MeLoDiC

سفر به شیراز :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

سفر به شیراز

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۸۹، ۰۳:۱۶ ب.ظ
خلاصه به اتفاق محسن (دوماد کوچیکشون) و رضا رفتیم خونه ی محسن اینا . وقتی رسیدیم کسی خونه نبود و اونا مارو اونجا گذاشتن و محسن گفت تا ما برگردیم یه دوشی بگیرن و استراحت کنین . ما هم کمی بچه هارو ترو تمیز کردیم و خودمون هم آبی به دست و رومون و پامون زدیم و مثل بچه های خوب نشستیم تو پذیرائی تا صاحبخونه برگرده . ساعت نزدیکای ۱ نیمه شب بود که دیدیم رضا به اتفاق محسن و همسر محسن که باردار هم بود و خواهر زنش که مجرده برگشتن . بندگان خدا برامون کباب کوبیده گرفته بودن و تازه نشستیم دور هم و شام خوردیم . طوری باهامون برخورد کردن که انگاری چند ساله همو میشناسیم .

خلاصه شب خوابیدیم و فرداش صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم رضا رفته برامون آش شیرازی خرید و مادرش و باباش و داداش بزرگشون هم اومدن و کلی بهمون خوشامد گفتن و  دور هم صبحونه خوردیم . بعدش کمک کردیم و با کمک خواهر رضا (مجرده) اشپزخونه رو تمیز کردیم تا ابجیش اذیت نشه . بعد هم آماده شدیم که دیگه خداحافظی کنیم که دیدیم اینا گرفتن که حتما باید بیاین خونه ی ما . اینو رضا میگفت . گفت اینکه دیشب هم نبردمتون برای این بود که مامان مهمون داشت و نخواستم معذب باشین ولی امروز دیگه میبرمتون خونه ی خودمون . حالا ما هی اصرار که نه به خدا ما میریم هتل و اون هم هی میگه اصلا حرفشو نزنین .

خلاصه دایجون گفت اقا رضا ما تا حالا شیراز نبودیم اومدیم بگردیم . شیراز هم که پر از جاهای دیدنیه دیگه مازحمه شما هم نمیشیم . این بچه ها هم درست نیست همش بمونن تو خونه . گفت برید بگردین و برای ظهر بیاین . خلاصه انقدر اصرار کردیم که اخرش قرار شد ما بریم جاهای دیدنی رو ببینیم و برای شام بریم خونه ی رضا اینا . خداحافظی کردیم و رفتیم تخت جمشید . منم که عاشق جاهای تاریخی . کلا با یه جور حس غرور رو پله هاش بالا میرفتم و رو خاکش پا میذاشتم ولی خداییش داره به مخروبه تبدیل میشه . این بچه ها هم از همون بدو وردمون به تخت جمشید هی گفتن کی میریم ! ما خسته شدیم ! ما مردیم و خلاصه زهرمون کردن . بعده حدودا ۴ ساعت برگشتیم پایین و ساندویچ خوردیم و بعد هم کمی باز اون اطراف گشتیم و ساعت ۵ بود که رفتیم رستوران زیتون و تازه ناهار خوردیم ...

بعدش دایجون گفت بریم یه هتلی چیزی بگیریم و توش مستقر شیم کمی استراحت کنیم و دوشی بگیریم . حالا که این بندگان خدا اصرار کردن برای شام بریم خونشون و شب باز برگردیم هتل . چشتون روز بد نبینه . مگه هتل پیدا میشد ؟؟؟ همه جا پر بود . حتی مدارسی که طرف قرار داد برای اسکان فرهنگی ها هم بودن پر بود و با کلی منت گفتن بیاین تو کریدور چادر بزنین و از دستشویی و حمومش استفاده کنین ... همینجور تو بلوار مونده بودیم و متفکر که چه کنیم که دیدیم رضا با اقایون تماس گرفت که علی اقا (داییم) کجایین و چرا دیر کردین ؟

داییم گفت جریانُ و رضا هم تو جوابش گفت مگه رضا مرده که مهموناش میخوان برن هتل ؟ زودی برگردین که بچه هارو حسابی خسته کردین ... چاره ای نداشتیم و مجبور شدیم باز بریم مزاحمشون بشیم ولی قرار شد شب زود بخوابیم و برای فردا صبح زود بای بدیم و بریم چند جایی رو ببینیم و بعد بریم سمت اصفهان . رفتیم خونشون همون اوله کاری گفتن حموم داغه برین حموم تا خستگی از تنتون در بره . وقتی فهمیدن با بچه ها رفتیم تخت جمشید خواهر رضا گفت چرا بچه هارو اذیت کردین ؟ میاوردینشون اینجا پیش من میذاشتین خودتون مادام ها و موسیوها میرفتین اون بالا تا نه اینا خسته شن و نه شما کلافه شین .

