MeLoDiC

فروغ خوانی یاس :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

فروغ خوانی یاس

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۸۹، ۱۲:۴۵ ق.ظ


امروز بعد از ظهر مامان با خواهرزاده بزرگم (اینکه میگم بزرگ نه اینکه خیلی بزرگ باشه ها ، ۱۲ سالشه ) اومده بودن خونمون . یاس هم خواب بود . مامان کلی نازشو کشید و اونم هی خودشو لوس میکرد . خلاصه بعد از کلی لوس بازی از خواب بیدار شد و مامان دقیقا این شکلی گفت :  واااااااااااااااااااای دخترم چقدر لاغر شده . بعد هم کلی قربون صدقه ش رفت . اونوقت یاس با پسرخاله ش اومدن نشستن پشت این سیستم بدبختم و تا موقع شام بازی کردن . وقتی اومدم تو اتاق دیدم برگه های یکی از کتابهای تکمیلی ارشدم از کتاب جدا شده . هر چی میگم کدومتون این کارو کردین جالبه که هیچ کدوم هم زیره بار نمیرن کار کدومشونه  . خلاصه که خرابکاری کردن !!!

غروب مامان میخواست بره ولی دیگه یاس انقدر اصرار کرد که مادرجون نرو ! و بعد مامان که دید یاس داره گریه رو شروع میکنه گفت باشه نمیرم پس بشین مشقت رو بنویس . اونم زودی مشقاش رو نوشت ، جدول ضربُ هم گفت مادرجون ازم بپرسه که مامان پرسید و همه رو بلد بود .

شکر خدا این دو روز حالش بهتره و ظاهرا اگه خدا بخواد رفع کسالت شده براش ! امروز هم بعده دو هفته رفت استخر و وقتی برگشت خیلی خسته بود . ولی هنوز می ترسه غذا بخوره و همش در حده دو قاشق میخوره . بچه م لاغر که شده انگاری قدش هم بلندتر شده باشه  ! بعد از شام مامان اینا زود رفتن خونه . آخه داداشم خسته بود و دیگه نیومد خونه ی ما و مستقیم رفت خونه منم غذاشو دادم مامان براش ببره برای همین هم زیاد اصرار نکردم که بیشتر بشینن . میدونم داداشم خسته بود و گرسنه  

بعد از رفتنشون کمی خونه رو مرتب کردم و دیدم یاس داره برای خودش یه شعری رو با آب و تاب میخونه . بلههههههههه ! چند وقت قبل یکی از اشنایان یه کتاب جیبی (دیوان فروغ ف***رخزاد) رو بهش داده بود و اونم بعده این مدت چند وقت قبل امضای اون طرف رو توی کتاب دید و تونست اون جمله رو بخونه . " تقدیم به یاس عزیزم" حالا از وقتی اینو فهمیده این کتاب همش باهاشه و خیلی دوسش داره . امشبم نشسته با اب و تاب خاصی داشت اشعارش رو میخوند .

 ۵ دقیقه ای من و باباش بدون اینکه خود یاس متوجه باشه داشتیم به خوندنش گوش میدادیم . فکر کنم یاس هم به شعر علاقه ی زیادی داشته باشه ! آخه با یه حس قشنگی میخوند و دستش رو هم حرکت میداد . جاهایی رو هم که نمیتونست درست بخونه انقدر تکرار میکرد تا وزن شعر درست بشه و بعد میرفت سراغ مصرع بعدی 


  • دوشنبه ۸۹/۱۱/۰۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">