناهارخوری هم بود رو نگاه کردم ولی اثری از کلید نبود . محمد هم تو راه بود که برگرده . یهویی دیدم وااااااااااااااااااای کلید روی میزناهارخوری هستش . جایی که کاملا تو دید بود .

خداییش موندم چی شد که اون دسته کلید به اون بزرگی رویت نشد . من که باورم نمیشه وقتی با اون دقت زیر شاخه های گل رو حتی نگاه کردم اونوقت اینو ندیده باشم  !

هنوزم در عجبم که این کلید رو چرا همون اول ندیدیم . در صورتیکه میدونم عادت محمد هستش که کلید رو یا روی اپن میذاره یا روی میز ... 

به هر حال سریع درب رو باز کردم و حباب به باباجون اینا میگه " شما در مقابل دوربین مخفی قرار گرفته اید "  بندگان خدا نزدیک ۱۵ دقیقه ای پشت درب بسته ی واحد ما بودن 

بعد هم با محمد تماس گرفتم که هر جا هستی برگرد برو سر کار که ما تونستیم کلید رو پیدا کنیم . حالا گیر داده که بگو کلید کجا بود ؟! منم براش خالی بستم که پشت میز تلویزیون افتاده بود که ایشون تاکید کردن که لابد کار مانی بود  هنوزم بهش نگفتم که روی میز و دقیقا جلوی دید بوده  !

باباجون اینا چند دقیقه ای موندن و بعد به اتفاق ابجی کوچیکم و مانی رفتن سمت خونشون  امشب مانی نبود کمی آتیش بسوزونه 

  • دوشنبه ۹۰/۰۵/۱۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">