خلاصه برای شام یه جور کتلت شیرازی گذاشته بودن که خیلی هم خوشمزه بود به همراه کلی ترشی و سالاد شیرازی و یه دنیا هم محبت گذاشتن تنگش و کلی بهمون اون شب خوش گذشت . وقتی دیدن ما صحبت از رفتن میکنیم گفتن که چی این همه راه از تهران اومدین یه روزه شیراز که چی بشه ؟ فردا برین برا خودتون بگردین و باز برگردین اینجا . مدیونین اگه حرف از رفتن بزنین . وای مونده بودیم چی بگیم ... خلاصه باز موفق شدن و مارو برای یه روز دیگه نگه داشتن . صبح رفتیم بیرون و لی اصرار داشتن برای ناهار بیاین خونه ولی گفتیم نه نمیشه و وقتی نمیمونه برای بازدید از شهر . اخرش خواهر رضا گفت شما برین من براتون خورشت کنگر درست میکنم هر وقت خسته شدین بیاین خونه ناهار بخورین . بیخود غذای رستوران تو شکم این بچه ها نریزین عیدی مریض میشن . داییم یه شوخی گفت : حلیمه خانوم ما کنگر نخورده لنگر انداختیم وای به حالیکه خورشت کنگر رو هم بخوریم . اونا هم کلی بابت این شوخی دعوامون کردن .

اونروز شرمندگی برامون موند حسابی !!! چرا ؟ چون وقتی برای ساعت ۴ برگشتیم خونه دیدیم اونا هنوز ناهار نخوردن و منتظر ما موندن . حتی حاج اقاشون هم غذا نخورده بود . دیگه مردیم از خجالت . برای شام هم داییم گفت بریم شام مهمون من . چند روز قبل تولدم بوده و باید بهتون شام بدم ولی فقط رضا و حلیمه و سمیرا(خواهرزادشون) با ما اومدن و شام رفتیم یه جایی که رضا میگفت خیلی خوبه . خلاصه ما هم به دعوت دائیم بودیم و کلی برای خودمون سفارش دادیم و رحم نکردیم ولی وقتی موقع حساب کردن شد دیدیم ای داده بیداد رضا رفته جلو و داره حساب میکنه .

دائیمو میگی!!! مارو میگی !!! هر چی دائیم گفت آقا رضا من شمارو مهمون کرده بودم این چه کاریه ؟ گفت این یارو (صاب مغازه) رفیقمه . برای من آُف داره که جلوی چشمای اون مهمونام دست به جیب شن . ولی داییم باز اصرار که من نمیذارمو این حرفا که اینبار صورت داییمو بوسید و گفت علی آقا میخوای تو صورتم تُف بنداز ولی جلوی دوستم بی اعتبارم نکن . اون شب حدود ۶۰ تومن پول غذا شد 

شب برگشتیم خونه و فرداش میشد جمعه ... دیگه واقعا آماده شدیم که صبح زود راه بیفتیم . دائیم گفت به اینا نگیما . اگه بگیم باز نگهمون میدارن . دیگه رومون نمیشد به خدا ... صبح ساعت ۶ بود که بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و کم کم میرفتیم که آماده شیم که دیدیم ای داد باز رضا و مامانش جلومون رو گرفتن که مگه میشه شما کلم پلوی شیرازی مامان رو نخورین و برین ؟ مارو میگی ... مونده بودیم همینجوری  که چی بگیم بهشون ... واقعا شرمندشون شده بودیم . داییم گفت ایشالله یه وقته دیگه باز میام شیراز باشه اون موقع ... مامانش دست زنداییمو گرفت برد تو اشپزخونه و گفت به خدا برنج و شستم و حلیمه هم مرغ خورد کرده کباب مخصوص براتون درست کنه و مدینه (دختر بزرگش که مامان سمیرا میشه ) هم کلی گوشت گردالی کرده اول صبحی داده شوهرش اورده که من کلم پلو درست کنم براتون . شدیدا تو عمل انجام شده قرار گرفتیم . آخرین حرف رو هم رضا زد . گفت امروز جمعه هست ... شما امروز برین اصفهان اون رسول نمیگه این رضای بیشعور عجب ادمی بوده که روز تعطیل اونم تو عید مهمونای منو ول کرد به امونه خدا ؟ کلا کم اورده بودیم جلو زبون این بشر  ... اخرشم گفت امروز رو با ما باشین میبریمتون بیرون ، تو خونه هم نمی مونیم که بچه ها معزب باشن ...

خلاصه خونواده ی رضا و دو تا خواهرش به اتفاق همسرانشون و بچه هاشون رفتیم کوه . دوماد بزرگشون که پسرخاله شون هم میشد آدم خیلی زود جوشی بود . اون روز برای اولین بار میدیدمشون . پایه جدول حل کردن بود و اونروز من و دائیم با آقا محمد (دومادشون) کلی جدول حل کردیم و همسری هم با رضا و محسن کلی والیبال بازی کردن و خلاصه کلی خوش گذرونیدم و برای ناهار هم کلم پلوی مخصوص سراشپز خوردیم به همراه نوعی کباب مرغ که تا اون روز نخورده بودم و بعدش هم نخوردم ... خوشمزه بود .

عصری برگشتیم خونه و باز بساط حموم و اینا و برای شب شام حاضری (البته اونا میگفتن حاضری ولی باز کلی زحمت کشیدن تا درست کردن) خوردیم و وسایلمون رو بستیم و دایجون گفت صبح ۴ بیدار شین تا برای ۵ راه بیفتیم سمت اصفهان . ساعت ۴ که بیدار شدیم و تا بچه هارو جمع و جور کنیم دیدیم این بندگان خدا هم صبحونه اماده کردن و خلاصه در لحظات آخر هم باز شرمندمون کردن و صبحونه خوردیم و حدودای ۵:۳۰ دیگه راه افتادیم . توی کوچه با هم خداحافظی کردیم . مامان رضا گریه میکرد میگفت نکنه دیگه نیاین شیرازا ... رضا هم بغض داشت و ما هم ناگفته نمونه بغضمون در حال ترکیدن بود از این همه صفا و صمیمیت . این مدتی که اونجا بودیم اسم یاس رو با لهجه ی شیرین شیرازیشون یاسوج صدا می کردن . مامان رضا میگفت یاسوج تو نروه بمون پیش ما ...

تموم این چند روز رضا هر کاری کرد یاس بره سمتش و بتونه یاس رو ببوسه این بچه تخسسسسس نمیرفت پیشش . کلی براش شکلات و شیرینی میداد ولی یاس همه رو میگرفت و اخم میکرد و دور میشد ، ولی اونروز یاس که میدونست دیگه داریم برمیگردیم و اونارو حالا حالاها نمیبینیم دوید و پای عمو رضاشو محکم بغل کرد و اونم خم شد و یاس رو کلی بوسید و اونجا بود که مشخص شد اونم بغض کرده ...

به هر شکلی بود دیگه راه افتادیم سمت اصفهان !!! دیگه نمیخوام بگم اصفهان چی بر ما گذشت ... 

برای تابستون همون سال ما از شیراز ۶ تا مهمون عزیز داشتیم و البته به همراه ۴ تا از اون اصفهانیا ... یه هفته ای تو همین خونه ی فسقلیمون ازشون پذیرایی کردیم و سعی کردیم بهشون خوش بگذره . میدونم مثل زمانیکه ما خونشون پذیرایی شده بودیم به اینا خوش نگذشت ... خب هر چی باشه اونا شیرازی بودن و محبتشون خیلی زیادتر از ما بود ولی خب ما هم تلاشمون رو کردیم ...

محمد (داداش رضا) چند وقت قبل ازدواج کرد . سمیرا (خواهرزادشون) هم مدتی بعد از دایی کوچیکش ازدواج کرد . تا اونجاییکه میدونیم رضا هم چند هفته قبل عقد کرد ولی خواهرشون هم چنان مجرده . اون خواهرشون که باردار بود و همسرش درست زمانیکه رضا اینا مهمون ما بودن صاحب یه دختر ناز شدن ... اینارو گفتم تا بگم که هنوز با هم در ارتباط هستیم و دوستای خونوادگی خیلی خوبی شدن برای ما ...

نمیگم ما آدمهای بدی هستیم نه !!! شمالی ها یه خصلتی که دارن اینه که مهمون دوستن و حتی شده سره سفره ی خالی هم از مهمونشون با محبت پذیرایی میکنن ولی شیرازیا از این لحاظ رو دست شمالیها زدن و سنگ تموم گذاشتن .

درسته که اگه ما سه روز مهمونشون بودیم اونا اومدن و یک هفته موندن ... ولی هر چی فکر میکنم میبینم مرام اونا بیشتر از ما بوده! اونها از افرادی پذیرایی کردن که تا به اونروز نمیشناختنشون ولی ما داشتیم یه جورایی جبران محبتشون رو میکردیم . اینا با هم اصلا قابل مقایسه نیست . ولی باز خوشحالم که انقدری بهشون خوش گذشت که با این که جامون واقعا تنگ بود ولی این سختی رو تحمل کنن و از خونمون فرار نکنن  

گاهی اوقات خداوند یه افرادی رو سره راهت قرار میده که اصلا هیچ وجه مشترکی باهاشون نداری ولی میبینی یه زمانی همونها میشن مهمترین افراد توی زندگیت . درست مثل ما که هر وقت اسم شیراز میاد فقط همونها به یادمون میان و یه دنیا محبت و سادگی و یکرنگیشون . امیدوارم هرجا هستن سلامت باشن

این بخش رو یه بار ظهری تایپ کردم ولی این قسمتی که تو ادامه ی مطلب بود پرید و ثبت نشد . الان ساعت ۱:۴۸ نیمه شبه ۳ بهمن ماه هستش و مجدد تایپ کردم تا کامل شه و نیمه نمونه...

این پست رو هم مخصوص شادی جونه عزیزم نوشتم تا بدونه نمک خورده ی همشهریاشیم و قدر و ارزش نمکی که باهاشون خوردیم رو میدونیم ... شادی جان از اشنایی با تو واقعا مشعوفم  


  • شنبه ۸۹/۱۱/۰۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">